eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
505 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# -زینت...یه...یه لیوان آب... با صدای بی جون و بریده بریده ی زندایی، هر دو به سمتش برگشتیم. رنگ به صورت نداشت و دوباره حالش بد شده بود. دستم رو از دست زینت رها کردم و راه رفته رو به سمت زندایی برگشتم. -زتدایی چی شد؟ -خدا مرگم بده خانم جان، چی شد؟ نگران رو به زینت گفتم -برو آب بیار بی معطلی سمت آشپزخونه رفت. زندایی چشم بست و سری تکون داد و گفت -برو...برو تو اتاق...من خوبم. هم از حضور مهران ترسیده بودم، هم نگران حال زندایی. گرچه فاصله ی این حملات عصبیش خیلی زیاد شده بود ولی هنوز هم حالش نگران کننده بود. صدای عصبی ماهان بلند شد و نگاهم رو سمت بیرون کشید -چه خبرته؟ کی به تو اجازه سرت رو بندازی پایین و بیای تو خونه؟ صدای مهران رو هم از داخل حیاط شنیدم -چیه، بخوام بیام خونه مادرم هم باید از تو اجازه بگیرم؟ و ماهان که با لحن تمسخر آمیزی جوابش رو داد -دهنت رو آب بکش بابا، خونه ی مادرم! مکثی کرد و طلبکار پرسید -میگم واسه چی اومدی اینجا؟ با صدای زینت، نگاه از در سالن گرفتم -خانم جان این قرص رو بخورید، اینم آب. قرصی که توی دستش بود رو به زندایی داد. زندایی کمی آب خورد و نگران گفت -دلم شور می زنه، مهران فقط دنبال شره. -نگران نباشید خانم جان، آقا ماهان هستند دیگه... زینت سعی در اروم کردن زندایی داشت و من هنوز حواسم به شاخ و شونه کشیدن های اون دو برادر بود. با وجود ترسی که از مهران داشتم، اروم و با احتیاط سمت در قدم برداشتم تا دید بهتری توی حیاط داشته باشم، کنار در، پشت پرده ایستادم و از گوشه ای نگاهم به اون دو برادر بود. -ثمین، برگرد تو اتاق. یه وقت مهران میاد بالا. در جواب زتدایی چیزی نگفتم و فقط نگاهم به اون دو نفر بود. حواسم بود که اگه مهران نزدیک بشه سریع سمت اتاق برم. هر دو سینه سپر جلوی هم ایستاده بودند و مهران برگه ی توی دستش رو بالا گرفت و با عصبانیت گفت -اومدم ببینم این چیه؟ ماهان در یک حرکت برگه رو از دست مهران کشید و نگاهی کرد و حق به جانب گفت -چیه؟ حکم دادگاه. سواد نداری یا کوری نمی بینی؟ -آره حکم دادگاهه، وثوقی اورده. ولی توش چی نوشته؟ ماهان که معلوم بود حوصله ی کل کل با برادر مزاحمش رو نداره، برگه رو جلوش پرت کرد و گفت -سواد داری بخون ببین چی نوشته، هِلِک هلک اومدی اینجا از من بپرسی؟ مهران که از این همه حق به جانب بودن ماهان عصبی شده بود، با حرص قدمی جلو برداشت و به برگه ای که روی زمین افتاده بود اشاره کرد. - تو اون روز رفتی دادگاه چه غلطی کردی که الان برعلیه ما حکم دادند و دفاعیات اون مردک رو قبول کردند؟ ماهان خونسرد نگاهش کرد و با لحن تحقیر امیزی گفت -الان من باید به تو جواب پس بدم که چکار کردم؟ برو بابا به لفت لیست برس، تو رو چه به این کارها دستی توی هوا تکون داد و سمت پله ها برگشت. -رفتی در رو پشت سرت ببند مهران با حرص قدمی جلوتر گذاشت و گفت -بابا من رو فرستاده، می خواد بدونه چند روز پیش روز تو دادگاه چکار کردی؟ ماهان با همون خونسردی پاش رو روی اولین پله گذاشت و گفت - غلطای اضافی به تو نیومده، برو بگو بزرگترت بیاد. مهران که دیگه تحمل رفتارهای برادرش رو نداشت، با عصبانیت چند قدم جلو برداشت و از پشت سر چنگی سر شونه ی ماهان زد -صبر کن ببینم، کجا سرت رو اتداختی پایین داری میری؟ و این رفتارش بالاخره باعث شد ماهان هم عصبی بشه. تیز سمتش چرخید و ضربه ی محکمی به سینه اش زد که چند قدم عقب رفت. -بهت گفتم راهت رو بکش و برو، من تو رو در حدی نمی بینم که بخوام بهت جواب پس بدم، همه اختیارات شرکت دست منه، دوندگی و زحمت و بدبختیش دست من بوده حالا به چه حقی اومدی من رو سین جیم می کنی؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
