💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهفتاد
سینی به دست بیرون رفتم. هنوز از راهرو وارد حیاط نشده بودم که با صدای بابا همونجا کنار در متوقف شدم.
ناراحت بود و کلافه
-خب تو چرا چیزی به من نگفتی؟
-عمه گفت چیزی نگم، نمی خواست کسی بفهمه.
بابا با حرص گفت
-عمه گفت تو هم گفتی چشم و آوردیش تو این شهر بی در و پیکر دنبال پسرش بگرده؟
سعید سر به زیر، جوابی نداد و بابا پرسید
-حالا محمود کجاست؟ چکار کرده؟
سعید نفس،عمیقی کشید و با تاسف گفت
-چند روز پیش با دوست و رفیقاش میرن یه جا با یکی دعواشون میشه. اون وسط یکی چاقو می کشه میزنه طرف رو لت و پار می کنه. بعدم میندازند گردن محمود.
البته اینها رو محمود تعریف کرده راست و دروغش رو نمی دونم.
-لا اله الا الله. آخر این پسر یه شری برای خودش درست میکنه. چقدر بهش گفتم دنبال این رفقا نرو زندگیت رو خراب تر از اینی که هست نکن.
نگاه درمونده اش رو به سعید داد و پرسید
-الان چرا محمود گم و گور شده؟ اون طرف ازش شکایت کرده؟
سعید سختش بود حواب بابا رو بده و کمی این پا و اون پا کرد و گفت
-راستش...شکایت که... چی بگم؟...پلیس دنبالشه...اونی که زدنش الان چند روزه تو بیمارستانه... حالش زیاد خوب نیس... اون چند نفری هم که با محمود بودند فرار کردند
بابا دستی روی دست زد و لب باغچه نشست. و لحنش پر از نگرانی شد
-ای داد بیداد، پس حسابی پاش گیره؟
سعید که می خواست از نگرانی بابا کم کنه کنارش نشست و گفت
-البته محمود با عمه که حرف می زد، کلی آیه و قسم خورد که کار اون نبوده و رفقاش بهش نارو زدند.
-مگه پلیس این حرفا رو باور می کنه بابا؟ بخصوص الان که فرار کرده
-منم دنبالشم پیداش کنم. به عمه گفته بود اگه اون بابا خودش می تونه شهادت بده کار محمود نبوده. میگفت من اصلا تو درگیری نبودم. انگار اون چند تفر خودشون از قبل با هم مشکل داشتند ولی خب محمود رو گیر آوردند دیگه.
اما می ترسه بره جلو پلیسا بگیرنش
بابا سری به تاسف تکون داد و گفت
-چقدر به مهین گفتم اینقدر بخاطر حرفهای صدمن یه غاز از ما فاصله نگیر.
چقدر گفتم الان که محمود تازه افتاده تو این راه بذار دور و برش باشیم حواسمون بهش باشه ترکش میدیم.
هی نشست واسه خودش از کاه کوه ساخت و با همه قطع رابطه کرد و پسرش رو از همه قایم کرد تا الان که اینجوری شد.
-شما حرص نخور بابا، شما حواست به ثمین باشه اگه کارتون تموم شده زودتر برگردید. این پسره نیما داره اذیت می کنه. زودتر برید بهتره
-کجا برم ؟ درسته که مهین لجبازه، ولی غیر از ما که کسی رو نداره. میمونم محمود رو پیدا می کنیم ببینیم بعدش چکار باید کرد.
-اما اخه...
بابا نذاشت حرفش تموم بشه، دستی روی پای سعید گذاشت و از جا بلند شد
-من برم لباس بپوشم با هم بریم یه چند جا دنبالش شاید پیداش کردیم.
و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف سعید باشه، به سمت در راهرو اومد.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهفتادویک
روبروی هم قرار گرفتیم و نگاهی به چهره ی گرفته اش کردم. لبخندی زدم و گفتم
-براتون چایی آوردم
-من نمی خورم بابا جان، برو بده سعید
و داخل خونه رفت.
کمی موندم و با احتیاط بیرون رفتم.
سعید پشتش به من بود. یه دستش توی جیب شلوارش و با دست دیگه اش لای موهاش چنگ می زد.
با صدای آرومی سلامی دادم و به طرفم چرخید و چهره اش پر از اخم شد.
نگاه ازش گرفتم و جلو تر رفتم.
سینی رو لب باغچه گذاشتم و گفتم
-محبوبه خانم...گفت برات چایی بیارم
پوز خندی زد و با حرص گفت
-می دونم، وگرنه تو هیچ وقت حواست به اطرافیانت نیست.
داشت کنایه می زد. مظلوم و درمونده نگاهش کردم.
از فرصت استفاده کرد و با حرص بیشتری گفت
-تو غیر از خرابکاری و شر درست کردن کار دیگه ای هم بلدی؟
من صد بار بهت نگفتم بابا نفهمه؟
لحنش تهدید آمیز شد و گفت
-بالاخره که برمی گردیم خونه، اونوقت من می دونم با تو
تو حالتی بین دلخوری و شرمندگی نگاهش کردم و جوری که متوجه منظورم بشه دست روی گونه ام کشیدم و گفتم
-من نمی خواستم به بابا بگم، مجبور شدم
قدمی جلو اومد و توی صورتم براق شد و گفت
-دِ تو اگه یکم فکر کنی و عقلت رو ندی دست اون پسره لندهور، نه من مجبور میشم یه جور دیگه باهات رفتار کنم، نه تو مجبور میشی حرف زیادی بزنی.
گفت و بدون اینکه چاییش رو بخوره از کنارم رد شد و سمت در حیاط رفت.
دوباره یکی دو قدمی برگشت و نگاه پر اخمش رو به صورتم داد
-اصلا تقصیر منه، اگه بیخیالت می شدم و میذاشتم خودت هر جور دلت می خواد زتدگیت رو به گند بکشی، اینجوری جلوی بابا سکه ی یه پول نمی شدم، اینجوری جلو عمه بد قول و بد حساب نمی شدم.
مکثی کرد و محکم و پرحرص گفت
-اصلا برو دنبال اون پسره ببین قراره چه بلایی سرت بیاره، ولی هر چی که شد هیچ حسابی رو من باز نکن.
سر بلند کردم و تا خواستم حرفی بزنم بیرون رفت و در رو پشت سرش به هم کوبید
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهفتادودو
بغض کرده به در بسته نگاه کردم.
من الان اصلا تو موقعیتی نبودم که سعید بخواد پشتم رو خالی کنه.
همین امروز اگه نبود به این راحتی نمی تونستم برگردم خونه.
-سعید کو؟
سر چرخوندم با قیافه ی آویزون به بابا که داشت کفشهاش رو می پوشید نگاه کردم
-رفت بیرون
نگاهی به سینی دست نخورده ی چایی کرد و گفت
-اینا رو ببر تو خونه، من دارم با سعید می رم. به حاجی هم گفتم اگه دیر برگشتم ناهارشون رو بخورند.
مامانتم زنگ زد فعلا چیزی نگو تا ببینیم چی میشه.
-چشم
چند قدم سمت در رفت و دوباره برگشت. نگاهم کرد و تاکید وار گفت
-دوست ندارم تا میرم برگردم تنهایی جایی بری، باشه؟
سر به زیر انداختم و چَشم بعدی رو آرومتر گفتم.
بابا رفت و من هم سینی به دست داخل خونه برگشتم.
یکی دو ساعتی گذشت تا بابا خسته و درمونده برگشت.
نمی دونم تونستند محمود رو پیدا کنند یا نه فقط می دیدم که بابا خیلی ناراحت بود.
از با اون همه تنش و استرس و نگرانی، اینقدر خسته بودم که دلم سکوت و آرامش می خواست.
بعد از ناهار کمی کمک محبوبه خانم کردم و برای استراحت به اتاق رفتم.
دراز کشیدم و به اتفاقات امروز فکر می کردم.
از نیما به سعید رسیدم و با یادآوری حرفهای آخرش توی دلم خالی شد.
گوشیم رو برداشتم و شماره اش رو گرفتم.
چند بار زنگ خورد اما جواب نداد.
نا امید، تماس رو قطع کردم. سعید گذشته از عصبانیتش، امروز کمک بزرگی به من کرده بود و دلم نمی خواست ایتقدر ازم ناراحت باشه.
وارد برنامه ی پیام رسان شدم و صفحه شخصیش رو باز کردم
-سلام داداش، می دونم خیلی ناراحتی ازم. ولی وقتی اومدم بابا خونه بود پرسید کجا بودم و با کی بودم مجبور شدم بگم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهفتادوسه
وارد برنامه ی پیام رسان شدم و صفحه شخصیش رو باز کردم
-سلام داداش، می دونم خیلی ناراحتی ازم. ولی وقتی اومدم بابا خونه بود پرسید کجا بودم و با کی بودم مجبور شدم بگم.
پیام رو براش ارسال کردم و چند دقیقه منتظر پاسخ بودم اما بی نتیجه بود.
پیام بعدی رو نوشتم
-داداش، تو میدونی من الان تو موقعیتی نیستم که تو هم بخوای پشتم رو خالی کنی.
باز پیام رو ارسال کردم و بی جواب موندم. دل شکسته و با چشمهایی که کم کم به آب نشسته بود، دوباره نوشتم
-باشه جواب نده، ولی من تو این وضعیت بهت نیاز دارم. اونقدر خورد شدم و داغونم که تحمل یه ناراحتی دیگه رو ندارم. کاش این رو درک کنی.
