eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
510 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بچه ها خواب بودند و سمیه هم سفره ی صبحانه پهن کرده منتظر من بود. کیف و مانتوم رو آویزون کردم. سمیه از آشپزخونه بیرون اومد و من رو برای صرف صبحانه دعوت کرد -آبجی خانم بیا صبحونه آمده اس بی میل گفتم -تو برو بخور، من اصن میل ندارم اخم نمایشی کرد و گفت -میل ندارم چیه؟ مطمئنم دیشب که شام نخوردی، الانم صبحونه نخورده زدی بیرون میشناسمت دیگه، بیا بیخودی هم چک و چونه نزن با من. ناچار رفتم و سر میز نشستم. سمیه مشغول خوردن شد و من با تکه ای نون توی دستم بازی می کردم. -گفتم بشین صبحونه بخور نه که بازی کنی بی حوصله و ناراحت نگاهش کردم -گفتم که میل ندارم با جرعه ای چایی، لقمه ی توی دهانش رو قورت داد و دست از خوردن کشید. متاسف سری تکون داد -چی شده ثمین؟ همون موقع که زنگ زدی مطمئن بودم یه چیزی هست نمیگی، با مرضیه بحثت شده؟ حق به جانب نگاهش کردم و گفتم -من چکار به مرضیه دارم؟ اونه که همش با کارهاش ناراحتم میکنه سمیه سعی داشت با آرامش از من دلجویی کنه تا متوجه اصل ماجرا بشه. -آخه مرضیه چرا باید تو رو ناراحت کنه؟ اخم کردم و شاکی گفتم -نمی دونم والا. وقت و بی وقت عمه رو می کشونه اونجا. می دونه من با حرفهای عمه اعصابم بهم میریزه، اصلا براش مهم نیست. همین امروز، دو ساعت می خواست از خونه بره بیرون یکاره زنگ زده عمه بیاد بمونه پیش بابا. -خب اشکالش چیه؟ خواسته وقتی خودش نیست عمه مراقب بابا باشه طلبکار گفتم -پس من اونجا چکاره ام؟ یعنی نمی تونم دو تا دونه قرص به بابا بدم؟ نمی تونم یه بشقاب غذا براش آماده کنم؟ دوباره متاسف سری تکون داد و گفت -عزیز دلم، می دونم از دست عمه ناراحتی. منم بهت حق میدم. عمه یه اخلاقی داره که رو یه موضوعی که براش مهمه زیادی اصرار می کنه. ولی خب قبلا هم بهت گفتم تو اصلا به روی خودت نیار، بسپر به بابا. حالا هم نباید مرضیه رو با چوب عمه بزنی که. اون طفلک همه ی نگرانیش برای باباست، خیلی داره زحمت میکشه براش. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کلافه گفتم -ای بابا، من که تا می خوام در مورد مرضیه چیزی بگم تو میگی داره از بابا مراقبت میکنه و من باید ساکت باشم. اصلا می دونی چیه؟ من دوست دارم با بابا برگردیم خونه خودمون، اونوقت خودم می تونم همه ی کارهاش رو بکنم. نیازی هم نیست مرضیه خانم اینقدر زحمت بکشه گفتم و پشت چشمی نازک کردم و نگاه از سمیه گرفتم. -اولا سعید نمیذاره بابا جایی بره. تو هم بیخودی دنبال دعوا و درد سر نباش ثانیا تو اگه می خوای برای بابا کاری بکنی همونجا خونه ی سعید کمک مرضیه کن. اگه اون خیالش از تو راحت بود دلیلی نداشت به عمه زنگ بزنه سر صبحی عمه رو بکشونه اونجا. ولی خودت ببین چند روزه اینجایی به جای اینکه کمک حال سعید باشی و حواست به بابا باشه هر روز یه داستان درست کردی و تازه سعید باید دنبال تو هم باشه. شاکی تر از قبل نگاهش کردم و گفتم -در هر صورت من مقصرم آره؟ -چرا اینقدر زود بهت برمیخوره آبجی جونم؟ یکم به حرفام فکر کن ببین من که با دوتا بچه دست گیر کار زیادی نمیتونم بکنم. ولی تو می تونی عهده دار کارهای بابا بشی که نیازی به دخالت عمه هم نباشه. اینجوری هم سعید و مرضیه وقت آزاد برای زندگیشون پیدا میکنند هم بقول خودت کسی بخاطر کمک کردن به بابا سرت منتی نداره. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت خواهرم پر بیراهم نمی گفت. باید حداقل تو این چند روز بیشتر دور و بر بابا میگشتم و کارهاش رو انجام می دادم تا مثل امروز مرضیه فکر نکنه من از عهده اش برنمیام. -فردا بابا نوبت فیزیوتراپی و کار درمانی داره. این رو سمیه با لحن نگرانی گفت. بی حرف نگاهش کردم. هر بار نوبت کاردرمانی میشد، سعید اجازه نمی داد من یا سمیه همراهش بریم و با یادآوری این موضوع گفتم -من نمی دونستم، ولی حالا که قراره خودم کارهای بابا رو انجام بدم حتما فردا باهاش میرم. سمیه لبخند تلخی زد و با نا امیدی گفت -سعید نمی ذاره باهاش بریم طلبکار گفتم -چرا نذاره؟ من می خوام همراه بابا باشم آهی کشید و گفت -صادق می گفت تو اون جلسات بخاطر حرکات و ورزشهایی که بابا باید انجام بده خیلی درد میکشه. بمیرم براش، خیلی اذیت میشه. اون سری وقتی برگشتند بابا که خیلی بیحال بود سعیدم اصلا رنگ به رو نداشت. کاش این جلسات جواب بده و بابا زودتر خوب بشه. دوباره نگاهش رو به من داد و لبخند کمرنگی زد -به صادق گفتم فردا بعد از کاردرمانی بابا رو بیارند اینجا حداقل دو سه روزی بمونه هم یکم خودم بهش برسم هم سعید یه استراحتی بکنه. با صدای گریه ی نورا از جا بلند شد و از آشپزخونه بیرون رفت. اگه بابا اینجا باشه من هم حتما میام پیشش میمونم. حداقل چند روزی مجبور نیستم عمه و مرضیه رو تحمل کنم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با حس لرزش کوتاه گوشیم توی جیب لباسم، گوشی رو بیرون آوردم و صفحه اش رو باز کردم. پیام از همکلاسیم سارا بود -سلام دختر، کجایی تو؟ الان چند روزه نیومدی سر کلاس ها. استاد نجفی حسابی ازت شاکیه. کلافه نفسم رو بیرون دادم. اصلا تو این چند روز بفکر درس و کلاس نبودم و انگیزه ای برای برگشتن نداشتم. جوابی به پیام سارا ندادم و گوشی رو کنار گذاشتم. تو این چند ساعتی که خونه ی سمیه بودم، برام عجیب بود که چطور سعید پیگیرم نشده و بهم زنگ نزده. بعید می دونستم مرضیه خبرش نکرده باشه. ولی حتما بابا پیامم رو دیده و خودش به سعید اطلاع داده. بیخیال سعید و تماسش خودم رو با بازیگوشی های طاها سرگرم کردم. بعد از ناهار بود که صدای آیفن بلند شد و وقتی سمیه جواب داد، متوجه حضور سعید پشت در شدم. -سلام داداش، بیا بالا -باشه الان بهش میگم دکمه ی آیفن رو فشار داد و گوشی رو گذاشت. رو به من کرد و با اخم من روبرو شد. قبل از اینکه چیزی بگه گفتم -پس مرضیه جون خیلی هم بیکار نمونده -عه چکار به مرضیه داری؟ صبح که هنوز نرسیده بودی زنگ زد گفتم ثمین داره میاد اینجا. الانم میگه اگه می خوای برگردی باهاش بری. بی حرف سمت چوب لباسی رفتم و مانتو و کیفم رو برداشتم. -کجا لباس می پوشی؟ امشب اینجا بمون خودم به سعید میگم. شالم رو مرتب کردم و گفتم -میشه این چند روز که بابا اینجاست منم بیام اینجا؟ سمیه که انگار از خداش بود، با لبخند عمیقش از حرفم استقبال کرد و گفت -چرا که نه؟ خیلی هم عالی میشه. پس بگم سعید بره تو بمون -نه، باید برم یه سری لباس و وسیله هام رو بیارم فردا که بابا اومد برمیگردم -کار خوبی می کنی، هم یه تنوعی برای بابا میشه، هم سعید و مرضیه یکم به زندگیشون می رسند. فردا منتظرتم. از هم خداحافظی کردیم و از پله ها پایین رفتم. سمت ماشین رفتم. در رو باز کردم و نشستم -سلام با اخم نگاهم کرد و جوابم رو داد -علیک سلام، شما قرار نبود هر وقت جایی خواستی بری یه اطلاع به من بدی؟ باز بیخبر راه افتادی نگاه ازش گرفتم و جسورانه گفتم -بیخبر نیومدم که، به بابا پیام دادم. -بابا که خواب بوده، یه کلام به مرضیه نگفتی کجا میری بدون اینکه نگاهش کنم کنایه وار گفتم -عادت ندارم غیر از بابام از کس دیگه ای اجازه بگیرم. جرات نگاه کردن بهش رو نداشتم ولی چند لحظه نگاه خیره و سنگینش رو روی خودم حس می کردم. نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد و با حرص دنده رو جا زد و راه افتاد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت تا خونه حرفی بینمون رد و بدل نشد و سعید فقط با اخم و سکوت رانندگی می کرد متوجه میشدم که حسابی از دستم کفریه و باز هم داره خودش رو کنترل میکنه ماشین جلوی خونه متوقف شد و من بلافاصله قبل از سعید پیاده شدم و سمت در حرکت کردم. خدا رو شکر عمه رفته بود و اونجا نبود. سلامی به بابا کردم و سمت اتاق رفتم. مرضیه توی آشپزخونه مشغول بود و اهمیتی به حضور من نداد. مشغول عوض کردن لباسهام بودم که صدای برخورد چیزی با در، من رو سمت در کشوند و بابا رو درحالی که روی ویلچرش نشسته بود، پشت در دیدم -ثمین؟ -جانم بابا، کاری داشتین؟ نگاه جدی و پر جذبه اش رو از صورتم گرفت و با فشار دستش، صندلی چرخدارش رو به داخل اتاق هدایت کرد. سعیداونطرف هال ایستاده بود و نگاهش بین من و بابا می چرخید. بابا وارد اتاق شد و همونجور پشت به در، بدون اینکه نگاهم کنه امر کرد. -در رو ببند بیا بشین چَشمی گفتم و کاری که خواسته بود رو انجام دادم. با اشاره ی دستش، روی صندلی کنار میز نشستم و نگاهم صورتش رو می کاوید. اخم کمرنگی داشت و نگاه لحنش کاملا جدی بود. و میفهمیدم که هنوز از من ناراحته. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت و بی مقدمه گفت -هیچ وقت یادم نمیاد بچه هام رو محدود کرده باشم همیشه حق انتخاب و تصمیم گیری بهشون دادم. امااین موضوع هیچ وقت باعث نشد که بچه هام رو به حال خودشون رها کنم. همیشه حواسم بهشون بوده. حتی به سعید که الان خودش مرد زندگی شده. حتی سمیه که الان مسولیت دوتا بچه رو به عهده داره. داغ مادرت کمرم رو شکست، تنها شدم، زندگی برام سخت شد اما باز هم سعی