هدایت شده از روزنه
تاکتیک های سه گانه جریان آقای منتظری در مواجهه با نامه ۱/۶ امام
#اختصاصی_روزنه
🔻🔻🔻
بعد از #عزل_آقای_منتظری
و نگارش نامه معروف «۱/۶»٬[متن کامل نامه:
https://eitaa.com/rozaneebefarda/856]
طرفداران و نزدیکان آقای منتظری در مواجه با این #نامه_تاریخی٬ سه تاکتیک متفاوت را در پی گرفتند؛
۱) طیف نخست با محوریت کسانی مثل آقای #عبدالله_نوری٬ طرح نوشتن #شبه_توبه_نامه توسط آقای منتظری را برای تعدیل یا تغییر موضع امام را پیگیری کردند. چه بسا نوشتن نامه «۱/۸» هم نتیجه همین تاکتیک باشد.
۲) تاکتیک دوم٬ نگارش #جوابیه_های_جدلی و تخریبی علیه امام بود که نوشتن کتاب #نگاهی_دیگر به قلم #نعمت_الله_صالحی_نجف_آبادی(نویسنده شهید جاوید) یک نمونه از این طیف است. این اثر اهانت آمیز علیه شخص امام نوشته شد و اکنون بطور زیرزمینی چاپ و توزیع می شود.
تنظیم خاطرات آقای منتظری٬ کتاب «انتقاد از خود» و برخی دیگر از آثار٬ در این خط قابل بررسی است که افرادی مانند مصطفی ایزدی٬ سعید منتظری٬ مجتبی لطفی و عمادالدین باقی را می توان از افراد محوری این پروژه برشمارد.
۳)تاکتیک سوم٬ ادعای جعلی بودن نامه «۱/۶» بود که انگشت اتهام را بیشتر متوجه افرادی مانند مرحوم #سیداحمد_خمینی نشانه می رفتند. این تهمت توسط شخص آقای منتظری و بسیاری از منسوبین ایشان بارها از سال ۶۸ تا کنون همواره مطرح و پی گیری شده است. بعد از ارتحال حاج احمد نیز چنین شایعه کرده اند که سید احمد اواخر عمر (بعد از #رنجنامه) از آقای منتظری حلالیت طلبید و این مسئله را تلویحا به معنای پذیرش اتهامات مطروحه٬ القا می کنند.
@rozaneebefarda
به روایت #سیداحمد_خمینی/۱
@rozaneebefarda
🔻🔻🔻
در مورد کسالت حضرت امام، از این نشیب و فرازها، همیشه وجود داشت.
امام در نجف هم گاهی از ناحیه قلب ناراحتی داشتند، اما با مختصر مداوایی مرتفع می شد. به ایران که آمدیم کار زیاد و نامناسب بودن محیط کار و زندگی خصوصا در قم، موجب تشدید ناراحتی ایشان شد. ایشان در قم در یک اتاق کوچک، روزی چند ملاقات عمومی داشتند و هوای اتاق به خاطر دستگاههای فیلمبرداری خیلی گرم بود، آنهم در قم که هوا خودش بهطور طبیعی گرم است.
از همان سال58 دکتر عارفی به قم آمد و گفت: ایشان ناراحتی قلبی دارند و باید استراحت کنند که ناچار به ایشان استراحت داده شد. شبی که حال امام بد شد، دوستان را از تهران خواستیم. مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید باهنر، آقای هاشمی، رهبر عزیزمان آقای خامنه ای و اعضای دیگر شورای انقلاب بودند که به قم آمدند.
مشورت کردیم و تصمیم بر این شد که امام به تهران بیایند که شبانه با ماشین به تهران منتقل شدند. یادم هست که آن شب هم هوا خیلی سرد بود. به هر حال؛ در بیمارستان قلب تهران حال ایشان نسبتا بهتر شد و سرانجام قضیه منجر به این شد که امام به جماران تشریف آوردند. خلاصه از این نگرانیها قبلاً هم داشتیم، سالی یکدفعه، دوسالی یکدفعه، ایشان ناراحتی قلبی پیدا می کردند که البته شدید نبود و ما هم در نظر نداشتیم که دوستان امام را بیازاریم و خبر کسالت ایشان را به دوستانشان بدهیم. چون می دیدیم که دشمنان امام خوشحال می شوند و دوستان امام متاثّر می گردند و چنین چیزی صحیح نیست. عشق مردم به امام خیلی زیاد بود.
از اول هم خیلی ها می گفتند که: امام مریضند، یک یا دوماه دیگر می روند و بعد از امام هم دیگر معلوم نیست چه بشود! از سال اول این را می گفتند، اما دیدیم که اینطور نشد و امام یازده سال بعد از انقلاب زنده ماندند.
تا مرتبه آخر که امام در مزاج خودشان ناراحتی احساس کرده و به دکتر گفته بودند. دکترها جلسه کردند و گفتند که باید یکی از اطبای متخصص امراض داخلی ایشان را ببیند. ما برای قلب امام هر چه از دستمان برمی آمد، انجام دادیم. دستگاهی را در جیب امام می گذاشتیم و شبانه روز قلب امام را کنترل می کردیم، ما هم خیالمان راحت بود. حتی اگر بنا بود چند دقیقه بعد برای قلب امام مساله ای پیش بیاید، احساس می شد و روی صفحه تلویزیون مشاهده می کردند و سریعا اقدام می کردیم. مثلاً اگر داشتند راه میرفتند سریع می رفتیم میگفتیم، شما الآن بنشینید یا استراحت کنید. من هم از جماران خیلی کم بیرون می رفتم.
این جریانی که پیش آمد، مربوط به قلب نبود و ما به قول نظامیها، دور خوردیم. ما تمام نیرویمان را در قسمت قلب گذاشته بودیم و فکر می کردیم که امام از دیگر نواحی بدن مشکلی ندارند و سالم هستند.
مساله اخیر مربوط به جهاز هاضمه ایشان می شد و چون اکثر دکترهای امام متخصص قلب بودند، بنا شد دکترهای متخصص گوارش، امام را معاینه کنند. آقای دکتر زالی امام را معاینه کرد و گفت که باید آندوسکوپی کنیم. بعد از اینکه کار آندوسکوپی تمام شد، آقای دکتر طباطبایی که از نزدیکان ماست، آمد پیش من. من به او نگاه کردم، دیدم که همینطور دارد یک حرفهایی می زند احساس کردم، قصّه ای است که اینها نمی خواهند به صراحت به من بگویند. گفتم: خوب اول باید بفهمیم چه شده، تا بعد برای آن فکری بکنیم. بعد خودم قضیه را دنبال کردم و به دکترها گفتم که: خوب، من که نمی شود از قضیه خبر نداشته باشم، شما باید جریان را به من بگویید. ایشان گفتند که: «یک زخمی در معده هست که این ناراحتی امام مربوط به آن زخم است. ایشان خونریزی داشتند منتهی، چون قرص آسپرین مصرف کرده اند، ناراحتی معلوم نشده است و درد نداشته اند. الآن هم ماندیم که چه بکنیم. عقیده آقایان این است که عمل بکنیم، یکی دو نفر معتقدند که نباید عمل کنیم.» من گفتم، اصلاً چه هست؟ گفتند: احتمالاً سرطان است. گفتم: چند درصد احتمال دارد؟گفتند: آقای دکتر زالی گفته: «برای من قطعی است، امّا حالا می گوییم یکی یا دو درصد احتمال دارد که شاید نباشد.»
حالِ من را می توانید حدس بزنید. من خیلی سعی کردم خودم را عادی نگه دارم و تا آخر هم سعی کردم. چون حضرت امام به من گفته بودند که اگر قضیه ای پیش آمد، تو مواظب باش هیچ کاری که دلیل ضعف باشد، انجام ندهی. من هم اولاً سعی می کردم خودم را نگه دارم، ثانیا هم آن موقع ما هنوز خیلی امید داشتیم که مساله حل بشود.
من هم از آقایان روسای سه قوّه آن موقع یعنی حضرت آیتالله خامنهای و آقای هاشمی و آيتالله موسوی اردبیلی و جناب نخست وزیر ـآقای موسویـ دعوت کردم و جریان را به آنها گفتم.
@rozaneebefarda
به روایت #سیداحمد_خمینی/۲
همان موقع دکترهای امام و دکترهای دیگری را که در این زمینه کار می کردند، جمع کردیم. ساعت یازده شب، وقتی که ما خودمان با هم صحبت کردیم و دکترها هم با هم صحبت کردند، یک جلسه مشترک با آقایان دکترها گذاشتیم و قضیه را پرسیدیم. گفتند که:«از نظر ما قضیه محرز است و ما هم می گوییم باید عمل کنند.»
البته یکی از آقایان با عمل مخالف بود. ما هم در مقابل جمع نمی توانستیم نظر یک نفر را ملاک قرار دهیم. بعد بحث کردیم که اگر عمل نکنیم، امام چند ماه دیگر زنده خواهند بود؟ اگر عمل کنیم چه مدّت دیگری زنده خواهند بود؟ گفتند: اگر عمل خوب باشد و مرض به جاهای دیگر چنگ نینداخته باشد، ممکن است تا 5سال دیگر هم زندگی خوبی داشته باشند. و اگر به جاهای دیگر چنگ انداخته باشد، الآن نمی توانیم جواب بدهیم. باید کبد و طحال و جاهای دیگر را ببینیم و بعد بگوییم. امّا اگر عمل نکنیم، بستگی دارد این زخم چه جوری باشد. اگر زخم، معده را پاره کند که دیگر آن موقع احتمال زنده ماندن خیلی کم است.
با روسای سیاسی کشور و آقایان دکترها مجددا جلسه تشکیل دادیم. در آن جلسه مطرح کردیم که از ما هیچ کاری ساخته نیست و فکر خاصی هم نداریم، آنچه که شما فکر می کنید مفیدتر است، در مورد امام انجام دهید. حتّی من به آنها پیشنهاد کردم که برای برخورد بهتر و مفیدتر، بهتر است شما به اسم و عنوان امام کاری نداشته باشید و تنها بعنوان یک مریض با امام برخورد کنید که در اینصورت بهتر می توانید به معالجه بپردازید. اینها گفتند، ما شک نداریم که باید وظیفه پزشکی خودمان را خوب عمل کنیم، گفتیم: یاعلی.
در اینجا لازم است من از همه دکترها به ویژه آقای دکتر عارفی تشکر کنم، زیرا آنها واقعا دین بزرگی به گردن من و همه ما دارند. آنها در طول این یازده سال، تلاش بسیار زیادی کردند، واقعا از اینها ممنون هستم. ان شاءاللّه خداوند به اینها اجر دهد و الاّما در مقابل خدمات و تلاش شبانه روزی همه دکترها، کاری از دستمان ساخته نیست. یعنی واقعا نمی توانیم تشکر کنیم.
دکترها گفتند که: ما به این نتیجه رسیدیم که یکی دو نفر دیگر از دکترها هم بیایند و بعد آزمایشها را بدهیم نمونه برداری کنند. این کار چندروز طول کشید. دکترها طی جلساتی که بعضا 7ساعت، 8ساعت طول می کشید و من هم در آنها شرکت داشتم، به این نتیجه رسیدند که باید روی حضرت امام عمل جرّاحی صورت بگیرد. به امام هم نگفتیم که نوع بیماری چیست.
مانده بودیم که چطور به حضرت امام بگوییم، می خواهیم شما را عمل کنیم. آقای دکتر عارفی و دکترهایی که در اینجا سابقه حضور داشتند، می دانستند که وقتی بروند به امام بگویند، امام زیاد پافشاری نمی کنند و فورا قبول می کنند.
چون قبلاً هم امام را دیده بودند که چطوری است! مثلاً در هر زمینه ای که به امام می گفتند، امام فورا می گفتند: بسم اللّه . مثل اینکه می گفتند: باید خون بگیریم، یا اینکه آقا شما باید نشسته نماز بخوانید. کلاً مریض خوبی بودند. خلاصه دکترها همه جمع شدند، آمدند خدمت امام. آقای دکتر عارفی گفتند: آقا شما یک کسالتی در معده دارید که ما به این نتیجه رسیده ایم که باید شما را عمل کنیم. امام به سینه مبارکشان اشاره کرده و گفتند: یعنی اینجا را باز کنید؟ گفتند: بله. گفتند: بسیار خوب، هر طور صلاح می دانید. و بعد از جا برخاستند و خداحافظی کردند و رفتند. من به دکترها نگاه کردم، دیدم بعضی ها آنقدر متاثرند که نمی توانند از اتاق بیرون بروند.
بعضی ها هم در حیاط یا راهرو گریه می کردند؛ آنها فکر نمی کردند امام بدون اینکه جمله ای بگوید یا حرفی بزند، به این سادگی به عمل رضایت دهد. خلاصه، قرار شد فرداشب عمل صورت بگیرد. من دیگر تحمل اینکه بروم پیش امام و بنشینم با ایشان حرف بزنم را نداشتم. می رفتم اگر کاری بود، انجام می دادم و می آمدم.
یادم هست حضرت امام، آن موقع کارهای سیاسی داشتند که انجام می دادند. آخرین حکمی که ایشان دادند؛ هفت، هشت ساعت قبل از عمل بود. حکم راجع به یک موضوع قضایی بود که به آقای موسوی اردبیلی دادند و آقای رئیسی و آقای نیری را مامور پی گیری موضوعی کردند.
@rozaneebefarda
به روایت #سیداحمد_خمینی/۳
بعد امام گفته بودند خانمها بیایند پیش من کارشان دارم، که خانمها [همسر و دختران و نوه های امام] رفته بودند، حضرت امام آنها را نصیحت کرده بودند و گفته بودند که: بالاخره همه ما می میریم و سفارش کرده بودند که اگر اتّفاقی افتاد، خودتان را حفظ کنید. سعی کنید ضجّه نکنید و آرام باشید. سفارش مادر را کرده بودند. گفته بودند: مرگ حقّ است، همه می میرند. من هم دیر یا زود می میرم. امیدوارم شماها من را حلال کنید و ممکن است من شما را رنجانده باشم.
آنها خیلی ناراحت شده بودند و جوّ عاطفی شدیدی آنجا به وجود آمده بود. من در آن جلسه شرکت نکردم، چون اصلاً تحمّل نداشتم. من دم در بیمارستان ایستادم، دیدم امام آمدند.
در این مدت در جماران درمانگاه کوچکی درست کرده بودیم که اگر برای امام اتفاقی افتاد، به مداوای ایشان بپردازیم. علّت اقدام به این کار هم مختلف بود، از جمله مساله جنگ و مجروحین جنگی و ضرورت رسیدگی بیمارستانها به آنها، مساله حفاظت از حضرت امام در بیمارستان که قطعا برای دیگران محدودیتهایی را ایجاد می کرد و نیز مسائل امنیتی و ... .
