eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
510 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کیفم رو پرت کردم و کنار دیوار نشستم. زانوهام رو بغل کردم و سر رو زانوهام گذاشتم. بغض داشتم اما اونقدر خودم از موقعیت پیش اومده دچار شوک بودم که اشکهام باهام همراهی نمی کردند. مدام به خودم بد و بیراه می گفتم که چرا حواسم به ساعت نبود و این همه مدت زمان از دستم در رفته بود؟ یادگوشیم افتادم. دست دراز کردم و کیفم رو برداشتم. گوشیم رو بیرون آوردم و روشنش کردم. کاش حداقل گوشیم رو خاموش نکرده بودم. حال بدی دلشتم و دلم پیش بابا بود. دوست داشتم باهاش حرف بزنم اما نمی تونستم. و همونجا توی اتاق موندم. هوا تاریک شده بود که چند تقه به در خورد و مرضیه وارد شد کمی توبیخگر نگاهم کرد و سری تکون داد. انگار بدش نمیومد اون هم یکم سرزنشم کنه ولی محبور به سکوت بود. -شام آماده کردم، پاشو بیا بخور. نگاه ازش گرفتم و کلافه سری تکون دادم و غیظ دار گفتم -من هیچی نمی خوام، میل ندارم. مرضیه که حسابی دلش از من پر بود، کوتاه نیومد و طلبکار گفت -یعنی چی نمی خوای؟ سعید و مامانم که دارند میرن هیات.‌ بابات تنها شام بخوره؟ پاشو بیا بیرون -وای مرضیه حوصله ندارم، لطفا برو بیرون گفتم که شام نمی خوام اشتها ندارم. کمی نگاهم کرد و با حرص گفت -واقعا که و بیرون رفت. چند دقیقه نگذشت که دوباره در باز شد و اینبار سعید با همون اخم سنگینی که داشت وارد شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی خودم رو جمع و جور کردم و سر به زیر انداختم. طلبکار و پر غیظ گفت -چرا نیومدی بیرون؟ مگه نرضیه نگفت سفره ی شام پهن کرده؟ دلخور لب زدم -به مرضیه گفتم میل ندارم -خب بیخود گفتی. باید جلو چشم بابا باشی. از،وقتی اومدی به جای معذرت خواهی چپیدی تو این اتاق که چی؟ حداقل پاشو برو یکم باهاش حرف بزن آرومش کن. باز خجالت زده سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم -آخه تو یکم فکر نمی کنی با این کارهات داری چی به روز بابا میاری؟ می دونی تو این چند ساعت چی بهش گذشته؟ ناخوداگاه بغضم تحریک شد و اولین قطره ی لشک راهش رو روی صورتم باز کرد. با دیدن اشکهای من انگار عصبانیتش بیشتر شد و با حرص و صدای کنترل شده ای گفت -ثمین، بفهم بفهم که تنش عصبی، استرس، اضطراب برای بابا سَمه. چرا هر روز یه درد سر تازه درست می کنی؟ چرا هر چی من تلاش میکنم برای بهتر شدن حال بابا، تو همه رو خراب می کنی؟ من دارم همه کاری می کنم که دوباره سرپا بشه، بتونه مثل قبل روی پای خودش بایسته و بالا سرمون باشه. ولی تو با یه لجبازی و بی فکری، همه زحتمهای من و بابا رو هدر می دی. همین چند ساعتی که حرص خورد و استرس داشت، می دونی به اندازه ی چند روز درمانش رو عقب انداخته؟ کمی مکث کرد و گفت -بزرگ شو ثمین. دیگه بچه که نیستی. تو هم یکی از اعضای خانواده ای که باید به سهم خودت به بابا کمک کنی تا حالش خوب بشه. نه اینکه هر روز با یه درد سر جدید، بیشتر اذیتش کنی. گفت و سمت در رفت. قبل از خروج دوباره چرخید و نگاهم کرد و محکم و آمرانه گفت -به جای آبغوره گرفتن پاشو بیا کنارش بشین چهار کلمه باهاش حرف بزن از ناراحتی درش بیار. من دارم میرم مسجد، نیام ببینم دسته گل جدید به آب دادی. گفت و بیرون رفت و در رو تو حالت نیمه باز رها کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ناچار از جا بلند شدم و بیرون رفتم. عمه چادر به سر مشغول پوشیدن کفشهاش بود و از بابا مرضیه خداحافظی می کرد. سعید هم کنار بابا ایستاده بود و با دیدن من سری به تاسف تکون داد. -من دارم میرم بابا، کاری نداری؟ -نه بابا جان، برو به امید خدا. التماس دعا. -اگه خواستید بیاید زنگ بزتید میام دنبالتون -نه بابا، امشب نمی تونم بیام ان شاالله بهتر بشم فرداشب با هم میریم. -باشه هر جور راحتید. فعلا خداحافظ -خداحافظ سعید و عمه رفتند و مرضیه هم تو آشپز خونه مشغول بود‌. با تردید چند قدم سمت بابا برداشتم. نزدیکش شدم اما اصلا نگاهم نمی کرد و این برام سنگین تموم می شد. با فاصله از تختش ایستادم و بغض دار نگاهش،کردم. و با صدای لرزانی صداش زدم -بابا...بابایی... با اخم به روبرو خیره بود و حق میدادم که نگاه مهربونش رو ازم دریغ کنه. خواستم حرفی بزنم که صدای مرضیه مانعم شد. -دایی جان، شامتون آماده اس. بیارم براتون؟ بابا نفس عمیقی گرفت و سری به علامت نه تکون داد -نه دخترم، الان نمی خورم. دستت درد نکنه. مرضیه که حال بابا رو فهمیده بود، دیگه اصراری نکرد و گفت -پس من میرم نماز بخونم، چیزی خواستید صدام کنید -باشه بابا، برو مرضیه به اتاق رفت و من و بابا تنها شدیم. کمی نگاهم رو به صورت خسته و مهربونش دادم و درگیری زیادی با بغض گلوم داشتم. آروم دست روی دستش گذاشتم ودوباره با همون صدای لرزون لب زدم -بابایی... ببخشید...بخدا نمی خواستم اینجوری نگرانتون کنم...رفتم....رفتم سر خاک مامان...اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هنوز اخم داشت و حتی نگاهم نمی کرد. و این بدترین تنبیه بود برام. نمی دونستم باید چکار کنم فقط می دونستم باید بابا رو از این ناراحتی بیرون بیارم. واردآشپزخونه شدم و از غذایی که مرضیه پخته بود، کشیدم. تنها راهی بود که برای تزدیک شدن به بابا به ذهنم می رسید. سینی رو برداشتم و بیرون رفتم. به خودم جرات دادم و آروم کنار تختش نشستم و در حالی که با بغضم درگیر بودم، قاشق رو توی ظرف غذا می چرخوندم. قاشق رو جلو گرفتم و لب زدم -براتون غذا آوردم... هنوز حرفم تموم نشده بود که با لحنی دلخور و ناراحت گفت -به مرضیه هم گفتم که نمی خورم.