کردم از بچه هام غافل نشم. الان هم درسته که زمین گیر شدم، ولی هنوزم حواسم به همه تون هست. نگاهش رو مستقیم به چشمهام دوخت و با اطمینان گفت -حواسم به دخترم هست که بی خبر با حال و روز آشفته و پریشون وسط ایام درس و دانشگاه برمیگرده خونه. حواسم بهت هست ثمین! حواسم هست که اونقدر تو فکر و خیالی که مسیر خونه ی خواهرت رو گم میکنی و اون وقت شب تنها سر از خونه ی برادرت در میاری حواسم هست بی وقت میزنی بیرون و بی وقت برمیگردی. حواسم هست که سکوت کردم و بخاطر این همه موضوع سوالی ازت نمیپرسم. چون خوب میدونم کجا بودی و چه کردی و چجوری اومدی. شاید یه روزی خودت بفهمی چجوری سایه به سایه دنبالت بودم و یه لحظه هم ازت غفلت نکردم. با صدای گرفته ای لب زدم -می دونم بابا جون...شما همیشه... -نه نمی دونی. نمی دونی که فکر می کنی کنترل زندگیم از دستم در رفته و دیگه کاری ازم بر نمیاد. بلافاصله وسط حرفش پریدم -نه بابا، من... -سعید برادر بزرگته، چشم و گوش منه. من انتظار دارم حواست به جایگاه آدمهای دور و برت باشه. خیلی کار سختی نیست وقتی می خوای جایی بری یه خبر بهش بدی که هر روز نگرانت نباشه و دنبالت راه نیوفته. درسته خودش خواسته که ما اینجا کنارش باشیم، خودت هم داری میبینی هر کاری ازش برمیاد داره انجام میده ولی ما باید مراعاتش رو بکنیم. من بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم دخترم. این رفتارها و کارهایی که میکنی ازت بعید بود. خجالتزده سر به زیر انداختم و انگشتهام رو به بازی گرفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت خجالتزده سر به زیر انداختم و انگشتهام رو به بازی گرفتم. قاطع تر از قبل گفت -دیگه دلم نمی خواد این اتفاقات تکرار بشه، متوجه شدی ثمین؟ تو همون حالت سری تکون دادم و با صدای ضعیفی لب زدم -بله بابا دوباره فشاری به چرخ ویلچرش داد و سمت در چرخید و کمی جلو رفت. قبل از اینکه به در برسه صداش زدم -بابایی بدون اینکه برگرده و نگاهم کنه، با لحن دلخوری پاسخم رو داد -بله چند قدم جلو رفتم و روبروش روی زمین نشستم. ملتمس نگاهش کردم و با التماس بیشتری لب زدم -میشه...میشه برگردیم خونه خودمون؟ من...من قول می دم...شب و روز پیشتون باشم...هرکاری لازم باشه می کنم...فقط بریم خونه ی خودمون نگاه پر جذبه اش غصه دار شد و آهش رو با نفس عمیقی بیرون داد. با لحن گرفته و درمونده ای گفت -یکم اوضاعم بهتر بشه حتما برمی گردیم. تا اونوقت می خوام تو هم مراعات همه چیز،رو بکنی. -چشم، حواسم هست از جلوش بلند شدم و در رو براش باز کردم و بیرون رفت. اینکه بابا تا این حد ازم ناراحت بود، اصلا برام قابل تحمل نبود. هیچ وقت تحمل غصه و ناراحتی بابا رو نداشتم. این چند روزی که خونه ی سمیه هستیم همه چیز رو براش جبران میکنم و حتما از دلش در میارم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت صبح شده بود و نوبت جلسه ی کار درمانی بابا بود. مثل همه ی این مدت صادق خودش رو برای کمک رسونده بود و همراه سعید بابا