شبی که امام به بیمارستان می رفتند تا فردا صبح عمل کنند، من دیدم امام بطرف من می آیند. خیال کردم ایشان با من کاری دارند و نزدیک رفتم. به محض اینکه به ایشان رسیدم، امام گونه من را بوسیدند و به من گفتند: خداحافظ و رفتند داخل بیمارستان. حتی آن شب هم نماز شبشان ترک نشد. صبح امام رفتند اتاق عمل و ما هم پای تلویزیون مدار بسته نشسته بودیم و عمل را تماشا می کردیم. جریان عمل بوسیله تلویزیون در اتاقهای دیگر پخش می شد. خانمها هم آمدند و پای تلویزیون نشستند. ولی هنوز نمی دانستند قضیه چیست. من نه به مادرم و نه به خواهرهایم نگفته بودم و قرار شده بود فقط من بدانم. حالا من می رفتم در خانه، پیش اعضاء خانواده، خواهرم یک سوال می کند، مادرم سوال می کند، می آیند، می روند، خاله ها هستند. خلاصه همه و همه سوال می کنند. من هم نمی دانستم به اینها چه بگویم. بنا نبود که چیزی بگویم و نمی دانستم که چه باید بگویم! چون جوّ شایعه بلافاصله زیاد می شد. آنوقت اوضاع ناجوری پیش می آمد. لذا تنها من بودم که عمق فاجعه را تحمل می کردم. آنها فکر می کردند که یک زخم معمولی در معده آقا هست و با عمل جرّاحی خوب می شود.
بعد از عمل که آقا را آوردند بیرون، نیم ساعت نشده بود که دیدم لب آقا تکان می خورد. یکه خوردم. گفتم: چه می گویند؟ رفتم جلو، گوشم را گذاشتم جلوی دهن آقا به فاصله یک سانتیمتر، دیدم آقا دارند می گویند: اللهاکبر، اللّه اکبر.
بعدا امام به هوش آمدند. دو سه روز اوّل هم همانطور که در آن اطلاعیه ها اعلام می شد، حالشان نسبتا خوب بود. باز در اینکه به مردم بگوییم یا نه، اختلاف نظر وجود داشت. بعضی ها معتقد بودند که ما خبر را اعلام کنیم، چون این مرتبه با مرتبه های قبلی فرق می کندو بعضی ها می گفتند، نه، ما چه داعیه ای داریم که دوستان امام را برنجانیم و دشمنان امام را شاد کنیم. بالاخره تصمیم بر این شد که قضیه اعلام شود که ما هم اطلاعیه دادیم و گفتیم که قصّه اینجوری است. روزهای اول حال امام خیلی خوب بود، اما در آن هفت، هشت روز خیلی درد کشیدند و صدمه خوردند. البته به ایشان دواهای ضد درد می دادند اما درد هم داشتند. مسائل پزشکی را که من وارد نیستم، باید برویم سراغ پزشکها که ببینیم مثلاً روز اول امام چطور بوده اند؟ کبد چطور بود؟ کسالت چقدر در معده نفوذ کرده بود؟ چه مقدار از معده را
برداشتند؟ آیا به کبد هم سرایت کرده بود یا نه؟ و مسائلی از این قبیل که دیگر با من نیست و باید پزشکان پاسخ بدهند. امّا بر محیط درمانگاه و دوستانی که برای دیدن امام می آمدند، جوّ تاثرانگیزی حاکم بود، کسانی که پیش من می آمدند بعضا نمی توانستند حرف بزنند. همان موقع به من التماس می کردند که ما برویم یکبار دیگر امام را ببینیم. من می رفتم به امام می گفتم. امام مثل اینکه خودشان بدانند، خیلی راحت از قبل می گفتند: بیایند اینجا چند دقیقه و می خواهند بروند، بروند.
@rozaneebefarda
به روایت #سیداحمد_خمینی/۴
تا بالاخره کار به اینجا کشید که یکروز آقای هاشمی به ملاقات امام (دو، سه روز قبل از فوت امام) آمد و گفت: امروز امامت جمعه با من است. من می خواهم به نماز جمعه بروم، شما فرمایشی ندارید که من بروم از شما چیزی برای مردم بگویم تا دل مردم شاد شود. امام همین طور که خوابیده بودند گفتند: از قول من به مردم سلام برسانید و بگویید دعا کنید که خدا من را بپذیرد، دعا کنید که خدا من را ببرد. من و آقای هاشمی از بس منقلب شدیم، آمدیم بیرون و آقای هاشمی موقعی که می خواست برود، به من گفت: آخر من که نمی توانم این حرف را به مردم بگویم. از طرفی هم امام گفته اند که باید به مردم بگویید.
من گفتم، خوب امام گفته اند شما باید بگویید، نمی شود که نگفت. بعد چیزی به ذهنم آمد گفتم که: اگر به امام بگوییم، مردم ناراحت می شوند، روی علاقه ای که به مردم دارند، نمی گذارند مردم ناراحت شوند وخلاصه خودش یکجوری درست می کند.
من از طرف خودم و آقای هاشمی رفتم به امام گفتم که: قضیه اینجوری است و مردم ناراحت می شوند. امام فرمودند: خیلی خوب، اگر می بینید مردم ناراحت می شوند، بگویید اگر ان شاءالله خوب شدم و بیرون آمدم، خودم جواب محبتهای شما را می دهم که آقای هاشمی رفتند و همین را به مردم گفتند.
فردای آن روز، امام را آوردیم در حیاط، امام گفتند: احمد، این ساختمان روبروی من کجاست؟ من گفتم: این ساختمان حسینیه است. شما همیشه از آن طرف می دیدید و این طرف را نمی دیدید، حالا از این طرف دارید می بینید. از طرف شرق. گفتم که ان شاءاللهخوب می شوید، با هم می رویم توی حسینیه و دوباره مشغول همان کارهایتان می شوید. ایشان به من گفتند که: احمد تو مطمئن باش که من از این کسالت خوب نمی شوم و می میرم. من باز خیلی متاثر شدم. گفتم: نه آقا، این حرفها چیست که می فرمایید؟ گفتند: همین است که می گویم. بعد دیگر تخت آقا را بردیم داخل اتاق. از پیش از ظهر روز بعد، حال آقا دگرگون شد.
روز آخر که روز سیزدهم خرداد ماه بود دکترها هم دیگر مایوس شده بودند. برای اینکه هر چه دارو بکار می بردند، فشار خون بالا نمی آمد. آقایان دکترها و چند تا از دوستان این طرف و آن طرف با حالت ناراحتی نشسته بودند و نمی توانستند چیزی بگویند. آقای دکتر فاضل و آقای دکتر عارفی یک جا نشسته بودند، من رفتم پیششان گفتم چه خبر است؟ چرااینطوری نشسته اید و زانوی غم بغل کردید؟ دکتر فاضل به من گفت: فلانی، آقا تا یکی دو ساعت دیگر، بیشتر نمی توانند حرف بزنند. شما برو هر چه می خواهی از آقا بپرس. گفتم: خیلی خوب و رفتم در اتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده و چهره ایشان گل انداخته است و دارند نماز می خوانند. آقا از شب پیش نماز می خواندند.
یعنی از ساعت ده شب قبل از روز فوتشان نماز می خواندند و آن شب دیگر آقای انصاری ایشان را برای وضو مهیا نکرد. برای اینکه خودشان دیگر نگفتند که من وضو می خواهم، چون از شب تا صبح بیدار بودند و نماز می خواندند. آقا هیچ کار دیگری انجام نمی دادند، فقط نماز می خواندند.
من رفتم داخل اتاق، دیدم دارند نماز می خوانند. همان طور که خوابیده بودند، با آن فشار سرشان را بالا می آوردند به عنوان رکوع و بعد دوباره برای سجود. من هر چه کردم با آقا حرف بزنم، دلم نیامد آن فضای معنوی را به هم بزنم. بعد فقط یک کمی به ایشان نگاه کردم و از اتاق آمدم بیرون.
ساعت سه بعدازظهر حالشان بد شدکه دستگاهها شروع کرد به کار و ساعت ده شب هم ایشان فوت کردند. روسای سه قوه و سایر مسئولین و افراد دیگری از جاهای دیگر آمدند، از قم آمدند که: چه باید کرد؟ امام که اینطور شدند، اینجا غوغایی برپا شد.
@rozaneebefarda
به روایت #سیداحمد_خمینی/۵
قبلاً راجع به محل دفن فکر کرده بودیم. یعنی یک روز من پیش خودم گفتم: اگر روزی امام طوری شدند، ما اینقدر ناراحتیم که نمی دانیم باید کجا دفن کنیم و کجا مناسب است! فکر کردم بین قم و تهران جای مناسبی است که، یک جایی را درست کنیم که باز باشد و شاید از شش، هفت ماه قبل ما خاکریز آنجا را به عنوان موسسه تنظیم و نشر آثار امام زدیم و برای محلّ مرقد ایشان هم در نظر گرفتیم. اما اوّلاً آنجا درست نشد.
در ثانی در اینکه امام کجا دفن شود، اختلاف نظر به وجود آمد. بعضی ها می گفتند: ببریم قم در مسجد بالاسر، بعضی ها می گفتند: نه. من از آنهایی بودم که پافشاری می کردم امام را به قم نبریم، بلکه در آنجایی که در نظر گرفتیم، دفن شوند. بعد گفته شد که آنجا دور است و هنوز هم هیچگونه آماده و تسطیح نشده است. من گفتم: باشد، ولی به شرطی حاضرم که یک جایی باشد در کنار بهشت زهرا که دو سه کیلومتر در دو سه کیلومتر باز باشد تا اگر خواستیم فعالیتهای فرهنگی در آنجا انجام دهیم امکان داشته باشد. خلاصه با یکی، دو سه نفر از دوستانمان رفتیم و همین محل فعلی مرقد مطهر را انتخاب کردیم.
روزهای آخر که احساس کردیم حال امام روز به روز سخت تر می شود و کسی هم به جز من به نظر می رسید که از وخامت مریضی اطلاع ندارد، تصمیم گرفتم که اعضای خانواده را به جز مادرم را جمع کنم و ماجرا را بگویم. لذا آنها را جمع کردم و در یک گوشه ای از حسینیه نشستیم.
آنجا من مطرح کردم که تاکنون جریان را به شما نگفته ام و موضوع چنین است. بعضی ها دلخور شده بودند که چرا ما را در جریان نگذاشتید. گفتم: علت این بود که ما نمی خواستیم شما ناراحت شوید؛ در ثانی نمی خواستیم مساله کسالت امام درز پیدا کند. زیرا ممکن بود که بتوانیم این کسالت را کنترل کنیم و قصه را حل کنیم. امیدوار بودیم که اتفاقی نیفتد. برای آنها هم مساله حل شد و واقعیت را تمکین کردند.
آن شب یکی از خواهرانم برای رعایت حال والده به ایشان قرص خواب آور داده بودند تا به استراحت بپردازد. به همین خاطر ایشان در یک اتاق خلوتی خوابیده بودند. لذا تا فردا صبح از قضیه مطّلع نشدند.
حال و هوای اینجا در آن موقع قابل ترسیم نیست. مثلاً چهار تا وزیر با چهارتا نماینده یک گوشه نشسته بودند، گریه می کردند؛ یک گوشه ای رئیس مجلس نشسته بودند؛ رئیس جمهور آنوقت (رهبر عزیزمان) با آقای موسوی یک گوشه دیگر نشسته بودند.
آقای مشکینی و بعضی از افراد شورای نگهبان و خبرگان هم گوشه دیگر.
اصلاً قابل توصیف نیست که در آن موقع چه گذشت! چیزی که می شود گفت، بزرگی واقعه است که واقعا در آن موقع قابل درک و هضم نبود و اکنون قابل وصف نیست. لذا در عین اینکه همه ناراحت بودند، اما هیچ کس به اندازه بزرگی حادثه متاثر نبود، برای اینکه نمی توانست هضم کند.
پرونده ویژه بهمناسبت #ارتحال_امام/۹
🔘 روزنه؛ دریچه ای به تاریخ، سیاست و اندیشه دینی معاصر:
https://eitaa.com/joinchat/2032861191C0a0a43a053
هدایت شده از روزنه
متن کامل نامه«۱/۶» #امام_خمینی خطاب به آقای منتظری
🔻🔻🔻
بسم الله الرحمن الرحیم
جناب آقای منتظری
با دلی پر خون وقلبی شکسته چند کلمهای برایتان مینویسم تا مردم روزی در جریان امر قرار گیرند. شما در نامه اخیرتان نوشتهاید که نظر تو را شرعاً برنظر خود مقدم میدانم؛ خدا را در نظر میگیرم و مسائلی را گوشزد میکنم. از آنجا که روشن شده است که شما این کشور و انقلاب اسلامی عزیز مردم مسلمان ایران را پس از من به دست لیبرالها و از کانال آنها به منافقین میسپارید، صلاحیت و مشروعیت رهبری آینده نظام را از دست دادهاید.
شما در اکثر نامهها و صحبتها و موضعگیریهایتان نشان دادید که معتقدید لیبرالها و منافقین باید بر کشور حکومت کنند. به قدری مطالبی که میگفتید دیکته شده منافقین بود که من فایدهای برای جواب به آنها نمیدیدم. مثلا در همین دفاعیه شما از منافقین تعداد بسیار معدودی که در جنگ مسلحانه علیه اسلام و انقلاب محکوم به اعدام شده بودند را منافقین از دهان و قلم شما به آلاف و الوف رساندند و میبینید که چه خدمت ارزندهای به استکبار کردهاید. در مساله مهدی هاشمی قاتل، شما او را از همه متدینین متدینتر میدانستید و با اینکه برایتان ثابت شده بود که او قاتل است مرتب پیغام میدادید که او را نکشید.
از قضایای مثل قضیه مهدی هاشمی که بسیار است و من حال بازگو کردن تمامی آنها را ندارم. شما از این پس وکیل من نمیباشید و به طلابی که پول برای شما میآورند بگویید به قم منزل آقای پسندیده و یا در تهران به جماران مراجعه کنند. بحمد الله از این پس شما مساله مالی هم ندارید. اگر شما نظر من را شرعاً مقدم بر نظر خود میدانید -که مسلماً منافقین صلاح نمیدانند و شما مشغول به نوشتن چیزهایی میشوید که آخرتتان را خرابتر میکند-، با دلی شکسته و سینهای گداخته از آتش بیمهریها با اتکا به خداوند متعال به شما که حاصل عمر من بودید چند نصیحت میکنم دیگر خود دانید:
1 - سعی کنید افراد بیت خود را عوض کنید تا سهم مبارک امام بر حلقوم منافقین و گروه مهدی هاشمی و لیبرالها نریزد.