-کی گفته تو به من نیاز داری؟ تو که ماشاالله خودت عاقلی می تونی تنهایی تصمیم بگیری و هر کاری دلت می خواد بکنی. من رو می خوای چکار؟
گرچه لحن پیامش تلخ بود، اما همین که جوابم رو داده بود خوشحالم کرد.
لبخندی زدم و خیسی چشمم رو پاک کردم و با سرعت بیشتری تایپ کردم
-چرا اینجوری میگی؟ همین امروز اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد
-همین دیگه، من رو می خوای که پشت سرت بیام خرابکاریهات رو درست کنم، بعدم اونجوری جلوی بابا خرابم کنی
شرمنده و ناراحت نوشتم
-ببخشید داداش، گفتم که مجبور شدم بگم. اصلا حق باتوئه از اول اشتباه کردم جواب نیما رو دادم
پیام رو ارسال کردم و باز چشمم به صفحه ی گوشی خشک شد و جوابی نیومد
-داداش، گفتم که ببخشید
-خوبه که هنوز یه جو عقل واست مونده که بفهمی اشتباه کردی
دوباره لبخندی گوشه ی لبم نشست.
سعید بود دیگه!
جواب عذر خواهی رو هم اینجوری می داد. ولی برداشتم از پیامش این بود که دیگه از دستم ناراحت نیست.
ماجرای محمود برام مهم نبود، اما موضوع خوبی بود تا هم سر حرف رو با سعید باز کنم هم علت اون همه ناراحتی بابا رو بفهمم
-از محمود چه خبر؟ پیداش کردین؟
با کمی تاخیر پاسخ داد
-آره، بابا یکی دوجا رو سراغ داست که من نمی دونستم اونجاها پیداش کردیم
-خب چی شد؟ اونی که زخمی شده شهادت داد کار محمود نبود؟
-فالگوشم وایسمی پس؟
خنده ی بی صدایی کردم و نوشتم
-براتون چایی آورده بودم شنیدم داشتی به بابا می گفتی
- محمود راضی نشد بیاد، با بابا رفتیم پیش پلیس بعدم رفتیم بیمارستان. بابا عکس محمود رو به اون بنده خدا نشون داد و کلی قسمش داد که راستشو بگه، اونم بالاخره مُقُر اومد گفت که کار محمود نبوده.
-بابا از وقتی اومده خیلی ناراحته
-می دونم، کلی با محمود کلنجار رفت، بعدم اومد اینجا عمه همش غر زد و ناراحتی کرد. تو بیمارستانم خیلی اذیت شد.
نفس عمیقی کشیدم و بازدمش رو با آه عمیقی بیرون دادم
-تو این اوضاع فقط درد سرهای محمود برای بابا کم بود
-منم بخاطر همین نمی خواستم چیزی بدونه. فعلا راضیش کردم فردا با صادق برگردید من ببینم عمه راضی میشه برش گردونم. از کار و زندگی افتادم بخاطر این پسره
هنوز جوابی نداده بودم که پیام بعدیش رسید
-من دیگه باید برم، فعلا خداحافظ
-برو، خداحافظ
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهفتادوچهار
صفحه ی گوشی رو خاموش کردم و کنارم گذاشتم.
دلم خواب می خواست. خوابی که وقتی چشم باز کردم کمی به آرامش رسیده باشم.
کمی جابجا شدم، به پهلو خوابیدم و چشم بستم.
هنوز چشمهام گرم نشده بود که گوشیم زنگ خورد
کلافه نگاهی به صفحه اش کردم و پر از حرص و عصبانیت از حا بلند شدم.
تماس رو وصل کردم گفتم
-چی از جونم می خوای؟ چرا زنگ می زنی؟ چرا نمفهمی دلم نمی خوام صدات رو بشنوم. چرا نمیفهمی ازت بدم میاد؟
-چته تو ثمین؟ چرا امروز اینجوری شدی؟ اون همه التماست کردم بیای دو کلمه حرف بزنیم. اون مسخره بازی چی بود وسط،خیابون راه انداختی؟
اینها رو با صدای بلند و پر از طلبکاری می گفت و من با حرص بیشتری جوابش رو دادم
-بسه نیما، من رو چی فرض کردی؟
فکر کردی نفهمیدم با اون عفریته برای من نقشه داشتید؟
دستت برام رو شده آقای زرنگ
لحنش تغییر کرد و متعجب گفت
-چی داری میگی؟ نقشه کدومه؟ من با کی همدست شدم؟
پوز خند غلیظی زدم و گفتم
-این سوالا رو از من نباید بپرسی، تو فکر کردی کی هستی که هر کاری دلت خواست بکنی؟
کلافگی رو از لحنش متوجه میشدم
-ثمین...ثمین من اصلا نمیفهمم تو چی می گی
-عه؟ پس بذار درست بگم تا کامل متوجه بشی.
آقا نیما، اون وقتی میاده شدی و گوشیت رو تو ماشین جا گذاشتی من دیدم پیامهای اون عوضی رو.
فهمیدم که قرار بوده از اعتماد من سو استفاده کنی و من رو ببری تو اون خونه. اما نمی دونم برای چی؟
بغض کردم و با همون لحن پر حرص گفتم
-واقعا چرا نیما؟ من چه بدی به تو کرده بودم که راضی شدی این همه خباثت بخرج بدی؟
می خواستی چه بلایی سر من بیاری که منتظرم بود و گفته بود همه چیز رو اماده کرده؟
انگار حرفهام خیلی عصبانیش کرده بود که فریاد کشید
-این چرت و پرتا چیه میگی؟ چه نقشه ای؟ اصلا تو به چه حقی رفتی سر گوشی من؟
-حرص نخور جناب سعادت، یه وقتایی خدا بددجور آدم رو رسوا می کنه.
رسوا شدی نیما خان
فقط دلم برای خودم میسوزه که چرا به موجودی مثل تو اعتماد کردم.
خیلی زود لحنش تغییر کرد و سعی می کرد با ارامش حرف بزنه ولی متوجه دستپاچگیش می شدم
-ثمین جان، عزیزم.چرا در مورد من اینجوری فکر می کنی؟ من چرا باید با سمیرا همدست بشم که بلایی سر تو بیارم؟
چند لحظه چیزی نگفتم. حالا این من بودم که سعی می کردم با آرامش از زیر زبونش حرف بکشم.
پوزخندی زدم و گفتم
-سمیرا؟ مگه من اسم سمیرا رو آوردم؟ مگه تو با اون همدست شده بودی.
چیزی نگفت و فقط سکوت کرد اما صدای نفسهای حرصیش رو می شنیدم.
می تونستم عصبانیتش رو تصور کنم از اینکه دیگه چیزی برای پنهان کردن نگذاشته بود.
-پس خودت هم قبول داری و نمی تونی کتمان کنی. چرا اینقدر پست شدی نیما؟ چرا اینقدر حیوون صفت شدی؟ مگه من چیزی ازت خواستم؟
من خواستم از زندگیت بیام بیرون تا خودت بمونی و هر چی که تو اون دم دستگاه به دست میاری.
از شدت حرص، صداش بالا نمیومد و با صدای دو رگه ای گفت
-تو که هنوز کارت گیر منه، دارم برات ثمین خانم، دارم برات
و تماس رو قطع کرد.
نفس عمیقی کشیدم و قطرات اشک بی اختیار پایین می چکید.
و برای دل شکسته و غمدار من چیزی جز گریه مرهم نبود!
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهفتادوپنج
طبق گفته ی سعید روز بعد همراه بابا و صادق از تهران راهی شدیم.
سعید هم تونسته بود عمه رو راضی کنه و با یکی دو ساعت تاخیر بعد از ما راه افتاده بودتد.
تو اون چند ساعت برای خلاصی از تماسهای وقت و بی وقت نیما، گوشیم رو روی بیصدا گذاشتم و جوابی بهش ندادم
اخر شب بود که بالاخره رسیدیم و بعد از دو سه روز مامان رو میدیدم.
اغوش باز کرد و به طرفش رفتم و خودم رو بین حصار دستهای مهربونش قرار دادم.
صورتم رو بوسید و نگاهم کرد
-خوبی مادر؟ داروهات رو نبرده بودی همش نگران بودم اونجا سر درد بشی چکار می کنی؟
با لبخند به چشمهای مهربون و نگرانش نگاه کردم
-نه خدا رو شکر تا الان احتیاجم نشد.ولی الان توی راه خسته شدم سرم سنگینه. داره دردش شروع میشه
دست پشت کمرم گذاشت و گفت
-برو لباس عوض کن بیا یه چایی برات بیارم، حتنا ضعف هم داری شام آماده است، بخور و برو استراحت کن
پیشنهاد خوبی بود و با کمال میل قبول کردم.
بعد از شام، سمیه و صادق هم موندگار شدند و من فقط خدا خدا می کردم تا حداقل یه امشب رو طاها بدقلقی نکنه و سر و صدا راه نندازه.
شب بخیری گفتم و به اتاقم رفتم.
یاد گوشیم افتادم. از کیفم بیرون آوردمش و قبل از اینکه به شارژ بزنم، صفحه اش رو روشن کردم.
چند تماس بی پاسخ از نیما بود و چند پیام دریافتی.