‌پاشو جمع کن اینا رو درمونده لب زدم -بابا اینجوری... -پاشو ثمین، این غذا رو هم ببر از اینجا. اینبار لحنش تند و محکم بود و جرات مخالفت و اصرار بیشتر نداشتم. نا امید بلند شدم و سینی غذا رو به اشپزخونه بردم. می خواستم پیش بابا برگردم اما اونقدر ازم ناراحت بود که نمی خواست کنارش باشم. چشم بسته بود و ساعد دستش رو روی صورتش گذاشته بود. راهم رو سمت اتاق کج کردم و دوباره به کنج تنهاییم پناه بردم. اروم و بی صدا اشک می ریختم و توی دلم عمه رو مورد مواخذه قرار می دادم. چرا اون مقصر اصلی این ماجرا بود. اگه اون حرفها رو نمی زد اگه اونقدر اصرار بیخودی برای پسرش نداشت اگه فقط یکم ملاحظه ی احوالات من رو کرده بود من سر لج نمی افتادم که اخرش به ناراحتی بابا ختم بشه. و حالا از نظر همه، من دختر بی ملاحظه ای باشم که حتی مراعات حال پدرم رو هم نکردم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی با گوشیم ور رفتم و توی دلم به شاهین هم غر میزدم که چرا دوباره به گوشیم زنگ زد و باعث شد خاموشش کنم و چند ساعت همه ازم بیخبر بمونند. دیگه تا آخر شب از اتاق بیرون نرفتم و دلشکسته به بابا فکر می کردم. دیر وقت بود که متوجه اومدن سعید شدم و ظاهرا عمه باهاش نبود و تنها برگشته بود. زیر پتو خزیدم و تو تنهایی خودم با بغضم می جنگیدم. و برای هزارمین بار تو این چند ساعت با حسرت آرزو می کردم کاش مامان بود!! از زور ناراحتی تا خود صبح خواب چشمهام نیومد و حتی از قرص و داروهایی که خوردم هم کاری ساخته نبود! موقع نماز صبح بود که صدای رفت و آمد سعید و مرضیه و نماز خوندن بابا رو می شنیدم اما باز هم از اتاق بیرون نرفتم. اونقدر همونجا زیر پتو موندم تا آفتاب طلوع کرد و مثل همه ی این مدت اخیر، نمازم قضا شد و اهمیتی برام نداشت. سر درد دوباره داشت آزارم می داد. از جا بلند شدم و بی صدا توی کشوی کمد دنبال داروهام می گشتم. از گوشه ی در اتاق که کمی باز بود، متوجه حضور سعید شدم. با فاصله ی کمی از در، روبروی آینه مشغول لباس پوشیدن بود که با صدای مرضیه نگاه از آینه گرفت -سعید جان، داری میری؟ -آره -صبحونه نخوردی که صدای سعید گرفته بود و جواب داد -میل ندارم، دستت درد نکنه. و لحن مرضیه خبر از نگرانیش میداد -دیشب که تا صبح نخوابیدی، الان خوبی؟ سعید نفس،عمیقی کشید و با تن صدای پایینی که ظاهرا ملاحظه ی بابا رو میکرد گفت -خودم که بی خوابی بخ سرم زده بود. بابا هم تا صبح ناله کرد، اصلا نخوابید. حالش خوب نبود. همش نگران بودم نکنه یه وقت فشارش بره بالا. الان تازه خوابش برده. -اره متوجه شدم دایی هم نتونست بخوابه. این رو گفت و با لحن دلخوری ادامه داد -الان من چیزی بگم ناراحت میشی. ولی عزیزم اینا همش بخاطر تنش عصبیه. روز اول که ثمین اومد گفتم خب دیگه تو هم خیالت راحت میشه که جلو چشمته یکم آروم میگیری. ولی بدتر شد که بهتر نشد. دایی هم بخاطر کاری که دیروز ثمین کرد اینجوری اعصابش بهم ریخته که تا صبح نتونست بخوابه. با حرص لبهام رو روی هم فشار دادم. کاش میشد می رفتم و بهش می گفتم دلیل رفتارهای من تو و مادرت و اون برادرت هستید و شما باعث شدید من از اینجا فراری بشم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حتی پاسخ سعید هم ذره ای حرصم کم نکرد -حالا دیگه یه اتفاقی افتاد گذشت. یه وقت به