2 - از آنجا که سادهلوح هستید و سریعاً تحریک میشوید در هیچ کار سیاسی دخالت نکنید، شاید خدا از سر تقصیرات شما بگذرد.
3 - دیگر نه برای من نامه بنویسید و نه اجازه دهید منافقین هر چه اسرار مملکت است را به رادیوهای بیگانه دهند.
4 - نامهها و سخنرانیهای منافقین که به وسیله شما از رسانههای گروهی به مردم میرسید؛ ضربات سنگینی بر اسلام و انقلاب زد و موجب خیانتی بزرگ به سربازان گمنام امام زمان -روحی له الفدا- و خونهای پاک شهدای اسلام و انقلاب گردید؛ برای اینکه در قعر جهنم نسوزید خود اعتراف به اشتباه و گناه کنید، شاید خدا کمکتان کند.
و الله قسم، من از ابتدا با انتخاب شما مخالف بودم، ولی در آن وقت شما را سادهلوح میدانستم که مدیر و مدبر نبودید ولی شخصی بودید تحصیلکرده که مفید برای حوزههای علمیه بودید و اگر این گونه کارهاتان را ادامه دهید مسلما تکلیف دیگری دارم و میدانید که از تکلیف خود سرپیچی نمیکنم. و الله قسم، من با نخستوزیری بازرگان مخالف بودم ولی او را هم آدم خوبی میدانستم. و الله قسم، من رای به ریاست جمهوری بنیصدر ندادم و در تمام موارد نظر دوستان را پذیرفتم.
سخنی از سر درد و رنج و با دلی شکسته و پر از غم و اندوه با مردم عزیزمان دارم: من با خدای خود عهد کردم که از بدی افرادی که مکلف به اغماض آن نیستم هرگز چشمپوشی نکنم. من با خدای خود پیمان بستهام که رضای او را بر رضای مردم و دوستان مقدم دارم؛ اگر تمام جهان علیه من قیام کنند دست از حق و حقیقت برنمیدارم.
من کار به تاریخ و آنچه اتفاق میافتد ندارم؛ من تنها باید به وظیفه شرعی خود عمل کنم. من بعد از خدا با مردم خوب و شریف و نجیب پیمان بستهام که واقعیات را در موقع مناسبش با آنها در میان گذارم. تاریخ اسلام پر است از خیانت بزرگانش به اسلام؛ سعی کنند تحت تاثیر دروغهای دیکته شده که این روزها رادیوهای بیگانه آن را با شوق و شور و شعف پخش میکنند نگردند. از خدا میخواهم که به پدر پیر مردم عزیز ایران صبر و تحمل عطا فرماید و او را بخشیده و از این دنیا ببرد تا طعم تلخ خیانت دوستان را بیش از این نچشد. ما همه راضی هستیم به رضایت او؛ از خود که چیزی نداریم، هر چه هست اوست. و السلام.
یکشنبه 6 / 1 / 68
روحالله الموسوی الخمینی
🔶حاشیه
بعد از طرح ماجرای #آقای_منتظری موجی از #روشنگری و #رنجنامه_نویسی علیه جریان منسوب به وی شروع شد
از مهمترین این موارد می توان به #رنجنامه #سیداحمد_خمینی٬ #رنجنامه_مشترک سه عضو #مجمع_روحانیون (آقایان کروبی٬ روحانی٬ امام جمارانی)٬ مصاحبه روشنگرانه حجت الاسلام #جعفری_گیلانی (عضو هیئت امنادفتر تبلیغات اسلامی) اشاره کرد.
برای مشاهده متن برخی از روشنگری ها بنگرید به؛
👇
@rozaneebefarda
هدایت شده از روزنه
تاکتیک های سه گانه جریان آقای منتظری در مواجهه با نامه ۱/۶ امام
#اختصاصی_روزنه
🔻🔻🔻
بعد از #عزل_آقای_منتظری
و نگارش نامه معروف «۱/۶»٬[متن کامل نامه:
https://eitaa.com/rozaneebefarda/856]
طرفداران و نزدیکان آقای منتظری در مواجه با این #نامه_تاریخی٬ سه تاکتیک متفاوت را در پی گرفتند؛
۱) طیف نخست با محوریت کسانی مثل آقای #عبدالله_نوری٬ طرح نوشتن #شبه_توبه_نامه توسط آقای منتظری را برای تعدیل یا تغییر موضع امام را پیگیری کردند. چه بسا نوشتن نامه «۱/۸» هم نتیجه همین تاکتیک باشد.
۲) تاکتیک دوم٬ نگارش #جوابیه_های_جدلی و تخریبی علیه امام بود که نوشتن کتاب #نگاهی_دیگر به قلم #نعمت_الله_صالحی_نجف_آبادی(نویسنده شهید جاوید) یک نمونه از این طیف است. این اثر اهانت آمیز علیه شخص امام نوشته شد و اکنون بطور زیرزمینی چاپ و توزیع می شود.
تنظیم خاطرات آقای منتظری٬ کتاب «انتقاد از خود» و برخی دیگر از آثار٬ در این خط قابل بررسی است که افرادی مانند مصطفی ایزدی٬ سعید منتظری٬ مجتبی لطفی و عمادالدین باقی را می توان از افراد محوری این پروژه برشمارد.
۳)تاکتیک سوم٬ ادعای جعلی بودن نامه «۱/۶» بود که انگشت اتهام را بیشتر متوجه افرادی مانند مرحوم #سیداحمد_خمینی نشانه می رفتند. این تهمت توسط شخص آقای منتظری و بسیاری از منسوبین ایشان بارها از سال ۶۸ تا کنون همواره مطرح و پی گیری شده است. بعد از ارتحال حاج احمد نیز چنین شایعه کرده اند که سید احمد اواخر عمر (بعد از #رنجنامه) از آقای منتظری حلالیت طلبید و این مسئله را تلویحا به معنای پذیرش اتهامات مطروحه٬ القا می کنند.
@rozaneebefarda
متن کامل نامه«۱/۶» #امام_خمینی خطاب به آقای منتظری
🔻🔻🔻
بسم الله الرحمن الرحیم
جناب آقای منتظری
با دلی پر خون وقلبی شکسته چند کلمهای برایتان مینویسم تا مردم روزی در جریان امر قرار گیرند. شما در نامه اخیرتان نوشتهاید که نظر تو را شرعاً برنظر خود مقدم میدانم؛ خدا را در نظر میگیرم و مسائلی را گوشزد میکنم. از آنجا که روشن شده است که شما این کشور و انقلاب اسلامی عزیز مردم مسلمان ایران را پس از من به دست لیبرالها و از کانال آنها به منافقین میسپارید، صلاحیت و مشروعیت رهبری آینده نظام را از دست دادهاید.
شما در اکثر نامهها و صحبتها و موضعگیریهایتان نشان دادید که معتقدید لیبرالها و منافقین باید بر کشور حکومت کنند. به قدری مطالبی که میگفتید دیکته شده منافقین بود که من فایدهای برای جواب به آنها نمیدیدم. مثلا در همین دفاعیه شما از منافقین تعداد بسیار معدودی که در جنگ مسلحانه علیه اسلام و انقلاب محکوم به اعدام شده بودند را منافقین از دهان و قلم شما به آلاف و الوف رساندند و میبینید که چه خدمت ارزندهای به استکبار کردهاید. در مساله مهدی هاشمی قاتل، شما او را از همه متدینین متدینتر میدانستید و با اینکه برایتان ثابت شده بود که او قاتل است مرتب پیغام میدادید که او را نکشید.
از قضایای مثل قضیه مهدی هاشمی که بسیار است و من حال بازگو کردن تمامی آنها را ندارم. شما از این پس وکیل من نمیباشید و به طلابی که پول برای شما میآورند بگویید به قم منزل آقای پسندیده و یا در تهران به جماران مراجعه کنند. بحمد الله از این پس شما مساله مالی هم ندارید. اگر شما نظر من را شرعاً مقدم بر نظر خود میدانید -که مسلماً منافقین صلاح نمیدانند و شما مشغول به نوشتن چیزهایی میشوید که آخرتتان را خرابتر میکند-، با دلی شکسته و سینهای گداخته از آتش بیمهریها با اتکا به خداوند متعال به شما که حاصل عمر من بودید چند نصیحت میکنم دیگر خود دانید:
1 - سعی کنید افراد بیت خود را عوض کنید تا سهم مبارک امام بر حلقوم منافقین و گروه مهدی هاشمی و لیبرالها نریزد.
2 - از آنجا که سادهلوح هستید و سریعاً تحریک میشوید در هیچ کار سیاسی دخالت نکنید، شاید خدا از سر تقصیرات شما بگذرد.
3 - دیگر نه برای من نامه بنویسید و نه اجازه دهید منافقین هر چه اسرار مملکت است را به رادیوهای بیگانه دهند.
4 - نامهها و سخنرانیهای منافقین که به وسیله شما از رسانههای گروهی به مردم میرسید؛ ضربات سنگینی بر اسلام و انقلاب زد و موجب خیانتی بزرگ به سربازان گمنام امام زمان -روحی له الفدا- و خونهای پاک شهدای اسلام و انقلاب گردید؛ برای اینکه در قعر جهنم نسوزید خود اعتراف به اشتباه و گناه کنید، شاید خدا کمکتان کند.
و الله قسم، من از ابتدا با انتخاب شما مخالف بودم، ولی در آن وقت شما را سادهلوح میدانستم که مدیر و مدبر نبودید ولی شخصی بودید تحصیلکرده که مفید برای حوزههای علمیه بودید و اگر این گونه کارهاتان را ادامه دهید مسلما تکلیف دیگری دارم و میدانید که از تکلیف خود سرپیچی نمیکنم. و الله قسم، من با نخستوزیری بازرگان مخالف بودم ولی او را هم آدم خوبی میدانستم. و الله قسم، من رای به ریاست جمهوری بنیصدر ندادم و در تمام موارد نظر دوستان را پذیرفتم.
سخنی از سر درد و رنج و با دلی شکسته و پر از غم و اندوه با مردم عزیزمان دارم: من با خدای خود عهد کردم که از بدی افرادی که مکلف به اغماض آن نیستم هرگز چشمپوشی نکنم. من با خدای خود پیمان بستهام که رضای او را بر رضای مردم و دوستان مقدم دارم؛ اگر تمام جهان علیه من قیام کنند دست از حق و حقیقت برنمیدارم.
من کار به تاریخ و آنچه اتفاق میافتد ندارم؛ من تنها باید به وظیفه شرعی خود عمل کنم. من بعد از خدا با مردم خوب و شریف و نجیب پیمان بستهام که واقعیات را در موقع مناسبش با آنها در میان گذارم. تاریخ اسلام پر است از خیانت بزرگانش به اسلام؛ سعی کنند تحت تاثیر دروغهای دیکته شده که این روزها رادیوهای بیگانه آن را با شوق و شور و شعف پخش میکنند نگردند. از خدا میخواهم که به پدر پیر مردم عزیز ایران صبر و تحمل عطا فرماید و او را بخشیده و از این دنیا ببرد تا طعم تلخ خیانت دوستان را بیش از این نچشد. ما همه راضی هستیم به رضایت او؛ از خود که چیزی نداریم، هر چه هست اوست. و السلام.
یکشنبه 6 / 1 / 68
روحالله الموسوی الخمینی
🔶حاشیه
بعد از طرح ماجرای #آقای_منتظری موجی از #روشنگری و #رنجنامه_نویسی علیه جریان منسوب به وی شروع شد
از مهمترین این موارد می توان به #رنجنامه #سیداحمد_خمینی٬ #رنجنامه_مشترک سه عضو #مجمع_روحانیون (آقایان کروبی٬ روحانی٬ امام جمارانی)٬ مصاحبه روشنگرانه حجت الاسلام #جعفری_گیلانی (عضو هیئت امنادفتر تبلیغات اسلامی) اشاره کرد.
برای مشاهده متن برخی از روشنگری ها بنگرید به؛
👇
@rozaneebefarda
تاکتیک های سه گانه جریان آقای منتظری در مواجهه با نامه ۱/۶ امام
#اختصاصی_روزنه
🔻🔻🔻
بعد از #عزل_آقای_منتظری
و نگارش نامه معروف «۱/۶»٬[متن کامل نامه:
https://eitaa.com/rozaneebefarda/856]
طرفداران و نزدیکان آقای منتظری در مواجه با این #نامه_تاریخی٬ سه تاکتیک متفاوت را در پی گرفتند؛
۱) طیف نخست با محوریت کسانی مثل آقای #عبدالله_نوری٬ طرح نوشتن #شبه_توبه_نامه توسط آقای منتظری را برای تعدیل یا تغییر موضع امام را پیگیری کردند. چه بسا نوشتن نامه «۱/۸» هم نتیجه همین تاکتیک باشد.
۲) تاکتیک دوم٬ نگارش #جوابیه_های_جدلی و تخریبی علیه امام بود که نوشتن کتاب #نگاهی_دیگر به قلم #نعمت_الله_صالحی_نجف_آبادی(نویسنده شهید جاوید) یک نمونه از این طیف است. این اثر اهانت آمیز علیه شخص امام نوشته شد و اکنون بطور زیرزمینی چاپ و توزیع می شود.
تنظیم خاطرات آقای منتظری٬ کتاب «انتقاد از خود» و برخی دیگر از آثار٬ در این خط قابل بررسی است که افرادی مانند مصطفی ایزدی٬ سعید منتظری٬ مجتبی لطفی و عمادالدین باقی را می توان از افراد محوری این پروژه برشمارد.
۳)تاکتیک سوم٬ ادعای جعلی بودن نامه «۱/۶» بود که انگشت اتهام را بیشتر متوجه افرادی مانند مرحوم #سیداحمد_خمینی نشانه می رفتند. این تهمت توسط شخص آقای منتظری و بسیاری از منسوبین ایشان بارها از سال ۶۸ تا کنون همواره مطرح و پی گیری شده است. بعد از ارتحال حاج احمد نیز چنین شایعه کرده اند که سید احمد اواخر عمر (بعد از #رنجنامه) از آقای منتظری حلالیت طلبید و این مسئله را تلویحا به معنای پذیرش اتهامات مطروحه٬ القا می کنند.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۱
@rozaneebefarda
🔻🔻🔻
در مورد کسالت حضرت امام، از این نشیب و فرازها، همیشه وجود داشت.
