روزهای التهاب🌱
ماشاالله دوستان تو پی وی ما اینقدر پست فوروارد میکنند ما که نمیخونیم😐 کار بیهوده ایه مطمئن باش شما
عزیزان گفتم ایده بدید
نه که پست هاتون رو بیشتر فوروارد کنید پی وی 😐😂
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدونه
-بهت گفتم راهت رو بکش و برو،
من تو رو در حدی نمی بینم که بخوام بهت جواب پس بدم، همه اختیارات شرکت دست منه، دوندگی و زحمت و بدبختیش دست من بوده حالا به چه حقی اومدی من رو سین جیم می کنی؟
هر دو برادر چشم تو چشم انداخته بودند و مهران پر حرص گفت
-فکر کردی بابا نفهمیده چند وقته سر و گوشت می جنبه و معلوم نیست داری چکار می کنی؟
-عه؟ بابات چه کشف مهمی کرده، حالا این وسط تو حرص چی رو می خوری؟
علف و یونجه ات کم شده؟
-گوش کن عوضی، من نمیذارم تو هر غلطی دلت خواست بکنی، وثوقی همه ی خبرا رو به من میده.
-دِکی، وثوقی خودش از همه جا بیخبره. مثلا می خواد چه خبری بده که مهم باشه؟
-همچین بی خبر هم نیست.
حداقل از ماجرای این دادگاه اخری خوب خبر داره.
می دونه تو چجوری بندو آب دادی و یه زمین اوکازیون رو نفله کردی
ماهان اصلا نمی خواست برادرش رو جدی بگیره مدام با طعنه و تمسخر جوابش رو میداد
-عه، باریکلا کلاغ خوش خبر. دیگه چیا می دونه این جناب وثوقی؟
و مهران حرصی تر از قبل گفت
-مثلا می دونه ما چه مدارکی جمع کرده بودیم
ولی تو، دو روز قبلش رفتی همه رو از وثوقی گرفتی و گفتی خودت می خوای با قاضی حرف بزنی.
گفته بودی می تونی قاضی رو با پول راضی کنی.
-خب گفتم، حالا مشکل تو چیه؟
-اره گفتی، همه مدارک رو هم از وثوقی گرفتی.
با اون مدارک میشد راحت حکم دادگاه رو به نفع خودمون بگیریم.
صدای مهران بلتد شد و ادامه داد
-ولی توی احمق هیچ کدوم از اون مدارک رو تو دادگاه رو نکردی، و به قاضی نشون ندادی چرا؟
ماهان چشم بست و کلافه دستش رو بالا برد
-صدات رو بیار پایین، این اراجیف رو وثوقی گفته که گندهای خودش رو بپوشونه.
خودتم خوب میدونی اون مدارک جعلی بود.
اون آدمی هم که پشت اون میز نشسته قاضیه، مثل تو که گاگول نیست فهمید مدارک جعلیه.
مهران که از شدت حرص در حال انفجار بود، دندونی روی هم سایید و گفت
-تو اصلا هیچ کدوم رو تو دادگاه نشون ندادی، قاضی چجوری فهمید جعلیه؟
-تا اون حدی که لازم بود نشون دادم، اگه بیشتر اصرار می کردم برامون دردسر میشد.
بعدم اون یارو صاحب زمین هم کم سند و مدرک نداشت که بتونه ادعاش رو ثابت کنه.
مهران که دید هیچ جوره حریف برادرش نمیشه چند لحظه فقط با حرص نگاهش کرد.
-ولی وثوقی مطمئن بود که تو حتی یه برگه از اون مدارک رو نشون ندادی، بعدم معلوم نیست کدوم گوری نیست و نابودشون کردی که کسی سراغشون نیاد.
ولی من حواسم بهت هست، تا نفهمم چکار می کنی ولت نمی کنم.
انگشت اشاره اش رو به نشانه ی تهدید بالا آوردو باصدایی که از شدت حرص دو رگه شده بود گفت
-اما بترس از اون روزی که من سر از کارت دربیارم، اونوقت می دونم باهات چار کنم.
ماهان که حتی تهدید برادرش براش مسخره بود، دست بالا برد و دست مهران رو گرفت و پایین آورد
-باشه ترسیدم، حالا برو دیگه نبینمت!
