eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
514 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان هفت روز دیگه داریم نوجوان‌های‌دهه‌هفتادوهشتادی دور هم جمع شدن دارن برای تلاش میکنن شما هم اگر میخواید میتونید در مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# جانمازم رو جمع کردم و خواستم از اتاق بیرون برم که گوشیم زنگ خورد. شماره ی نرگس بود، تماس رو وصل کردم و بعد از سلام و احوالپرسی گفت -ببخشید ثمین جان، من قرار بود امروز بیام اونجا ولی مهمون برامون رسید نشد که بیام. -اشکالی نداره، اصلا راضی نبودم به زحمت بیوفتی. خودم فردا میام آموزشگاه هم کارهای عقب افتاده رو کامل می کنیم، هم داروها رو می گیرم. -کارها ی امروز که تموم شد. داروها رو هم خووم نرسیم بیارم. الات زنگ‌زدم بگم داروها دست امیر حسینه، امشب داره میره خونه مادر بزرگم.‌سر راه داروها رو میاره اونجا. -ای وای، اصلا لازم نبود ایشون رو به زحمت بندازی، خودم میومدم -نه بابا چه زحمتی، سر راهشه دیگه.‌ فقط وقتی رسید به من خبر میده منم بهت زنگ میزنم برو تحویل بگیر. خیلی وقته راه افتاده فکر کنم تا چند دقیقه دیگه برسه اونجا. -باشه دستت درد نکنه. -خواهش می کنم، راستی برنامه رفتنت چی شد؟ -فعلا منتظر خبر از محبوبه خانمم. گفت آخر هفته میریم. نهایتا یکی دو روز دیگه -خب به سلامتی، ولی نری اونجا بمونی دیگه سراغی از ما نگیریا. لبخندی زدم و گفتم -نه بابا، من از الان دلم برات تنگ شده. -منم دلتنگت میشم، کاش میشد همینجا بمونی. تازه به هم عادت کرده بودیم. آه عمیقی کشیدم و گفتم -تو دعا کن بابام حالش خوب بشه بتونیم برگردیم خونه ی خودمون. اونوقت منم مثل تو هر وعده غذای دلخواهشو درست کنم و سفره پهن کنم منتطر بشم بیاد و با هم غذا بخوریم. منم مثل تو حواسم به کم و زیاد زندگیمون باشه و نذارم نبود مامان، بابا رو اذیت کنه. می دونی نرگس، من الان یه حالی ام که خودم هم حالم رو نمی فهمم. یه دلم پیش باباست و دلم میخاد هر چه زودتر برگردم پیشش. اما یه دلم اینجاست و نمی تونم زندایی رو تنها بذارم. من به زندایی عادت کردم، محبتهاش من رو یاد مامان میندازه. نمی دونم اگه برگردم و دلم برای مامان تنگ بشه باید چکار کنم؟ -عزیز دلم، یکی از دلایلی که من و تو اینقدر زود با هم رفیق شدیم و با هم صمیمی شدیم همین درد مشترکمونه که خوب می تونیم همدیگه رو درک کنیم. وقتی از دلتنگیت میگی خوب حالت رو درک می کنم، ولی دیگه کار دنیا همینه. باید باهاش کنار بیایم وگرنه تحملش خیلی سخت میشه. مکثی کرد و گفت -بهرحال امیدوارم هر کجا میری همیشه شاد و سلامت باشی. -ممنونم، نرگس من بهترین خاطرات عمرم رو با تو دارم.‌ کاش دوباره یه موقعیت پیش بیاد بتونیم با هم یه سفر بریم کربلا. -من که از خدامه، دعا می کنم دوباره با هم بریم.... چند دقیقه ای با نرگس صحبت می کردم و از خاطرات خوبمون می گفتیم. بالاخره از هم خدا حافظی کردیم و تماس رو قطع کردم. اما باز منتظر تماسش بودم تا خبر اومدن امیر حسین رو بده. چادر نمازم رو آویزون کردم و از اتاق بیرون رفتم. زینت، زندایی رو سمت اتاقش می برد. رو به زندایی که سر حال بنظر نمیومد گفتم -خوبید زندایی؟ بی حال سری بالا انداخت و گفت -نه، نمی دونم چرا حس می کنم سرم سنگین شده. نگران دستی به پیشونیش گذاشتم و گفتم -چرا؟ خوب بودید که -خانم جان از بس حرص می خورید، از وقتی آقا مهران رفته همش دارید خود خوری می کنید و نگرانید. مگه دکتر نگفت حرص و جوش براتون سَمه؟ - چیزیم نیست، شلوغش نکن زینت. یکم بخوابم بهتر میشم رو به زندایی گفتم -الان بخوابید؟ شام نخوردید که. -خوردم عزیزم، زینت یکم سوپ برام کشید خوردم. من می خوابم شما هم شامتون رو بخورید. به ماهان گفتم براتون غذا بگیره. زینت کمی دستپاچه گفت -یعنی آقا...قراره امشب اینجا بمونند؟ زندایی سری بالا انداخت و گفت -نه نمیمونه، میاد غذا رو میده و میره خیالتون راحت. زندایی به اتاقش رفت و به کمک زینت روی تخت دراز کشید و خوابید. زینت بیرون اومد و گفت -من برم میز رو بچینم، شام آماده اس. چیزی طول نکشید که نرگس دوباره زنگ زد، گوشی رو برداشتم و سلامی به هم کردیم. -ثمین جان، امیر حسین داروها رو آورده دم دره برو ازش بگیر. -باشه، بازم ممنون خداحافظ -خداحافظ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
امشب به صراحت گفت «سلیمانی موی دماغ آمریکایی ها بود.» آقای پزشکیان، حاج قاسم، خار در چشم آمریکایی ها بود نه موی دماغ. برای یک رای به سردار دلها توهین نکنید! - هر رای به پزشکیان پا گذاشتن رو خون سلیمانی هاس !!!