امام در نجف هم گاهی از ناحیه قلب ناراحتی داشتند، اما با مختصر مداوایی مرتفع می شد. به ایران که آمدیم کار زیاد و نامناسب بودن محیط کار و زندگی خصوصا در قم، موجب تشدید ناراحتی ایشان شد. ایشان در قم در یک اتاق کوچک، روزی چند ملاقات عمومی داشتند و هوای اتاق به خاطر دستگاههای فیلمبرداری خیلی گرم بود، آنهم در قم که هوا خودش بهطور طبیعی گرم است.
از همان سال58 دکتر عارفی به قم آمد و گفت: ایشان ناراحتی قلبی دارند و باید استراحت کنند که ناچار به ایشان استراحت داده شد. شبی که حال امام بد شد، دوستان را از تهران خواستیم. مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید باهنر، آقای هاشمی، رهبر عزیزمان آقای خامنه ای و اعضای دیگر شورای انقلاب بودند که به قم آمدند.
مشورت کردیم و تصمیم بر این شد که امام به تهران بیایند که شبانه با ماشین به تهران منتقل شدند. یادم هست که آن شب هم هوا خیلی سرد بود. به هر حال؛ در بیمارستان قلب تهران حال ایشان نسبتا بهتر شد و سرانجام قضیه منجر به این شد که امام به جماران تشریف آوردند. خلاصه از این نگرانیها قبلاً هم داشتیم، سالی یکدفعه، دوسالی یکدفعه، ایشان ناراحتی قلبی پیدا می کردند که البته شدید نبود و ما هم در نظر نداشتیم که دوستان امام را بیازاریم و خبر کسالت ایشان را به دوستانشان بدهیم. چون می دیدیم که دشمنان امام خوشحال می شوند و دوستان امام متاثّر می گردند و چنین چیزی صحیح نیست. عشق مردم به امام خیلی زیاد بود.
از اول هم خیلی ها می گفتند که: امام مریضند، یک یا دوماه دیگر می روند و بعد از امام هم دیگر معلوم نیست چه بشود! از سال اول این را می گفتند، اما دیدیم که اینطور نشد و امام یازده سال بعد از انقلاب زنده ماندند.
تا مرتبه آخر که امام در مزاج خودشان ناراحتی احساس کرده و به دکتر گفته بودند. دکترها جلسه کردند و گفتند که باید یکی از اطبای متخصص امراض داخلی ایشان را ببیند. ما برای قلب امام هر چه از دستمان برمی آمد، انجام دادیم. دستگاهی را در جیب امام می گذاشتیم و شبانه روز قلب امام را کنترل می کردیم، ما هم خیالمان راحت بود. حتی اگر بنا بود چند دقیقه بعد برای قلب امام مساله ای پیش بیاید، احساس می شد و روی صفحه تلویزیون مشاهده می کردند و سریعا اقدام می کردیم. مثلاً اگر داشتند راه میرفتند سریع می رفتیم میگفتیم، شما الآن بنشینید یا استراحت کنید. من هم از جماران خیلی کم بیرون می رفتم.
این جریانی که پیش آمد، مربوط به قلب نبود و ما به قول نظامیها، دور خوردیم. ما تمام نیرویمان را در قسمت قلب گذاشته بودیم و فکر می کردیم که امام از دیگر نواحی بدن مشکلی ندارند و سالم هستند.
مساله اخیر مربوط به جهاز هاضمه ایشان می شد و چون اکثر دکترهای امام متخصص قلب بودند، بنا شد دکترهای متخصص گوارش، امام را معاینه کنند. آقای دکتر زالی امام را معاینه کرد و گفت که باید آندوسکوپی کنیم. بعد از اینکه کار آندوسکوپی تمام شد، آقای دکتر طباطبایی که از نزدیکان ماست، آمد پیش من. من به او نگاه کردم، دیدم که همینطور دارد یک حرفهایی می زند احساس کردم، قصّه ای است که اینها نمی خواهند به صراحت به من بگویند. گفتم: خوب اول باید بفهمیم چه شده، تا بعد برای آن فکری بکنیم. بعد خودم قضیه را دنبال کردم و به دکترها گفتم که: خوب، من که نمی شود از قضیه خبر نداشته باشم، شما باید جریان را به من بگویید. ایشان گفتند که: «یک زخمی در معده هست که این ناراحتی امام مربوط به آن زخم است. ایشان خونریزی داشتند منتهی، چون قرص آسپرین مصرف کرده اند، ناراحتی معلوم نشده است و درد نداشته اند. الآن هم ماندیم که چه بکنیم. عقیده آقایان این است که عمل بکنیم، یکی دو نفر معتقدند که نباید عمل کنیم.» من گفتم، اصلاً چه هست؟ گفتند: احتمالاً سرطان است. گفتم: چند درصد احتمال دارد؟گفتند: آقای دکتر زالی گفته: «برای من قطعی است، امّا حالا می گوییم یکی یا دو درصد احتمال دارد که شاید نباشد.»
حالِ من را می توانید حدس بزنید. من خیلی سعی کردم خودم را عادی نگه دارم و تا آخر هم سعی کردم. چون حضرت امام به من گفته بودند که اگر قضیه ای پیش آمد، تو مواظب باش هیچ کاری که دلیل ضعف باشد، انجام ندهی. من هم اولاً سعی می کردم خودم را نگه دارم، ثانیا هم آن موقع ما هنوز خیلی امید داشتیم که مساله حل بشود.
من هم از آقایان روسای سه قوّه آن موقع یعنی حضرت آیتالله خامنهای و آقای هاشمی و آيتالله موسوی اردبیلی و جناب نخست وزیر ـآقای موسویـ دعوت کردم و جریان را به آنها گفتم.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۲
همان موقع دکترهای امام و دکترهای دیگری را که در این زمینه کار می کردند، جمع کردیم. ساعت یازده شب، وقتی که ما خودمان با هم صحبت کردیم و دکترها هم با هم صحبت کردند، یک جلسه مشترک با آقایان دکترها گذاشتیم و قضیه را پرسیدیم. گفتند که:«از نظر ما قضیه محرز است و ما هم می گوییم باید عمل کنند.»
البته یکی از آقایان با عمل مخالف بود. ما هم در مقابل جمع نمی توانستیم نظر یک نفر را ملاک قرار دهیم. بعد بحث کردیم که اگر عمل نکنیم، امام چند ماه دیگر زنده خواهند بود؟ اگر عمل کنیم چه مدّت دیگری زنده خواهند بود؟ گفتند: اگر عمل خوب باشد و مرض به جاهای دیگر چنگ نینداخته باشد، ممکن است تا 5سال دیگر هم زندگی خوبی داشته باشند. و اگر به جاهای دیگر چنگ انداخته باشد، الآن نمی توانیم جواب بدهیم. باید کبد و طحال و جاهای دیگر را ببینیم و بعد بگوییم. امّا اگر عمل نکنیم، بستگی دارد این زخم چه جوری باشد. اگر زخم، معده را پاره کند که دیگر آن موقع احتمال زنده ماندن خیلی کم است.
با روسای سیاسی کشور و آقایان دکترها مجددا جلسه تشکیل دادیم. در آن جلسه مطرح کردیم که از ما هیچ کاری ساخته نیست و فکر خاصی هم نداریم، آنچه که شما فکر می کنید مفیدتر است، در مورد امام انجام دهید. حتّی من به آنها پیشنهاد کردم که برای برخورد بهتر و مفیدتر، بهتر است شما به اسم و عنوان امام کاری نداشته باشید و تنها بعنوان یک مریض با امام برخورد کنید که در اینصورت بهتر می توانید به معالجه بپردازید. اینها گفتند، ما شک نداریم که باید وظیفه پزشکی خودمان را خوب عمل کنیم، گفتیم: یاعلی.
در اینجا لازم است من از همه دکترها به ویژه آقای دکتر عارفی تشکر کنم، زیرا آنها واقعا دین بزرگی به گردن من و همه ما دارند. آنها در طول این یازده سال، تلاش بسیار زیادی کردند، واقعا از اینها ممنون هستم. ان شاءاللّه خداوند به اینها اجر دهد و الاّما در مقابل خدمات و تلاش شبانه روزی همه دکترها، کاری از دستمان ساخته نیست. یعنی واقعا نمی توانیم تشکر کنیم.
دکترها گفتند که: ما به این نتیجه رسیدیم که یکی دو نفر دیگر از دکترها هم بیایند و بعد آزمایشها را بدهیم نمونه برداری کنند. این کار چندروز طول کشید. دکترها طی جلساتی که بعضا 7ساعت، 8ساعت طول می کشید و من هم در آنها شرکت داشتم، به این نتیجه رسیدند که باید روی حضرت امام عمل جرّاحی صورت بگیرد. به امام هم نگفتیم که نوع بیماری چیست.
مانده بودیم که چطور به حضرت امام بگوییم، می خواهیم شما را عمل کنیم. آقای دکتر عارفی و دکترهایی که در اینجا سابقه حضور داشتند، می دانستند که وقتی بروند به امام بگویند، امام زیاد پافشاری نمی کنند و فورا قبول می کنند.
چون قبلاً هم امام را دیده بودند که چطوری است! مثلاً در هر زمینه ای که به امام می گفتند، امام فورا می گفتند: بسم اللّه . مثل اینکه می گفتند: باید خون بگیریم، یا اینکه آقا شما باید نشسته نماز بخوانید. کلاً مریض خوبی بودند. خلاصه دکترها همه جمع شدند، آمدند خدمت امام. آقای دکتر عارفی گفتند: آقا شما یک کسالتی در معده دارید که ما به این نتیجه رسیده ایم که باید شما را عمل کنیم. امام به سینه مبارکشان اشاره کرده و گفتند: یعنی اینجا را باز کنید؟ گفتند: بله. گفتند: بسیار خوب، هر طور صلاح می دانید. و بعد از جا برخاستند و خداحافظی کردند و رفتند. من به دکترها نگاه کردم، دیدم بعضی ها آنقدر متاثرند که نمی توانند از اتاق بیرون بروند.
بعضی ها هم در حیاط یا راهرو گریه می کردند؛ آنها فکر نمی کردند امام بدون اینکه جمله ای بگوید یا حرفی بزند، به این سادگی به عمل رضایت دهد. خلاصه، قرار شد فرداشب عمل صورت بگیرد. من دیگر تحمل اینکه بروم پیش امام و بنشینم با ایشان حرف بزنم را نداشتم. می رفتم اگر کاری بود، انجام می دادم و می آمدم.
یادم هست حضرت امام، آن موقع کارهای سیاسی داشتند که انجام می دادند. آخرین حکمی که ایشان دادند؛ هفت، هشت ساعت قبل از عمل بود. حکم راجع به یک موضوع قضایی بود که به آقای موسوی اردبیلی دادند و آقای رئیسی و آقای نیری را مامور پی گیری موضوعی کردند.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۳
بعد امام گفته بودند خانمها بیایند پیش من کارشان دارم، که خانمها [همسر و دختران و نوه های امام] رفته بودند، حضرت امام آنها را نصیحت کرده بودند و گفته بودند که: بالاخره همه ما می میریم و سفارش کرده بودند که اگر اتّفاقی افتاد، خودتان را حفظ کنید. سعی کنید ضجّه نکنید و آرام باشید. سفارش مادر را کرده بودند. گفته بودند: مرگ حقّ است، همه می میرند. من هم دیر یا زود می میرم. امیدوارم شماها من را حلال کنید و ممکن است من شما را رنجانده باشم.
آنها خیلی ناراحت شده بودند و جوّ عاطفی شدیدی آنجا به وجود آمده بود. من در آن جلسه شرکت نکردم، چون اصلاً تحمّل نداشتم. من دم در بیمارستان ایستادم، دیدم امام آمدند.
در این مدت در جماران درمانگاه کوچکی درست کرده بودیم که اگر برای امام اتفاقی افتاد، به مداوای ایشان بپردازیم. علّت اقدام به این کار هم مختلف بود، از جمله مساله جنگ و مجروحین جنگی و ضرورت رسیدگی بیمارستانها به آنها، مساله حفاظت از حضرت امام در بیمارستان که قطعا برای دیگران محدودیتهایی را ایجاد می کرد و نیز مسائل امنیتی و ... .
شبی که امام به بیمارستان می رفتند تا فردا صبح عمل کنند، من دیدم امام بطرف من می آیند. خیال کردم ایشان با من کاری دارند و نزدیک رفتم. به محض اینکه به ایشان رسیدم، امام گونه من را بوسیدند و به من گفتند: خداحافظ و رفتند داخل بیمارستان. حتی آن شب هم نماز شبشان ترک نشد. صبح امام رفتند اتاق عمل و ما هم پای تلویزیون مدار بسته نشسته بودیم و عمل را تماشا می کردیم. جریان عمل بوسیله تلویزیون در اتاقهای دیگر پخش می شد. خانمها هم آمدند و پای تلویزیون نشستند. ولی هنوز نمی دانستند قضیه چیست. من نه به مادرم و نه به خواهرهایم نگفته بودم و قرار شده بود فقط من بدانم. حالا من می رفتم در خانه، پیش اعضاء خانواده، خواهرم یک سوال می کند، مادرم سوال می کند، می آیند، می روند، خاله ها هستند. خلاصه همه و همه سوال می کنند. من هم نمی دانستم به اینها چه بگویم. بنا نبود که چیزی بگویم و نمی دانستم که چه باید بگویم! چون جوّ شایعه بلافاصله زیاد می شد. آنوقت اوضاع ناجوری پیش می آمد. لذا تنها من بودم که عمق فاجعه را تحمل می کردم. آنها فکر می کردند که یک زخم معمولی در معده آقا هست و با عمل جرّاحی خوب می شود.
بعد از عمل که آقا را آوردند بیرون، نیم ساعت نشده بود که دیدم لب آقا تکان می خورد. یکه خوردم. گفتم: چه می گویند؟ رفتم جلو، گوشم را گذاشتم جلوی دهن آقا به فاصله یک سانتیمتر، دیدم آقا دارند می گویند: اللهاکبر، اللّه اکبر.
