عزیزانیه#خانوادهبخاطرشرایطدرمانبچهشونچندسالهزینههایزیادیکردنچندوقتپیشبرای#پیونداقداممیکنن
#متاسفانهقبلازعملبچهجوانشونفوتمیشه
درکنارغمازدستدادنفرزندشون
#بخاطردرمانپولقرضگرفتن
والانبدهکارهستن
هرچقددرتوانتونهکمککنیدبتونیمدراینشرایطروحیمقداریازبدهیهاشونتسویهکنیم #بهنیتاهلبیتوشهداچراغهایکمکتونروشن کنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c #لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان 🙏 @Karbala15 #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
روزهای التهاب🌱
عزیزانیه#خانوادهبخاطرشرایطدرمانبچهشونچندسالهزینههایزیادیکردنچندوقتپیشبرای#پیونداقدامم
عزیزان #برایبدهیهزینههایدرمان پنجمیلیونوصدهزارجمعآوریشده
این خانواده کلی #هزینهبرایخریدداروهایخاصوآیسییوکردن
دوستان منتظر کمک دستای مهربون شما هستن🖐🏻
#هنوزکلیراهموندهتامبلغاصلی 😢
به #نیتحضرتزینب (س)واریز بزنید
دوستان حتما به ادمین بگید واریزی برای#بدهی برای یا#صدقهس
@Karbala15
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوسیونه
اونقدر توی کفش فروشی حالم گرفته شد که تا آخر خرید مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن رفتار کردم و به ماهان اجازه دادم نظر بده.
خریدمون با یه دست
کت و شلوار و پیراهن برای ماهان تمام شد و راهی خونه شدیم.
ماشین جلوی در متوقف شد و من پیاده شدم که سمیه صدام زد
-ثمین، تو بیا خریدا رو ببر من کمک کنم زندایی رو بیاریم.
چندتا از خریدا رو برداشتم و کلید رو از کیفم بیرون آوروم و در رو باز کروم.
با عجله وارد خونه شدم تا خزیدها رو بذارم و برای کمک به سمیه و ماهان بیرون برم.
با دستهای پر از پله ها بالا دویدم که صدای عصبی سعید رو از،داخل سالن شنیدم
-من همیشه احترامت رو نگه داشتم ولی نمی دونم تو چه اصراری داری اینقدر خودت رو بی حرمت کنی.
با تعجب جلو رفتم نگاهی داخل سالن کردم.
مرضیه گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد و سعید کلافه و عصبی دور خونه راه می رفت
-آروم باش سعید جان، دیگه گذشت
-چی رو گذشت پدر من؟
اون روز جلوی سمیه و صادق هرچی دلش می خواست گفت من حرفی تزدم گفتم عصبی بوده، فشار روش بوده اشکال نداره.
دوباره برگشت جلو زندایی و ماهان اون حرفها رو زد.
-چی گفتم مگه؟ فقط گفتم که ماهان بدونه بدهیش از کجا جور شده.
الان تو خودت رو بدهکار ثمین میدونی
ولی اونا قراره زن و شوهر بشند، ثمین زمینش رو پای بدهی ماهان داده، پس بذار خودشون با هم طرف حساب باشند.
اونوقت تو اومدی اینجا بخاطر اونا سر من داد می زنی و با من دعوا می کنی؟
مرضیه این حرفها و با گریه گفت و سعید تهدید وار جواب داد
-من بخاطر بی فکریت سرت داد زدم، بخاطر اینکه وقتی می خوای یه حرفی بزنی اصلا موقعیت اطرافت رو نمیسنجی.
یک بار دیگه هم ببینم، یا بشنوم حرف بیجایی بزنی اونوقت من می دونم و تو.
با صدای برخورد در حیاط با دیوار نگاه از دعوای این زن و شوهر گرفتم و سمت در چرخیدم
سمیه در رو باز کرده بود و ماهان با احتیاط می خواست ویلچر رو داخل حیاط،بیاره
نگاه ازشون گرفتم و بابا رو صدا زدم تا متوجه اومدنمون بشند و وارد سالن شدم
-بابا، سلام ما اومدیم.