پیامها رو باز کردم، اولین پیام از طرف سپیده بود
-بی معرفت حداقل یه خداحافظی می کردی. بی خبر میای، بی خبر میری؟
لبخندی روی لبم نشست و جواب پیامش رو دادم
-ببخشید عزیزم، دیشب نشد بیام پیشتون. امروز هم که راه افتادیم شما نبودید. ولی حتما یه بار میام مفصل با هم باشیم.
صفحه ی مربوط به سپیده رو بستم و نگاهم به قسمت پیامهای نیما افتاد.
دلم نمی خواست پیامهاش رو باز کنم.
بیخیالش شدم و صفحه ی گوشی رو خاموش کنم و به سیم شارژر وصلش کردم و دراز کشیدم.
دوباره ذهنم درگیر نیما شده بود، واقعا با سمیرا نقشه ای برای من داشت؟
مگه یه مرد چقدر می تونه بی وجدان باشه که با یکی دیگه برای ازار زنش نقشه بکشه؟
کلافه کمی این پهلو به اون پهلو شدم. با وجود خستگی راه، خواب از سرم پریده بود.
این بی خواب شدن اذیتم می کرد.
طاقت نیاوردم و دست دراز کردم گوشیم رو از شارژ کشیدم.
وارد صفحه ی پیام های نیما شدم.
باز هم تهدید، باز هم طلبکار بود از من.
انگار این تهدیدهاش چقدر روح و روانم رو به هم میریزه
-باشه خانم، جواب تماسهام رو نده. بالاخره که ما قراره توی دادگاه همدیگه رو ببینیم. اونجا من خیلی حرفها دارم.
-می تونستیم راحت و بی دردسر از هم جدا بشیم. تو هم بری سراغ زندگیت. ولی خودت خرابش کردی.
-من که زندگی خودم رو دارم خیلیم از شرایطم راضیم. ولی اینقدر تو رو تو این بلاتکلیفی نگه می دارم تا خودت خسته بشی
با حرص گوشیم رو کف اتاق پرت کردم.
سرم رو بین دستهام گرفتم و چشم بستم.
خدایا کی قرار من از دست این ادم خلاص بشم؟
راست می گفت، اون که داشت زندگیش رو می کرد.
با سمیرا، تو دار و دسته ی جاوید، به گفته ی افروز هر روز هم تو کارش پیشرفت داشت.
معلومه که ناراضی نیست و تازه از آزار و اذیت من لذت هم میبره.
این منم که تو این برزخ، دارم عذاب می کشم و راه پس و پیش ندارم.
چکار باید بکنم؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهفتادوشش
به لطف نیما تا دیر وقت بیدار بودم و نزدیکای ظهر بود که با تن و سری سنگین بیدار شدم.
اصلا دلم نمی خواست از رختخواب بیرون برم اما درد سرم مجبورم کرد برای خوردن داروهام بلند بشم.
با چشمهای پف کرده و خوابالو بیرون رفتم.
سمیه مشغول غذا دادن به طاها بود.
سلام بیحالی دادم و سمت آشپزخونه رفتم.
نگاهم کرد و گفت
-علیک سلام، زشت نباشه اینقدر زود بیدار شدی، یکم می خوابیدی.
دست روی سرم گذاشتم و گفتم
-کدوم خواب؟ همش عذاب می کشم تا صبح آخرشم با سر درد بیدار میشم
آخرین قاشق غذا رو توی دهان طاها گذاشت و بلند شد و همراه من وارد آشپزخونه شد
-چرا دوباره سر درد داری؟ بذار قرصهات رو پیدا کنم.
همونجا روی صندلی کتار میز نشستم و تکیه ی سرم رو به دستم دادم و با ناله گفتم
-همونجاست توی کشو
مشغول گشتن توی کشو ها شد پرسیدم
-مامان نیست؟
-نه، با عزیز رفتند بیرون
بسته ی قرصی رو بیرون آورد و با دقت نگاهش کردم
-همینه درسته؟
-آره بده بخورم تا سرم منفجر نشده
قرص رو با لیوان آب جلو گذاشت و روبروم نشست
-دستت درد نکنه
-بخور و بگو ببینم چرا درست نخوابیدی؟
قرص رو با چند جرعه آب خوردم و با ناراحتی گفتم
-به همون دلیلی که این چند ماه درست نخوابیدم. از فکر و خیال
-فکر و خیال نیما؟
سری تکون دادم و آهی کشیدم
-آره، دیشب پر رو پررو پیام داده تهدید می کنه که رضایتم نمیدم برا طلاق
-غلط کرده
با بغض به چهره ی طلبکار سمیه نگاه کردم
-می خواد اذیتم کنه آبجی. میگفت من دارم با سمیرا زندگیم رو میکنم ولی تو رو هم طلاق نمیدم تا عذاب بکشی.
سمیه من دارم دیوونه میشم.
چند روز دیگه موعد دادگاهه من همش میترسم اگه اینبار هم بیاد حرفهای بیخودی بزنه و رای دادگاه رو عوض کنه من چکار کنم؟
من دیگه تحمل ندارم دوباره تو نوبت بعدی دادگاه بمونم.
سمیه نفس حرص دار و صدا داری کشید و نگاهی به اطراف کرد
-بد به دلت راه نده. حتما یه راه حلی داره دیگه. دیشب داشتم به بابا میگفتم اگه لازمه یه وکیل خوب بگیریم که بتونه حریف زبون بازی های نیما بشه.
نگران نباش، لازم باشه همین کار رو می کنیم.
-فقط خدا کنه تو همین جلسه همه چیز تموم بشه
-آقا مرتضی نمی تونه یکاری کنه که پسرش اینقدر جولان نده؟ باهاش حرف بزنه، توپی، تشری چیزی
پوز خندی زدم و گفتم
-نیما اصلا هیچ حسابی از پدرش نمیبره. فقط می تونه با زبونش احساسات مادرش رو تحریک کنه
-اتفاقا صبح صحبت همین بود. بابا می گفت آقا مرتضی بهش زنگ زده و گفته از ثمین آدرس محل کار نیما رو بگیر
-آقا مرتضی گفته؟
سری به تایید حرفم تکون داد و گفت
-اوهوم، آره. بابا میگفت خیلی شرمنده بودو شاکی از دست پسرش. گفته بود من اصلا نمی دونم نیما تهران داره چکار می کنه؟ چجوری زندگی میکنه. فقط،هر روز زنگ می زنه یه حرفهایی به مادرش میزنه اونو ناراحت می کنه میندازه به جون من.
حمیده خانم هم گلی گریه و اصرار که چرا برای نیما کاری نمی کنی. اونم بنده خدا گفته وقتی نمی دونم کجاست و چکار می کنه منم کاری ازم برنمیاد.
حالا دنبال آدرس میگرده از نیما.
-بابا چی گفته؟
-هیچی، گفته ثمین ادرس محل کارش رو نداره.
نگاهم کرد و گفت
-واقعا ادرسی نداری ازش؟ اگه داری بده آقا مرتضی بره ببینه گل پسرش با کیا میپره و چه کارها می کنه
-نه بابا، نیما مگه میذاره کسی از کارش سر در بیاره؟
با صدای طاها، سمیه بلند شد و سریع بیرون رفت.
به حرفهای آقا مرتضی فکر می کردم. کاش زودتر به این فکر میوفتاد تا پیگیر کار پسرش بشه.
شاید زودتر می تونست جلوی خیلی از کارهای نیما رو بگیره.
همین جور حرفهای سمیه رو مرور میکردم که فکری به سرم زد.
نیما اگه بفهمه قراره آدرسش رو به پدرش بدم چه عکس المعلی نشون میده؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهفتادوهفت
به اتاقم رفتم و گوشیم رو برداشتم.
چرا همیشه نیما تهدید میکرد و من همیشه نی ترسیدم؟
الان وقتش بود که من هم مثل خودش عمل کنم.
روی شماره اش زدم و منتظر جوابش موندم.
بعد از چند بوق بالاخره جواب داد. با لحنی سر خوش که حرصم رو بیشتر می کرد
-به به سلام، خانم خوشگل خودم، خوبی عزیزم؟
با حرص گفتم
-ببند دهنت رو نیما، حالم از اینجور حرف زدنت بهم می خوره
خنده ی لج دراری کرد و گفت
-عه، تو که باز قاطی هستی. چرا ناراحت میشی؟ دلم می خواد زنم رو با عشق صدلش بزنم اشکالی داره؟
هنوز از حرص لبهام رو بهم فشار میدادم و جوابی بهش نداده بودم که با همون لحن گفت
-عادت کردی با زور و تهدید جواب بدی؟
دیروز اون همه زنگ زدم، اخرش مجبورم کردی دیشب اون حرفها رو بزنم.
ولی خب عیب نداره، مهم اینه که بالاخره زنگ زدی عشقم، دلم برای شنیدن صدات یه ذره شده بود.
-من زنگ نزدم اراجیف تو رو گوش کنم، از زور و تهدیداتت هم دیگه نمی ترسم.
چقدر خونسردی توی کلامش ازارم میداد
-عه، عزیز دلم یکم مودب تر باهام حرف بزن. تو چرا نمی خوای بفهمی من چقدر عاشقتم ثمین جانم
کاش می شد حرصم رو سرش فریاد بزنم. کاش می شد ساکتش کنم تا دیگه اینجوری باهام حرف نزنه.