مهران بدون اینکه نگاه از ماهان برداره، دستی به یقه ی کتش کشید و با قدمهای پر حرص سمت در رفت و از خونه بیرون زد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💬 اظهارات جالبتوجه پروفسور فروزاننیا فوق تخصص جراح قلب درباره پزشکیان
برسونید دست کادر درمان عزیزمون که توجیهشون برای رای به پزشکیان، پزشک بودنش بود.
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ
عزیزان هفت روز دیگه #شروعماهمحرم داریم #هئیتدمعةالرقیهسلامعلیهاکهجوانو نوجوانهایدهههفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای #برپایهئیتاهلبیت تلاش میکنن شما هم اگر میخواید #سهیمباشید میتونید در
#خریدسیستموکارهایایستگاهصلواتیسهیمباشید
مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوده
ماهان یکی دو قدم سمت در حیاط رفت.
هر دو دستش رو توی جیب شلوارش کرد و خیره به در بسته، وسط حیاط ایستاد.
بعد از چند لحظه نگاه از در گرفت و سر به زیر انداخت.
با نوک کفشش ضربه ای به سنگ کوچک جلوی پاش زد و با نگاهش ردّ سنگ را تا باغچه دنبال کرد.
کمی داخل حیاط قدم زد و چنگی لای موهاش کشید.
انگار نگران بود.
انگار حرفهای مهران ذهنش رو مشغول کرده بود!
دوباره نگاهش سمت در رفت و کمی همونجا موند.
-ماهان!
با صدای زندایی، نگاه من از ماهان و نگاه ماهان از در گرفته شد.
با ویلچرش خودش رو جلوی در سالن رسونده بود و نگران، پسرش رو صدا زد.
ماهان نگاهش رو به مادرش داد و منتظر بود تا حرفش رو بزنه.
-مهران رفت؟
سری تکون داد و نفس عمیقی کشید
-آره، رفت
-چکار داشت؟ چی می گفت؟
ماهان کمی خیره به مادرش نگاه کرد و بدون اینکه جوابی بده، با قدمهای سنگین از پله ها بالا اومد.
کفشهاش رو پشت در گذاشت و وارد سالن شد،
اول نگاهش به من افتاد و با لحن ملایمی گفت
-مگه نگفتم برو تو اتاق؟ اینجا گوش وایسادی؟ اگه مهران میومد بالا که میدیدت.
خجالت زده سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.
نگاه از من گرفت و در سالن رو بست و پشت صندلی مادرش ایستاد و صندلی رو سمت مبلها چرخوند.
جلو رفت و خودش روی مبل نشست.
دستهاش رو روی پاش، تکیه گاه بدنش کرد و به جلو خم شد.
سیبی از داخل ظرف روی میز برداشت و مشغول پوست کندن شد.
نگاهش به سیب توی دستش بود، اما فکرش جای دیگه.
-ماهان، بگو مهران چی می گفت؟ من دلم شور میزنه، تو چکار کردی؟
ماهان کمر صاف کرد و تکیه داد.
یه پاش روی پای دیگه اش انداخت و رو به زندایی لبخندی زد.
تکه ای از سیب توی دستش رو با نوک چاقو سمت زندایی گرفت و با حالتی که سعی داشت وانمود کنه بی خیاله گفت
-هیچی، اومده بود سر از کار من در بیاره
-خب...مگه تو داری چکار می کنی؟
ماهان گازی به سیبش زد و با حفظ همون لبخند گفت
-هیچی، منصور رو سنگ قلاب کردم.
زندایی که خیلی نگران بود، کلافه سری تکون داد و گفت
-درست حرف بزن من بفهمم چی میگی، داری چکار می کنی؟
سر به سر منصور نذاری یوقت!
ماهان همینجور که سیب توی دستش رو می خورد، تک خنده ای کرد و گفت
-کاریش ندارم، مگه خودت نگفتی تا حسابم رو از حسابش جدا نکنم قبولم نداری؟
خب دارم یکاری می کنم قبولم داشته باشی.
نگرانی زندایی بیشتر شد. فشاری به چرخهای صندلیش داد و خودش رو به مبل نزدیک تر کرد
-من همینجوری قبولت دارم، تو رو خدا خودت رو با منصور در ننداز.
اصلا...اصلا همه چیز رو بسپر به مهران و خودت رو بکش کنار.