بابا جوابم رو داد و سعید که هنوز چهره اش در هم بود زیر لب جوابی دادو گفت
-بقیه کجاند؟
-دارند ویلچر زندایی رو میارند داخل
سعید نیم نگاهی به بیرون کرد و برای کمک رفت.
خریدهام رو کنار دیوار گذاشتم و نگاهم رو به چهره ی اشکبار مرضیه دادم.
دلخور نگاهم کرد و دستی به صورتش کشید و بلافاصله بلند شد سمت آشپزخونه رفت.
-خریداتون انجام شد؟
با لبخند رو به بابا کردم
-بله، هر چی زندایی گفت خریدیم
-مبارکتون باشه،
لبخندی زد و گفت
-فقط میمونه حلقه ی آقا ماهان که خودم از نجف خریدم
با تعجب گفتم
-شما خریدید؟
خندید و گفت
-آره، اربعین که رفتیم با حاجی رفتیم یه جا انگشتر خریدیم ولی دست نکردم.
انگار قسمت بوده بذاریم برای داماد.
-دستتون درد نکنه
با صدای سعید و ماهان بابا از جا بلند شد و به استقبال زندایی رفت.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهل
آخرین ظرفهای ناهار رو جمع کردم و به آشپزخونه رفتم.
سمیه جلو اومد و ظرفها رو از دستم گرف.
با احتیاط نگاهی سمت در کرد و صداش رو پایین اورد و گفت
-تو میدونی مرضیه چرا اینقدر ناراحته؟
-من که اومدم با سعید بحثش،شده بود.
انگار بخاطر اون حرفی که به زندایی زد سعید دعواش کرد
با تاسف سری تکون داد و گفت
-منم فهمیدم سعید بابت اون حرفها خیلی ناراحت شد، می دونستم این حرفهای مرضیه شر میشه.
-خب تقصیر خودشه، اصلا من اگه بخاطر چک سعید کاری هم کردم یه حساب بین خودمون بوده، نمی خواستم سعید خونه شو بفروشه.
مرضیه حق نداشت تو حساب دخالت کنه
-خیلی خب حالا، تو هم دیگه گنده اش نون.
برو ببین زندایی اون موقع چکارت داشت
از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد اتاقم شدم.
زتدایی روی تخت دراز کشیده بود و با دیدنم لبخندی زد
-امروز خیلی خسته شدی
لب تخت کنارش نشستم
-من که نه، شما خیلی به زحمت افتادید
-این حرف رو نزن، من امروز بعد از سالها رفتم بازار و یه خرید حسابی کردم.
خیلی هم بهم چسبید
چیزی نگفتم و با لبختد نگاهش کردم
-راستی، قرار بود من رو ببری پیش زهرا
-چشم، شما یکم استراحت کنید بعد از ظهر میریم.
-دستت درد نکنه، پس تو هم استراحت کن.
بعد از دو ساعت استراحت، زندایی ماهان رو شدا زد و آماده رفتن به امامزاده شدیم.
بابا و سعید خونه موندن و مرضیه و سمیه هم ترجیح دادند برای آماده کردن شام بمونند و با ما نیومدند.
سوار ماشین شدیم و آدرس امامزاده رو به ماهان دادم.
جلوی امامزاده پیاده شدیم و من پشت ویلچر، زندایی رو سمت مزار مامان میبردم.
کنار سنگ سیاه رنگ مزارش ایستادم و آهی کشیدم.
بفرمایید زندایی، اینم قبر مامان و عزیز.
زندایی که خیلی دلتنگ بود، ازم خواست از داخل امامزاده براش قرانی بیارم.
وارد امامزاده شدم و قرآنی برداشتم و بیرون اومدم.
زندایی که معلوم بود گریه کرده، با دیدن من لبختد پر از بغضی زد و نگاهش رو به سنگ قبر مامان داد
-نمی دونی چقدر خوشحالم زهرا جون.
کی فکرش رو می کرد؟
دختر تو، پسر من!
ثمینت قراره دختر من بشه.
اصلا نگرانش نباش، خودم براش مادری میکنم.
نمیذارم خم به ابروش بیاد.
خودم میشم مامانش و ثمینم میشه دخترم.
ازت ممنونم زهرا جون
ممنونم که همچین یادگاری ارزشمندی برام گذاشتی.
بهت قول میدم مثل جونم حواسم بهش باشه.