با صدای ضعیف زنانه ای، لحظه ای تمام توجهم به مکالمه ی اون طرف خط جلب شد.
صدای دخترانه ای بود و بی شک کسی نبود جز سمیرا
-نیما من دارم می رم تو نمیای؟
هر لحظه منتظر قطع تماس از سمت نیما بودم اما بر خلاف تصور من، نه تنها تماس قطع نشد، بلکه نیما جوری که می خواست من متوجه بشم به مخاطبش گفت
-چرا میام عزیزم، تو برو من تلفنم تموم بشه میام
لفظ عزیزم رو جوری با تاکید گفت که هر کسی جای من بود هم متوجه منظورش می شد!
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 80 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهفتادوهشت
بعد با کامل پر رویی من رو مخاطب قرار داد و گفت
-خب ثمین جان، داشتیم چی می گفتیم؟
-تو که داشتی اراجیف می بافتی.ولی من زنگ زدم یه چیز بهت بگم و قطع کنم.
-جانم عزیزم، بگو
خیلی خودم رو کنترل می کردم که بیشتر از این حرصم رو بروز ندم و در برابر نوع حرف زدنش خودم رو بی تفاوت نشون بدم.
گوشی رو کمی عقب گرفتم و نفس عمیقی کشیدم.
من هم باید اروم باشم.
من هم باید مثل خودش در آرامش بهم بریزمش.
باز گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم
-خبر داری بابات دنبال آدرسته؟
پوزخندی زد و گفت
- بابام؟ خب باشه، ربطش به تو چیه؟
-ربطش اینه که آدرست رو از من می خواد.
با حالتی تمسخر امیز گفت
-تو مگه آدرس منو داری؟ حالا گیرم که داشته باشی و بهش بدی، من مهندس این مملکتم و دارم توی یه شرکت بزرگ و موفق کار می کنم. بابام بیاد ببینه باید بهم افتخار کنه
-بله آقای مهندس. ولی مشکل اینجاست که من که ادرس محل کارت رو ندارم. ولی در عوض آدرس خیلی جاهای دیگه رو دارم.
مثلا باغ جاوید، خونه ی افشین، ویلای بهرام.
اونم نه با اطلاع قبلی، یهو دیدی یه شب وسط مهمونی و عیش و نوش آقای مهندس با آقا مرتضی مزاحمتون شدیم.
فکر می کنی بعدش چی میشه؟
سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت.سکوتی که برای من خیلی خوشایند بود و حالا من باید از این موقعیت استفاده می کردم
-حالا شایدم به آقا مرتضی گفتم با داداشش بیاد.عمو مصطفی بود دیگه؟
یا عمه مریم هم می تونه بیاد دیگه مگه نه؟
اها بنظرت اگه پسر عموهات که از نظر بابات پادوییشون خیلی سر تر از مهندسی پسرشه، بفهمن تو چه گندابی زندگی می کنی چی میگند پشت سرت؟
اگه بیاند و ببینند نیما جانشون چجوری وسط زن و دخترای مردم وُول میخوره و...
-خفه شو ثمین، تو بیجا می کنی.
دست روی نقطه ضعفهاش گذاشته بودم و حسابی عصبیش کرده بودم.
پوزخندی زدم و گفتم
-مودب باش آقای مهندس. یادت رفت؟
-ثمین اگه غلط زیادی بکنی، اگه پای بابا رو تو زندگیم باز کنی روزگارت رو سیاه میکنم
لحنم جدی شد و گفتم
-به لطف شما روزگارم سیاه هست. نوبتی هم باشه نوبت روزگار توئه که سیاه بشه.
نیما! من طلاق می خوام، همین!
اگه قراره تو من رو عذاب بدی، منم خیلی کارها می تونم بکنم. حالا خود دانی.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 80 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهفتادونه
بعد از ظهر بود که با حضور سعید، خونه شلوغ تر شد.
سر و صداش موقع بازی با طاها تو کل خونه پیجیده بود و بقیه هم به کارهای بامزه ی طاها می خندیدند.
و برای چندمین بار، تماسهای نیما بود که مخل آرامش من شده بود و بودن در جمع خانواده ام رو به کامم تلخ می کرد.
از وقتی آخرین حرفهام رو شنیده بود، پشت سر هم زنگ می زد و جوابش رو نداده بودم.
اما انگار بهتره که جواب بدم و بهونه ای برای تماسهای بعدش رو دستش ندم
گوشی به دست بیرون رفتم و تماس رو وصل کردم
-چه خبره دوباره پشت سر هم زنگ میزنی
با تشر گفت
-میخوام ببینمت
پوز خندی زدم و گفتم
-عه؟ نقشه هات کامل شده؟ اینبار کجا قراره من رو ببری..
-مسخره بازی درنیار ثمین، گفتم میخام ببینمت
اخمی کردم و لحنم کمی تتد شد
-تو چرا فکر می کنی من اینقدر احمقم که دوباره بهت اعتماد کنم؟
کمی صداش بالا رفت
-میگم باهات حرف دارم
و من محکم و قاطع پاسخش رو دادم
-نیما، من تا در حیاط خونمون هم با تو نمیام. اگه حرفی داری بگو اگه نداری هم دیگه مزاحم نشو
تن صداش رو پایین آورد و گفت
-چیزی تا جلسه ی بعدی دادگاه نمونده، می دونی که؟
-خب که چی؟ می خوای دوباره خط و نشون بکشی که طلاق نمیدی؟ من خودم می دونم چجوری به حقم برسم تو لازم نکرده خودت رو اذیت کنی
-چرا داری بی خودی خودت رو علاف می کنی ؟
قبل از اینکه چیزی بگم گفت
-وقتی قرار نیست طلاقت بدم، چرا اینهمه خودت رو به زحمت میندازی؟
با حرص گفتم
-نه که خیلی خوشبخت بودیم با هم؟ حالادلت نمیاد طلاق بدی!
-می تونستیم خوشبخت باشیم، تو نخواستی
با هر کلمه حرفش حرص من رو بیشتر میکرد.
-خوشبخت باشیم؟ چجوری؟ تعریف خوشبختی از نظر من و تو زمین تا آسمون فرق می کنه. من زمانی احساس خوشبختی می کنم که شوهرم آدم باشه، مرد باشه نه یه نامرد بی غیرت که اگه کسی خواست به زنش دست درازی کنه عین خیالشم نباشه.
پوزخندی زدم و ادامه دادم
-اما انگار خوشبختی از نظر تو یعنی زنت یکی باشه مثل اون دختره که راحت بره با بقیه سرگرم بشه تا تو هم راحت به کارت برسی
تهدید وار گفت
-می بندی دهنت رو یا نه؟ این اراجیف رو به مامانم هم گفته بودی...
-مگه دروغ گفته بودم؟ مادرت نمی دونست چه جونوری تربیت کرده، لازم بود که بفهمه
بین عصبانیتش سعی می کرد خونسرد باشه، پوز خندی زد و گفت
-فعلا که ریش و قیچی دست منه. نه طلاقت میدم نه باهات زندگی می کنم.
میذارم همین جوری بمونی تا خبر خوشبختی و پیشرفت من با همسرم به گوشت برسه بعد ببینم مثل الان بازم میتونی زبون درازی کنی؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 80 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتاد
شاید می دونست این حرفش چقدر من رو اذیت می کنه، اما الان وقت ضعف نشون دادن نبود.
این آدمی که من می شناسم اگه ذره ای، فقط ذره ای ترس و نا امیدی از طرف من ببینه تا جایی که بتونه سو استفاده می کنه
لبخند پر حرصی زدم و گفتم
-آره تو به این خیال باش، اگه قرار بود قاضی به این راحتی حرف تو رو قبول کنه، به دو جلسه مشاوره اکتفا نمی کرد.
به قول مشاور که می گفت قاضی هم فهمیده حق با منه و فقط می خواسته یه فرصت دیگه بهت بده که تو اونم از دست دادی.
نمی دونم این حرفها از کجا به زبونم اومد اما انگار تاثیر خودش رو گذاشته بود که قدرت تهدیدش کم شد و تحریکش کرد تا حرف آخرش رو بزنه.
باز عصبی شده بود و تهدید وار گفت
-گوش ثمین، اگه تو از من بدت میاد، منم حالم از تو به هم میخوره.
ولی اگه میخوای راحت و بی درد سر از هم جدا بشیم یه شرط دارم، اگه قبول کنی منم تو همون جلسه ی بعدی دادگاه حکم طلاق رو بی درد سر امضا می کنم.
نمی دونستم این شرط برام تهدیده یا روزنه ی امید، هیچ عکس العملی نشون ندادم و فقط سکوت کردم تا حرفش رو ادامه بده
نفس عمیقی کشید. و گفت
-اگه پیش خودت فکر کردی یکم سر و صدا می کنی و مهریه ات رو میگیری منم طلاقت میدم، کور خوندی.
اون زمینی که بابا نصفش رو پشت قباله ات انداخته مال منه، الانم می خوام بفروشمش. پولی هم ندارم که سکه هات رو بدم، داشته باشمم تو رو لایقش نمی دونم.
پس اگه می خوای بی درد سر تموم بشه، در اولین فرصت مهریه ات رو می بخشی بعدش من طلاقت رو میدم.
داشتم به این فکر می کردم حقیر تر و سخیف تر از این آدم هم پیدا میشه؟
یعنی تو این مدت تمام دغدغه اش پول و زمینی بود که قرار بود از دستش بره؟!