18.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج قاسم عزیز امشب دل ما شکست حاج قاسم امشب دل ما به حال شما سوخت حاج قاسم امشب به غربت سید علی دل مان سوخت امشب به صراحت گفت «سلیمانی موی دماغ آمریکایی ها بود.» آقای پزشکیان، حاج قاسم، خار در چشم آمریکایی ها بود نه موی دماغ. برای یک رای به سردار دلها توهین نکنید! - هر رای به پزشکیان پا گذاشتن رو خون سلیمانی
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# چادرم رو برداشتم و سمت در رفتم که صدای آروم زینت رو از پشت سرم شنیدم -کجا میری ثمین خانم؟ به سمتش چرخیدم و گفتم -میرم تا دم در یکی یه امانتی برام آورده سری تکون داد و چیزی نگفت. نیم نگاهی سمت اتاق کردم و گفتم -زندایی خوابید؟ -آره، قرصاشو دادم خیلی زود خوابش برد. -خیلی خب، من الان برمی گردم. چادرم رو روی سرم مرتب کردم و سمت در حیاط رفتم. در رو باز کردم اما کسی رو ندیدم. با احتیاط بیرون رفتم و نگاهی اطراف کوچه کردم. چندتا ماشین کنار کوچه پارک بود، و با نگاهم دنبال ماشین امیر حسین می گشتم. در یکی از ماشین ماشینهایی که با فاصله از خونه پارک شده بود، باز شد و امیر حسین پیاده شد و جلو اومد. اینقدر که این مدت براشون درد سر و زحمت داشتم حالا از دیدنش هم خجالت می کشیدم. -سلام، شبتون بخیر خجالت زده سر به زیر جوابش رو دادم -سلام، شب شما هم بخیر.‌ببخشید من دوباره شما رو به زحمت انداختم. -نه خواهش می کنم این چه حرفیه؟ وظیفه بود. مکثی کرد و سر بلند کردم و نگاهش کردم. نگاهش رو به اطراف داده بود و گفت -این ماشین ماهانه؟ -این؟ بله تک خنده ای کرد و گفت - دیدم اینجاست گفتم شاید من رو ببینه شاکی بشه، بخاطر همین اون طرف پارک کردم. -الان خونه نیست، رفته بیرون -عه؟ خب الحمدلله، بفرمایید اینم داروها. اگه باز هم دارویی لازم شد که پیدا نکردید به خودم بگید براتون میارم. یکی از رفقا توی دارو خونه اس، می تونه کمکم کنه. دست دراز کردم و کیسه ی دارو رو ازش گرفتم، لبخندی روی لبم نشست و گفتم -کمک بزرگی بهم کردید. حالا دیگه با خیال راحت برمی گردم.‌ خیلی نگران داروهای زندایی بودم. سر به زیر انداخت و نگاهش رو به زمین داد و گفت -نرگس گفت دارید برمی گردید -بله، همین یکی دو روز میرم دیگه، سری تکون داد و دست توی جیبش کرد. جعبه ی کوچکی از جیبش بیرون آورد و به سمتم گرفت و با لبخند گفت -این امانتی رو بدید به سعید، منتظر بودم خودش بیاد تهران بدم به خودش ولی حالا که شما می خواید برید بهش بدید. جعبه رو ازش گرفتم و نگاهی کردم. -این چی هست؟ لبخندش عمیق تر شد و گفت -یه یادگاری کوچیک، تو سفر کربلا خیلی یادش بودم.‌ اینو از نجف براش گرفتم. در جعبه رو برداشتم، یه انگشتر نقره ی مردونه با سنگ نگین سفید رنگ بود. -این دُر نجفه، یکی برای خودم خریدم یکی هم به نیت سعید گرفتم.‌امیدوارم خوشش بیاد. زیبایی انگشتر یه جوری چشمم رو گرفت که بی اختیار لبخندی روی لبم نشست انگشتر رو از جعبه اش بیرون آوردم و با دقت بیشتری نگاهش کردم -این خیلی قشنگه، حتما خوشش میاد. دست شما درد نکنه. محو تماشای انگشتر بودم که با صدای مردونه ای از جا پریدم -بفرما تو خونه، اینجا دم در که بَده سر بلند کردم و توی تاریک و روشن فضای کوچه، ماهان رو دیدم کیسه ی حاوی چند ظرف یکبار مصرف غذا توی دستش بود و با چهره ی پر اخم، نگاهش رو به امیر حسین داده بود. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نگاه حرص دارش چند بار بین من و امیر حسین جابجا شد و چند قدم جلو اومد. امیر حسین دستی پشت گردنش کشید و سری تکون داد و سعی می کرد با ماهان عادی و طبیعی رفتار کنه. لبخندی زد و دستش رو سمت ماهان دراز کرد -به به، سلام آقا ماهان.‌ پارسال دوست امسال آشنا. ماهان بدون اینکه بهش دست بده، نیم نگاهی به دستش کرد و با همون حرص و اخم گفت -علیک سلام شازده پسر. ببینم اون حاجی که اینقدر اهل مراعاته به گل پسرش یاد نداده که کار درستی نیست این وقت شب وسط کوچه با یه خانم وایسی صحبت کنی؟ امیرحسین که انتظار این حرف رو نداشت، نیم نگاهی به من انداخت و گلویی صاف کرد و چهره ی جدی تری به خودش گرفت -من قصد مزاحمت نداشتم، فقط اومدم... -اتفاقا مزاحمی! اینکه این وقت شب اومدی دم در خونه ما یعنی مزاحمت. بابت این رفتار ماهان، من داشتم از خجالت آب می شدم. اما اگه سکوت می کردم و نگاه می کردم، ممکن بود حرف دیگه ای بزنه و من بیشتر از،قبل شرمنده میشدم. من هم اخمی کردم و سعی کردم قاطع و محکم حرف بزنم.‌ولی با لرزشی که توی صدام افتاده بود خیلی موفق نشدم. -ایشون زحمت کشیدند یه امانتی دستشون داشتم آوردند، شما... حرص ماهان بیشتر شد و با چشم و ابرو به جعهبه ی انگشتر توی دستم اشاره ای کرد و با غیظ و طعنه وار گفت -امانتی شون روهم که تحویل دادند، دیگه کاری ندارند.‌ پس دیگه زحمت رو کم می کنند. شما هم بفرما تو خونه! اصلا دلیل رفتارش رو نمی فهمیدم، حصور امیر حسین و حرف زدنش با من، چه ربطی به ماهان داشت؟ با اینکه از عصبانیتش می ترسیدم، ولی دلم نمی خواست در برابرش کوتاه بیام. بجای اینکه بخاطر داروها، از امیر حسین تشکر کنه اینجور بی ادبانه باهاش برخورد می کنه! فقط با اخم چشم تو چشمش انداختم و نگاهش کردم، وقتی دید قرار نیست به حرفش گوش بدم، نفسش رو سنگین و پر حرص بیرون دادو چشم غره ای نثارم کرد و داخل خونه رفت. کلافه و متاسف سری تکون دادم و رو به امیر حسین گفتم -من واقعا شرمندم من... امیر حسین خنده ی آرومی کرد و گفت -دشمنتون شرمنده، من که دیگه ماهان رو میشناسم نیازی به عذر خواهی نیست.‌ پیش بینی می کردم من رو ببینه قاطی کنه. -بهر حال معذرت می خوام. راستی هزینه ی داروها چقدر شد؟ بگید تقدیم کنم. -چیزی نشد، آذر خانم هم مثل مادر منه. خودم خواستم بخرم. خواستم چیزی بگم که نیم نگاهی سمت خونه کرد و گفت -بهتره تا دوباره ماهان عصبی نشده من برم، با اجازه تون. -خواهش می کنم، بازم ممنونم بابت زحمتی که کشیدید. -خدا نگه دار -خدا نگهدارتون. امیر حسین سوار ماشینش شد و من هم وارد خونه شدم. چند لحظه پشت در ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. نمی خواستم با ماهان بحث کنم، پس سعی کردم آروم و بی تفاوت باشم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# جعبه ی انگشتر رو توی جیب لباسم گذاشتم و وارد سالن شدم اما ماهان رو ندیدم، لحظه ای متوجه ایما اشاره های زینت شدم که توی در آشپزخونه ایستاده بود و اشاره می کرد که پیشش برم. متعجب از کارش جلو رفتم و وارد آشپز خونه شدم -چی شده زینت خانم؟ انگشتش رو به علامت سکوت جلوی دهانش گرفت و با تن پایین صداش گفت -آقا اومد خیلی عصبانیه، این که حالش خوب بود وقتی رفت. نفس سنگینی کشیدم و سری تکون دادم -ولش کن چیزی نیست، الان کجاست؟ نیم نگاهی به ظرفهای غذا کرد و گفت -اینا رو گذاشت گوشیش زنگ خورد، داشت بلتد بلند با تلفنش حرف می زد گفتم خانم تازه خوابیده رفت تو اون اتاق ظرفهای غذا رو جابحا کرد و گفت -بیا بشین شام بخوریم، من دلم شور بچه ها رو میزنه می خوام زودتر برم. سری تکون دادم و سر میز نشستم. کیسه ی داروها و رو روی میز گذاشتم زینت یکی از ظرفها رو باز کرد و جلوی من گذاشت و با دهان پر گفت -اونا چیه؟ لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم -بالاخره داروهای زندایی پیدا شد متعجب نگاهم کرد و محتویات دهانش رو قورت داد -واقعا؟ وای خدا رو شکر.‌ امشب که حال خانم بد شد خیلی نگران شدم گفتم کاش زودتر داروهاش پیدا می شد. -آره، منم خیلی خیالم راحت شد.‌ خیلی تلاش کردم قبل از رفتنم داروها رو پیدا کنم. الان دیگه می خوام برم خیالم راحته. فقط شما هم قول بده همیشه حواست به زتدایی باشه. -چشم، نگران نباش. حالا غذات رو بخور. یک قاشق از برنج داخل ظرف برداشتم و هنوز نخورده بودم که صدای عصبی و شاکی ماهان مانع از غذا خوردنم شد. -هتله دیگه؟ خوش می گذره. به بهونه ی کمک به مامان من مهمونی می گیرید اینجا. متعجب نگاهم رو به ماهان دادم و قاشق رو توی ظرف گذاشتم. طلبکار نگاهم کرد و گفت -تو که صدتا مزاحم داری بیجا می کنی این وقت شب تو کوچه وایمیسی با اون یارو دل و قلوه میدی. دیگه داشت از حد می گذروند، تیز از جام بلند شدم و خواستم دلیل اومدن امیر حسین رو بگم که اجازه ی حرف زدن بهم نداد و با عصبانیت گفت -چیه؟ مگه دروغ میگم؟ یه شب که راه میوفتی تو خیابون اراذل و اوباش دونبالت راه میوفتن، اگه من نرسیده بودم که معلوم نبود چی می شد. یه روز که شوهرت فیلش یاد هندستون می کنه و دلش برات تنگ میشه. پوز خند عصبی زد و گفت -حالا هم که اون پسره اومده امانتی بهت بده! حرفهاش به قدری برام سنگین بود که زبونم توی دهانم خشک شده بود و هیچ جوابی نمی تونستم بدم. فقط با چشمهای گرد شده نگاهش می کردم و باورم نمی شد این آدم جلوی من ایستاده و اینجوری من رو به باد توهین و تهمت بسته! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
روزهای التهاب🌱
بسْمِ رَبِّ الْحُسَیْنِ عَلَیْه اَلسَّلامُ عزیزان هفت روز دیگه #شروع‌ماه‌محرم داریم #هئیت‌دمعةالرقی
دوستان برای هئیت اهل بیت ۳میلیون هنوز جمع شده ۱۲ میلیون برای سیستم کمه یا علی بگید بتونید تا قبل روز اول محرم سیستم براشون بخریم مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
دوستان برای هئیت اهل بیت ۳میلیون هنوز جمع شده ۱۲ میلیون برای سیستم کمه یا علی بگید بتونید تا قبل روز
عزیزان شنبه مراسم های دهه اول محرم شروع میشه یه یاعلی بگید بتونیم سیستم برای هئیت بخریم
هدایت شده از  حضرت مادر
عزیزانی که پیام دادید ختم بزاریم هر تعداد و که میتونید بخونید از طرف شهدای خدمت نذر کنید اول به نیت سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عج و بعد پیروزی جهبه انقلاب و انتخاب اصلحمون https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c