قرآن رو دستش دادم و کنارش روی زمین نشیستم
بوسه به قرآن زد و نگاهش رو به سنگ قبر عزیز داد
-خدا بیامرزه زن عمو رو.
هر وقت براش درد دل میکردم، میگفت آذر نکنه یه وقت نفرین کنی!
نکنه بچه هات رو نفرین کنی!
میگفتم دلم ازشون گرفته، اصلا سراغی ازم نمیگیرند ماهانم که گاهی یه سر بهم میزنه وقتی میاد اینقدر اوقاتم رو تلخ میکنه که میگم کاش اونم نمیومد.
میگفت هر وقت دلت از بجه هات گرفت، دست بلند کن و دعاشون کن.
بگو خدایا اینا اگه راه درست رو پیدا کنند هدایت میشند، ولی الان غافلند، نمیفعمند که دارند اشتباه می کنند تو کمکشون کن.
من خیلی نا امید بودم
ولی زن عمو میگفت تو مادری و دعا تو جایگاه مادر پیش خدا رد خور نداره، مطمئن باش دعات اجابت میشه.
خیلی وقتا که از دست ماهان ناراحت بودم، دعاش میکردم.
الان میبینم حرف زن عمو درست بود، درسته که طول کشید ولی بالاخره دعاهام جواب داد.
البته برای همه شون دعا کردم، ولی ماهان خودش خواست که تغییر کنه ولی مهران و مهتاب هنوز خودشون نخواستند...
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
عزیزانیه#خانوادهبخاطرشرایطدرمانبچهشونچندسالهزینههایزیادیکردنچندوقتپیشبرای#پیونداقداممیکنن
#متاسفانهقبلازعملبچهجوانشونفوتمیشه
درکنارغمازدستدادنفرزندشون
#بخاطردرمانپولقرضگرفتن
والانبدهکارهستن
هرچقددرتوانتونهکمککنیدبتونیمدراینشرایطروحیمقداریازبدهیهاشونتسویهکنیم #بهنیتاهلبیتوشهداچراغهایکمکتونروشن کنید
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c #لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان 🙏 @Karbala15 #مطمئنباشیدبرکتاینکمکهابهزندگیتونبرمیگرده
روزهای التهاب🌱
عزیزانیه#خانوادهبخاطرشرایطدرمانبچهشونچندسالهزینههایزیادیکردنچندوقتپیشبرای#پیونداقدامم
عزیزان این خانواده کلی #هزینهبرایخریدداروهایخاصوآیسییوکردن
دوستان منتظر کمک دستای مهربون شما هستن🖐🏻
#هنوزکلیراهموندهتامبلغاصلی 😢
به #نیتحضرتزینب (س)واریز بزنید
#هرکسیتواناییکمککردندارهیاعلیبگه بتونیم مشکل حل کنیم
مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
#لطفارسیدروبرایادمینبفرستیدوبگیدبرایبدهیهزینههایدرمان
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلویک
کمی با زندایی کنار مامان و عزیزموندم و زندایی مشغول خوندن قرآن شد.
برای اینکه مزاحم قرآن خوندنش نشم، از جا بلند شدم خواستم به زیارت برم.
هنوز وارد حرم نشده بودم که ماهلن رو دیدم که لب حوض وسط حیاط نشسته و خیره به گنبد امامزاده نگاه می کنه.
با تعلل جلو رفتم که متوجه حضورم شد.
لبخندی زد گفت
-بیا بشین
رفتم و با فاصله کنارش نشستم.
-مامان کجاست،
-سر خاک عزیز داره قرآن میخونه
چیزی نگفت، نفس عمیقی کشید و دوباره نگاهش رو به گنبد داد
-ثمین؟
-بله؟
-میگم ...تو بلدی دعا کنی مگه نه؟
خندیدم و گفام
-مگه دعا بلدی می خواد.
نیم نگاهی کرد و گفت
-من بلد نیستم دعا کنم
یعنی نمی دونم باید چی یگم، چی بخوام.
ولی دیدم که مامان بلده، بعد از نماز هاش دیدم که دعا می کنه.
با همون لبخند گفتم
-دعا کردن که کاری نداره، آدم هر چی می خواد باید به خدا بگه.