بعدا امام به هوش آمدند. دو سه روز اوّل هم همانطور که در آن اطلاعیه ها اعلام می شد، حالشان نسبتا خوب بود. باز در اینکه به مردم بگوییم یا نه، اختلاف نظر وجود داشت. بعضی ها معتقد بودند که ما خبر را اعلام کنیم، چون این مرتبه با مرتبه های قبلی فرق می کندو بعضی ها می گفتند، نه، ما چه داعیه ای داریم که دوستان امام را برنجانیم و دشمنان امام را شاد کنیم. بالاخره تصمیم بر این شد که قضیه اعلام شود که ما هم اطلاعیه دادیم و گفتیم که قصّه اینجوری است. روزهای اول حال امام خیلی خوب بود، اما در آن هفت، هشت روز خیلی درد کشیدند و صدمه خوردند. البته به ایشان دواهای ضد درد می دادند اما درد هم داشتند. مسائل پزشکی را که من وارد نیستم، باید برویم سراغ پزشکها که ببینیم مثلاً روز اول امام چطور بوده اند؟ کبد چطور بود؟ کسالت چقدر در معده نفوذ کرده بود؟ چه مقدار از معده را
برداشتند؟ آیا به کبد هم سرایت کرده بود یا نه؟ و مسائلی از این قبیل که دیگر با من نیست و باید پزشکان پاسخ بدهند. امّا بر محیط درمانگاه و دوستانی که برای دیدن امام می آمدند، جوّ تاثرانگیزی حاکم بود، کسانی که پیش من می آمدند بعضا نمی توانستند حرف بزنند. همان موقع به من التماس می کردند که ما برویم یکبار دیگر امام را ببینیم. من می رفتم به امام می گفتم. امام مثل اینکه خودشان بدانند، خیلی راحت از قبل می گفتند: بیایند اینجا چند دقیقه و می خواهند بروند، بروند.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۴
تا بالاخره کار به اینجا کشید که یکروز آقای هاشمی به ملاقات امام (دو، سه روز قبل از فوت امام) آمد و گفت: امروز امامت جمعه با من است. من می خواهم به نماز جمعه بروم، شما فرمایشی ندارید که من بروم از شما چیزی برای مردم بگویم تا دل مردم شاد شود. امام همین طور که خوابیده بودند گفتند: از قول من به مردم سلام برسانید و بگویید دعا کنید که خدا من را بپذیرد، دعا کنید که خدا من را ببرد. من و آقای هاشمی از بس منقلب شدیم، آمدیم بیرون و آقای هاشمی موقعی که می خواست برود، به من گفت: آخر من که نمی توانم این حرف را به مردم بگویم. از طرفی هم امام گفته اند که باید به مردم بگویید.
من گفتم، خوب امام گفته اند شما باید بگویید، نمی شود که نگفت. بعد چیزی به ذهنم آمد گفتم که: اگر به امام بگوییم، مردم ناراحت می شوند، روی علاقه ای که به مردم دارند، نمی گذارند مردم ناراحت شوند وخلاصه خودش یکجوری درست می کند.
من از طرف خودم و آقای هاشمی رفتم به امام گفتم که: قضیه اینجوری است و مردم ناراحت می شوند. امام فرمودند: خیلی خوب، اگر می بینید مردم ناراحت می شوند، بگویید اگر ان شاءالله خوب شدم و بیرون آمدم، خودم جواب محبتهای شما را می دهم که آقای هاشمی رفتند و همین را به مردم گفتند.
فردای آن روز، امام را آوردیم در حیاط، امام گفتند: احمد، این ساختمان روبروی من کجاست؟ من گفتم: این ساختمان حسینیه است. شما همیشه از آن طرف می دیدید و این طرف را نمی دیدید، حالا از این طرف دارید می بینید. از طرف شرق. گفتم که ان شاءاللهخوب می شوید، با هم می رویم توی حسینیه و دوباره مشغول همان کارهایتان می شوید. ایشان به من گفتند که: احمد تو مطمئن باش که من از این کسالت خوب نمی شوم و می میرم. من باز خیلی متاثر شدم. گفتم: نه آقا، این حرفها چیست که می فرمایید؟ گفتند: همین است که می گویم. بعد دیگر تخت آقا را بردیم داخل اتاق. از پیش از ظهر روز بعد، حال آقا دگرگون شد.
روز آخر که روز سیزدهم خرداد ماه بود دکترها هم دیگر مایوس شده بودند. برای اینکه هر چه دارو بکار می بردند، فشار خون بالا نمی آمد. آقایان دکترها و چند تا از دوستان این طرف و آن طرف با حالت ناراحتی نشسته بودند و نمی توانستند چیزی بگویند. آقای دکتر فاضل و آقای دکتر عارفی یک جا نشسته بودند، من رفتم پیششان گفتم چه خبر است؟ چرااینطوری نشسته اید و زانوی غم بغل کردید؟ دکتر فاضل به من گفت: فلانی، آقا تا یکی دو ساعت دیگر، بیشتر نمی توانند حرف بزنند. شما برو هر چه می خواهی از آقا بپرس. گفتم: خیلی خوب و رفتم در اتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده و چهره ایشان گل انداخته است و دارند نماز می خوانند. آقا از شب پیش نماز می خواندند.
یعنی از ساعت ده شب قبل از روز فوتشان نماز می خواندند و آن شب دیگر آقای انصاری ایشان را برای وضو مهیا نکرد. برای اینکه خودشان دیگر نگفتند که من وضو می خواهم، چون از شب تا صبح بیدار بودند و نماز می خواندند. آقا هیچ کار دیگری انجام نمی دادند، فقط نماز می خواندند.
من رفتم داخل اتاق، دیدم دارند نماز می خوانند. همان طور که خوابیده بودند، با آن فشار سرشان را بالا می آوردند به عنوان رکوع و بعد دوباره برای سجود. من هر چه کردم با آقا حرف بزنم، دلم نیامد آن فضای معنوی را به هم بزنم. بعد فقط یک کمی به ایشان نگاه کردم و از اتاق آمدم بیرون.
ساعت سه بعدازظهر حالشان بد شدکه دستگاهها شروع کرد به کار و ساعت ده شب هم ایشان فوت کردند. روسای سه قوه و سایر مسئولین و افراد دیگری از جاهای دیگر آمدند، از قم آمدند که: چه باید کرد؟ امام که اینطور شدند، اینجا غوغایی برپا شد.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۵
قبلاً راجع به محل دفن فکر کرده بودیم. یعنی یک روز من پیش خودم گفتم: اگر روزی امام طوری شدند، ما اینقدر ناراحتیم که نمی دانیم باید کجا دفن کنیم و کجا مناسب است! فکر کردم بین قم و تهران جای مناسبی است که، یک جایی را درست کنیم که باز باشد و شاید از شش، هفت ماه قبل ما خاکریز آنجا را به عنوان موسسه تنظیم و نشر آثار امام زدیم و برای محلّ مرقد ایشان هم در نظر گرفتیم. اما اوّلاً آنجا درست نشد.
در ثانی در اینکه امام کجا دفن شود، اختلاف نظر به وجود آمد. بعضی ها می گفتند: ببریم قم در مسجد بالاسر، بعضی ها می گفتند: نه. من از آنهایی بودم که پافشاری می کردم امام را به قم نبریم، بلکه در آنجایی که در نظر گرفتیم، دفن شوند. بعد گفته شد که آنجا دور است و هنوز هم هیچگونه آماده و تسطیح نشده است. من گفتم: باشد، ولی به شرطی حاضرم که یک جایی باشد در کنار بهشت زهرا که دو سه کیلومتر در دو سه کیلومتر باز باشد تا اگر خواستیم فعالیتهای فرهنگی در آنجا انجام دهیم امکان داشته باشد. خلاصه با یکی، دو سه نفر از دوستانمان رفتیم و همین محل فعلی مرقد مطهر را انتخاب کردیم.
روزهای آخر که احساس کردیم حال امام روز به روز سخت تر می شود و کسی هم به جز من به نظر می رسید که از وخامت مریضی اطلاع ندارد، تصمیم گرفتم که اعضای خانواده را به جز مادرم را جمع کنم و ماجرا را بگویم. لذا آنها را جمع کردم و در یک گوشه ای از حسینیه نشستیم.
آنجا من مطرح کردم که تاکنون جریان را به شما نگفته ام و موضوع چنین است. بعضی ها دلخور شده بودند که چرا ما را در جریان نگذاشتید. گفتم: علت این بود که ما نمی خواستیم شما ناراحت شوید؛ در ثانی نمی خواستیم مساله کسالت امام درز پیدا کند. زیرا ممکن بود که بتوانیم این کسالت را کنترل کنیم و قصه را حل کنیم. امیدوار بودیم که اتفاقی نیفتد. برای آنها هم مساله حل شد و واقعیت را تمکین کردند.
آن شب یکی از خواهرانم برای رعایت حال والده به ایشان قرص خواب آور داده بودند تا به استراحت بپردازد. به همین خاطر ایشان در یک اتاق خلوتی خوابیده بودند. لذا تا فردا صبح از قضیه مطّلع نشدند.
حال و هوای اینجا در آن موقع قابل ترسیم نیست. مثلاً چهار تا وزیر با چهارتا نماینده یک گوشه نشسته بودند، گریه می کردند؛ یک گوشه ای رئیس مجلس نشسته بودند؛ رئیس جمهور آنوقت (رهبر عزیزمان) با آقای موسوی یک گوشه دیگر نشسته بودند.
آقای مشکینی و بعضی از افراد شورای نگهبان و خبرگان هم گوشه دیگر.
اصلاً قابل توصیف نیست که در آن موقع چه گذشت! چیزی که می شود گفت، بزرگی واقعه است که واقعا در آن موقع قابل درک و هضم نبود و اکنون قابل وصف نیست. لذا در عین اینکه همه ناراحت بودند، اما هیچ کس به اندازه بزرگی حادثه متاثر نبود، برای اینکه نمی توانست هضم کند.
پرونده ویژه بهمناسبت #ارتحال_امام
🔘 روزنه؛ دریچه ای به تاریخ، سیاست و اندیشه دینی معاصر:
https://eitaa.com/joinchat/2032861191C0a0a43a053
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۱
@rozaneebefarda
🔻🔻🔻
در مورد کسالت حضرت امام، از این نشیب و فرازها، همیشه وجود داشت.
امام در نجف هم گاهی از ناحیه قلب ناراحتی داشتند، اما با مختصر مداوایی مرتفع می شد. به ایران که آمدیم کار زیاد و نامناسب بودن محیط کار و زندگی خصوصا در قم، موجب تشدید ناراحتی ایشان شد. ایشان در قم در یک اتاق کوچک، روزی چند ملاقات عمومی داشتند و هوای اتاق به خاطر دستگاههای فیلمبرداری خیلی گرم بود، آنهم در قم که هوا خودش بهطور طبیعی گرم است.
از همان سال58 دکتر عارفی به قم آمد و گفت: ایشان ناراحتی قلبی دارند و باید استراحت کنند که ناچار به ایشان استراحت داده شد. شبی که حال امام بد شد، دوستان را از تهران خواستیم. مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید باهنر، آقای هاشمی، رهبر عزیزمان آقای خامنه ای و اعضای دیگر شورای انقلاب بودند که به قم آمدند.
مشورت کردیم و تصمیم بر این شد که امام به تهران بیایند که شبانه با ماشین به تهران منتقل شدند. یادم هست که آن شب هم هوا خیلی سرد بود. به هر حال؛ در بیمارستان قلب تهران حال ایشان نسبتا بهتر شد و سرانجام قضیه منجر به این شد که امام به جماران تشریف آوردند. خلاصه از این نگرانیها قبلاً هم داشتیم، سالی یکدفعه، دوسالی یکدفعه، ایشان ناراحتی قلبی پیدا می کردند که البته شدید نبود و ما هم در نظر نداشتیم که دوستان امام را بیازاریم و خبر کسالت ایشان را به دوستانشان بدهیم. چون می دیدیم که دشمنان امام خوشحال می شوند و دوستان امام متاثّر می گردند و چنین چیزی صحیح نیست. عشق مردم به امام خیلی زیاد بود.
از اول هم خیلی ها می گفتند که: امام مریضند، یک یا دوماه دیگر می روند و بعد از امام هم دیگر معلوم نیست چه بشود! از سال اول این را می گفتند، اما دیدیم که اینطور نشد و امام یازده سال بعد از انقلاب زنده ماندند.
تا مرتبه آخر که امام در مزاج خودشان ناراحتی احساس کرده و به دکتر گفته بودند. دکترها جلسه کردند و گفتند که باید یکی از اطبای متخصص امراض داخلی ایشان را ببیند. ما برای قلب امام هر چه از دستمان برمی آمد، انجام دادیم. دستگاهی را در جیب امام می گذاشتیم و شبانه روز قلب امام را کنترل می کردیم، ما هم خیالمان راحت بود. حتی اگر بنا بود چند دقیقه بعد برای قلب امام مساله ای پیش بیاید، احساس می شد و روی صفحه تلویزیون مشاهده می کردند و سریعا اقدام می کردیم. مثلاً اگر داشتند راه میرفتند سریع می رفتیم میگفتیم، شما الآن بنشینید یا استراحت کنید. من هم از جماران خیلی کم بیرون می رفتم.
این جریانی که پیش آمد، مربوط به قلب نبود و ما به قول نظامیها، دور خوردیم. ما تمام نیرویمان را در قسمت قلب گذاشته بودیم و فکر می کردیم که امام از دیگر نواحی بدن مشکلی ندارند و سالم هستند.
مساله اخیر مربوط به جهاز هاضمه ایشان می شد و چون اکثر دکترهای امام متخصص قلب بودند، بنا شد دکترهای متخصص گوارش، امام را معاینه کنند. آقای دکتر زالی امام را معاینه کرد و گفت که باید آندوسکوپی کنیم. بعد از اینکه کار آندوسکوپی تمام شد، آقای دکتر طباطبایی که از نزدیکان ماست، آمد پیش من. من به او نگاه کردم، دیدم که همینطور دارد یک حرفهایی می زند احساس کردم، قصّه ای است که اینها نمی خواهند به صراحت به من بگویند. گفتم: خوب اول باید بفهمیم چه شده، تا بعد برای آن فکری بکنیم. بعد خودم قضیه را دنبال کردم و به دکترها گفتم که: خوب، من که نمی شود از قضیه خبر نداشته باشم، شما باید جریان را به من بگویید. ایشان گفتند که: «یک زخمی در معده هست که این ناراحتی امام مربوط به آن زخم است. ایشان خونریزی داشتند منتهی، چون قرص آسپرین مصرف کرده اند، ناراحتی معلوم نشده است و درد نداشته اند. الآن هم ماندیم که چه بکنیم. عقیده آقایان این است که عمل بکنیم، یکی دو نفر معتقدند که نباید عمل کنیم.» من گفتم، اصلاً چه هست؟ گفتند: احتمالاً سرطان است. گفتم: چند درصد احتمال دارد؟گفتند: آقای دکتر زالی گفته: «برای من قطعی است، امّا حالا می گوییم یکی یا دو درصد احتمال دارد که شاید نباشد.»