تنها چیزهایی که تو این موقعیت برای من هیچ ارزشی نداشت.
قبل از اینکه جوابش رو بدم گفت
-خوب فکرهات رو بکن، دو راه بیشتر نداری. یا تو راه رفت و آمد دادگاه پیر میشی یا راحت از هم جدا میشیم و هر کی میره دنبال زندگی خودش
با شنیدن صدای بوقهای ممتد گوشی رو از گوشم فاصله دادم و از شدت عصبانیت دندون رو هم می دادم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادویک
با صدای خدا حافظی سعید، سمت در سالن چرخیدم.
همینجور که نگاه اخم دارش بین چشمهام و گوشی توی دستم جابجا می شد، خداحافظی کرد و بیرون اومد.
با فاصله ی کمی روبروم ایستاد و با همون اخم گفت
-حرفهاتونم تمومی نداره، نه؟
با درموندگی گفتم
-چکار کنم داداش، راه و بیراه زنگ میزنه. جوابشم ندم پیام میده تهدید می کنه
-اونم تو رو گیر آورده، می دونه هر چرتی بگه تو ازش می ترسی و خوب می تازونه
لبخند تلخی زدم و گفتم
-اون فقط بلده خط و نشون بکشه
-حالا چی می گفت؟
-اولش یکم خط و نشون کشید که طلاقت نمیدم و بی خودی داری تلاش می کنی.
ولی بعد که دید دیگه از این حرفهاش نمی ترسم گفت برای طلاق یه شرطداره
-دِکی، چه غلطا. شرطم می ذاره. خب؟
-هیچی دیگه، اینقدر که خودش همه ی دغدغه اش پوله، فکر می کرد منم مثل خودش زندگیم رو فدای چند تا سکه می کنم.
گفت باید مهریه ات رو ببخشی تا منم رضایت به طلاق بدم
سعید که معلوم بود از این پر رویی نیما خیلی عصبانی شده، صداش کمی بالا رفت و گفت
-خیلی بیخود کرده، مهریه حق توئه. طلاقم میده...
سری تکون دادم و گفتم
-داداش، من این حق رو نمی خوام. اصلا پول نیما از نظر من خوردن نداره.
سعید دیگه چیزی نگفت اما هنوز حرصی و عصبانی بود. دستی لای موهاش کشید و یه دستش رو به کمرش زد و نفسش رو پرصدا بیرون داد.
-داداش، مهریه که هیچی، من حاضرم یه چیزیم بهش بدم فقط از زندگیم بره بیرون
با کلافگی سری تکون داد
-اره راست می گی، این فقط شرش رو کم کنه پولش تو سرش بخوره.
-من الان فقط نگران روز دادگاهم، خدا کنه اونجا که میاد زیر حرفش نزنه. اگه بخواد دوباره آسمون ریسمون ببافه و رای دادگاه رو عوض کنه من چکار کنم ؟
سرش رو به علامت نه بالا داد
-اینبار هم برو شاید به هوای بخشیدن مهریه کوتاه بیاد. اما اگه باز خواست ادامه بده حتما یه وکیل خوب میگیریم زودتر تمومش می کنیم.
هنوز اخم داشت و بدون اینکه نگاهم کنه گفت
-من برم دیگه، تو هم دیگه جوابش رو نده
-نه دیگه کاری باهاش ندارم. خداحافظ
جواب خداحافظیم رو داد و از پله ها پایین رفت.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادودو
بعد از رفتن سعید داخل خونه رفتم.
عصبی شده بودم و سر دردی که به زور دارو کنترلش کرده بودم دوباره داشت عود می کرد.
دست روی سرم گذاشتم و به آشپزخونه رفتم.
سمیه مشعول شستن ظرفها بود و مامان هم طرفها رو جابجا می کرد
و چقدر خوب که طاها خواب بود از صدای جیغ جیغش خبری نبود.
عزیز روی صندلی نشسته بود و با مامان در مورد جلسه ی بعدی دادگاهی که با دایی داشتند صحبت می کردند.
از حرفهاشون متوجه شدم دادگاه دایی چند روز بعد از قرار دادگاه من و نیماست.
بی حرف سمت کشو رفتم و بسته ی قرصم رو بیرون آوردم.
یکی از قرصها رو خوردم که سمیه متوجهم شد
-چکار می کنی ثمین؟ چقدر قرص می خوری؟
نگاه درمندم رو بهش دادم و گفتم
-سرم داره میترکه، فقط می خوام دردش ساکت بشه
قرص رو از دستم گرفت و گفت
-صبح یکی خوردی الان دیگه نباید بخوری.
-وای سمیه ولم کن، بده بخورم. باز دردم زیاد میشه
-سمیه راست میگه مادر، باید با دستور پزشک بخوری. برو بخواب برات دمنوش میارم بهتر میشی
مخالفتی با پیشنهاد مامان نکردم و به اتاقم رفتم
روی تخت دراز کشیدم و چشمهام رو بستم.
اما هنوز صدای نیما توی گوشم بود. حرفهاش مدام برام تکرار می شد.
کاش چاره ای برای این مشکل هم بود و میتونستم به اندازه ی چند دقیقه ذهنم رو از هرچی که مربوط به نیماست خالی کنم و کمی آرامش بگیرم.
قلبم به درد میاد وقتی فکر میکنم تمام این مدتی که من رو آزار داد و نگذاشت راحت از هم حدا بشیم، فقط فکر این بوده که من رو مجبور کنه مهریه ام رو ببخشم
اصلا مهریه چه ارزشی داشت وقتی روزگار من این بود؟
اون زمین چه ارزشی داشت وقتی من هیچ دلخوشی نسبت به نیما نداشتم؟
و برعکس، چقدر اون تیکه زمین برای نیما مهم بود!
تو همین فکرها بودم که چیزی از ذهنم گذشت.
زمین...!
یاد پیامی افتادم که اون روز توی گوشی نیما خوندم.
پیامی که ظاهرا سمیرا براش فرستاده بود
-تو به اون زمین احتیاج داری...
چشم باز کردم و نگاه مبهوتم رو به سقف بالای سرم دوختم.
باورم نمی شد.
یعنی تمام اون تقشه ها بخاطر این بود که نیما با همدستی سمیرا زمین رو از من بگیره؟
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادوسه
در اتاق باز شد و مامان با لیوان دمنوش وارد شد.
با قاشق کوچک توی دستش همی به محتویات لیوان زد و گفت
-این رو بخور و سعی کن بخوابی. الان بهترین دارو برای تو استراحته
لیوان رو ازش گرفتم و چند جرعه خوردم
-کاش خوابم ببره، مغزم در حال انفجاره
-اصلا چی شدی یهو، تو که خوب بودی. چرا دوباره سر درد اومد سراغت؟
سری تکون دادم و گفتم
-هر وقت نیما زنگ میزنه حال من خراب میشه. کاش حداقل این چند روز راحتم میگذاشت تا ببینیم نتیجه ی دادگاه چی میشه
اخمی کرد و گفت
-نیما زنگ زد، جوابش رو دادی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم اما حرفی نزدم. که دوباره مامان گفت
-فعلا بهش فکر نکن فقط بخواب. بعدا برام تعریف کن ببینم چی گفته که اینقدر تو رو بهم ریخته؟
این رو گفت و لیوان رو از دستم گزفت.
پتویی که روم انداخته بودم رو مرتب کرد و بیرون رفت.
سرم پر از هیاهو بود.
تا پلک روی هم میذاشتم فکرم به هزار سو می رفت.
اما بهر حال تلاشم رو برای خوابیدن کردم و بالاخره بعد از چند دقیقه موفق شدم و خواب چشمهام رو گرفت.
با تکونهای آروم دستم چشم باز کردم و مامان رو کنار خودم دیدم
-ثمین جان، پاشو شام بخور مادر ضعف می کنی
اتاق تاریک بود و نور چراغ از داخل هال توی اتاقم پخش شده بود.
دستی به چشمهام کشیدم و گفتم
-شب شده؟ چقدر خوابیدم
-آره منم گفتم بخوابی یکم آروم بشی.سر دردت خوب شد؟
-آره، خیلی بهترم.
-خدا رو شکر، پاشو می خوایم شام بخوریم.
-بابا اومده؟
-آره خیلی وقته
دستم رو به مامان دادم و از جام بلند شدم. هنوز سرم سنگین بود ولی دردش اروم شده بود.
از اتاق بیرون رفتم سلامی به بابا و عزیز دادم و جوابم رو گرفتم.
آبی به صورتم زدم و به آشپزخونه رفتم.
مامان داشت دیس غذا رو میاورد، از دستش گرفتم و گفتم
-سمیه رفت؟
-آره، تو خواب بودی طاها داشت سر وصدا می کرد گفت یه وقت بیدارت می کنه حالت بد تر میشه رفت.
دور سفره نشستیم و من با بی میلی غذام رو می خوردم.
بعد از غذا خواستم برای جمع کردن سفره بلند بشم که بابا صدام زد
-ثمین، بشین بابا کارت دارم
کاری که خواسته بود رو کردم.
مامان و عزیز وسایل رو جمع کردند و به آشپزخونه رفتند.