سر چرخوند و نگاهم کرد
-من میخوام تو برام دعا کنی.
همونجوری که بلدی
دعا کن کم نمیارم.
گاهی شرایط،اونقدر برام سخت میشه که فکر می کنم الانه که کم بیارم و همه تلاشم نابود بشه.
می خوام تو دعا کتی که هیچ وقت کم نیارم
دعا کنی این راهی که خودم انتخاب کردم رو رها نکنم و بتونم خودم رو جمع و جور کنم .
سزی تکون داد و گفت
-من راه سختی اومدم، نمی خوام متوقفش کنم
خیلی با هم حرف زدیم و ماهان خواسته اش زو به من گفت
از جا بلند شدم
-من میرم زیارت کنم
-صبر کن منم میام
با هم همقدم شدیم و توی ورودی حرم از هم جدا شدیم.
وارد حرم شدم و دستهام رو تو شبکه های نقره ای رنگ ضریح گره زدم.
پیشونیم رو به ضریح تکیه دادم.
ازبین شبکه ها ماهان رو اون طرف ضریح دیدم.
اون هم به ضریح تکیه داده بود.
این ماهان با ماهان بد جنس چند ساعت قبل چقدر فرق داشت.
چهره اش هم جدی بود و هم مظلوم.
خواسته بود تا براش دعا کنم
دعا کردم برای ثابت قدم موندنش تو راهی که انتخاب کرده!
دعا کردم برای صبر و شکیباییش تو این راه!
و دعا کردم برای هر دومون، برای زندگی که قرار بود کنار هم شروع کنیم.
دعا کردم و از خدا خواستم کمکم کنه، تو این راه سخت و دشوار قدرتی بهم بده تا بتونم هم پای مرد زندگیم سختی ها را تحمل کنم و زندگی خوب و سعادتمندی داشته باشیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلودو
صبح زود بود که با هماهنگی که سمیه انجام داده بود، اماده ی رفتن به آرایشگاه شدم.
ماهان منتظرم بود و من با استرسی وصف نشدنی می خواستم از خونه بیرون بزنم.
چادر پوشیده از اتاق بیرون اومدم.
زندایی که بد تر از من برای رسیدن به لحظه ی عقد، دل او دلش نبود با لبخند نگاهم کرد
-آماده ای عزیزم؟
-بله
-برید به سلامت
خم شدم و همدیگه رو بوسیدیم ازش جدا شدم.
همون موفع سعید در حالی که لقمه ای توی دستش بود و دهانش هم پر بود، از آشپزخونه بیرون اومد و بابا گفت
-سعید تو هم باهاشون میری؟
لقمه ی توی دهانش رو قورت داد و ابرویی بالا داد و گفت
-بله، من که باید برم.
نمدونم کجای دنیا رسمه برادر عروس داماد رو ببره آرایشگاه که من باید ببرم؟
همه خندیدند و زندایی گفت
-شرمنده سعید جان،
زحمت ماهانم افتاده گردن شما
سعید به شوخی ضربه ای به شونه ی ماهان زد و گفت
-دشمنتون شرمنده.
ما که ظاهرا حالا حالاها باید جور این دوماد رو بکشیم دیگه چاره ای نیست.
گفت و همراه ماهان بیرون رفتند.
از بابا و مرضیه خداحافظی کردم و همراه سمیه بیرون رفتیم.
تو مسیر سعید مدام سر به سر ماهان می گذاشت و ماهان که ظاهرا کلافه بنظر می رسید، نمی تونست جوابش رو بده.
بعد از طی کردن چندتا خیابون بالاخره جلوی آرایشگاه پیاده شدیم.
هنوز وارد آرایشگاه نشده بودیم که ماهان هم پیاده شد
-ثمین؟
-بله
نیم نگاهی به سمیه کرد و دستی پشت گردنش کشید، سمیه هم منظورش رو متوجه شد و گفت
-من میرم داخل با شیوا خانم هماهنگ کنم، تو هم بیا
-باشه
سمیه رفت و من پشت سر ماهان چند قدم از ماشین فاصله گرفتم
نگاه درمونده اش رو به چشم هام داد و گفت
-کارت اینجا خیلی طول می کشه؟
فکر کنم یکی دو ساعتی طول بکشه، چطور؟
کلافه نفسش رو بیرون داد و گفت
-راستش...یکم استرس دارم.