روش نیاری بدتر ناراحت میشه ها. اصلا دلم نمی خواد بین من و ثمین، پای تو وسط کشیده بشه. -نه بابا من که کاری بهش ندارم، ولی وقتی این حال و روز تو رو میبینم خب ناراحت میشم، یکمم به من حق بده نگرانت باشم. سعید که می خواست از همسرش دلجویی کنه خنده ی کوتاهی کرد و گفت -من که همیشه بی چون و چرا به شما حق میدم بانوی من! اصلا لازم نیست نگران باشی، شما اون اخمهاتو باز کن اول صبحی، یکم بخند، من حالم خوب میشه. -امان از دست تو، اگه این زبونو نداشتی چکار می کردی؟ باز سعید با خنده جواب داد -هیچی، همین که تو رو داشتم بس بود دیگه. نگاه از در گرفتم و از قوطی کوچیک سفید رنگ، قرصی بیرون آوردم و بدون آب قورت دادم. سر جام دراز کشیدم و چشم بستم اما هنوز صدای مرضیه به گوشم می رسید -سعید جان -جانم -میشه امروز ماشین رو نبری؟ من نوبت دندون پزشکی دارم، باید برم تا ظهر برگردم. سعید که انگار این موضوع رو فراموش کرده بود، درمونده گفت -ای بابا، امروز باید بری؟ -آره -من امروز چند جا کار دارم، می تونی با تاکسی بری؟ -آخه به مامان گفتم بیاد پیش دایی بمونه تا من برم و برگردم، اگه بخوام با تاکسی برم باید زنگ بزنم مامان بگم زودتر بیاد. کلافه سری تکون دادم و نشستم. پس امروزم قراره عمه خانم تشریف بیارند. سعید گفت -ثمین که هست. چرا عمه رو تو درد سر انداختی این همه راه بیاد؟ واقعا سوال خوبی بود، چه لزومی داشت مرضیه برای دو سه ساعت عمه رو بکشونه اینجا؟ اما با جوابی که مرضیه داد حرصم بیشتر شد -نه، مامان باشه خیالم راحت تره. هم ساعت داروهاش رو می دونه، هم اگه دیر کنم حواسش به رژیم غذاییش هست. ثمین که نمی دونه این چیز ها رو. نفسم رو پر حرص بیرون دادم. چرا به خودش اجازه می ده در مورد من اینجوری فکر کنه؟ بنظرش من در حد دو سه ساعت نمی تونم مراقب پدرم باشم اونوقت لازمه که حتما عمه بیاد اینجا. اینجوری فایده نداره. باید هر جور شده بابا رو راضی کنم تا برگردیم خونه ی خودمون. اونوقت خودم می تونم بیست و چهار ساعت حواسم به بابا باشه و نیازی به حضور و دلسوزی دیگران نبود! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دوباره با حرص سرجام دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. از زور حرص و عصبانیت آروم و قرار نداشتم و مدام از این پهلو به اون پهلو می شدم تا شاید دوباره خوابم ببره و حداقل یکی دو ساعتی فکر و خیال نکنم اما بی فایده بود! دوباره بلند شدم و پتو رو با حرص کنار انداختم. گذشته از حرفهای مرضیه، من اصلا حوصله ی تنها بودن با عمه رو نداشتم. بعد از حرفها و اتفاقات دیروز، تحمل حضور عمه خیلی سخت بود. بخصوص اینکه بابا هنوز ازم ناراحت بود و عمه و دخترش از من طلبکار! اگه قرار باشه عمه بیاد، من یک لحظه هم اینجا نمیمونم. چند قدم دور اتاق دور زدم. با داستانی که دیروز درست شد، الان نمی تونم به بهونه ی گردش و هوا خوری بیرون برم. کمی فکر کردم، بهترین گزینه سمیه اس. بدون اینکه نگاهی به ساعت بندازم، شماره ی سمیه رو گرفتم و منتظر پاسخش موندم. انتظارم زیاد طولانی نشد و صدای خوابالود و نگرانش رو شنیدم. -الو ثمین؟ ناراحت و دلخور لب زدم -سلام آبجی -سلام، خوبی تو؟ -آره خوبم، بیدارت کردم؟ -نه اشکالی نداره، فقط نگران شدم این وقت صبح زنگ زدی، چیزی شده؟ -نه، فقط می خواستم بیام خونتون -خونه ما؟ خب بیا عزیزم. ولی چرا الان؟ اتفاقی افتاده؟ با سعید بحثت شده؟ سری تکون دادم و گفتم -نه بابا، سعید که رفت. راستش...فکر کنم عمه دوباره میاد اینجا، اصلا حوصله شو ندارم. می خوام بیام پیش تو. نفسش رو عمیق بیرون داد و گفت -نگرانم کردی دختر، فکر کردم اتفاقی افتاده. خب پاشو بیا، می خوای بگم صادق بیاد دنبالت -نه لازم نیست، خودم میام -باشه...فقط...ثمین جان... کمی مکث کرد و ملتمس گفت -جون آبجی مستقیم بیا اینجا، دوباره جایی نری سرت گرم بشه همه نگرانت بشن. کلافه لب زدم -چشم، کاری نداری؟ -نه، منتظرتم. تماس رو قطع کردم و آماده شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت آروم در رو باز کردم و سرکی بیرون کشیدم. کسی نبود، از اتاق بیرون رفتم، نگاهی به چهره ی غرق خواب بابا انداختم و چند قدم جلو رفتم. از صداهایی که میومد، مطمئن شدم مرضیه تو آشپزخونه مشغوله. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. مرضیه لحظه ای چرخید و تا من رو دید متعجب نگاهم کرد -سلام، تازگیا بی سر و صدا بیدار می شی. کیف و گوشیم رو روی اپن گذاشتم و با خونسردی گفتم. -سلام، صبح بخیر.‌مگه اول صبح باید دادار دودور کنم همه بفهمن بیدارم؟ و به طرف آشپز خونه رفتم. لیوانی رو پر از آب کردم و دومین قرصی که برای مهار سر دردم لازم بود رو خوردم. نگاه مرضیه سر تا پام رو برانداز کرد و مشخص بود از اینکه آماده ی بیرون رفتنم، اصلا راضی نیست. اینبار بر خلاف قبل، راحت حرفش رو به زبون آورد. -ثمین جان، جایی میری؟ لیوان رو از لبم فاصله دادم و باقیمونده ی آب رو قورت دادم. ابرویی بالا انداختم می فهمیدم بخاطر ماجرای دیروز، حساس تر شده اما من بهش حق نمی دادم برای من بزرگتری کنه و تو رفت و آمدم دخالتی داشته باشه. مستقیم نگاهش کردم و بی پروا گفتم -آره، چطور؟ با لبخندش سعی می کرد خودش رو آروم نشون بده -این وقت صبح کجا میری؟ چند لحظه فقط،خیره نگاهش کردم و از خودم می پرسیدم اصلا لازمه که من جوابش رو بدم و در جریان رفت و آمدم قرار بگیره؟ انگار حرفم رو از نگاهم فهمید که دست به سینه ایستاد و یه تای ابروش رو بالا انداخت -می دونی که من اصلا اهل دخالت تو کار بقیه نیستم. الانم بخاطر سفارشهای سعیده که ازت پرسیدم. -عه، سعید خواسته که رفت و آمد من رو چک کنی؟ انگار منتظر موقعیت بود و حالا شرایط رو مناسب می دید. نیم نگاهی سمت بابا کرد و تن صداش رو پایین آورد و طلبکار لب زد -بنظرت خواسته ی زیادیه که بدونه کجا میری؟ کی میری؟ کی بر میگردی؟ بنظرت حق نداره نگرانت باشه؟ قبل از اینکه بیشتر دور برداره، یکی دو قدم بهش نزدیک شدم و اخمی کردم و گفتم -اگه نظر من رو می خوای که فکر می کنم اونقدر بزرگ شدم که اختیارم دست خودم باشه. در ضمن، برای رفع نگرانی داداشم، خودم بهش زنگ می زنم، نیازی به پیغام رسونی نیست. منتظر جوابش نموندم و لیوان رو سر جاش گذاشتم و سمت سرویس رفتم. آبی به صورتم زدم و بیرون اومدم تا شاید کمی آتش حرص درونم فرو کش کنه. احتمالا مرضیه ازم ناراحت شده ولی برام مهم نبود، ناراحتی اون، به این همه حرص و عصبانیت من دَر!! باید قبل از اینکه فرصتی پیدا کنه و با سعید تماس بگیره از خونه بیرون بزنم. در سرویس رو با احتیاط و بی صدا بستم و هنوز قدم سمت آشپز خونه برنداشته بودم که با دیدن مرضیه، چند لحظه سر جام بی حرکت موندم و فکر می کردم چقدر راحت به خودش اجازه می ده تو خصوصی ترین مسایل من سرَک بکشه! گوشی به دست کنار اپن آشپز خونه ایستاده بود اما نگاهش روی صفحه ی گوشی من بود که خاموش و روشن می شد. گوشیم رو روی حالت بی صدا گذاشته بودم اما از کم و زیاد شدن نورش متوجه شدم که در حال زنگ خوردنه و نگاه اخم دار و کنجکاو مرضیه هم به صفحه گوشیم دوخته شده بود و می خواست بدونه مخاطب پشت خط چه کسیه؟! و این کارش حرص من رو بیشتر می کرد. با قدمهای پر حرص سمت اپن جلو رفتم و نگاه مرضیه چند بار بین چشمهام و صفحه ی گوشیم جابجا شد. با غیظ نگاه ازش گزفتم و دست دراز کردم و گوشیم رو برداشتم. اما با دیدن اسم شاهین، یک لحظه دلم هری ریخت! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت پس نام شاهین بوده که برای مرضیه سوال ایجاد کرده! لحظه ای نگران فکری شدم که احتمالا دررمورد من تو ذهنش گذشته بود. اما خیلی زود این نگرانی رو کنار زدم و اهمیتی به حدس و گمانهای مرضیه ندادم. هنوز نگاهش متعجب و سوالی به صورتم دوخته شده بود و برای سوال نگفته اش دنبال جواب بود. شاید اگه مرضیه رو کنار سمیه قرار می دادم بهتر می تونستم درک کنم که وجود اون علامت سوال توی ذهنش خیلی هم به دور از احساس مسولیتش نسبت به من نبوده اما با یاد آوری اتفاقات و حرفهای اخیری که از خودش و مادرش شنیده بودم، حتی ذره ای هم بهش حق نمی دادم تو کوچکترین مسایل مربوط به من دخالتی داشته باشه. و بیشترین چیزی که آزارم می داد، محمود بود و اصرار های بی جای عمه برای ایجاد وصلتی اجباری بین من و اون! و این موضوعی بود که حتی فکر کردن بهش و حتی شنیدن در موردش عذابم می داد. ولی عمه خودخواهانه بحثش رو پیش می کشید و اصلا به من و شرایط و موقعیتم فکر نکرده بود. من دنبال پاسخ دندان شکنی برای علامت سوال مرضیه می کشتم و شاهین که از جواب دادن من نا امید شده بود، تماس رو قطع کرد. دوباره نگاهم به نگاه سوالی مرضیه برخورد کرد و یک آن چیزی از ذهنم گذشت. و بدون فکر به عواقب حرفهام، لب باز کردم و آنچه در ذهنم بود رو به زبون آوردم. و فقط می خواستم آب پاکی رو رو دست خودش و مادرش بریزم که دیگه حرف محمود رو پیش نکشند. سعی کردم خونسرد باشم و لبخند مصنوعی روی لبم نشوندم. -شاهین...