-تو الان نگران چی هستی؟ منصور اگه بخواد هم نمی تونه بر علیه من کاری بکنه.
همه دار و ندارش دست منه.
مثل همین زمینی که تو دادگاه از زیر پاش کشیدم، بقیه زندگیشم می تونم ازش بگیرم.
ابرویی بالا انداخت و با حالت پیروزمندانه ای گفت
-اگه گوشتش زیر دندونم نبود که الان مهران رو نمیفرستاد سراغ من، خودش میومد از زندگی ساقطم می کرد.
این رو گفت و قهقه ای زد و دوباره نگاهش رو به مادرش داد.
-نگیر اون قیافه رو به خودت، هر چی نباشه من دست پرورده ی منصورم. رگ خوابش دستمه.
زندایی نفس عمیقی کشید و سری تکون داد
-نمی دونم والا، چی بگم؟
من فقط نگرانتم، چون منصور رو خوب میشناسم.
ماهان گاز آخر رو از سیبش برداشت و با دهان پر گفت
-نباش، نگران هیچی نباش. همه چی خوبه.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزهای التهاب🌱
🎥 من آیتالله نیستم 🔹شهید رئیسی مرا وکیل خود برای ثبتنام در انتخابات خبرگان رهبری کرد. وقتی خبردار
واقعا فرق نمی کنه کی رییس جمهور باشه؟😢
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدویازده
ماهان خونه ی مادرش موند و قصد رفتن نداشت.
روی مبل لم داده بود کنترل توی دستش مدام شبکه های تلوزیون رو عوض می کرد.
اما فقط نگاهش به تلوزیون بود و اما حواسش نه!
از وقتی مهران رفته بود، دیگه مثل قبل نبود.
اصلا حواسش به دور و برش نبود و چیزی به شدت فکرش رو مشغول کرده بود.
صدای اذان مغرب بلند شد برای وضو از اتاق بیرون اومدم.
ماهان هنوز همونجا نشسته بود، انگار خسته شد و تلوزیون رو خاموش کرد و کنترل رو روی میز انداخت.
از جا بلند شد و بی هدف توی سالن قدم می زد.
نگاه از ماهان گرفتم و خواستم سمت سرویس برم.
زینت رو دیدم که توی آشپزخونه سر میز نشسته و لپه های توی سینی رو پاک می کنه.
وارد آشپزخونه شدم.
-هوا داره تاریک میشه، مگه شما نمیرید؟
سر بلند کرد و نگاهم کرد، تن صداش رو پایین آورد و با درموندگی گفت
-زنگ زدم خواهرم رفت پیش بچه ها، تا آقا اینجاست جرات نمی کنم برم.
دیدی که صبح چه قشقرقی راه انداخته بود که چرا نیستم؟
-خیلی خب، اگه کاری دارید بگید کمک کنم.
-نه کاری که نیست. من برای شام سوپ گذاشتم ولی خانم گفتند یه غذای دیگه هم بذارم شما و آقا سوپ نمی خورید.
-نه بابا لازم نیست. همون سوپ کافیه.
اگه کاری ندارید من برم وضو بگیرم نماز بخونم.
-نه کاری نیست، برو عزیزم
از آشپزخونه بیرون اومدم، زندایی هم برای نماز آماده می شد.
میز مخصوصش رو جلوش گذاشتم و جانماز سفید رنگش روی میز پهن کردم.
وارد سرویس شدم و وضو گرفتم و چند دقیقه بعد بیرون اومدم.
زندایی توی سالن مشغول نماز بود، سمت اتاق رفتم. کنار در ایستادم و لحظه ای چرخیدم تا ببینم ماهان کجاست؟
اون طرف سالن دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و نگاه عمیقش به مادرش دوخته شده بود.
تو همه ی این مدتی که اینجا بودم، هیچ وقت اینقدر آروم و ساکت ندیده بودمش و حالا این رفتارش برام جای سوال بود.
وارد اتاق شدم و جوری که ماهان متوجه من نشه،کنار در ایستادم و نگاهش می کردم و رفتارش زیر نظر داشتم.
بالاخره تکیه از دیوار برداشت و سمت مادرش رفت.
روی مبلِ کنارِ ویلچر نشست و دوباره نگاهش رو به صورتش مادرش داد که مشغول ذکر تشهد و سلام نمازش بود.