رو از پله ها پایین می بردند. مرضیه هم تا دم در دنبالشون رفت و مدام به سعید توصیه هایی میکرد. از دیروز اصلا با مرضیه حرف نزده بودم. الان هم اصلا مایل به این کار نبودم. بعد از بدرقه ی بابا به اتاق رفتم و دوباره خوابیدم تا کمتر باهاش رو در رو بشم. یکی دو ساعتی سرجام غلت خوردم اما خوابم نبرد. از جام بلند شدم و ساک کوچکم رو برداشتم. وسایل و لباسهای مورد نیازم رو دور و برم ریخته بودم و یکی یکی داخل ساک جا سازی می کردم و برای رفتن به خونه ی سمیه آماده می شدم. برای برداشتن لباسهایی که دیشب روی بند پهن کرده بودم بیرون رفتم که متوجه حضور مرضیه شدم. نگاه سوالیش روی لباسهای توی دستم و ساک وسط اتاق چرخی خورد و پرسید -ساک جمع می کنی؟ همچنان که کارم رو ادامه میدادم، سری تکون دادم و گفتم -آره -برمیگردی تهران؟ چه بی خبر؟ -نه،می خوام چند روز برم خونه ی سمیه این رو گفتم و سمت اتاق رفتم . کیسه ی داروهای بابا رو برداشتم و در حالی که جاش رو توی ساکم باز می کردم مرضیه گفت -اونا که مال داییه، اونا رو چرا برمی داری؟ کلافه از سوالهای پی درپی اش سری تکون دادم -بله، داروهای باباست. قراره چند روز با بابا بریم خونه ی سمیه با لحن متعجب گفت -خونه ی سمیه؟ سعید می دونه؟ پس چرا چیزی به من نگفت؟ نمی دونم من حساس شده بودم یا واقعا مرضیه دیگه داشت زیاده روی می کرد؟ جمله ی آخرش خیلی برام زور داشت. نگاهش کردم و با لبخندی که مصنوعی بودنش کاملا مشخص بود گفتم -ببخشید زن داداش، من و بابام بخوایم بریم خونه ی خواهرم باید از شما اجازه بگیریم؟ لحن و حرف من هم به مرضیه برخورده بود که اخمی کرد و قدمی جلو گذاشت -این چحور حرف زدنه؟ من کی گفتم باید اجازه بگیرید؟ میگم سعید به من نگفت که قراره دایی بره خونه ی سمیه. ابرویی بالا انداختم و گفتم -خب؟ این یعنی چون شما اطلاع نداشتید نباید بریم؟ مرضیه که دل پری از من داشت، با لحن محکمی گفت -نخیر، یعنی اینکه شاید مثل همه ی کارهای دیگه ات خودسرانه تصمیم گرفتی و بعدش باید منتظر یه درد سر و ماجرای جدید باشیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با حرص جلو اومدم و روبروش ایستادم -ببخشید خانم من چه دردسری برای شما درست کردم؟ پوزخندی زد و گفت -اینکه هر وقت دلت می خواد میری، هر وقت دوست داشتی برمی گردی دردسر نیست؟ اینکه بی خبر میذاری میری و سعید بیچاره باید کل شهرو دنبالت بگرده تا پیدات کنه درد سر نیست؟ این خودسر بازیات اگه درد سر نیست پس چیه؟ می خواست ادامه بده که این جازه رو بهش ندادم و وسط حرفش پریدم و حرفهایی که توی دلم بود رو به زبون آوردم و با حرص لب زدم -اشتباه نکن دختر عمه جان، اینکه من بیخبر میذارم میرم از خودسری نیست. یکم دقت کن، من هر بار بیخبر و بی اطلاع از خونه زدم بیرون عمه خانم اینجا تشریف داشتند و من ترجیح دادم وقتی ایشون هستند من نباشم. با چشمهای گرد شده نگاهم میکرد و با عصبانیت گفت -مامان من چه مزاحمتی برای تو داشته که اینجوری میگی؟ عصبانیت من هم کمتر از اون نبود -واقعا نمی دونی؟ مرضیه جون، حرفهای عمه مثل سوهان داره مغز من رو آزار میده. خیر سرم گفتم چتد روز بیام پیش خونوادم یکم آرامش بگیرم. از روزی که اومدم عمه با حرفهاش روح و روان من رو عذاب میده. نمی دونم تا کی قراره بیاد جلوی بابا و با مظلوم نمایی سنگ پسر یکی یه دونه اش رو به سینه بزنه و آینده ی من و پسرش رو به هم گره بزنه؟ این حرفهای عمه است که من رو از خونه فراری میده. با شنیدن حرفهام کمی دستپاچه نگاهش به اطراف دو دو زد اما سعی کرد چیزی به روی خودش نیاره و حق به جانب گفت -کی مامان من درمورد تو حرف زده؟ من که نمیفهمم تو چی میگی حرصم بیشتر شد و گفتم -خیلی خوبم میفهمی، خودم شنیدم چه چیزایی به بابا میگفت. عمه ی بیچاره نمیدونه پسر معتادش... هنوز حرفم رو نزده بودم که کمی صدای مرضیه بالا رفت -حرف دهنت رو بفهم ثمین، تو حق نداری در مورد برادر من اینجوری حرف بزنی و متقابلا صدای من هم بالا رفت -در مورد خان داداشت چحوری حرف بزنم خوشت میاد مرضیه خانم؟ اصلا داداش شما ماه، گل، همه چیز تموم. ولی یه لطفی کن به مامانت بگو بیخودی من رو برای پسر همه چیز تمومش لقمه نگیره. از خان داداش شما خیلی به ما رسیده، دیگه نیازی نیست عمه لطف زیادی بکنن در حق من. گفتم و با حرص سمت ساک لباسهام برگشتم -آفرین ثمین خانم، خوب حق دلسوزی های مامانم رو ادا کردی. کاش میفهمیدی که مامان چقدر بفکرته و نگران آیندته. تیز،به سمتش چرخیدم و گفتم -من اگه دلسوز نخوام، اگه نخوام کسی نگرانم باشه باید کیو ببینم؟ عمه نگران من نیست. میخواد خیالش از زندگی پسرش راحت بشه. با خودش گفته این دختر داداشم که طلاق گرفته کسی نگاهش نمی کنه پسر منم که معلوم الحاله. پس چه بهتر اینا رو به هم برسونم. حالا به جهنم که دختر بیچاره زیر دست پسرم قراره چجوری زندگی کنه به جهنم که... حرص مرضیه هم بیشتر شد و دوباره حرفم رو قطع کرد - ثمین حواست به حرف زدنت باشه. محمود هر چی هم باشه برادرمه، پاره ی تنمه اصلا دوست ندارم کسی تو روی من در موردش اینجوری حرف بزنه. شاید تو برات مهم نباشه یکی جلوی خودت در مورد سعید حرفی بزنه، ولی من رو برادرم حساسم و بهت اجازه نمیدم هرچی دلت می خواد بگی. پوزختدی زدم و گفتم -محمود رو با سعید مقایسه نکن. خودت هم خوب می دونی سعید چقدر با داداش جنابعالی فرق داره و اصلا جای مقایسه نداره با همون حرصی که داشت گفت -خیلی وقیح شدی ثمین. کمی لبهاش رو روی هم فشار داد -دیگه خیلی داری دور بر میداری. حیف که نمی خوام به سعید حرفی بزنم وگرنه... با خونسردی که میدونستم حرصش رو بیشتر می کنه گفتم -وگرنه چی؟ چی می خوای بهش بگی؟ می خوای بگی نمی خوام بابا و خواهرت اینجا باشند؟ بنظرم حتما بگو چون من از خدامه بابامو ببرم خونه ی خودمون و دیگه بقیه رو نگران خودم نکنم. پوزخند پر حرصی زد و گفت -حساب دایی رو با خودت یکی نکن. چند ماهه بخاطر اتفاقاتی که پیش اومده خیلی ملاحظه ات رو کردیم. حالا باید اینجوری جوابش رو بگیریم با عصبانیت گفتم -منظورت چیه؟ من هر اتفاقی هم تو زندگیم افتاده کاری به بقیه نداشتم. داشتم با درد خودم میسوختم و میساختم تا دوباره مامان خانم شما... صداش کمی بالا رفت و اجازه ی ادامه ی حرفم رو نداد -خیلی خب، حالا مامان یه حرفی زده اونم به دایی گفته به خودت که نگفته دایی هم خودش جواب مامان رو داد. دیگه لازم نیست اینقدر کشش بدی شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت عصبانیت من هم بیشتر شد -کسی که داره یه مسله ی بی ارزش رو کشش میده شمایید وگرنه من خیلی وقته حتی از فکر کردن به محمود هم اِبا دارم.... و صدای مرضیه هم بالا تر رفت -ثمین تو دیگه.... هنوز حرفش تموم نشده بود که در سالن باز شد و سعید با چهره ای خسته و نگاهی متعجب وارد شد. نگاهش بین من و مرضیه که با عصبانیت روبروی هم ایستاده بودیم چرخید و با تعجب پرسید -چی شده؟ چه خبره اینجا؟ صداتون تا دم در میاد مرضیه کمی با حرص و بغض به همسرش نگاه کرد و بدون حرف سمت اتاقشون رفت و در رو بست. سعید بیچاره که مات و مبهوت مونده بود، چند قدم جلو اومد. نگاه مبهوتش رو از در بسته ی اتاق گرفت و رو به من کرد نا باور پرسید -چی شده ثمین؟ با هم بحثتون شده؟ حق داشت سعید حق داشت از این صحنه ای که دیده بود متعجب باشه. هیچ وقت سابقه نداشت اینجوری من و مرضیه روبروی هم بایستیم و با عصبانیت و صدای بلند با هم حرف بزنیم. تا قبل از این، هیچ وقت رابطه ها به اینجا کشیده نشده بود. همیشه تو دلخوری ها و ناراحتی ها، مامان با آرامشی که به خونواده تزریق می کرد، مانع ایجاد تنش ها می شد. امروز هم اگه مامان بود، به هیچ وجه اجازه ی همچین برخوردی رو به من نمیداد و با درایت دلخوری ها رو رفع می کرد. سعید که از سکوت من چیزی دستیگرش نشده بود، سمت اتاق رفت و دو ضربه ی آروم به در زد. -مرضیه خانم؟ و منتظر جواب نموند و وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. من هم به اتاق رفتم و بی معطلی بقیه ی وسایلم رو توی ساکم ریختم. سیستم عصبیم بطور کلی بهم ریخته بود و درون خودم حرص می خوردم . و افکار جور واجور هم از این فرصت استفاده میکردند و به مغزم هجوم می آوردند. خود خوری میکردم و فکر می کردم الانه که مرضیه راست و دروغ رو در مورد من روی هم بذاره تحویل سعید بده. و حتما بعدش باید منتظر باز خواستها و سرزنش های سعید باشم. ساکم رو با حرص هول دادم و کنار زدم و از جام بلند شدم. باید بفهمم مرضیه پشت سر من چه حرفهایی میزنه. از اتاق بیرون رفتم و با احتیاط پشت در ایستادم و سرم رو تا حدی به در نزدیک کردم که واضح صداشون رو میشنیدم. قبلاهیچ وقت اهل گوش ایستادن نبودم و مثل خیلی از کارهای دیگه اهلش شده بودم! مدتی بود که یکی یکی قبح کارهای زشت برام فرو می ریخت و راه پیشرفتن تو این همه زشتی و کار ناصواب رو برای خودم باز می دیدیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت صدای مهربان و دلجوی سعید رو شنیدم -مرضیه جان، خانمم یکم آروم باش بتونیم با هم دو کلمه حرف بزنیم. و صدای عصبی و بغض دار مرضیه که پاسخ داد -من آرومم سعید، ولی دیگه واقعا نمی دونم باید چکار کنم؟ لحن سعید شرمنده و پر از ناراحتی شد -می دونم عزیزم، حق داری. تو این مدت بیشتر مسولیت بابا گردن تو بوده. بیشتر از من، تو بهش رسیدگی می کنی و حق میدم بهت خسته باشی... مرضیه وسط حرفش پرید و همچنان عصبی و معترض گفت -سعید جان، یه جوری حرف نزن که بهم بربخوره. دایی برای من خیلی عزیزه خودتم خیلی خوب میدونی. حتی اگه یه وقت از حجم زیاد کار خسته بشم، ولی از بودن دایی اینجاخسته نمیشم. هر کاری هم لازم باشه با جون و دل براش انجام میدم. چون فقط داییم نیست که بگم وظیفه ی بچه هاشه، بابامه. آدم برای باباش هر کاری میکنه. -خب پس عزیز دلم الان چرا ناراحتی؟ از اینکه بابا قراره چند روز خونه ی سمیه باشه ناراحتی؟ باور کن منم نمی دونستم. بعد از اینکه از پیش دکتر اومدیم صادق کلی اصرار کرد که می خواد چند روز بابا رو ببره. منم گفتم هم بابا یه حال و هوایی عوض کنه، هم یوقت سمیه ناراحت نشه مخالفتی نکردم. -ناراحتی من از ثمینه. که اینقدر در برابرش سکوت می کنی و هیچی بهش نمی گی. اسم من رو که آورد تمام شاخکهام تیز شدند و با دقت بیشتری به حرفهاشون گوش میدادم. و فهمیدم لحن سعید درمونده شد و گفت -میگی چکارش کنم؟ حال و روزش رو که میبینی. ثمینی که ما میشناختیم اینجوری بود؟ اینقدر عصبی و بی حوصله بود؟ من خوب میفهمم داره چکار می کنه، تمام کارها و حرکات و رفتارش رو زیر نظر دارم. اون وضع بیرون رفتنش، این وضع رفتارش با اهل خونه. قبلا بابا اخم میکرد، ثمین طاقت نمیاورد. الان چند روزه بابا ازش ناراحته اصلا نمیاد دو کلمه حرف باهاش بزنه یه عذر خواهی کنه از دل بابا در بیاره. میفهمم چند روزه اومده اصلا قید درس و دانشگاه رو زده. -تو که این چیزا رو می دونی چرا یه برخورد درست باهاش نمی کنی؟ -چه برخوردی بکنم مرضیه جان؟ بخدا خودمم موندم. از طرفی کارهاش رو که میبینم دلم می خواد یه درسی بهش بدم که حد و حدود خودش رو بدونه. ولی باز میگم حالا که برگشته کاری نکنم که بخواد بذاره بره. حداقل الان هر کاری هم بکنه جلو چشم خودمه زود جمع و جورش می کنم، ولی بره تهران تو شهر غریب صبح بره شب برگرده. نمیدونیم کجا هست، چکار می کنه؟ باور کن من شب تا صبح از فکر و خیال ثمین خواب ندارم. -آخه اینجوری که نمیشه سعید جان، آخرش که چی؟ تا کی می خوای سکوت کنی و ملاحظه؟ اصلا می دونی مشکل چیه؟ مشکل اینه که ثمین خانم بخاطر اشتباهاتی که تو زندگیش کرده و نتیجه اش رو میبینه، همه رو مقصر می دونه جز خودش! نمی خواد قبول کنه خودش اشتباه کرده، فقط دنبال اینه یکی رو پیدا کنه بندازه گردن اون. از روزی که با نیما به مشکل برخورد اینجوری شد.... با حرص نگاهی به در کردم. مرضیه دست رو نقطه ضعفهای زندگی من گذاشته بود. من اصلا نمی خواستم کسی حرف نیما رو بزنه و به مرضیه هم این حق رو نمیدادم سکوت رو جایز نمی دونستم و بی اختیار دستم سمت دستگیره رفت شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