سلام خوبید که ان شاالله؟ دارید برای انتخابات کار می کنید دیگه؟ کی خسته اس؟😃 دشمننننن🤓 میدونید اصلا وقت نداریم این چند روز هم یه فرصت هست که خدا به ما داد تا جبران کم کارهامون رو بکنیم. پس دیگه هیچ توجیهی وجود نداره که کسی بیکار بمونه. باید جهاد تبیین کرد اما چجوری؟ اولا اینکه گوشی دستت گرفتی نشستی تند تند از این گروه به اون گروه و به پی وی افراد پست فوروارد می کنی اونم تو ایتا هیچ فایده نداره✋ یا اینکه تو گروها مدام با این و اون بحث میکنی، اونم بحث فرسایشی و بی نتیجه. بعدم فکر میکنی داری جهاد تبیین میکنی! اینا فقط انرژی از آدم میگیرن هیچ فایده ای هم ندارند. پس چکار کنیم؟ الان باید نفر به نفر کار کنیم حتی با پیامک هم کار درست نمیشه! اول اینکه بگرد دنبال محتواهای خوب اگه محتوا نداشته باشی و بخوای تبلیع کنی ممکنه کار رو بدتر خراب کنی. احساسی نباید حرف بزنی باید با دست پر بری جلو حالا یا حضوری یا تلفنی ولی باید اصولش رو بدونی و قدرتمند بری جلو نه که غیر اصولی کار کنی و همون چندتا رای رو هم خراب کنی این خیلی مهمه❌
آقا من توانایی اینکه برم با بقیه صحبت کنم ندارم. همون پست فوروارد کنم خوبه؟😢 نخیر😐 خیلی کارای دیگه هست مثلا چی؟ مثلا میتونی بگردی ادمهایی که توانایی خوب حرف زدن دارند و اصول کار رو بلدند پیدا کنی. بعدش تو اطرافیانت دوست، فامیل، آشنا، همشهری و... کسایی که میدونی لازمه باهاشون صحبت بشه تا بتونند درست رای بدند رو به اون آدم معرفی کن تا روشون کار کنه. خودت نمی تونی؟ بگرد پیدا کن لیست شون رو بده به اونایی که می تونند. اونا رو اگه نشناختیم چجوری پیدا کنیم؟ پاشو برو ستاد این آدمها رو پیدا کن پرس و جو کن پیدا شون کن خب دیگه چکار کنیم؟
می بینی یه عده می خوان کار کنند ولی امکانات کمه براشون مثلا یه عده تبیین گر می خواند برند تو روستاها شما ماشین داری، پاشو برو کمکشون هر جا خواستند برند ببرشون. یا اینکه ببین یه عده می خواندبا مکالمه ی تلفنی تبیین کنند حداقل میتونی شارژ براشون بخری و از لحاظ مالی کمکشون کنی. یا اینکه می خواند بسته های تبلیعاتی آماده کنند تا حدی که وسعت میرسه از لحاظ مالی کمک کن. خلاصه خیلی کارها هست اونقدر کار هست که دیگه وقت نکنیم بشینم تو ایتا پست فوروارد کنیم. پاشید با هرچی توان دارید برید کف خیابون مردم حقیقی رو دریابید‌. مجازی رو بذارید برای اونا که قدرت تولید محتوای بالایی دارند. برند تو اینستا و تلگرام و... هر وقت همه مون احساس وظیفه کردیم و یه گوشه ی کار رو گرفتیم، مطمئن باشید خدا هم راه رو برامون باز میکنه و پیروزی و نصرت عطا میکنه. الان هرچی میکشیم از کم کاری خودمون و تفرقه افکنی هایی هست که بین دو گروه ایجاد شد. ولی هر چی بود گذشت الان دیگه وقت حسرت خوردن و متهم کردن همدیگه نیست. دیر بجنبیم کار از دستمون در رفته پس یا علی بگو هر چقدر میتونی کمک کن!