یکی از همکلاسیهامه! گفتم و نه تنها مرضیه قانع نشده بود، بلکه تعجبش بیشتر هم شد و من هم همین رو می خواستم! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نیم نگاهی به بابا کردم و چه خوب که هنوز خوابه. وارد آشپزخونه شدم و فاصله ام رو با مرضیه کم کردم و جوری وانمود کردم که انگار واقعا محرم رازم شده و می خوام مسله ی مهمی رو براش بگم. تن صدام رو پایین آوردم و با حفظ لبخندم گفتم -راستش...چند وقتیه با هم آشنا شدیم...پسر بدی نیست... سر به زیر انداختم و با شرم و حیایی که نمایشی بیش نبود، ادامه دادم -یه...یه پیشنهادایی بهم داده اما من فعلا جدی نگرفتم... دوباره نگاهش کردم و گفتم -نه که جدی نگیرما، بهش گفتم باید با خونواده ام صحبت کنه. خب تو که می دونی، با اتفاقاتی که تو زندگی من افتاده دیگه راحت نمی تونم به هر کسی اعتماد کنم. قرار شد بیام همه چیز رو به بابا بگم بعدا اگه به نتیجه رسیدیم بهش جواب بدم. نگاه مرضیه هر لحظه متعحب تر می شد و من با بد جنسی تمام، این حسش رو دوست داشتم و بیشتر ترغیب می شدم تا جَفنگیاتم را ادامه بدم -اصلا این چند روز بخاطر همین اومدم. اومدم که بشینممفصل با بابا در مورد شاهین حرف بزنم! لبخندم عمیق تر شد و گفتم -قرار بود امروز یه خبری بهش بدم انگار طاقت نیورده و خودش زنگ زده. بالاخره مرضیه به حرف اومد و در کمال ناباوری گفت -دایی...دایی چیزی می دونه؟ با نا امیدی گفتم -نه هنوز اصلا موقعیتش پیش نیومد باهاش حرف بزنم بخاطر همین جواب شاهین رو ندادم. دیگه چیزی نگفت و انگار هنوز داشت حرفهای من رو برای خودش راستی آزمایی می کرد. کیفم رو از روی اپن برداشتم و با لحن مهربونی گفتم -مرضیه جون، راستش خیلی لازم داشتم در مورد شاهین با یکی حرف بزنم ولی روم نمی شد. الان هم چون نمی خواستم برات سوتفاهمی ایجاد بشه اینا رو بهت گفتم. تو هم مثل سمیه ای برام. حالا سر فرصت میام و همه چیز رو برات میگم. فقط...میشه یه خواهشی کنم؟ هنوز تو بهت حرفهام بود و آروم سر تکون داد -چی؟ -میشه فعلا به بابا و سعید چیزی نگی؟ می دونی که بابا هنوز ازم ناراحته. نمی خوام فکر کنه تو این موضوع هم قبل از اینکه به خودش چیزی بگم به بقیه گفتم. می دونم بیشتر ناراحت میشه. تو هم فعلا حرفی نزن تا خودم بیام و مفصل باهاش صحبت کنم. ناچار سری تکون داد و آروم لب زد -باشه لبخند عمیقی نثار نگاه بهت زده اش کردم. -ممنون، خیالم راحت شد. کیفم رو روی دوشم اتداختم و سمت در راه افتادم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