کاش زودتر می رفتیم محضر و عقد می کردیم.
از کلافگی و عجله اش خنده ام گرفت و سرم رو پایین انداختم
-معمولا ما دخترا قبل از عقد اینقدر استرس داریم، الان شما چرا اینجوری؟
حق به جانب گفت
-والا از بس تو این مدت اذیتم کردی
الان همش میترسم یهو یه کاری کنی که نشه عقد کنیم.
با تعجب نگاهش کردم
-من اذیت کردم؟
هنوز جوابی نداده بود که صدای بوق ماشین بلند و سعید سرش رو از پنجره بیرون اورد
-خونه رو ازتون گرفته بودند؟ حالا تا ظهر قراره اینجا وایسید با هم حرف بزنید؟
ماهان بیا بریم ظهر شد.
ماهان کلافه سری تکون داد و گفت
-این داداشتم که عین مامورای کمیته ی قدیم فقط مراقب ما دوتاست، من برم تا بیشتر از این داد و هوار نکرده.
سری تکون دادم و گفتم
-نه که شما هم خیلی کم میارید جلو سعید؟
- اگه کم بیارم که کلاهم پس معرکه اس، تازه حالا دارم ملاحظه ش رو میکنم بذار خیالم از بابت تو راحت بشه بعد می دونم چکار کنم.
چشم غره ای نثارش کردم و خواستم اعتراضی کنم که مهلت نداد و بلافاصله خداحافظی کرد و رفت.
وارد آرایشگاه شدم و بعد از هماهنگی هایی که سمیه انجام داد، زیر دست شیوا نشستم.
شیوا کارش رو شروع کرد و سمیه با حساسیت بالای سرمون ایستاده بود و در مورد آرایشم نظر میداد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍
ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت)
راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت)
وارد لینک بشید👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلوسه
بعد از حدود سه ساعت بالاخره کارم تموم شد شبوا نگاه کلی توی صورتم کرد.
-دیگه کاری نداری، میتونی بری توی اتاق لباست رو عوض کنی
وارداتاق گوشه ی سالن شدم و با کمک سمیه لباسم رو عوض کردم و جلوی آینه ایستادم.
از آرایش ملایم صورتم واقعا عالی بود.
لبختدی زدم و موهای بلندی که با دست هنرمتد آرایشگر حالت خاصی گرفته بود رو از یه طرف شونه ام آویزون کردم.
سمیه هم از توی آینه نگاهم کرد و با لبخند گفت
-خیلی خوب شده، مبارکت باشه
به سمتش چرخید و من هم لبخندی بهش هدیه کردم
-عالی شده، دستت درد نکنه تو هم خیلی زحمت کشیدی
کمی خیره تو چشمهام نگاه کرد و لبخند و بغضش با هم عجین شد
جلو اومد و من توی آغوشش کشید
-من هر کاری کردم وظیفم بوده عزیزم، الهی که خوشبخت بشی.
خیلی سعی کردم تو این مدت چیزی برات کم نذارم، سعی کردم جای مامان رو پر کنم.
ببخشید که نتونستم.
دستهام رو دورش حلقه کردم تو آغوشم فشردمش
-تو همه کاری برام کردی آبجی جونم، ممنونم که این مدت کنارم بودی و هوام رو داشتی
-سمیه خانم، زن داداشتون اومدند.
با صدای شیوا از آغوش هم جدا شدیم و سمیه از اتاق خارج شد و چیزی نگذشت که صدای زندایی رو شنیدم
سلامی به شیوا و همکاراش کرد و گفت
-این عروس خوشکل من کارش تموم شد؟
-بله، تموم شده.
تو اتاق هستند
-میتونم ببینمش؟
-خواهش میکنم بفرمایید.
وسط اتاق ایستادا بودم که ویلچر زندایی وارد اتاق شد و پشت سرش سمیه و مرضیه اومدند.
سلامی کردم و نگاه زندایی روی من ثابت موند.
برقی از نگاهش گذشت رو به وضوح دیدم و هر لحظه ذوق توی چهره اش بیشتر می شد
-وای عزیزم، یه تیکه ماه شدی
هزار ماشاالله
جلو رفتم و هر دو دستم رو به دستهای گرمش دادم.