ماشاالله دوستان تو پی وی ما اینقدر پست فوروارد میکنند ما که نمیخونیم😐 کار بیهوده ایه مطمئن باش شما که میفرستی کنار شما صد نفر دیگم میفرستند گاهی اصلا باز نمی کنیم گاهی هم باز میکنیم و رد میشیم پس این کارها بی فایده اس و هیچ کس با این کارها نظرش عوض نمیشه پس دوستان لطفا بجای اینکه پستهای تکراری پی وی ادمین بفرستید😁 بیاید از ایده هایی که میشه انجام داد برامون بگید تا در اختیار بقیه هم بذاریم و کار کنیم
اگه پارت میخاید پاشید برید تبیین چهره به چهره کنید تا پارت بدم😌😁😂
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# -بهت گفتم راهت رو بکش و برو، من تو رو در حدی نمی بینم که بخوام بهت جواب پس بدم، همه اختیارات شرکت دست منه، دوندگی و زحمت و بدبختیش دست من بوده حالا به چه حقی اومدی من رو سین جیم می کنی؟ هر دو برادر چشم تو چشم انداخته بودند و مهران پر حرص گفت -فکر کردی بابا نفهمیده چند وقته سر و گوشت می جنبه و معلوم نیست داری چکار می کنی؟ -عه؟ بابات چه کشف مهمی کرده، حالا این وسط تو حرص چی رو می خوری؟ علف و یونجه ات کم شده؟ -گوش کن عوضی، من نمیذارم تو هر غلطی دلت خواست بکنی، وثوقی همه ی خبرا رو به من میده. -دِکی، وثوقی خودش از همه جا بیخبره. مثلا می خواد چه خبری بده که مهم باشه؟ -همچین بی خبر هم نیست. حداقل از ماجرای این دادگاه اخری خوب خبر داره. می دونه تو چجوری بندو آب دادی و یه زمین اوکازیون رو نفله کردی ماهان اصلا نمی خواست برادرش رو جدی بگیره مدام با طعنه و تمسخر جوابش رو میداد -عه، باریکلا کلاغ خوش خبر. دیگه چیا می دونه این جناب وثوقی؟ و مهران حرصی تر از قبل گفت -مثلا می دونه ما چه مدارکی جمع کرده بودیم ولی تو، دو روز قبلش رفتی همه رو از وثوقی گرفتی و گفتی خودت می خوای با قاضی حرف بزنی. گفته بودی می تونی قاضی رو با پول راضی کنی. -خب گفتم، حالا مشکل تو چیه؟ -اره گفتی، همه مدارک رو هم از وثوقی گرفتی. با اون مدارک میشد راحت حکم دادگاه رو به نفع خودمون بگیریم. صدای مهران بلتد شد و ادامه داد -ولی توی احمق هیچ کدوم از اون مدارک رو تو دادگاه رو نکردی، و به قاضی نشون ندادی چرا؟ ماهان چشم بست و کلافه دستش رو بالا برد -صدات رو بیار پایین، این اراجیف رو وثوقی گفته که گندهای خودش رو بپوشونه. خودتم خوب میدونی اون مدارک جعلی بود. اون آدمی هم که پشت اون میز نشسته قاضیه، مثل تو که گاگول نیست فهمید مدارک جعلیه. مهران که از شدت حرص در حال انفجار بود، دندونی روی هم سایید و گفت -تو اصلا هیچ کدوم رو تو دادگاه نشون ندادی، قاضی چجوری فهمید جعلیه؟ -تا اون حدی که لازم بود نشون دادم، اگه بیشتر اصرار می کردم برامون دردسر میشد. بعدم اون یارو صاحب زمین هم کم سند و مدرک نداشت که بتونه ادعاش رو ثابت کنه. مهران که دید هیچ جوره حریف برادرش نمیشه چند لحظه فقط با حرص نگاهش کرد. -ولی وثوقی مطمئن بود که تو حتی یه برگه از اون مدارک رو نشون ندادی، بعدم معلوم نیست کدوم گوری نیست و نابودشون کردی که کسی سراغشون نیاد. ولی من حواسم بهت هست، تا نفهمم چکار می کنی ولت نمی کنم. انگشت اشاره اش رو به نشانه ی تهدید بالا آوردو باصدایی که از شدت حرص دو رگه شده بود گفت -اما بترس از اون روزی که من سر از کارت دربیارم، اونوقت می دونم باهات چار کنم. ماهان که حتی تهدید برادرش براش مسخره بود، دست بالا برد و دست مهران رو گرفت و پایین آورد -باشه ترسیدم، حالا برو دیگه نبینمت! مهران بدون اینکه نگاه از ماهان برداره، دستی به یقه ی کتش کشید و با قدمهای پر حرص سمت در رفت و از خونه بیرون زد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 اظهارات جالب‌توجه پروفسور فروزان‌نیا فوق تخصص جراح قلب درباره پزشکیان برسونید دست کادر درمان عزیزمون که توجیهشون برای رای به پزشکیان، پزشک بودنش بود.