هدایت شده از 💖Vip با عشق تو بر می خیزم💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کیفم رو روی دوشم اتداختم و سمت در راه افتادم که با صدای مرضیه سمتش چرخیدم. هنوز تو بهت بود و تمرکزی نداشت و پرسید -کجا میری؟ -دارم میرم خونه سمیه. -آخه سعید گفته... حتما سعید گفته بود مثل یه نگهبان مراقب من باشه و برای رفت و آمدم ازش اجازه بگیرم. سعی کردم حرص درونم رو بروز ندم و حرفش رو قطع کردم. -تو نگران سعید نباش گوشیم رو نشونش دادم و گفتم -الان خودم باهاش تماس میگیرم، فعلا خداحافظ. و از در بیرون زدم و مرضیه رو با همه ی افکاری که توی مغزش در حال گذر بود، تنها گذاشتم. اصلا همین که کمی از دستم حرص می خورد برام خوشایند بود. این هم به انتقام تمام حرصهایی که تو این مدت از دست خودش و مادرش خورده بودم. از پله ها پایین اومدم و شماره ی سعید رو گرفتم. اما قبل از تماس، منصرف شدم. از سعید هم ناراحت بودم. اصلا چرا مرضیه رو مثل یه مامور بالا سر من گذاشته بود؟ این کارش رو توهینی به خودم و شخصیتم می دیدم و با حرص، شماره اش رو از صفحه ی گوشیم پاک کردم. و توی اون حالت عصبانیت، خودم رو با ایت سوال درگیر کردم که اصلا چرا من باید از سعید اجازه بگیرم؟ درسته که بزرگترِ من بود، اما صاحب اختیارم که نبود!! تا وقتی بابا هست، لزومی نداره به برادرم پاسخگو باشم. و با همین فکر، وارد قسمت پیامکهام شدم و تو صفحه ی مربوط به بابا تایپ کردم. -سلام بابایی، من می رم خونه ی سمیه. خواب بودید بیدارتون نکردم. و روی علامت ارسال زدم و گوشی رو توی جیبم گذاشتم. درسته که هنوز ازم ناراحته، ولی بابا تنها کسی بود که بهش حق می دادم که حتی اگه لازم بود، بازخواستم کنه! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سوار اولین تاکسی شدم و بی معطلی سمت خونه ی سمیه راه افتادم. گوشی که هنوز روی حالت بی صدا بود، توی دستم لرزید. با دیدن اسم شاهین کلافه نفسم رو بیرون دادم. اصلا موقعیت خوبی برای این تماسهای مکرر نبود. به محض قطع شدن تماسش، شماره ی افروز رو گرفتم و منتظر موندم. بعد از چند بوق بالاخره جواب داد اما از لحن و تن صداش میفهمیدم که راحت نمیتونه حرف بزنه و حتما دوباره حضور بهرام باعث شده که راحت نباشه. -الو -سلام افروز، خوبی؟ -سلام، من خوبم تو کجایی برگشتی اینجا؟ -نه، فعلا پیش خونوادم موندم، افروز تو میدونی شاهین با من چکار داره؟ قرار نبود اینقدر پشت سر هم به من زنگ بزنه. منم نتونستم جوابش رو بدم. تن صداش رو پایین تر آورد و گفت -خوب کردی جواب ندادی، اصلا ولش کن خودش خسته میشه. -خب آخه کارش چیه؟ -هیچی، یکم عصبانیه. یوقت بهش زنگ نزنیا. فعلا هم جلوش آفتابی نشو متعجب لب زدم -اخه چرا؟ برای چی عصبانیه؟ هنوز جوابم رو نگرفته بودم که صدای نامفهوم مردونه ای رو از اون طرف خط شنیدم. و بلافاصله صدای افروز که هول و دستپاچه گفت -ثمین من بعدا بهت زنگ میزنم، الان موقعیتم مناسب نیست. و تا من جوابش رو بدم قطع کرد. چیزی از حرفهاش متوجه نشدم به صفحه ی گوشی خیره شده بودم که با صدای راننده به خودم اومدم -خانم مسیر شما کجاست؟ از شیشه نگاهی به اطرافم کردم و گفتم -یکم جلوتر پیاده میشم و دست دراز کردم و اسکناسی که برای کرایه آماده کرده بودم رو سمتش گرفتم. از ماشین پیاده شدم و مستقیم سمت خونه ی سمیه رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