زندایی سلام نمازش رو داد، خم شد و بوسه ای به مهر زد و سر از سجده بر داشت.
تسبیح سفید رنگش رو برداشت و مشغول ذکر گفتن شد.
ذکرش که تمام شد، تسبیح رو روی میز گذاشت و هر دو دستش رو بالا گرفت و با خدای خودش نجوا می کرد.
و ماهان لحظه ای نگاه از مادرش بر نمی داشت.
تا وقتی که زندایی دعا کردنش تموم شد و دستهاش را به صورتش کشید.
با صدای گرفته ای گفت
-چی می خوندی؟
زندایی قرآن کوچکش رو برداشت و جواب داد
-با خدا حرف می زدم، دعا می کردم.
-چی می گفتی به خدا؟
-خیلی چیزا، مثلا آرزوهام رو بهش می گفتم.
ماهان نگاه از مادرش گرفت
دست دراز کرد و تسبیح توی جانماز رو برداشت و بین انگشتهاش به بازی گرفت .
-فایده ای هم داره؟ جوابت رو میده؟
زندایی لبخندی زد و گفت
-اگه فایده نداشت، اگه جوابم رو نمی داد، الان تو اینحا نبودی.
ماهان نیم نگاهی به مادرش کرد و دوباره نگاهش رو به دونه های تسبیح توی دستش داد.
-الان چی ازش خواستی؟
زندایی لبهاش رو روی هم فشار داد و گفت
-خیلی چیزا خواستم، یکیش عاقبت بخیری تو!
ماهان پوزخند کم رنگی زد و گفت
-تو هنوز به من امید داری؟
زتدایی لبخند به لب گفت
-آدم با امید زنده اس، الان بیشتر از قبل بهت امید دارم.
ماهان کمی در سکوت، با گوشه ی چشم، نگاهش رو به مادرش داد و از جا بلند شد و سمت در رفت.
-کجا میری مادر؟
-میرم یکم قدم بزنم، یه هوایی بخورم.
-برمی گردی؟
-آره، میام.
-ماهان جان؟
ماهان چرخید و نگاهش رو به زتدایی داد
-بله؟
-زینت و ثمین از صبح مشغول کار بودند خسته شدند. اگه تونستی از بیرون غذا بگیر زینت فقط سوپ درست کرده.
ماهان سری تکون داد و گفت
-باشه، میگیرم.چیز دیگه ای خواستی زنگ بزن.
گفت و از خونه بیرون زد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
*ای اهلِ مُحرم ؛
چرا فریاد شادۍ و هلھلہ سر نمـےدهید؟! اگر غدیر عید ولایت است ، مباهلھ عید فضیلت است ، فضیلت امیرالمومنین؏لیه السلام و صریحاً هم در قرآن کریم بیان شده است.* 🌱°.
#روز_مباهله
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ
عزیزان هفت روز دیگه #شروعماهمحرم داریم #هئیتدمعةالرقیهسلامعلیهاکهجوانو نوجوانهایدهههفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای #برپایهئیتاهلبیت تلاش میکنن شما هم اگر میخواید #سهیمباشید میتونید در
#خریدسیستموکارهایایستگاهصلواتیسهیمباشید
مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدودوازده
جانمازم رو جمع کردم و خواستم از اتاق بیرون برم که گوشیم زنگ خورد.
شماره ی نرگس بود، تماس رو وصل کردم و بعد از سلام و احوالپرسی گفت
-ببخشید ثمین جان، من قرار بود امروز بیام اونجا ولی مهمون برامون رسید نشد که بیام.
-اشکالی نداره، اصلا راضی نبودم به زحمت بیوفتی. خودم فردا میام آموزشگاه هم کارهای عقب افتاده رو کامل می کنیم، هم داروها رو می گیرم.
-کارها ی امروز که تموم شد.
داروها رو هم خووم نرسیم بیارم.
الات زنگزدم بگم داروها دست امیر حسینه، امشب داره میره خونه مادر بزرگم.سر راه داروها رو میاره اونجا.
-ای وای، اصلا لازم نبود ایشون رو به زحمت بندازی، خودم میومدم
-نه بابا چه زحمتی، سر راهشه دیگه.
فقط وقتی رسید به من خبر میده منم بهت زنگ میزنم برو تحویل بگیر.
خیلی وقته راه افتاده فکر کنم تا چند دقیقه دیگه برسه اونجا.