نگاهم رو به چشمهاش دادم و بیحال گفتم
-جانم بابا؟
نگاهم کرد و گفت
-نیما امروز چکارت داشت؟ واقعا ازت خواسته مهریه ات رو ببخشی؟
نگاهم رو از صورت بابا به گلهای قالی انتقال دادم.
انگار سعید منتظر من نموند و همه چیز رو به بابا گفته.
-می خوای چکار کنی ثمین؟
باز نگاهم رو به بابا دادم
-بابا، اگه نیما اینجوری راضی به طلاق بشه منم راضیم. اصلا نمی خوام هیچی از نیما تو زندگیم باشه
بابا نفس سنگینی کشید و سری تکون داد.
هنوز حرفی نزده بود که با صدای زنگ تلفن نگاه هر دومون به سمت تلفن چرخید.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادوچهار
کمی جلو تر رفتم و گوشی رو برداشتم
-الو
-به به، پس بالاخره بیدار شدی
نفس عمیقی کشیدم
-سلام داداش
-عیلک سلام، بابا خونه اس؟
ابرویی بالا دادم و با تن صدای پایینی گفتم
-بله، چه زود هم خبرها بهش رسیده
متوجه منظورم شد و با لحن طلبکاری گفت
-چیه نکنه باید منتظر می موندم دردسر بعدی رو درست کنی بعد بگم؟ تو که زورت میاد دو کلمه حرف بزنی، خودت رو عقل کل می دونی.
ولی من که تو رو عقل کل نمی دونم پس بهتره بزرگترا در جریان باشند.
-خودم تصمیم داشتم بگم. ولی می خواستم بیشتر بهش فکر کنم
-لازم نکرده، تو همون فکر نکنی بهتره.
دوباره می شینی تنهایی فکر می کنی، تنهایی تصمیم میگیری یه شر دیگه درست کنی.
نمی دونم بحث الکی برای چی بود؟ من که حریف سعید نمی شدم پس بهتر بود دیگه ادامه ندم.
-با بابا کار داری؟
-آره، گوشی رو بهش بده
گوشی رو به بابا دادم و خودم به آشپزخونه رفتم.
***************************
اون چند روز هم گذشت و بالاخره موعد جلسه ی دادگاه رسید و امروز امید داشتم تا شاید حکم آزادی من از زندانی که نیما ساخته بود ثبت بشه.
با صحبتی که تو خونواده داشتیم، تقریبا همه با تصمیم من برای بخشش مهریه در ازای طلاق موافق بودند.
البته سعید بدش نمیومد که با گرفتن مهریه نیما رو سر جاش بنشونه. اما موقعیت من طوری نبود که بتونم بخاطر این مورد صبر کنم.
این مدت به شدت از لحاظ روانی بهم ریخته بودم و هر روز گوشه گیر تر و عصبی تر از قبل می شدم.
حتی بارها پیش اومده بود، که با مامان هم تندی کرده بودم و اون فقط با صبر و حوصله با رفتار من کنار اومده بود.
و فکر کردن به این رفتارها و عذاب وجدان برخوردم با مامان، بیشتر اذیتم میکرد و حالم رو بد تر میکرد.
توی سالن انتظار نشسته بودیم، از اون همه شلوغی و رفت و آمد کلافه از جا بلند شدم.
-مامان، من میرم بیرون یه هوایی بخورم
-برو ولی زودبرگرد شاید صدامون کنند
-باشه
از در سالن بیرون زدم و وارد محوطه شدم، خودم رو در معرض هوای آزاد قرار دادم.
به رفت و آمد مردم نگاه می کردم و زن و شوهری رو دیدم که با صدای بلند با هم بحث می کردند و جماعتی دورشون جمع شده بودند.
زن فریاد می زد و ادعا میکرد همسرش صلاحیت نگهداری از بچه هاش رو نداره و اجازه نمیده قاضی حکمی غیر از این بده و متقابلا مرد هم چنین ادعایی رو در مورد مادر فرزندانش داشت.
-تو اینجا چکار می کنی؟
با صدای سعید، چشم از جماعت روبروم گرفتم و رو به برادرم کردم
-سلام، اومدی؟ بابا که گفت نیازی نیست بیای
-سلام، امروز کارم سبک بود، حوصله ی موندن نداشتم گفتم بیام ببینم شما چکار کردین؟
-هیچی هنوز...
حرفم رو کامل نکرده بودم که نگاهم سعید رو رد کرد و از پشت سرش نیما رو می دیدم که با زنی وارد محوطه شد.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادوپنج
زن جوانی که چهره ی آشنایی داشت، آرایش نسبتا ملایمی کرده بود و احتمالا بخاطر جو اینجا مجبور شده بود با تیپ موجه تری ظاهر بشه.
چرا که هیچ وقت من این زن رو اینقدر ساده پوش و موجه ندیده بودم.
سمیرا دست دور دست نیما انداخته بود و باهم از پله ها بالا میومدند.
شک نداشتم که هدف نیما فقط آزار من بود وگرنه کدوم مردی با زن دیگه ای برای طلاق همسرش میاد؟!!
نگاه پر حرصم رو از اون دو نفر گرفتم اما سعید متوجهم شد و کنجکاو چرخید و پشت سرش رو نگاه کرد.
با دیدن نیما اخمهاش رو در هم کشید و گفت
-اینجا واینسا، بیا بریم داخل
هنوز یکی دو قدم نرفته بودیم که نیما صدام زد
-ثمین، صبر کن کارت دارم
سعید که در برابر نیما انبار باروت بود، با عصبانیت برگشت و رو به من گفت
-برو پیش مامان
و خودش با قدمهای بلند سمت نیما رفت.
-بار آخرت باشه اینجوری اسم خواهر من رو صدا می زنی
نیما هم طلبکار گفت
-کارش دارم
-تو بیجا کردی، تو دیگه هیچ کاری با خواهر من نداری
نیما که نمی خواست جلوی سعید کم بیاره و شاید می خواست زور خودش رو به رخ سمیرا هم بکشه، جلو اومد و با هول محکمی سعید رو کنار زد
-سعید خان، خواهر تو هنوز زن منه، من با زنم کار دارم
و همین حرکتش، عصبانیت سعید رو بیشتر کرد و به تلافی دست روی سینه ی نیما گذاشت و هولش داد و با غضب اشاره ای به سمیرا کرد
-زن تو این خانمه که یکی مثل خودته، تو دیگه هیچ صنمی با خواهر من نداری.
نیما جلو اومد و یقیه ی سعید رو گرفت و سعید برای رهاییش ضربه ای توی صورتش زد.
و من هاج و واج نگاهشون می کردم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 80 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادوشش
کم کم چند نفر دورمون جمع شدند و سعید و نیما رو از هم جدا کردند،
ماموری که اونجا بود جلو اومد و هر دو شون رو مورد عتاب قرار داد
-چه خبرتونه آقایون؟ اینجا که جای این کارا نیست
نیما که حسابی حرصی شده بود، دستی جای ضربه ی سعید کشید و گفت
-ازت شکایت می کنم، پدرت رو درمیارم
رو به مامور کرد و گفت
-این آقا من رو زد، همه هم شاهدند من ازش شکایت دارم.
-شکایت داری برو شکایت نامه تنظیم کن، اینجا داد و هوار راه ننداز
-حتما این کار رو می کنم.
-برو هر غلطی دلت می خواد بکن، بچه می ترسونی؟
گوینده ی این حرف سعید بود که قصد کوتاه اومدن نداشت و نیما هم براش خط و نشون می کشید
-حالا می بینی
با اخم اشاره ای به سمیرا کرد و مصمم راه افتاد
-بیا بریم
سمیرا که ترسیده بود، خودش رو جمع و جور کرد و با غیظ پشت چشمی نازک کرد و همراه نیما شد.
نباید این اتفاق میوفتاد.
نباید کار سعید گیرِ نیما بیوفته.
نباید این آدم بیشتر از این به خودش اجازه بده آرامش زندگی ما رو بگیره.
تعلل جایز نبود و پشت سرش قدم تند کردم. همون لحظه صدای شاکی سعید رو شنیدم
-کجا میری؟ صبر کن ببینم
توجهی به حرفش نکردم و دنبال نیما سرعتم رو بیشتر کردم
-نیما صبر کن
اهمیتی به من نداد و راهش رو ادامه داد. کمی صدام رو بالا بردم گفتم
-وایسا، با تو ام نیما
ایستاد و با اخم به طرفم برگشت.
سمیرا که موقعیت رو خوب دیده بود، تابی به گردنش داد و پر افاده و با لحن ناز دار مسخره اشگفت
-بیا بریم نیما جان، ولش کن
می خواست حرص من رو بیشتر کنه اما من اونقدر طرفم رو شناخته بودم که اصلا برام اهمیتی نداشت صدتا زن دیگه دور برش باشند.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادوهفت
قدمی جلو گذاشتم و با اخم نگاهش کردم و با لحنی محکم گفتم
-نیما جانت ارزونی خودت، خلایق هرچه لایق.
-چکار داری؟
در جواب نیما نگاهم سمتش چرخید و گفتم
-حق نداری برای سعید درد سر درست کنی
شاکی تر از قبل گفت
-اتفاقا خان داداش قلدرت باید یکم ادب بشه، وقتی ازش شکایت کردم درست میشه
مستقیم نگاهش کردم و تهدید وار گفتم
-نیما، اگه دردسری برای سعید درست کنی باید فکر بخشیدن مهریه رو از سرت بیرون کنی فهمیدی؟
پوزخند عمیقی زد و گفت
-من رو تهدید می کنی؟ تو بخاطر خودت می خواستی ببخشی.
یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت
-می تونی نبخشی، منم طلاق نمی دم اونوقت ببینم دیگه جرات داری من رو تهدید کنی یا نه؟
لبهام رو با حرص روی هم فشار دادم و گفتم
-برعکس تو که هیچ ارزشی برای خونوادت قائل نیستی، من حاضرم یک عمر عذاب بکشم ولی برادرم تو درد سر نیوفته.
مکثی کردم و با اطمینان ادامه دادم
-در ضمن، فکر کنم تو بیشتر از من مایل باشی مهریه م رو ببخشم.
شنیدم داری همه رو می فروشی پول جمع کنی بری اونور.
تا وقتی نصف اون زمین پشت قباله ی من باشه تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی.
تیرم درست به هدف خورده بود و این از تغیر رنگ نگاه نیما کاملا مشخص بود.
دیگه تهدیدی توی نگاهش نبود و معلوم بود که عقب نشینی کرده.
از سکوتش استفاده کردم و گفتم
-حالا خود دانی، از سعید شکایت کنی همین امروز مهریه ام رو میذارم اجرا
گفتم و راهی که اومده بودم رو به طرف سعید برگشتم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادوهشت
همچنان اهمیتی به اخم سنگین برادرم ندادم و راهم رو سمت سالن گرفتم.
متوجه قدمهاش می شدم که پشت سرم میومد.
چتد قدم که رفتم با غیظ پشت سرم گفت
-مگه من با تو نبودم؟ مگه نگفتم نرو؟
بدون اینکه به طرفش برگردم، راهم رو ادامه دادم و گفتم
-لازم بود منم مثل خودش یکم تهدیدش کنم، خیلی دور برداشته بود.
صدای نفس سنگینش رو شنیدم و دیگه حرفی نزدم.
نزدیک مامان ایستادم.
بار اولی نبود که به اینجا میومدم اما نا آروم بودم و تپش قلبم بالا بود.
استرس داشتم... نگران بودم... اصلا...حال خودم رو نمی فهمیدم.
امیدوار بودم که این آخرین جلسه ی دادگاه من و نیما باشه.
اما دلم عجیب گرفته بود و گریه می خواست.
نیما و سمیرا وارد سالن شدند و من جوری کنار مامان ایستادم که در محدوده ی دید نیما نباشم.
چند دقیقه ای در انتظار گذشت تا اینکه اسم هر دومون رو صدا زدند و باید برای سومین بار در محضر قاضی حاضر می شدیم.
دستم رو به دست مامان دادم و با بغض نگاهش کردم.
دلم شکسته بود و به وضوح صدای شکستنش رو شنیده بودم.
نیما در کمال بی انصافی با من رفتار کرده بود.
این همه مدت من رو عذاب داده بود
اما حالا که با شرطش کنار اومده بودم، چرا با حضور سمیرا می خواست من رو جلوی خونواده ام خورد کنه؟
کاش حداقل اجازه میداد این جلسه ی آخر، با این همه خاطره و صحنه ی تلخ تموم نمی شد!
مامان با نگاهش بهم قوت قلب می داد و اون هم نمی دونست چی باید بگه.
بابا هم اخم داشت و سر به زیر قدم می زد.
باز،صدای سعید رو از پشت سرم شنیدم. مصمم تر از من بود و انگار این حال من آزارش میداد و دوست نداشت اینجوری جلوی نیما ظاهر بشم و با حرص گفت
-جمع کن خودت رو ثمین، نری تو اتاق دوباره آبغوره بگیری بعد اون مرتیکه هر اراجیفی دوست داشت به هم ببافه ها.
برو محکم حرفهات رو به قاضی بزن بذار شرش کم بشه.
به سختی بغضم رو قورت دادم و به سمتش چرخیدم.
با تکون سر، حرفهاش رو تایید کردم و خواستم کمی خیالش از بابت من راحت بشه.
با دعای خیر مامان دستم رو از دستش بیرون کشیدم و سمت اتاق رفتم.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدوهشتادونه
سلام آرومی به قاضی کردم و روی صندلی نشستم.
نیما با کمی تاخیر بعد از من اومد و با فاصله روی صندلی دیگه ای نشست.
قاضی مثل جلسه ی قبل نگاهی به برگه ای که گزارش مشاور نوشته بود انداخت.
با بالای چشم نگاهی به نیما انداخت و گفت
-باز هم که مشاوره نرفتید آقای سعادت
نیما یقه ی کتش رو کمی جلو کشید و روی صندلی جابجا شد و با کمی دستپاچگی گفت
-لازم نبود آقای قاضی
قاضی اخم کم رنگی کرد و گفت
-از نظر من لازم بوده که فرستادمتون
نیما دیگه چیزی نگفت و چند دقیقه سکوت حاکم بود.
قاضی پرونده و برگه های روی میز رو کمی جابجا کرد
-خب، شما دو نفر به کجا رسیدید بالاخره؟
این رو گفت و نگاهش رو به من داد.
با وجودی که سعی می کردم محکم و قاطع حرف بزنم اما شروع خوبی نداشتم.
کمی مِن مِن کردم و با صدای گرفته گفتم
-به جای خاصی نرسیدیم...تصمیم ما طلاق هست
-که اینطور!
نگاهش سمت نیما رفت و انگار منتظر توضیح بود.
نیما، نیم نگاهی به من انداخت و گلویی صاف کرد و گفت
-راستش...آقای قاضی...من و ایشون...تصمیم گرفتیم بصورت توافقی از هم جدا بشیم.
قاضی که انگار تعحب کرده بود، نگاهش روی نیما دقیق تر شد و گفت
-چطور به توافق رسیدید؟
و چه خوب بود که نگاهش رو به من نمی داد و منتظر جواب سوالاتش از طرف نیما بود.
نیمامکثی کرد و نگاه گذرایی به من انداخت و گفت
-خب، ایشون راضی نمی شند دیگه.
قاضی بدون اینکه نگاه خیره اش رو از نیما برداره، آروم سری تکون داد و گفت
-عجب! اونوقت شما تلاشی برای جلب رضایت همسرتون نکردید؟
انگار این سوالات برای نیما خوشایند نبود و می خواست از پاسخ دادن طفره بره.
دستی پشت گردنش کشید و گفت
-تلاش که... چرا کردم...ولی وقتی راضی نمی شه که نمی تونم مجبورش کنم.
قاضی نفس عنیقی کشید و نگاهش رو به برگه ی روبروش داد و خودکار به دست چیزی رو نوشت و گفت
-که اینطور، ولی من با توجه به حرفهای جلسات قبل که زدی و اون همه بالا و پایین پریدی که دوستش داری و نمی ولی طلاق بدی، فکر می کردم بالاخره شاید یه حرکتی زده باشی.
اما خیلی زود جا زدی جوون!
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدونود
نیما باز سکوت کرد و جوابی نداشت.
قاضی نگاهش رو به من داد و گفت
-خب خانم، شما حرف دیگه ای ندارید؟ شما هم راضی به طلاق هستید؟
آب دهانم رو قورت دادم و کمی خودم رو جمع و جور کردم و گفتم
-بله آقای قاضی...ما هر دومون توافق کردیم که جدا بشیم...
-اونوقت توافقتون به چه شکل بوده؟
-آقای قاضی این خانم...
نیما خیلی سریع وسط حرف قاضی پرید و می خواست چیزی بگه که قاضی مانعش شد و دستش رو به علامت سکوت بالا گرفت
-اجازه بدید خانم جواب من رو بدند بعد شما اگه حرف دارید بفرمایید
و دوباره نگاهش رو به من داد
-خب، بفرمایید خانم. چجوری با هم توافق کردید؟
هر چه سعی می کردم محکم باشم و راحت حرفم رو بزنم، اما جوسنگین اون محیط و نگاه مستقیم و لحن محکم قاضی استرسی توی دلم می انداخت که حرف زدن رو برام سخت می کرد.
کمی من من کردم و گفتم
-قرار...قرار گذاشتیم که...من مهریه ام رو ببخشم... ایشون هم رضایت به طلاق بدند
قاضی ابرویی بالا انداخت و به صندلی تکیه داد
-عجب! ...
چند بار نگاه پر معناش بین من و نیما جابجا شد و گفت
-پس با هم توافق کردید؟
-بله
دوباره نگاهش رو به برگه های روی میز داد و در حالی که پرونده را ورق میزد و دنبال جواب سوالش می گشت پرسید
-مهریه تون چقدره؟
با تن صدای پایینی گفتم
-چندتا سکه و یه تیکه زمین
بدون اینکه سر بلند کنه، با بالای چشم نگاهم کرد و تاکید وار گفت
-چهارده تا سکه و دو دنگ زمین
با صدایی که به زور از حنجره ام بالا میومد گفتم
-بله.
نگاهش رو به نیما داد و گفت
-زمین مال خودته
لحن نیما مثل قبل، محکم و مطمئن نبود و انگار از چیزی نگران بود که با تعلل جواب داد
-فعلا بنام پدرمه
قاضی سری تکون داد و گفت
-اوهوم.
کمی مکث کرد و با همون خونسردی گفت
-می دونید که قانونا اگه طلاق توی دوران عقد باشه نصف مهریه به خانم تعلق میگیره.