حالِ من را می توانید حدس بزنید. من خیلی سعی کردم خودم را عادی نگه دارم و تا آخر هم سعی کردم. چون حضرت امام به من گفته بودند که اگر قضیه ای پیش آمد، تو مواظب باش هیچ کاری که دلیل ضعف باشد، انجام ندهی. من هم اولاً سعی می کردم خودم را نگه دارم، ثانیا هم آن موقع ما هنوز خیلی امید داشتیم که مساله حل بشود.
من هم از آقایان روسای سه قوّه آن موقع یعنی حضرت آیتالله خامنهای و آقای هاشمی و آيتالله موسوی اردبیلی و جناب نخست وزیر ـآقای موسویـ دعوت کردم و جریان را به آنها گفتم.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۲
همان موقع دکترهای امام و دکترهای دیگری را که در این زمینه کار می کردند، جمع کردیم. ساعت یازده شب، وقتی که ما خودمان با هم صحبت کردیم و دکترها هم با هم صحبت کردند، یک جلسه مشترک با آقایان دکترها گذاشتیم و قضیه را پرسیدیم. گفتند که:«از نظر ما قضیه محرز است و ما هم می گوییم باید عمل کنند.»
البته یکی از آقایان با عمل مخالف بود. ما هم در مقابل جمع نمی توانستیم نظر یک نفر را ملاک قرار دهیم. بعد بحث کردیم که اگر عمل نکنیم، امام چند ماه دیگر زنده خواهند بود؟ اگر عمل کنیم چه مدّت دیگری زنده خواهند بود؟ گفتند: اگر عمل خوب باشد و مرض به جاهای دیگر چنگ نینداخته باشد، ممکن است تا 5سال دیگر هم زندگی خوبی داشته باشند. و اگر به جاهای دیگر چنگ انداخته باشد، الآن نمی توانیم جواب بدهیم. باید کبد و طحال و جاهای دیگر را ببینیم و بعد بگوییم. امّا اگر عمل نکنیم، بستگی دارد این زخم چه جوری باشد. اگر زخم، معده را پاره کند که دیگر آن موقع احتمال زنده ماندن خیلی کم است.
با روسای سیاسی کشور و آقایان دکترها مجددا جلسه تشکیل دادیم. در آن جلسه مطرح کردیم که از ما هیچ کاری ساخته نیست و فکر خاصی هم نداریم، آنچه که شما فکر می کنید مفیدتر است، در مورد امام انجام دهید. حتّی من به آنها پیشنهاد کردم که برای برخورد بهتر و مفیدتر، بهتر است شما به اسم و عنوان امام کاری نداشته باشید و تنها بعنوان یک مریض با امام برخورد کنید که در اینصورت بهتر می توانید به معالجه بپردازید. اینها گفتند، ما شک نداریم که باید وظیفه پزشکی خودمان را خوب عمل کنیم، گفتیم: یاعلی.
در اینجا لازم است من از همه دکترها به ویژه آقای دکتر عارفی تشکر کنم، زیرا آنها واقعا دین بزرگی به گردن من و همه ما دارند. آنها در طول این یازده سال، تلاش بسیار زیادی کردند، واقعا از اینها ممنون هستم. ان شاءاللّه خداوند به اینها اجر دهد و الاّما در مقابل خدمات و تلاش شبانه روزی همه دکترها، کاری از دستمان ساخته نیست. یعنی واقعا نمی توانیم تشکر کنیم.
دکترها گفتند که: ما به این نتیجه رسیدیم که یکی دو نفر دیگر از دکترها هم بیایند و بعد آزمایشها را بدهیم نمونه برداری کنند. این کار چندروز طول کشید. دکترها طی جلساتی که بعضا 7ساعت، 8ساعت طول می کشید و من هم در آنها شرکت داشتم، به این نتیجه رسیدند که باید روی حضرت امام عمل جرّاحی صورت بگیرد. به امام هم نگفتیم که نوع بیماری چیست.
مانده بودیم که چطور به حضرت امام بگوییم، می خواهیم شما را عمل کنیم. آقای دکتر عارفی و دکترهایی که در اینجا سابقه حضور داشتند، می دانستند که وقتی بروند به امام بگویند، امام زیاد پافشاری نمی کنند و فورا قبول می کنند.
چون قبلاً هم امام را دیده بودند که چطوری است! مثلاً در هر زمینه ای که به امام می گفتند، امام فورا می گفتند: بسم اللّه . مثل اینکه می گفتند: باید خون بگیریم، یا اینکه آقا شما باید نشسته نماز بخوانید. کلاً مریض خوبی بودند. خلاصه دکترها همه جمع شدند، آمدند خدمت امام. آقای دکتر عارفی گفتند: آقا شما یک کسالتی در معده دارید که ما به این نتیجه رسیده ایم که باید شما را عمل کنیم. امام به سینه مبارکشان اشاره کرده و گفتند: یعنی اینجا را باز کنید؟ گفتند: بله. گفتند: بسیار خوب، هر طور صلاح می دانید. و بعد از جا برخاستند و خداحافظی کردند و رفتند. من به دکترها نگاه کردم، دیدم بعضی ها آنقدر متاثرند که نمی توانند از اتاق بیرون بروند.
بعضی ها هم در حیاط یا راهرو گریه می کردند؛ آنها فکر نمی کردند امام بدون اینکه جمله ای بگوید یا حرفی بزند، به این سادگی به عمل رضایت دهد. خلاصه، قرار شد فرداشب عمل صورت بگیرد. من دیگر تحمل اینکه بروم پیش امام و بنشینم با ایشان حرف بزنم را نداشتم. می رفتم اگر کاری بود، انجام می دادم و می آمدم.
یادم هست حضرت امام، آن موقع کارهای سیاسی داشتند که انجام می دادند. آخرین حکمی که ایشان دادند؛ هفت، هشت ساعت قبل از عمل بود. حکم راجع به یک موضوع قضایی بود که به آقای موسوی اردبیلی دادند و آقای رئیسی و آقای نیری را مامور پی گیری موضوعی کردند.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۳
بعد امام گفته بودند خانمها بیایند پیش من کارشان دارم، که خانمها [همسر و دختران و نوه های امام] رفته بودند، حضرت امام آنها را نصیحت کرده بودند و گفته بودند که: بالاخره همه ما می میریم و سفارش کرده بودند که اگر اتّفاقی افتاد، خودتان را حفظ کنید. سعی کنید ضجّه نکنید و آرام باشید. سفارش مادر را کرده بودند. گفته بودند: مرگ حقّ است، همه می میرند. من هم دیر یا زود می میرم. امیدوارم شماها من را حلال کنید و ممکن است من شما را رنجانده باشم.
آنها خیلی ناراحت شده بودند و جوّ عاطفی شدیدی آنجا به وجود آمده بود. من در آن جلسه شرکت نکردم، چون اصلاً تحمّل نداشتم. من دم در بیمارستان ایستادم، دیدم امام آمدند.
در این مدت در جماران درمانگاه کوچکی درست کرده بودیم که اگر برای امام اتفاقی افتاد، به مداوای ایشان بپردازیم. علّت اقدام به این کار هم مختلف بود، از جمله مساله جنگ و مجروحین جنگی و ضرورت رسیدگی بیمارستانها به آنها، مساله حفاظت از حضرت امام در بیمارستان که قطعا برای دیگران محدودیتهایی را ایجاد می کرد و نیز مسائل امنیتی و ... .
شبی که امام به بیمارستان می رفتند تا فردا صبح عمل کنند، من دیدم امام بطرف من می آیند. خیال کردم ایشان با من کاری دارند و نزدیک رفتم. به محض اینکه به ایشان رسیدم، امام گونه من را بوسیدند و به من گفتند: خداحافظ و رفتند داخل بیمارستان. حتی آن شب هم نماز شبشان ترک نشد. صبح امام رفتند اتاق عمل و ما هم پای تلویزیون مدار بسته نشسته بودیم و عمل را تماشا می کردیم. جریان عمل بوسیله تلویزیون در اتاقهای دیگر پخش می شد. خانمها هم آمدند و پای تلویزیون نشستند. ولی هنوز نمی دانستند قضیه چیست. من نه به مادرم و نه به خواهرهایم نگفته بودم و قرار شده بود فقط من بدانم. حالا من می رفتم در خانه، پیش اعضاء خانواده، خواهرم یک سوال می کند، مادرم سوال می کند، می آیند، می روند، خاله ها هستند. خلاصه همه و همه سوال می کنند. من هم نمی دانستم به اینها چه بگویم. بنا نبود که چیزی بگویم و نمی دانستم که چه باید بگویم! چون جوّ شایعه بلافاصله زیاد می شد. آنوقت اوضاع ناجوری پیش می آمد. لذا تنها من بودم که عمق فاجعه را تحمل می کردم. آنها فکر می کردند که یک زخم معمولی در معده آقا هست و با عمل جرّاحی خوب می شود.
بعد از عمل که آقا را آوردند بیرون، نیم ساعت نشده بود که دیدم لب آقا تکان می خورد. یکه خوردم. گفتم: چه می گویند؟ رفتم جلو، گوشم را گذاشتم جلوی دهن آقا به فاصله یک سانتیمتر، دیدم آقا دارند می گویند: اللهاکبر، اللّه اکبر.
بعدا امام به هوش آمدند. دو سه روز اوّل هم همانطور که در آن اطلاعیه ها اعلام می شد، حالشان نسبتا خوب بود. باز در اینکه به مردم بگوییم یا نه، اختلاف نظر وجود داشت. بعضی ها معتقد بودند که ما خبر را اعلام کنیم، چون این مرتبه با مرتبه های قبلی فرق می کندو بعضی ها می گفتند، نه، ما چه داعیه ای داریم که دوستان امام را برنجانیم و دشمنان امام را شاد کنیم. بالاخره تصمیم بر این شد که قضیه اعلام شود که ما هم اطلاعیه دادیم و گفتیم که قصّه اینجوری است. روزهای اول حال امام خیلی خوب بود، اما در آن هفت، هشت روز خیلی درد کشیدند و صدمه خوردند. البته به ایشان دواهای ضد درد می دادند اما درد هم داشتند. مسائل پزشکی را که من وارد نیستم، باید برویم سراغ پزشکها که ببینیم مثلاً روز اول امام چطور بوده اند؟ کبد چطور بود؟ کسالت چقدر در معده نفوذ کرده بود؟ چه مقدار از معده را
برداشتند؟ آیا به کبد هم سرایت کرده بود یا نه؟ و مسائلی از این قبیل که دیگر با من نیست و باید پزشکان پاسخ بدهند. امّا بر محیط درمانگاه و دوستانی که برای دیدن امام می آمدند، جوّ تاثرانگیزی حاکم بود، کسانی که پیش من می آمدند بعضا نمی توانستند حرف بزنند. همان موقع به من التماس می کردند که ما برویم یکبار دیگر امام را ببینیم. من می رفتم به امام می گفتم. امام مثل اینکه خودشان بدانند، خیلی راحت از قبل می گفتند: بیایند اینجا چند دقیقه و می خواهند بروند، بروند.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۴
تا بالاخره کار به اینجا کشید که یکروز آقای هاشمی به ملاقات امام (دو، سه روز قبل از فوت امام) آمد و گفت: امروز امامت جمعه با من است. من می خواهم به نماز جمعه بروم، شما فرمایشی ندارید که من بروم از شما چیزی برای مردم بگویم تا دل مردم شاد شود. امام همین طور که خوابیده بودند گفتند: از قول من به مردم سلام برسانید و بگویید دعا کنید که خدا من را بپذیرد، دعا کنید که خدا من را ببرد. من و آقای هاشمی از بس منقلب شدیم، آمدیم بیرون و آقای هاشمی موقعی که می خواست برود، به من گفت: آخر من که نمی توانم این حرف را به مردم بگویم. از طرفی هم امام گفته اند که باید به مردم بگویید.
من گفتم، خوب امام گفته اند شما باید بگویید، نمی شود که نگفت. بعد چیزی به ذهنم آمد گفتم که: اگر به امام بگوییم، مردم ناراحت می شوند، روی علاقه ای که به مردم دارند، نمی گذارند مردم ناراحت شوند وخلاصه خودش یکجوری درست می کند.
من از طرف خودم و آقای هاشمی رفتم به امام گفتم که: قضیه اینجوری است و مردم ناراحت می شوند. امام فرمودند: خیلی خوب، اگر می بینید مردم ناراحت می شوند، بگویید اگر ان شاءالله خوب شدم و بیرون آمدم، خودم جواب محبتهای شما را می دهم که آقای هاشمی رفتند و همین را به مردم گفتند.
فردای آن روز، امام را آوردیم در حیاط، امام گفتند: احمد، این ساختمان روبروی من کجاست؟ من گفتم: این ساختمان حسینیه است. شما همیشه از آن طرف می دیدید و این طرف را نمی دیدید، حالا از این طرف دارید می بینید. از طرف شرق. گفتم که ان شاءاللهخوب می شوید، با هم می رویم توی حسینیه و دوباره مشغول همان کارهایتان می شوید. ایشان به من گفتند که: احمد تو مطمئن باش که من از این کسالت خوب نمی شوم و می میرم. من باز خیلی متاثر شدم. گفتم: نه آقا، این حرفها چیست که می فرمایید؟ گفتند: همین است که می گویم. بعد دیگر تخت آقا را بردیم داخل اتاق. از پیش از ظهر روز بعد، حال آقا دگرگون شد.
روز آخر که روز سیزدهم خرداد ماه بود دکترها هم دیگر مایوس شده بودند. برای اینکه هر چه دارو بکار می بردند، فشار خون بالا نمی آمد. آقایان دکترها و چند تا از دوستان این طرف و آن طرف با حالت ناراحتی نشسته بودند و نمی توانستند چیزی بگویند. آقای دکتر فاضل و آقای دکتر عارفی یک جا نشسته بودند، من رفتم پیششان گفتم چه خبر است؟ چرااینطوری نشسته اید و زانوی غم بغل کردید؟ دکتر فاضل به من گفت: فلانی، آقا تا یکی دو ساعت دیگر، بیشتر نمی توانند حرف بزنند. شما برو هر چه می خواهی از آقا بپرس. گفتم: خیلی خوب و رفتم در اتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده و چهره ایشان گل انداخته است و دارند نماز می خوانند. آقا از شب پیش نماز می خواندند.
یعنی از ساعت ده شب قبل از روز فوتشان نماز می خواندند و آن شب دیگر آقای انصاری ایشان را برای وضو مهیا نکرد. برای اینکه خودشان دیگر نگفتند که من وضو می خواهم، چون از شب تا صبح بیدار بودند و نماز می خواندند. آقا هیچ کار دیگری انجام نمی دادند، فقط نماز می خواندند.