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان هفت روز دیگه داریم نوجوان‌های‌دهه‌هفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای تلاش میکنن شما هم اگر میخواید میتونید در مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# ماهان یکی دو قدم سمت در حیاط رفت. هر دو دستش رو توی جیب شلوارش کرد و خیره به در بسته، وسط حیاط ایستاد. بعد از چند لحظه نگاه از در گرفت و سر به زیر انداخت. با نوک کفشش ضربه ای به سنگ کوچک جلوی پاش زد و با نگاهش ردّ سنگ را تا باغچه دنبال کرد. کمی داخل حیاط قدم زد و چنگی لای موهاش کشید. انگار نگران بود. انگار حرفهای مهران ذهنش رو مشغول کرده بود! دوباره نگاهش سمت در رفت و کمی همونجا موند. -ماهان! با صدای زندایی، نگاه من از ماهان و نگاه ماهان از در گرفته شد. با ویلچرش خودش رو جلوی در سالن رسونده بود و نگران، پسرش رو صدا زد. ماهان نگاهش رو به مادرش داد و منتظر بود تا حرفش رو بزنه. -مهران رفت؟ سری تکون داد و نفس عمیقی کشید -آره، رفت -چکار داشت؟ چی می گفت؟ ماهان کمی خیره به مادرش نگاه کرد و بدون اینکه جوابی بده، با قدمهای سنگین از پله ها بالا اومد. کفشهاش رو پشت در گذاشت و وارد سالن شد، اول نگاهش به من افتاد و با لحن ملایمی گفت -مگه نگفتم برو تو اتاق؟ اینجا گوش وایسادی؟ اگه مهران میومد بالا که میدیدت. خجالت زده سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. نگاه از من گرفت و در سالن رو بست و پشت صندلی مادرش ایستاد و صندلی رو سمت مبلها چرخوند. جلو رفت و خودش روی مبل نشست. دستهاش رو روی پاش، تکیه گاه بدنش کرد و به جلو خم شد. سیبی از داخل ظرف روی میز برداشت و مشغول پوست کندن شد. نگاهش به سیب توی دستش بود، اما فکرش جای دیگه. -ماهان، بگو مهران چی می گفت؟ من دلم شور میزنه، تو چکار کردی؟ ماهان کمر صاف کرد و تکیه داد. یه پاش روی پای دیگه اش انداخت و رو به زندایی لبخندی زد. تکه ای از سیب توی دستش رو با نوک چاقو سمت زندایی گرفت و با حالتی که سعی داشت وانمود کنه بی خیاله گفت -هیچی، اومده بود سر از کار من در بیاره -خب...مگه تو داری چکار می کنی؟ ماهان گازی به سیبش زد و با حفظ همون لبخند گفت -هیچی، منصور رو سنگ قلاب کردم. زندایی که خیلی نگران بود، کلافه سری تکون داد و گفت -درست حرف بزن من بفهمم چی میگی، داری چکار می کنی؟ سر به سر منصور نذاری یوقت! ماهان همینجور که سیب توی دستش رو می خورد، تک خنده ای کرد و گفت -کاریش ندارم، مگه خودت نگفتی تا حسابم رو از حسابش جدا نکنم قبولم نداری؟ خب دارم یکاری می کنم قبولم داشته باشی. نگرانی زندایی بیشتر شد. فشاری به چرخهای صندلیش داد و خودش رو به مبل نزدیک تر کرد -من همینجوری قبولت دارم، تو رو خدا خودت رو با منصور در ننداز. اصلا...اصلا همه چیز رو بسپر به مهران و خودت رو بکش کنار. -تو الان نگران چی هستی؟ منصور اگه بخواد هم نمی تونه بر علیه من کاری بکنه. همه دار و ندارش دست منه. مثل همین زمینی که تو دادگاه از زیر پاش کشیدم، بقیه زندگیشم می تونم ازش بگیرم. ابرویی بالا انداخت و با حالت پیروزمندانه ای گفت -اگه گوشتش زیر دندونم نبود که الان مهران رو نمیفرستاد سراغ من، خودش میومد از زندگی ساقطم می کرد. این رو گفت و قهقه ای زد و دوباره نگاهش رو به مادرش داد. -نگیر اون قیافه رو به خودت، هر چی نباشه من دست پرورده ی منصورم. رگ خوابش دستمه. زندایی نفس عمیقی کشید و سری تکون داد -نمی دونم والا، چی بگم؟ من فقط نگرانتم، چون منصور رو خوب میشناسم. ماهان گاز آخر رو از سیبش برداشت و با دهان پر گفت -نباش، نگران هیچی نباش.‌ همه چی خوبه. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 من آیت‌الله نیستم 🔹شهید رئیسی مرا وکیل خود برای ثبت‌نام در انتخابات خبرگان رهبری کرد. وقتی خبردار شد در برگه نام او را آیت‌الله رئیسی نوشته‌ام، نامه‌ای برایم نوشت. @Farsna - Link