-باشه دستت درد نکنه.
-خواهش می کنم، راستی برنامه رفتنت چی شد؟
-فعلا منتظر خبر از محبوبه خانمم.
گفت آخر هفته میریم.
نهایتا یکی دو روز دیگه
-خب به سلامتی، ولی نری اونجا بمونی دیگه سراغی از ما نگیریا.
لبخندی زدم و گفتم
-نه بابا، من از الان دلم برات تنگ شده.
-منم دلتنگت میشم، کاش میشد همینجا بمونی. تازه به هم عادت کرده بودیم.
آه عمیقی کشیدم و گفتم
-تو دعا کن بابام حالش خوب بشه بتونیم برگردیم خونه ی خودمون. اونوقت منم مثل تو هر وعده غذای دلخواهشو درست کنم و سفره پهن کنم منتطر بشم بیاد و با هم غذا بخوریم.
منم مثل تو حواسم به کم و زیاد زندگیمون باشه و نذارم نبود مامان، بابا رو اذیت کنه.
می دونی نرگس، من الان یه حالی ام که خودم هم حالم رو نمی فهمم.
یه دلم پیش باباست و دلم میخاد هر چه زودتر برگردم پیشش.
اما یه دلم اینجاست و نمی تونم زندایی رو تنها بذارم.
من به زندایی عادت کردم، محبتهاش من رو یاد مامان میندازه.
نمی دونم اگه برگردم و دلم برای مامان تنگ بشه باید چکار کنم؟
-عزیز دلم، یکی از دلایلی که من و تو اینقدر زود با هم رفیق شدیم و با هم صمیمی شدیم همین درد مشترکمونه که خوب می تونیم همدیگه رو درک کنیم.
وقتی از دلتنگیت میگی خوب حالت رو درک می کنم، ولی دیگه کار دنیا همینه. باید باهاش کنار بیایم وگرنه تحملش خیلی سخت میشه.
مکثی کرد و گفت
-بهرحال امیدوارم هر کجا میری همیشه شاد و سلامت باشی.
-ممنونم، نرگس من بهترین خاطرات عمرم رو با تو دارم. کاش دوباره یه موقعیت پیش بیاد بتونیم با هم یه سفر بریم کربلا.
-من که از خدامه، دعا می کنم دوباره با هم بریم....
چند دقیقه ای با نرگس صحبت می کردم و از خاطرات خوبمون می گفتیم.
بالاخره از هم خدا حافظی کردیم و تماس رو قطع کردم.
اما باز منتظر تماسش بودم تا خبر اومدن امیر حسین رو بده.
چادر نمازم رو آویزون کردم و از اتاق بیرون رفتم.
زینت، زندایی رو سمت اتاقش می برد.
رو به زندایی که سر حال بنظر نمیومد گفتم
-خوبید زندایی؟
بی حال سری بالا انداخت و گفت
-نه، نمی دونم چرا حس می کنم سرم سنگین شده.
نگران دستی به پیشونیش گذاشتم و گفتم
-چرا؟ خوب بودید که
-خانم جان از بس حرص می خورید، از وقتی آقا مهران رفته همش دارید خود خوری می کنید و نگرانید.
مگه دکتر نگفت حرص و جوش براتون سَمه؟
- چیزیم نیست، شلوغش نکن زینت.
یکم بخوابم بهتر میشم
رو به زندایی گفتم
-الان بخوابید؟ شام نخوردید که.
-خوردم عزیزم، زینت یکم سوپ برام کشید خوردم. من می خوابم شما هم شامتون رو بخورید.
به ماهان گفتم براتون غذا بگیره.
زینت کمی دستپاچه گفت
-یعنی آقا...قراره امشب اینجا بمونند؟
زندایی سری بالا انداخت و گفت
-نه نمیمونه، میاد غذا رو میده و میره خیالتون راحت.
زندایی به اتاقش رفت و به کمک زینت روی تخت دراز کشید و خوابید.
زینت بیرون اومد و گفت
-من برم میز رو بچینم، شام آماده اس.
چیزی طول نکشید که نرگس دوباره زنگ زد، گوشی رو برداشتم و سلامی به هم کردیم.
-ثمین جان، امیر حسین داروها رو آورده دم دره برو ازش بگیر.
-باشه، بازم ممنون خداحافظ
-خداحافظ
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