تا قاضی این حرف رو زد، نیما وسط حرفش پرید و گفت
-بله، ولی ایشون کامل بخشیدند
قاضی سکوت کرد و نگاه عمیق و معنا دارش رو به نیما دوخت.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدونودودو
هر دو نزدیک میز قاضی ایستاده بودیم و کلافگی از،سر و روی نیما شُرّه می کرد.
برعکس جلسات قبل که لبخند پیروزمندانه اش نیشتر قلب من بود، حالا لحظه ای اخم هاش از هم باز نمی شد و نارضایتیش از حکمی که امضا کرده بود کاملا مشخص بود.
شاید من الان باید احساس خوشحالی داشته باشم که بالاخره از این برزخ خلاص شدم،
اما خوشحال نبودم
احساس رضایت و راحتی نداشتم
اونقدر دلم گرفته بود که دوست داشتم همونجا بشینم و برای بخت و اقبالی که این روزها رو رقم زده بود زار بزنم.
درگیر با بغضم بودم و به زمین خیره، که با صدای قاضی سر بلند کردم.
به پشتی صندلی لم داده بود و در حالی که خودکارش رو بین دستهاش به بازی گرفته بود، با خونسردی و لحن کنایه آمیزی رو به نیما گفت
-آقای سعادت، می دونی کار من اینجا چیه؟
نگاه شاکی و حرص دار نیما تا صورت قاضی بالا رفت و اجبارا خودش رو کنترل می کرد و چقدر این سکوت براش سخت بود.
قاضی لبخند کم رنگی زد و حق به جانب گفت
-کار من اینه که بشینم اینجا تا ببینم کدوم یکی از طرفین دعوا قراره زودتر نقاب از صورتش برداره و خودِ واقعیش رو نشون بده.
و تجربه ی چندین سال قضاوت به من نشون داده اون طرفی که بیشتر سر و صدا می کنه و توی حرف، ادعای عاشقیش میشه، همون ادم منفعت طلب ترین طرف دعواست.
نیما که جای حرفی براش نمونده بود، نفسش رو سنگین بیرون داد و چنگی لای موهاش کشید.
قاضی تکونی روی صندلی خورد و به سمت میز جلو اومد. آرنج دستهاش رو تکیه گاه بدنش کرد و دقیق تر توی صورت نیما زل زد
-آقای سعادت، من اینجام که اجازه ندم هر مردی با سر و صدا و قلدری به همسرش ظلم کنه، عفت و نجابتش رو به خطر بندازه و بعد هم با تهدید برای بخشش مهریه رضایت به طلاق بده.
یعنی به مرگ بگیره تا به تب راضی بشه.
نیما از بالای چشم، نگاه پر اخمش رو به من داد و خیلی عصبی بود از اینکه دستش برای قاضی رو شده.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدونودویک
-می دونید که قانونا اگه طلاق توی دوران عقد باشه نصف مهریه به خانم تعلق میگیره و...
تا قاضی این حرف رو زد، نیما وسط حرفش پرید و گفت
-بله، ولی ایشون کامل بخشیدند
قاضی سکوت کرد و نگاه عمیق و معنا دارش رو به نیما دوخت.
نیما هم که انگار هول شده بود، گلویی صاف کرد و آرومتر از قبل گفت
-خودشون...رضایت دادند به این شرایط
نگاه سنگین قاضی سمت من چرخید و گفت
-درست میگه؟ خودت بحشیدی؟
لب بازکردم و نا امید و غصه دار گفتم
-من هیچی نمی خوام آقای قاضی. من فقط طلاق می خوام. این مدت اینقدر سخت و عذاب آور برام گذشته که به تنها چیزی که فکر نمیکنم مهریه اس.
من راضیم مهریه ام رو ببخشم فقط ایشون هم به قولی که داده عمل کنه و طلاق من رو بده.
نگاه قاضی باز روی میزش کشیده شد و عقد نامه ای که دستش بود رو نگاهی کرد و گفت
-خیلی خب. آقای سعادت شما نظرت روی مهریه ی خانم چیه؟
نیما با دستپاچگی لبخندی زد و گفت
-چی بگم آقا؟ ایشون خودشون میگند نمی خواند دیگه
قاضی که انگار از موضع نیما اصلا خوشش نیومده بود، باز از بالای چشم خیره نگاهش کرد و گفت
-بله، ایشون میگن نمی خواند. ولی بنظر من یه کاری کنیم که نه سیخ بسوزه نه کباب.
ایشون سکه ها رو می بخشند ولی شما باید زمین رو بهشون بدید.
نگران از حرف قاضی و عکس العمل نیما سریع گفتم
-آقای قاضی من نمی خوام من فقط طلاق می خوام.
قاضی بدون اینکه نگاه از نیما بگیره، دستش رو به علامت سکوت بالا آورد و گفت
-آقای سعادت، شما که الان در محضر دادگاه گفتید راضی به طلاق هستید. پس حکم طلاق قطعیه. اما اون دو دنگ زمین رو می دید به خانم
نیما که انگار حسابی به ریخته بود، چنگی لای موهاش زد و با تعلل و تردید گفت
-ایشون...خودشون دارند میگند نمی خواند
و قاضی محکم و قاطع پاسخ داد
-بله ایشونومی گند. ولی من اینجور صلاح می بینم.
گفت و روی برگه چیزی نوشت.
و نیما که ظاهرا اعتراض یه حکم قاضی داشت گفت
-اما...آقای قاضی
و نگاه تیز قاضی که سمتش روانه شد
-بازار که نیومدی که چونه میزنی آقای سعادت. اینجا دادگاهه و من هم قاضی پرونده ام. پس حکمی که می کنم حکم قانونه و باید اجرا بشه. متوجه شدید؟
نیما کلافه نگاه از قاضی گرفت و دستی پشت گردنش کشید و زیر لب گفت
-بله
-تشریف بیارید امضا کنید
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#هشتصدونودوسه
با اشاره ی دست قاضی، هر دو به سمت در خروجی هدایت شدیم.
-بفرمایید!
نیما بی درنگ و با قدمهای بلند سمت در رفت.
و من، با قدمهای بی جون با فاصله پشت سرش بیرون رفتم.
تکیه ی تن رنجورم رو به دیوار دادم و نگاهم از پشت سر به نیما گره خورده بود که به طرف سمیرا میرفت.
چه خوب بود که بالاخره از،قید و بند این زندگی نکبتی راحت شده بودم.
چه خوب بود که دیگه زیر بلیط آدمی مثل نیما نبودم.
چه خوب بود که....خوب بود؟
اگه این اتفاقات خوب بود، پس چرا حال من خوب نبود؟
چرا اینقدر دلم گرفته بود؟
چرا دوباره هوای گذشته ها به سرم زده بود و توی کوچه پس کوچه های ذهنم دنبال نیمای عاشق پیشه ای می گشتم که حتی ظاهرش هم با با این مرد خیانتکار روبروم تفاوتی داشت از زمین تا آسمون؟
با سنگینی دستی روی شونه ام، بی اختیار چشم از نیما گرفتم و نگاهم به نگاه دلسوز و نگران مامان رسید
-بریم ثمین جان؟
نه حال حرف زدن داشتم و نه حتی حال گریه کردن.
فقط سکوت رو برای تسلای دلم ترجیح میدادم و با تکون سرم پاسخ مامان رو دادم.
مامان دستم رو گرفت و من رو همراه خودش به سمت در خروجی سالن می برد.
صدای سعید و لحن حرص دارش
و صدای بابا رو می شنیدم که با هم حرف میزدند. اما علیرغم فاصله ی کمی که داشتیم چیزی از،حرفهاشون نمی فهمبدم.
انگار توی دنیای دیگه ای سیر می کردم.
چند قدم توی پیاده رو جلو رفتیم و بابا رو به سعید کرد
-ماشین آورد؟
سعید که اخمهاش باز نمی شد گفت
-نه، با تاکسی اومدم
بابا سویچش رو از جیبش بیرون آورد و سمت سعید گرفت
-ماشینو یکم پایین تر گذاشتم، برو بیار اینجا
سعی بی حرف سوییچ رو گرفت و رفت.
میفهمیدم که مامان نگران حالم بود.
به بابا نزدیک شد و با هم پچ پچ می کردند.
آروم و بی هدف قدم برداشتم و چند قدمی ازشون دور شدم.
دلم تنهایی میخواست و پاهام میل به قدم زدن داشت.
کاش میشد تا خونه پیاده می رفتم و چند ساعتی رو توی شلوغی شهر، با تنهایی سپری نی کردم.
تو همین فکر بودم که لحظه ای سر بلند کردم و چند متر اونور تر با نیما چشم تو چشم شدم.
کنار درِ نرده ای و فلزی ساختمون دادگاه ایستاده بود و خیره نگاهم می کرد.
چقدر این نگاه برام غریبه شده بود
روزی با این عمق نگاهش دلم به لرزه میوفتاد.
این نگاه رو خیلی وقت بود تو چشمهای نیما ندیده بودم.
نگاهش با قبل فرق می کرد اما دیگه دلم حتی زیباییی نگاهش رو هم نمی خواست
دلم فقط،تنهایی می خواست.
سمیرا در حالی که پشت به نیما با تلفن همراهش حرف میزد، چتد قدم از نیما دور شد و نیما هم از فرصت استفاده کرده بود.
کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