من رفتم داخل اتاق، دیدم دارند نماز می خوانند. همان طور که خوابیده بودند، با آن فشار سرشان را بالا می آوردند به عنوان رکوع و بعد دوباره برای سجود. من هر چه کردم با آقا حرف بزنم، دلم نیامد آن فضای معنوی را به هم بزنم. بعد فقط یک کمی به ایشان نگاه کردم و از اتاق آمدم بیرون.
ساعت سه بعدازظهر حالشان بد شدکه دستگاهها شروع کرد به کار و ساعت ده شب هم ایشان فوت کردند. روسای سه قوه و سایر مسئولین و افراد دیگری از جاهای دیگر آمدند، از قم آمدند که: چه باید کرد؟ امام که اینطور شدند، اینجا غوغایی برپا شد.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۵
قبلاً راجع به محل دفن فکر کرده بودیم. یعنی یک روز من پیش خودم گفتم: اگر روزی امام طوری شدند، ما اینقدر ناراحتیم که نمی دانیم باید کجا دفن کنیم و کجا مناسب است! فکر کردم بین قم و تهران جای مناسبی است که، یک جایی را درست کنیم که باز باشد و شاید از شش، هفت ماه قبل ما خاکریز آنجا را به عنوان موسسه تنظیم و نشر آثار امام زدیم و برای محلّ مرقد ایشان هم در نظر گرفتیم. اما اوّلاً آنجا درست نشد.
در ثانی در اینکه امام کجا دفن شود، اختلاف نظر به وجود آمد. بعضی ها می گفتند: ببریم قم در مسجد بالاسر، بعضی ها می گفتند: نه. من از آنهایی بودم که پافشاری می کردم امام را به قم نبریم، بلکه در آنجایی که در نظر گرفتیم، دفن شوند. بعد گفته شد که آنجا دور است و هنوز هم هیچگونه آماده و تسطیح نشده است. من گفتم: باشد، ولی به شرطی حاضرم که یک جایی باشد در کنار بهشت زهرا که دو سه کیلومتر در دو سه کیلومتر باز باشد تا اگر خواستیم فعالیتهای فرهنگی در آنجا انجام دهیم امکان داشته باشد. خلاصه با یکی، دو سه نفر از دوستانمان رفتیم و همین محل فعلی مرقد مطهر را انتخاب کردیم.
روزهای آخر که احساس کردیم حال امام روز به روز سخت تر می شود و کسی هم به جز من به نظر می رسید که از وخامت مریضی اطلاع ندارد، تصمیم گرفتم که اعضای خانواده را به جز مادرم را جمع کنم و ماجرا را بگویم. لذا آنها را جمع کردم و در یک گوشه ای از حسینیه نشستیم.
آنجا من مطرح کردم که تاکنون جریان را به شما نگفته ام و موضوع چنین است. بعضی ها دلخور شده بودند که چرا ما را در جریان نگذاشتید. گفتم: علت این بود که ما نمی خواستیم شما ناراحت شوید؛ در ثانی نمی خواستیم مساله کسالت امام درز پیدا کند. زیرا ممکن بود که بتوانیم این کسالت را کنترل کنیم و قصه را حل کنیم. امیدوار بودیم که اتفاقی نیفتد. برای آنها هم مساله حل شد و واقعیت را تمکین کردند.
آن شب یکی از خواهرانم برای رعایت حال والده به ایشان قرص خواب آور داده بودند تا به استراحت بپردازد. به همین خاطر ایشان در یک اتاق خلوتی خوابیده بودند. لذا تا فردا صبح از قضیه مطّلع نشدند.
حال و هوای اینجا در آن موقع قابل ترسیم نیست. مثلاً چهار تا وزیر با چهارتا نماینده یک گوشه نشسته بودند، گریه می کردند؛ یک گوشه ای رئیس مجلس نشسته بودند؛ رئیس جمهور آنوقت (رهبر عزیزمان) با آقای موسوی یک گوشه دیگر نشسته بودند.
آقای مشکینی و بعضی از افراد شورای نگهبان و خبرگان هم گوشه دیگر.
اصلاً قابل توصیف نیست که در آن موقع چه گذشت! چیزی که می شود گفت، بزرگی واقعه است که واقعا در آن موقع قابل درک و هضم نبود و اکنون قابل وصف نیست. لذا در عین اینکه همه ناراحت بودند، اما هیچ کس به اندازه بزرگی حادثه متاثر نبود، برای اینکه نمی توانست هضم کند.
پرونده ویژه بهمناسبت #ارتحال_امام
🔘 روزنه؛ دریچه ای به تاریخ، سیاست و اندیشه دینی معاصر:
https://eitaa.com/joinchat/2032861191C0a0a43a053
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۱
@rozaneebefarda
🔻🔻🔻
در مورد کسالت حضرت امام، از این نشیب و فرازها، همیشه وجود داشت.
امام در نجف هم گاهی از ناحیه قلب ناراحتی داشتند، اما با مختصر مداوایی مرتفع می شد. به ایران که آمدیم کار زیاد و نامناسب بودن محیط کار و زندگی خصوصا در قم، موجب تشدید ناراحتی ایشان شد. ایشان در قم در یک اتاق کوچک، روزی چند ملاقات عمومی داشتند و هوای اتاق به خاطر دستگاههای فیلمبرداری خیلی گرم بود، آنهم در قم که هوا خودش بهطور طبیعی گرم است.
از همان سال58 دکتر عارفی به قم آمد و گفت: ایشان ناراحتی قلبی دارند و باید استراحت کنند که ناچار به ایشان استراحت داده شد. شبی که حال امام بد شد، دوستان را از تهران خواستیم. مرحوم شهید بهشتی، مرحوم شهید باهنر، آقای هاشمی، رهبر عزیزمان آقای خامنه ای و اعضای دیگر شورای انقلاب بودند که به قم آمدند.
مشورت کردیم و تصمیم بر این شد که امام به تهران بیایند که شبانه با ماشین به تهران منتقل شدند. یادم هست که آن شب هم هوا خیلی سرد بود. به هر حال؛ در بیمارستان قلب تهران حال ایشان نسبتا بهتر شد و سرانجام قضیه منجر به این شد که امام به جماران تشریف آوردند. خلاصه از این نگرانیها قبلاً هم داشتیم، سالی یکدفعه، دوسالی یکدفعه، ایشان ناراحتی قلبی پیدا می کردند که البته شدید نبود و ما هم در نظر نداشتیم که دوستان امام را بیازاریم و خبر کسالت ایشان را به دوستانشان بدهیم. چون می دیدیم که دشمنان امام خوشحال می شوند و دوستان امام متاثّر می گردند و چنین چیزی صحیح نیست. عشق مردم به امام خیلی زیاد بود.
از اول هم خیلی ها می گفتند که: امام مریضند، یک یا دوماه دیگر می روند و بعد از امام هم دیگر معلوم نیست چه بشود! از سال اول این را می گفتند، اما دیدیم که اینطور نشد و امام یازده سال بعد از انقلاب زنده ماندند.
تا مرتبه آخر که امام در مزاج خودشان ناراحتی احساس کرده و به دکتر گفته بودند. دکترها جلسه کردند و گفتند که باید یکی از اطبای متخصص امراض داخلی ایشان را ببیند. ما برای قلب امام هر چه از دستمان برمی آمد، انجام دادیم. دستگاهی را در جیب امام می گذاشتیم و شبانه روز قلب امام را کنترل می کردیم، ما هم خیالمان راحت بود. حتی اگر بنا بود چند دقیقه بعد برای قلب امام مساله ای پیش بیاید، احساس می شد و روی صفحه تلویزیون مشاهده می کردند و سریعا اقدام می کردیم. مثلاً اگر داشتند راه میرفتند سریع می رفتیم میگفتیم، شما الآن بنشینید یا استراحت کنید. من هم از جماران خیلی کم بیرون می رفتم.
این جریانی که پیش آمد، مربوط به قلب نبود و ما به قول نظامیها، دور خوردیم. ما تمام نیرویمان را در قسمت قلب گذاشته بودیم و فکر می کردیم که امام از دیگر نواحی بدن مشکلی ندارند و سالم هستند.
مساله اخیر مربوط به جهاز هاضمه ایشان می شد و چون اکثر دکترهای امام متخصص قلب بودند، بنا شد دکترهای متخصص گوارش، امام را معاینه کنند. آقای دکتر زالی امام را معاینه کرد و گفت که باید آندوسکوپی کنیم. بعد از اینکه کار آندوسکوپی تمام شد، آقای دکتر طباطبایی که از نزدیکان ماست، آمد پیش من. من به او نگاه کردم، دیدم که همینطور دارد یک حرفهایی می زند احساس کردم، قصّه ای است که اینها نمی خواهند به صراحت به من بگویند. گفتم: خوب اول باید بفهمیم چه شده، تا بعد برای آن فکری بکنیم. بعد خودم قضیه را دنبال کردم و به دکترها گفتم که: خوب، من که نمی شود از قضیه خبر نداشته باشم، شما باید جریان را به من بگویید. ایشان گفتند که: «یک زخمی در معده هست که این ناراحتی امام مربوط به آن زخم است. ایشان خونریزی داشتند منتهی، چون قرص آسپرین مصرف کرده اند، ناراحتی معلوم نشده است و درد نداشته اند. الآن هم ماندیم که چه بکنیم. عقیده آقایان این است که عمل بکنیم، یکی دو نفر معتقدند که نباید عمل کنیم.» من گفتم، اصلاً چه هست؟ گفتند: احتمالاً سرطان است. گفتم: چند درصد احتمال دارد؟گفتند: آقای دکتر زالی گفته: «برای من قطعی است، امّا حالا می گوییم یکی یا دو درصد احتمال دارد که شاید نباشد.»
حالِ من را می توانید حدس بزنید. من خیلی سعی کردم خودم را عادی نگه دارم و تا آخر هم سعی کردم. چون حضرت امام به من گفته بودند که اگر قضیه ای پیش آمد، تو مواظب باش هیچ کاری که دلیل ضعف باشد، انجام ندهی. من هم اولاً سعی می کردم خودم را نگه دارم، ثانیا هم آن موقع ما هنوز خیلی امید داشتیم که مساله حل بشود.
من هم از آقایان روسای سه قوّه آن موقع یعنی حضرت آیتالله خامنهای و آقای هاشمی و آيتالله موسوی اردبیلی و جناب نخست وزیر ـآقای موسویـ دعوت کردم و جریان را به آنها گفتم.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۲
همان موقع دکترهای امام و دکترهای دیگری را که در این زمینه کار می کردند، جمع کردیم. ساعت یازده شب، وقتی که ما خودمان با هم صحبت کردیم و دکترها هم با هم صحبت کردند، یک جلسه مشترک با آقایان دکترها گذاشتیم و قضیه را پرسیدیم. گفتند که:«از نظر ما قضیه محرز است و ما هم می گوییم باید عمل کنند.»
البته یکی از آقایان با عمل مخالف بود. ما هم در مقابل جمع نمی توانستیم نظر یک نفر را ملاک قرار دهیم. بعد بحث کردیم که اگر عمل نکنیم، امام چند ماه دیگر زنده خواهند بود؟ اگر عمل کنیم چه مدّت دیگری زنده خواهند بود؟ گفتند: اگر عمل خوب باشد و مرض به جاهای دیگر چنگ نینداخته باشد، ممکن است تا 5سال دیگر هم زندگی خوبی داشته باشند. و اگر به جاهای دیگر چنگ انداخته باشد، الآن نمی توانیم جواب بدهیم. باید کبد و طحال و جاهای دیگر را ببینیم و بعد بگوییم. امّا اگر عمل نکنیم، بستگی دارد این زخم چه جوری باشد. اگر زخم، معده را پاره کند که دیگر آن موقع احتمال زنده ماندن خیلی کم است.
با روسای سیاسی کشور و آقایان دکترها مجددا جلسه تشکیل دادیم. در آن جلسه مطرح کردیم که از ما هیچ کاری ساخته نیست و فکر خاصی هم نداریم، آنچه که شما فکر می کنید مفیدتر است، در مورد امام انجام دهید. حتّی من به آنها پیشنهاد کردم که برای برخورد بهتر و مفیدتر، بهتر است شما به اسم و عنوان امام کاری نداشته باشید و تنها بعنوان یک مریض با امام برخورد کنید که در اینصورت بهتر می توانید به معالجه بپردازید. اینها گفتند، ما شک نداریم که باید وظیفه پزشکی خودمان را خوب عمل کنیم، گفتیم: یاعلی.
در اینجا لازم است من از همه دکترها به ویژه آقای دکتر عارفی تشکر کنم، زیرا آنها واقعا دین بزرگی به گردن من و همه ما دارند. آنها در طول این یازده سال، تلاش بسیار زیادی کردند، واقعا از اینها ممنون هستم. ان شاءاللّه خداوند به اینها اجر دهد و الاّما در مقابل خدمات و تلاش شبانه روزی همه دکترها، کاری از دستمان ساخته نیست. یعنی واقعا نمی توانیم تشکر کنیم.
دکترها گفتند که: ما به این نتیجه رسیدیم که یکی دو نفر دیگر از دکترها هم بیایند و بعد آزمایشها را بدهیم نمونه برداری کنند. این کار چندروز طول کشید. دکترها طی جلساتی که بعضا 7ساعت، 8ساعت طول می کشید و من هم در آنها شرکت داشتم، به این نتیجه رسیدند که باید روی حضرت امام عمل جرّاحی صورت بگیرد. به امام هم نگفتیم که نوع بیماری چیست.
مانده بودیم که چطور به حضرت امام بگوییم، می خواهیم شما را عمل کنیم. آقای دکتر عارفی و دکترهایی که در اینجا سابقه حضور داشتند، می دانستند که وقتی بروند به امام بگویند، امام زیاد پافشاری نمی کنند و فورا قبول می کنند.
چون قبلاً هم امام را دیده بودند که چطوری است! مثلاً در هر زمینه ای که به امام می گفتند، امام فورا می گفتند: بسم اللّه . مثل اینکه می گفتند: باید خون بگیریم، یا اینکه آقا شما باید نشسته نماز بخوانید. کلاً مریض خوبی بودند. خلاصه دکترها همه جمع شدند، آمدند خدمت امام. آقای دکتر عارفی گفتند: آقا شما یک کسالتی در معده دارید که ما به این نتیجه رسیده ایم که باید شما را عمل کنیم. امام به سینه مبارکشان اشاره کرده و گفتند: یعنی اینجا را باز کنید؟ گفتند: بله. گفتند: بسیار خوب، هر طور صلاح می دانید. و بعد از جا برخاستند و خداحافظی کردند و رفتند. من به دکترها نگاه کردم، دیدم بعضی ها آنقدر متاثرند که نمی توانند از اتاق بیرون بروند.