نگاه پر ازشوقش مدام توی صورتم جابجا میشد و گفت
-مبارک باشه دختر قشنگ من، الهی که خوشبخت بشی
-ممنونم
با صدای زنگ گوشی سمیه نگاه از زندایی گرفتم.
تماس رو وصل کرد و بعد از مکالمه ی کوتاهی رو به من گفت
-آقا ماهان پشت دره، بیا چادرت رو بپوش.
لحظه ای از رویارویی با ماهان دلهره ی زیادی گرفتم انگار هنوز امادگیش رو نداشتم.
روبروی سمیه ایستادم و با کمک مرضیه شال سفید و چادری که دیروز خریده بودیم رو روی سرم مرتب کردند.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هزارونهصدوچهلوچهار
تپش قلبم بالا رفته بود و دستهام میلرزید.
مرضیه از اتاق بیرون رفت و چند لحظه بعد در حالی که با کسی صحبت میکرد به اتاق برگشت
-بفرمایید ساراجون، عروس خانم اینجاست.
پشت سرش خانم جوانی دوربین به دست وارد شد و بعد از سلام و تبریک توصیه هایی برای شروع فیلمبرداری کرد.
برای فیلمبرداری داخل آرایشگاه چادر و شالم رو برداشتم و سارا از چند صحنه ی مختلف تصویر برداری کرد اما من فقط درگیر دلشوره ام بودم و به اجبار باهاش همکاری میکردم.
برعکس من، زندایی یک دنیا ذوق و شوق داشت و گاهی پیشنهادهایی هم به خانم فیلمبردار می داد.
سارا دوربین رو خاموش کرد و گفت
-خب دیگه من کارم تموم شد، برید آقا داماد رو صدا بزنید تا فیلمبرداری رو از دم در شروع کنم.
مرضیه که برخلاف این چند روز، سعی داشت برای خوب برگزار شدن مراسم عقد تلاشش رو بکنه، با سارا همکاری می کرد.
چشمی گفت و گوشیش رو از کیفش بیرون اورد و شماره ای گرفت
-الو سعید جان، به آقا ماهان بگو بیاد داخل
تماس رو قبطع کرد و با لبخند نگاهش بین من و سارا جابجا شد
-آقا داماد پشت دره.
دوباره سمیه شال و چادرم رو اورد و روی سرم انداخت.
چادر روی صورتم بود و خوشبختانه نمی تونستم ماهان رو ببینم.
ظاهرا توی سالن با برنامه ی سارا پیش می رفت.
چند لحظه گذشت که صدای کل کشیدن زندایی و دست زدن حضار بلند شد و دونه های نقل بود که روی سرم می ریخت.
سر به زیر از زیر چادر فقط قدمهای مردونه ای رو می دیدم که به طرفم میومد و نگاهم رو به برق کفشهای نو و سیاه رنگش دوختم.
فاصله اش با من کم شد و روبروم ایستاد
-آقا داماد گل رو تحویل عروس خانم بدید
دسته گل زیبایی از گلهای رز قرمز که اطرافش با گلهای ریز سفید رنگی پوشیده شده بود رو روبروی خودم دیدم و صدای اروم ماهان رو شنیدم
-بفرمایید عروس خانم
هر دو دستم رو جلو بردم و دسته گل رو ازش گرفتم.
ماهان کنارم ایستاد و بوی عطر تلخش مشامم رو پر کرد.
منتظر دستور سارا بودیم، بعد از اینکه دوباره توضیحاتی داد، با ماهان به سمت در همقدم شدیم.
سمیه هم کنارم ایستاد و دستم رو گرفته بود و به سمت در راهنماییم می کرد.
از در آرایشگاه بیرون زدیم. صدای صحبت سعید رو با مرضیه شنیدم و سمت ماشین رفتیم.
ماشین سفید گل کاری شده،
با فکر اینکه زندایی حتی از گل کاری ماشین هم غافل نبوده، لبخندی روی لبم نشست.
اما این ماشینی نبود که ماهان باهاش اومده بود، این ماشین صادق بود که برای امروز دست ماهان داده.
با کمک سمیه روی صندلی جلو نشستم و ماهان هم پشت فرمون.
بلافاصله ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