بعضی ها هم در حیاط یا راهرو گریه می کردند؛ آنها فکر نمی کردند امام بدون اینکه جمله ای بگوید یا حرفی بزند، به این سادگی به عمل رضایت دهد. خلاصه، قرار شد فرداشب عمل صورت بگیرد. من دیگر تحمل اینکه بروم پیش امام و بنشینم با ایشان حرف بزنم را نداشتم. می رفتم اگر کاری بود، انجام می دادم و می آمدم.
یادم هست حضرت امام، آن موقع کارهای سیاسی داشتند که انجام می دادند. آخرین حکمی که ایشان دادند؛ هفت، هشت ساعت قبل از عمل بود. حکم راجع به یک موضوع قضایی بود که به آقای موسوی اردبیلی دادند و آقای رئیسی و آقای نیری را مامور پی گیری موضوعی کردند.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۳
بعد امام گفته بودند خانمها بیایند پیش من کارشان دارم، که خانمها [همسر و دختران و نوه های امام] رفته بودند، حضرت امام آنها را نصیحت کرده بودند و گفته بودند که: بالاخره همه ما می میریم و سفارش کرده بودند که اگر اتّفاقی افتاد، خودتان را حفظ کنید. سعی کنید ضجّه نکنید و آرام باشید. سفارش مادر را کرده بودند. گفته بودند: مرگ حقّ است، همه می میرند. من هم دیر یا زود می میرم. امیدوارم شماها من را حلال کنید و ممکن است من شما را رنجانده باشم.
آنها خیلی ناراحت شده بودند و جوّ عاطفی شدیدی آنجا به وجود آمده بود. من در آن جلسه شرکت نکردم، چون اصلاً تحمّل نداشتم. من دم در بیمارستان ایستادم، دیدم امام آمدند.
در این مدت در جماران درمانگاه کوچکی درست کرده بودیم که اگر برای امام اتفاقی افتاد، به مداوای ایشان بپردازیم. علّت اقدام به این کار هم مختلف بود، از جمله مساله جنگ و مجروحین جنگی و ضرورت رسیدگی بیمارستانها به آنها، مساله حفاظت از حضرت امام در بیمارستان که قطعا برای دیگران محدودیتهایی را ایجاد می کرد و نیز مسائل امنیتی و ... .
شبی که امام به بیمارستان می رفتند تا فردا صبح عمل کنند، من دیدم امام بطرف من می آیند. خیال کردم ایشان با من کاری دارند و نزدیک رفتم. به محض اینکه به ایشان رسیدم، امام گونه من را بوسیدند و به من گفتند: خداحافظ و رفتند داخل بیمارستان. حتی آن شب هم نماز شبشان ترک نشد. صبح امام رفتند اتاق عمل و ما هم پای تلویزیون مدار بسته نشسته بودیم و عمل را تماشا می کردیم. جریان عمل بوسیله تلویزیون در اتاقهای دیگر پخش می شد. خانمها هم آمدند و پای تلویزیون نشستند. ولی هنوز نمی دانستند قضیه چیست. من نه به مادرم و نه به خواهرهایم نگفته بودم و قرار شده بود فقط من بدانم. حالا من می رفتم در خانه، پیش اعضاء خانواده، خواهرم یک سوال می کند، مادرم سوال می کند، می آیند، می روند، خاله ها هستند. خلاصه همه و همه سوال می کنند. من هم نمی دانستم به اینها چه بگویم. بنا نبود که چیزی بگویم و نمی دانستم که چه باید بگویم! چون جوّ شایعه بلافاصله زیاد می شد. آنوقت اوضاع ناجوری پیش می آمد. لذا تنها من بودم که عمق فاجعه را تحمل می کردم. آنها فکر می کردند که یک زخم معمولی در معده آقا هست و با عمل جرّاحی خوب می شود.
بعد از عمل که آقا را آوردند بیرون، نیم ساعت نشده بود که دیدم لب آقا تکان می خورد. یکه خوردم. گفتم: چه می گویند؟ رفتم جلو، گوشم را گذاشتم جلوی دهن آقا به فاصله یک سانتیمتر، دیدم آقا دارند می گویند: اللهاکبر، اللّه اکبر.
بعدا امام به هوش آمدند. دو سه روز اوّل هم همانطور که در آن اطلاعیه ها اعلام می شد، حالشان نسبتا خوب بود. باز در اینکه به مردم بگوییم یا نه، اختلاف نظر وجود داشت. بعضی ها معتقد بودند که ما خبر را اعلام کنیم، چون این مرتبه با مرتبه های قبلی فرق می کندو بعضی ها می گفتند، نه، ما چه داعیه ای داریم که دوستان امام را برنجانیم و دشمنان امام را شاد کنیم. بالاخره تصمیم بر این شد که قضیه اعلام شود که ما هم اطلاعیه دادیم و گفتیم که قصّه اینجوری است. روزهای اول حال امام خیلی خوب بود، اما در آن هفت، هشت روز خیلی درد کشیدند و صدمه خوردند. البته به ایشان دواهای ضد درد می دادند اما درد هم داشتند. مسائل پزشکی را که من وارد نیستم، باید برویم سراغ پزشکها که ببینیم مثلاً روز اول امام چطور بوده اند؟ کبد چطور بود؟ کسالت چقدر در معده نفوذ کرده بود؟ چه مقدار از معده را
برداشتند؟ آیا به کبد هم سرایت کرده بود یا نه؟ و مسائلی از این قبیل که دیگر با من نیست و باید پزشکان پاسخ بدهند. امّا بر محیط درمانگاه و دوستانی که برای دیدن امام می آمدند، جوّ تاثرانگیزی حاکم بود، کسانی که پیش من می آمدند بعضا نمی توانستند حرف بزنند. همان موقع به من التماس می کردند که ما برویم یکبار دیگر امام را ببینیم. من می رفتم به امام می گفتم. امام مثل اینکه خودشان بدانند، خیلی راحت از قبل می گفتند: بیایند اینجا چند دقیقه و می خواهند بروند، بروند.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۴
تا بالاخره کار به اینجا کشید که یکروز آقای هاشمی به ملاقات امام (دو، سه روز قبل از فوت امام) آمد و گفت: امروز امامت جمعه با من است. من می خواهم به نماز جمعه بروم، شما فرمایشی ندارید که من بروم از شما چیزی برای مردم بگویم تا دل مردم شاد شود. امام همین طور که خوابیده بودند گفتند: از قول من به مردم سلام برسانید و بگویید دعا کنید که خدا من را بپذیرد، دعا کنید که خدا من را ببرد. من و آقای هاشمی از بس منقلب شدیم، آمدیم بیرون و آقای هاشمی موقعی که می خواست برود، به من گفت: آخر من که نمی توانم این حرف را به مردم بگویم. از طرفی هم امام گفته اند که باید به مردم بگویید.
من گفتم، خوب امام گفته اند شما باید بگویید، نمی شود که نگفت. بعد چیزی به ذهنم آمد گفتم که: اگر به امام بگوییم، مردم ناراحت می شوند، روی علاقه ای که به مردم دارند، نمی گذارند مردم ناراحت شوند وخلاصه خودش یکجوری درست می کند.
من از طرف خودم و آقای هاشمی رفتم به امام گفتم که: قضیه اینجوری است و مردم ناراحت می شوند. امام فرمودند: خیلی خوب، اگر می بینید مردم ناراحت می شوند، بگویید اگر ان شاءالله خوب شدم و بیرون آمدم، خودم جواب محبتهای شما را می دهم که آقای هاشمی رفتند و همین را به مردم گفتند.
فردای آن روز، امام را آوردیم در حیاط، امام گفتند: احمد، این ساختمان روبروی من کجاست؟ من گفتم: این ساختمان حسینیه است. شما همیشه از آن طرف می دیدید و این طرف را نمی دیدید، حالا از این طرف دارید می بینید. از طرف شرق. گفتم که ان شاءاللهخوب می شوید، با هم می رویم توی حسینیه و دوباره مشغول همان کارهایتان می شوید. ایشان به من گفتند که: احمد تو مطمئن باش که من از این کسالت خوب نمی شوم و می میرم. من باز خیلی متاثر شدم. گفتم: نه آقا، این حرفها چیست که می فرمایید؟ گفتند: همین است که می گویم. بعد دیگر تخت آقا را بردیم داخل اتاق. از پیش از ظهر روز بعد، حال آقا دگرگون شد.
روز آخر که روز سیزدهم خرداد ماه بود دکترها هم دیگر مایوس شده بودند. برای اینکه هر چه دارو بکار می بردند، فشار خون بالا نمی آمد. آقایان دکترها و چند تا از دوستان این طرف و آن طرف با حالت ناراحتی نشسته بودند و نمی توانستند چیزی بگویند. آقای دکتر فاضل و آقای دکتر عارفی یک جا نشسته بودند، من رفتم پیششان گفتم چه خبر است؟ چرااینطوری نشسته اید و زانوی غم بغل کردید؟ دکتر فاضل به من گفت: فلانی، آقا تا یکی دو ساعت دیگر، بیشتر نمی توانند حرف بزنند. شما برو هر چه می خواهی از آقا بپرس. گفتم: خیلی خوب و رفتم در اتاق، دیدم صورت آقا نورانی شده و چهره ایشان گل انداخته است و دارند نماز می خوانند. آقا از شب پیش نماز می خواندند.
یعنی از ساعت ده شب قبل از روز فوتشان نماز می خواندند و آن شب دیگر آقای انصاری ایشان را برای وضو مهیا نکرد. برای اینکه خودشان دیگر نگفتند که من وضو می خواهم، چون از شب تا صبح بیدار بودند و نماز می خواندند. آقا هیچ کار دیگری انجام نمی دادند، فقط نماز می خواندند.
من رفتم داخل اتاق، دیدم دارند نماز می خوانند. همان طور که خوابیده بودند، با آن فشار سرشان را بالا می آوردند به عنوان رکوع و بعد دوباره برای سجود. من هر چه کردم با آقا حرف بزنم، دلم نیامد آن فضای معنوی را به هم بزنم. بعد فقط یک کمی به ایشان نگاه کردم و از اتاق آمدم بیرون.
ساعت سه بعدازظهر حالشان بد شدکه دستگاهها شروع کرد به کار و ساعت ده شب هم ایشان فوت کردند. روسای سه قوه و سایر مسئولین و افراد دیگری از جاهای دیگر آمدند، از قم آمدند که: چه باید کرد؟ امام که اینطور شدند، اینجا غوغایی برپا شد.
@rozaneebefarda
عروج به روایت #سیداحمد_خمینی/۵
قبلاً راجع به محل دفن فکر کرده بودیم. یعنی یک روز من پیش خودم گفتم: اگر روزی امام طوری شدند، ما اینقدر ناراحتیم که نمی دانیم باید کجا دفن کنیم و کجا مناسب است! فکر کردم بین قم و تهران جای مناسبی است که، یک جایی را درست کنیم که باز باشد و شاید از شش، هفت ماه قبل ما خاکریز آنجا را به عنوان موسسه تنظیم و نشر آثار امام زدیم و برای محلّ مرقد ایشان هم در نظر گرفتیم. اما اوّلاً آنجا درست نشد.
در ثانی در اینکه امام کجا دفن شود، اختلاف نظر به وجود آمد. بعضی ها می گفتند: ببریم قم در مسجد بالاسر، بعضی ها می گفتند: نه. من از آنهایی بودم که پافشاری می کردم امام را به قم نبریم، بلکه در آنجایی که در نظر گرفتیم، دفن شوند. بعد گفته شد که آنجا دور است و هنوز هم هیچگونه آماده و تسطیح نشده است. من گفتم: باشد، ولی به شرطی حاضرم که یک جایی باشد در کنار بهشت زهرا که دو سه کیلومتر در دو سه کیلومتر باز باشد تا اگر خواستیم فعالیتهای فرهنگی در آنجا انجام دهیم امکان داشته باشد. خلاصه با یکی، دو سه نفر از دوستانمان رفتیم و همین محل فعلی مرقد مطهر را انتخاب کردیم.
روزهای آخر که احساس کردیم حال امام روز به روز سخت تر می شود و کسی هم به جز من به نظر می رسید که از وخامت مریضی اطلاع ندارد، تصمیم گرفتم که اعضای خانواده را به جز مادرم را جمع کنم و ماجرا را بگویم. لذا آنها را جمع کردم و در یک گوشه ای از حسینیه نشستیم.
آنجا من مطرح کردم که تاکنون جریان را به شما نگفته ام و موضوع چنین است. بعضی ها دلخور شده بودند که چرا ما را در جریان نگذاشتید. گفتم: علت این بود که ما نمی خواستیم شما ناراحت شوید؛ در ثانی نمی خواستیم مساله کسالت امام درز پیدا کند. زیرا ممکن بود که بتوانیم این کسالت را کنترل کنیم و قصه را حل کنیم. امیدوار بودیم که اتفاقی نیفتد. برای آنها هم مساله حل شد و واقعیت را تمکین کردند.
آن شب یکی از خواهرانم برای رعایت حال والده به ایشان قرص خواب آور داده بودند تا به استراحت بپردازد. به همین خاطر ایشان در یک اتاق خلوتی خوابیده بودند. لذا تا فردا صبح از قضیه مطّلع نشدند.
حال و هوای اینجا در آن موقع قابل ترسیم نیست. مثلاً چهار تا وزیر با چهارتا نماینده یک گوشه نشسته بودند، گریه می کردند؛ یک گوشه ای رئیس مجلس نشسته بودند؛ رئیس جمهور آنوقت (رهبر عزیزمان) با آقای موسوی یک گوشه دیگر نشسته بودند.
آقای مشکینی و بعضی از افراد شورای نگهبان و خبرگان هم گوشه دیگر.
اصلاً قابل توصیف نیست که در آن موقع چه گذشت! چیزی که می شود گفت، بزرگی واقعه است که واقعا در آن موقع قابل درک و هضم نبود و اکنون قابل وصف نیست. لذا در عین اینکه همه ناراحت بودند، اما هیچ کس به اندازه بزرگی حادثه متاثر نبود، برای اینکه نمی توانست هضم کند.
پرونده ویژه بهمناسبت #ارتحال_امام
🔘 روزنه؛ دریچه ای به تاریخ، سیاست و اندیشه دینی معاصر:
https://eitaa.com/joinchat/2032861191C0a0a43a053