eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
467 عکس
116 ویدیو
4 فایل
تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چیزی نگفتم و حالا لحنش تغییر کرده بود و با خونسردی گفت -آها، اون خونه و زمین رو میگی؟ خوبه که خبرها بهت میرسه اتفاقا با دایی جانت یه معامله ی توپ کردیم سر املاک شکوه خانم. قراره من پیگیر کارهاش بشم... حرصم گرفته و ملاحظه ی طاها رو نکردم . وسط حرفش زدم و با صدایی که کمی بالا رفته بود گفتم -پات رو از زتدگی ما بکش بیرون نیما، هر چی بین ما بوده تموم شده. -نه دیگه، تو نزاشتی تموم بشه. قرار بود مهریه رو ببخشی و طلاقت رو بگیری ولی تو سر من رو کلاه گذاشتی کلافه تر از قبل گفتم -اون مسله هیچ ربطی به من تداشت. دیدی که چند بار توی دادگاه گفتم من چیزی نمی خوام و قاضی قبول تکرد -بله، اونجا گفتی. ولی بعدش چی؟ زنگ زدید به بابام اونم زمین رو به نامت زد. زمینی که مال من بود، حق من بود. پس حالابچرخ تا بچرخیم ثمین خانم. -خیلی عوضی هستی نیما، خیلی با عصبانیت تماس رو قطع کردم. و از زور حرص نفس نفس می زدم. طاها از صدای من بیدار شده بود و شروع به گریه کرد. بغلش کردم و سعی در آورم کردنش داشتم ولی طفلک بد خواب شده بود و اروم نمی شد. کمی دور اتاق قدم زدم تا شاید تو بغلم خوابش ببره اما فایده ای نداشت و گریه اش شدید تر می شد. از دست نیما عصبانی بودم و کلافه و اصلا تحمل جیع و گریه ی طاها رو تو این موقعیت نداشتم. از اتاق بیرون رفتم. سمیه از اتاق بیرون اومد و برق سالن رو روشن کرد. بیحال بود و انگار هنوز درد داشت -ای وای چرا بیدار شد؟ درمونده گفتم -ساکت نمیشه چکارش کنم؟ دست دراز کرد تا بعلش کنه -بدش به من -تو که نمی تونی، صادق نیست؟ -نه، صبح می خواست بره سرکار رفت خونه نمی توتست اینجا بمونه. طاها آروم نمی شد و ناچار خواستم تحویل مادرش بدم که مرضیه با چهره ی خوابالود از اتاق بیرون اومد و سعید هم پشت سرش. قبل از اینکه سمیه طاها رو بگیره، مرضیه جلو اومد و بغلش کرد -من ساکتش می کنم، تو بیا دراز بکش برات خوب نیست. و هر دو همراه طاها به اتاق رفتند. با کلافگی سمت آشپزخونه رفتم و گوشی رو روی میز گذاشتم. شیشه ی آب رو از یخچال بیرون آوردم و لیوانی رو پر کردم که با صدای سعید از پشت سرم از جا پریدم -یه لیوانم برای من بریز بی اختیار لیوان از دستم رها شد و روی رمین افتاد و چند تکه شد. دستپاچه شیشه رو روی کابینت گذاشتم و نگاهم رو به سعید دادم. خواب از،سرش پریده بود و متعجب نگاهم میکرد -چته تو؟ چرا همچین می کنی؟ -وای داداش ترسیدم -چی شد ثمین؟ این صدای سمیه بود که از اتاق میومد و قبل از من سعید جوابش رو داد -هیچی چیزی نیس، لیوان شکست دوباره نگاهش رو به من داد و سری به تاسف تکون داد. -لازم نکرده تو آب بیاری، خودم میریزم. یکی دو قدم جلو تر اومد و همون لحظه صفحه ی گوشیم روی میز روشن شد و نگاه پر استرس من و متعجب سعید سمت گوشی کشیده شد. حدسم درست بود. و نگاه درمونده ی من چند بار بین اسم نیما و اخمهای در هم کشیده ی سعید جابجا شد. کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مسیر نگاه سعید از صفحه ی گوشی به سمت صورت رنگ پریده ی من کشیده شد و لحطه ای توی دلم خالی شد -د...داداش... چشم غره ای که نثارم کرد، قدرت ساکت کردن من رو داشت. با تن صدای پایین و پر حرص لب زد -این وقت شب؟ ثمین؟ -نه به خدا من.... اما نذاشت حرفم تموم بشه و همونجور که که گوشی روی میز بود با حرص روی صفحه اش کشید و تماس وصل شد و بلافاصله روی بلند گو گذاشت اما چیزی نگفت و من هم جرات حرف زدن نداشتم. نیما بعد از چند لحظه سکوت گفت -الو ثمین، وقتی زنگ میزنی یه حرفی میزنی بمون جوابت رو بگیر. و این حرف نیما، نگاه تیز سعید رو سمت من روونه کرد. اما باز چیزی نگفت و گوینده خود نیما بود - پول خوبی از منصور گرفتم که فردا تمام سندهای شکوه خانم رو به نام من بزنه تا برم دنبال کارهاش. اونوقت منم که با عزیز جونت طرف حسابم... -ببند دهنت کثیفت رو، تو عددی نیستی که خودت رو با ما طرف حساب بدونی. لیاقت تو همینه که دور و بر منصور و امثال منصور موس بزنی تا شاید یه چیزی گیرت بیاد. این حرفها رو سعید با حرص و عصبانیت زد و بلافاصله تماس رو قطع کرد. جوری با اخم نگاهم می کرد که بی اختیار یکی دو قدم عقب رفتم. سعید بدون اینکه نگاه پر حرصش رو از من برداره کمی عقب گرد کرد و در آشپزخونه رو بست و اروم با چند قدم خودش رو به من رسوند -مگه نگفتم دیگه با این مرتیکه تماس نداشته باش؟ همون عصری که داشتی با تلفن حرف میزدی فهمیدم با اون بودی باز هم بی موقع گریه ام گرفت و گفتم -نه به خدا داداش، نیما نبود عصبانی تر از قبل دستش رو به علامت سکوت بالا برد و گفت -ثمین برای من آبغوره بگیری من می دونم با تو. درست جواب من رو بده. تو دیگه چه کاری با این آشعال داری؟ چرا میگه تو بهش زنگ زدی؟ کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سریع با پشت دست اشکم رو پاک کردم و بغضم رو قورت دادم -داداش عصری با نیما نبودم، الانم مجبور شدم بهش زنگ بزنم کمی صداش بالا رفت -کی مجبورت کرده بود اخه؟ اصن تو دیگه چه صنمی با اون داری؟ درمونده گفتم -هیچی داداش. افروز...همون دوستم که تهران کمکم می کرد. گفت دایی و نیما دارند با هم یه کارهایی می کنند واسه یه ملکی سند سازی می کنند که بزنند به نام نیما. منم گفتم حتما خونه ی عزیزه. عصبانی شدم زنگ زدم بهش گفتم وسط دعوای دایی و عزیز نباشه و تو این کار دخالت نکنه. من گفتم و سعید که به سختی داشت خودش رو کنترل می کرد، چشمهاش رو بست و چنگی لای موهاش زد. نفسش رو پر صدا بیرون داد و با همون حرص گفت -وای ثمین، ثمین تو کی می خوای عقلت رو بکار بگیری آخه؟ نیما مثلا چه علطی می خواد بکنه؟ با احتیاط لب باز کردم -تو اونها رو نمی شناسی. دایی الان به اسم خرید و فروش، زمین و خونه ی عزیز رو میزنه به نام نیما، بعد دیگه نیماست که با عزیز طرفه. عزیز هم دستش به جایی بند نیست. اگه بخواد بخاطر اون یه تیکه زمین باباش گرو کشی کنه من اونو نمیخام داداش. کلافه سری تکون داد و گفت -وقتی می گم عقلت رو بکار نمی ندازی همینه دیگه. اولا از کجا معلوم هدف منصور و نیما خونه و زمین عزیز باشه؟ مگه نمیگی منصور اینکاره اس؟ پس مطمئن باش از این موارد زیاد تو آستینش داره. بعدم کی می تونه زمینی که پرونده اش رو میز دادگاه بازه رو خرید و فروش کنه یا سند بزنه؟ والا منصور به اندازه ی تو بی عقل نیست. کاری نمیکنه بهش شک کنند. تو هم مثل همیشه یه حرفی شنیدی بدون اینکه به کسی بگی، چیزی بپرسی خودت تصمیم گرفتی زنگ بزنی به اون مردک که اونم ازت آتو بگیره و تهدید کنه که زمین بابام رو برگردون. با انگشت ضربه ی آرومی به سرم زد -یکم به کاری که می خوای بکنی فکر کن. اگه فکر کردن بلد نیستی حداقل با یکی مشورت کن اینقدر گند نزن به همه چیز، اینقدر دردسر درست نکن. بذار تا مامان برمیگرده بین من و تو اتفاق بدی نیوفته. اینها رو با حرص گفت و گوشیم رو برداشت و از اشپزخونه بیرون رفت. کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با خرابکاری که کرده بودم جای اعتراضی نبود و فقط در سکوت به گوشیم چشم دوخته بودم و دلم شور می زد از اینکه نکنه دوباره شاهین تماس بگیره و سعید متوجه بشه! به اتاقم برگشتم و توی تاریکی نشستم. واقعا چرا اینقدر شتابزده عمل کرده بودم و با نیما تماس گرفتم؟ از دست خودم کلافه بودم که چرا دوباره دربرابر اون آدم ضعف نشون داده بودم؟! اونقدر ازش ضربه خورده بودم که دیگه از اسمش هم می ترسیدم و همین باعث شده بود تا با عجله در برابرش عکس العمل نشون بدم. هنوز نگران گوشیم بودم و تماسی ممکن بود از،طرف شاهین داشته باشم.‌ اما چاره ای نبود و باید حداقل تا صبح صبر می کردم. روی تخت دراز کشیدم توی تاریکی اتاق، چشمهام رو خواب سپردم. صبح با ضربه هایی که به در اتاق می خورد از جا بلند شدم و با چشمهایی سنگین سمت در رفتم. سعید جلو آینه مشغول مرتب کردن یقه ی لباسش بود و با گوشه ی چشم نگاهی اتداخت -چه عجب، یکم می خوابیدی چشمم رو مالیدم و کلافه گفتم -الان این وقت صبح بیدارم کردید که چی؟ دیشب دیر وقت خوابیدم -بله، تا دیر وقت هزار تا خرابکاری باید می کردی -من گفتم بیدارت کنه ثمین جان نگاهم سمت سمیه رفت که با چهره ی دردمند از اتاف بیرون اومد و دست به کمر راه می رفت -ای وای، تو هنوز درد داری؟ -آره، صادق داره میاد. با مرضیه میرم دکتر. به سعید گفتم صدات کنه . اگه خوابت میاد برو تو اون اتاق پیش طاها بخواب که اگه بیدار شد متوجه بشی -باشه برو، میرم پیشش صدای زنگ آیفن خبر از اومدن صادق می داد. سمیه و مرضیه خداحلفظی کردند و رفتند و کمی بعد سعید هم حاضر و آماده قصد رفتن داشت. چند قدم دنبالش رفتم و کمی من من کردم و گفتم -داداش؟ -هوم؟ -میگم...میشه گوشیم رو بدی؟ بلافاصله چرخید با اخم نگاهم کرد -نخیر -آخه داداش... -گوشیت دست من می مونه تا مامان و بابا برگردند.‌تو قبلا هم با این کله شقی هات ابروی من رو پیش بابا بردی. نمی خوام اینبار هم یه ماجرای جدید درست کنی و خودت و بقیه رو تو درد سر بندازی که بابا بیاد و بگه عرضه نداشتی دو روز مراقب خواهرت باشی ملتمس گفتم -نه، قول می دم کاری نکنم که دردسری بشه. دیشبم اشتباه کردم -معلومه که اشتباه کردی و با سابقه ی خرابی که داری می دونم بازم از این اشتباهات می کنی -نه داداش قول می دم... نذاشت حرفم تموم بشه، کلافه سری تکون داد و با تحکم گفت -ادامه نده ثمین. گوشیت فعلا دست من میمونه. درمونده لب زدم -خب یه وقت مامان زنگ میزنه، اصلا من میخام به مامان زنگ بزنم -مامان اگه به تو زنگ بزنه میبینه گوشیت خاموشه با من تماس میگیره تو نگران نباش. بحث کردن باهاش فایده نداشت. سمت در رفت و دوباره به طرف من چرخید جوری که میخواست اتمام حجت کنه گفت -ثمین، بفهمم با تلفن خونه به کسی زنگ زدی اونوقت هرچی دیدی از چشم خودت دیدی. فهمیدی؟ نا امید سری تکون دادم و چیزی نگفتم. با رفتن سعید به اتاق رفتم و کنار طاها دراز کشیدم اما دیگه خواب از سرم پریده بود. کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت طاها تازه بیدار شده بود و با هم مشغول بازی بودیم که صدای در حیاط بلند شد و سمیه و مرضیه وارد خونه شدند. از جا بلند شدم و در سالن رو باز کردم. انگار حال و روز سمیه کمی بهتر بود و به کمک مرضیه از پله ها بالا میومد سلامی به هر دوشون کردم و نگران پرسیدم -بهتری؟ دکتر چی گفت؟ سمیه سری تکون داد و زیر لب گفتم -آره بهترم. و مرضیه ادامه داد -چیزی نیست، دکتر گفت اوضاع بچه هم خوبه. فقط باید استراحت کنه -خدا رو شکر، کمی خیالمون بابت سمیه راحت شده بود. من درگیر طاها بودم و سعی میکردم سرگرمش کنم تا کمتر سمت سمیه بره . مرضیه هم توی آشپزخونه تدارک ناهار رو می دید. گرچه سمیه و سعید بخاطر من اینجا بودند اما دیگه از شلوغی و سر وصدا خسته و کلافه شده بودم. باز حالتهای عصبیم برگشته بود و حوصله ی هیچ کس رو نداشتم. چند باری با طاها تندی کرده بودم و سمیه هم فقط تحمل می کرد و چیزی نمی گفت. آفتاب غروب کرده بود که بالاخره طاها خوابش برد و نفس راحتی کشیدم. مرضیه توی هال با سعید مشغول صحبت بود و سمیه توی اتاق سر سجاده نشسته بود. داخل اتاق رفتم و کنار دیوار نشستم. نفس عمیقم رو پر صدا بیرون دادم -وای بالاخره خوابید این آتیش پاره سمیه دستی به صورتش کشید و با گوشه ی چشم نگاهم کرد، متوجه خیسی مژه هاش شدم. لبخندی زد و گفت -الان وقت خواب کردن بچه بود؟ این بیدار بشه که دیگه تاصبح نمی ذاره کسی بخوابه خسته از کلنجارهایی که با طاها رفته بودم گفتم - دیگه هلاکم کرده بود. هر لحظه بهونه ی یه چیزی رو میگیره -تو هم کم دعواش نکردیا، فکر نکنی حواسم نبود پشت چشمی براش نازک کردن و نگاهم رو ازش گرفتم -عوض تشکرته؟ -دستت درد نکنه مراقبش بودی. خودم که اصلا نمی تونستم تکون بخورم. ولی بچه رو دعوا نمی کنند که. چیزی نگفتم و سمیه با لحن کمی جدی تری گفت -ناراحت نشو ثمین، کلا خیلی وقته اخلاقت عوض شده. حوصله ی هیچ کس رو نداری. همش کز می کنی تو تنهایی. چند بار دیدم با مامان هم تندی می کنی. حرفها سمیه واقعیتی بود که من نمی خواستم قبول کتم. با غیظ گفتم -چکار کنم دست خودم نیست. -من نگرانتم ثمین، تو اینجوری نبودی. اینقدر پرخاشگر و تند خو نبودی. الان با کوچکترین حرفی زود عصبانی میشی.‌ گوشی پرت می کنی. داد و بیداد می کنی. اینا علائم افسردگیه، دکتر هم به بابا گفته. نذار بیشتر بشه ثمین! یکم بفکر خودت باش، یه تغییری تو زندگیت بده. برو پیش یه دکتر خوب اخمی کردم و گفتم -من چیزیم نیست، تو هم بیخودی حرف در نیار سمیه که لحن تندم رو دید، ترحیح داد دیگه بحث رو ادامه نده باشه ای گفت و سکوت کرد و نگاهش رو به مهر گرد روی جانمازش دوخت. تسبیح دونه سفید توی دستش رو می چرخوند و زیر لب ذکر می گفت. کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کمی به صورتش نگاه کردم، هنوز آثار گریه روی گونه هاش بود. نمی دونم دلم برای نگرانی های خواهرانه اش سوخت یا از،رفتار خودم پشیمون بودم. سر حرف رو دوباره باز کردم و گفتم -حالا بخاطر حال من گریه کردی؟ لبخندی روی لبش نشست و حس کردم چقدر صبوری توی چهره اش شبیه مامانه. -واسه تو، واسه خودم نفس عمیقی کشید. سر بلند کرد و نگاهش تا سقف بالا رفت -نگران بچه هامم. طاها که دلش بازی و شیطنت می خواد و من نمی تونم همراهیش کنم. این یکی هم که نمی دونم سرنوشتش چی میشه. می ترسم قبل از زایمان اتفاقی براش بیوفته. تا الان که خدا خیلی کمکم کرده، می دونم باز هم تنهام نمیذاره. فقط ازش می خوام این بچه هم صحیح و سالم به دنیا بیاد حرفهاش رو جدی نگرفتم و پوز خندی زدم -خوش بحالت که خدا اینقدر کمکت می کنه. من نمی دونم این خدا کجا بود که هیچ وقت من رو یادش نبود. سر پایین آورد و توبیخ گر نگاهم کرد -عه، این چه حرفیه؟ چرا کفر می گی دختر؟ لبی بالا انداختم و با نا امیدی گفتم -کفر نیست که، واقعیته. مگه کم صداش زدم؟ مگه کم ازش کمک خواستم؟ چقدر نذرو نیاز کردم نیما رو به زندگیمون برگردونه؟ ولی چی شد؟ هر چی گذشت بدتر شد تا به اینجا رسید. حالا اون اقا دنبال عشق و حال خودشه، روزگار منم اینه که بشینم تو اتاق اینقدر فکر و خیال کنم تا تو بهم بگی افسرده! -اینا چه ربطی به هم داشت؟ نیما خودش اون راه رو انتخاب کرد وگرنه راه های دیگه براش بسته نبود که، اون عاشق پول و شهرت بود تا بتونه خودش رو به دیگران نشون بده. حالا این خود نمایی به چه قیمتی تموم بشه براش مهم نبود. تو هم خودت داری این شرایط رو برای خودت می سازی. ازدواج با نیما یه اشتباه بزرگ بود، اما الان به جای اینکه از اون اشتباه درس بگیری، تشستی و روز شب حسرت گذشته رو می خوری. خب معلومه افسرده میشی. بی حوصله از جام بلند شدم -ول کن بابا، من چی میگم تو چی می گی. منم یه روزی مثل تو می نشستم سر جانمازم و از خدا کمک می خواستم. ولی نشد، یعنی نخواست که بشه. اما نیمای بی نماز، زندگیش همونجور شد که خودش می خواست. پول می خواست، موقعیت شغلی خوب می خواست، شرایطی می خواست که بتونه جلوی پدرش و فامیلش خودش رو ثابت کنه. همه چیز همونجور شد که می خواست. حتی زن بی حجاب و بی بند و بار هم که می خواست بهش رسید. اونوقت من چی؟ هر چی خواستم برعکسش شد. اینقدر از خدا خواستم محبت من و محمود رو به دل هم بندازه، چی شد آخرش؟ بعدش دلم به نیما خوش بود و چقدر تلاش کردم زندگیم رو حفظ کنم، چقدر التماس خدا رو کردم؟ اونم اینجوری شد. اصلا کی می فهمه من چی میگم؟ کدومتون شرایط من رو درک می کنید؟ پس حرف زدنم فایده نداره سمیه در سکوت به حرفهام گوش داد و سر تاسفی تکون داد. دیگه برای ادامه ی بحث نموندم و بیرون اومدم. سعید تلفنی با بابا صحبت می کرد. با اشاره بهش فهموندم آروم صحبت کنه که طاها بیدار نشه. بعد از چند دقیقه تماس رو قطع کرد و مرضیه پرسید -امروز دادگاهشون چجور بوده؟ سعید لبخند کم رنگی زد و گفت -انگار خوب پیش رفته. -خب خدا رو شکر، نگفت کی بر می گردند؟ -فردا بعد از ظهر می رسند، کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید نگاهش رو به من داد و با حالت خاصی که فقط من منظورش رو فهمیدم، گفت -مامان احوالت رو می پرسید، به گدشیت زنگ زده خاموش بوده. حس می کردم لحنش کنایه داره. بدون اینکه جوابی بهش بدم، نفسم رو حرصی بیرون دادم و وارد آشپزخونه شدم و خودم رو با درست کردن سالاد سرم کردم حوصله ی هیچ کس رو نداشتم. از دست سعید هم ناراحت بودم. هنوز کارم تموم نشده بود که مرضیه وارد آشپز خونه شد. -کمک نمی خوای؟ -نه کاری نیست، فقط سالاد مونده بود چاقویی برداشت و صندلی رو کنار کشید و روبروم نشست. همینجور که خیار توی دستش رو پوست می کند با لبخند مرموزی گفت -سعید گوشیت رو مصادره کرده؟ لحظه ای دست از کار کشیدم و فقط نگاهش کردم. مرضیه دیشب چیزی نفهمید، اما چه لزومی داشته سعید بهش بگه بین ما چه اتفاقی افتاده؟ توی دلم از دست سعید حرص می خوردم که با حفظ همون لبخندش گفت -دیشب که طاها بی قراری می کرد، اومدم شیشه شیرش رو از تو هال ببرم صداتون رو شنیدم. لبخندش رو جمع کرد و ادامه داد - ناراحت نشیا ولی بنظرم سعید حق داشت، واقعا لزومی نداره هنوز با نیما در ارتباط باشی. ابرویی بالا انداخت و انگار می خواست از جایگاه سعید به نفع خودش استفاده کنه، گفت -بالاخره برادر بزرگته. صلاحت رو می خواد. دیگه بعد از ماجراهایی که پیش اومده حتما خودت متوجه شدی که نیما رو بهتر از تو میشناسه. من جای تو بودم، گوش بحرف برادرم می دادم تا دوباره دردسری درست نشه. چاقو رو توی سبد گذاشتم و بی حرف از جام بلند شدم. سر بلند کرد و نگاهم کرد -وا، ثمین جون ناراحت شدی؟ من که چیزی نگفتم لبخند نمایشی زدم و گفتم -نه ناراحت نشدم، فقط لازم نبود جایگاه برادرم رو برام تعریف کنی. نیم نگاهی سمت در آشپزخونه کرد و بلند شد و روبروم ایستاد و گلایه وار گفت -ناراحت نشو، سعید رو که میشناسی که چقدر پیگیر خونوادشه. من بدم نمیادا، خونواده ی ما و شما از همدیگه ایم. اما هر وقت یه اتفاقی میوفته بی حوصلگی و کلافگی سعید مال منه. تو اون مدت که تو درگیر شکایت و دادگاه بودی، سعید همش تو فکر بود، همش حرص می خورد. اصلا تو خونه ی حوصله ی هیچی رو نداشت. خب ثمین جون گناه من چیه این وسط؟ شما که نیستید و نمیبینید، گاهی شبها ایتقدر تو خواب حرف نیزنه که میترسم. تلخ شده بودم، کلافه سری تکون دادم و گفتم -متوحه شدم مرضیه جون، ولی مگه من ازش خواستم همیشه و همه جا دنبالم باشه. تو که اینقدر خوب بلدی تصیحت کتی، یکمی هم سعید رو تصیحت کن بگو خواهرت دیگه بچه نیست نیاز نداره همش برای تصمیم بگیری این رو گفتم و از آشپزخوته بیرون زدم کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید سر به زیر با گوشیش مشغول بود. اول راهم رو سمت اتاق کج کردم اما متصرف شدم. سمت سعید چرخیدم و با حرص چند قدنی بعش تزدیک شدم و بی مقدمه ک با غیظ گفتم -داداش گوشی من رو بده با ابروهای بالا پریده نگاهم کرد -چی؟ -گوشیم، گوشیم رو بده نیازش دارم اخمی کرد و دوباره نگاهش رو به صفحه ی گوشیش داد -گفتم که تا مامان و بابا برگردند گوشی پیش من میمونه با سماجت گفتم -من الان می خوام، منم مثل تو با گوشیم کار دارم با اخم از جاش بلند شد و روبروم ایستاد. صداش رو پایین اورد و با حرص گفت -ثمین کاری نکن صدام بالا بره و بقیه هم بفهمند دیشب چه غلطی کردی. صد بار گفتم بازم می گم، گوشیت دست من میمونه تا بعد. بر عکس سعید، من کمی صدام بالا رفت و با جسارت بیشتری حرف می زدم. این روزها حالم همینجوری بود، با کوچکترین تحریک و جرقه ای عصبانی می شدم وصدام بالا می رفت. -نگران نباش خان داداش، کسی نیس که ندونه من چکار می کنم، کجا میرم، با کی حرف میزنم. الحمدلله همه حواسشون به من هست. همون موقع مرضیه از آشپزخونه بیرون اومد و نگاه متعجبش بین من و سعید جابجا شد. سعید که انگار از حضور همسرش وسط دعوای خواهر برادری راضی نبود، اخمش سنگین تر شد و با غیظ و عصبانیت گفت -بسه ثمین، صدات رو بیار پایین پوز خند عصبی زدم و با همون تن صدا گفتم -نگران چی هستی داداش؟ به لطف امر و نهی های جنابعالی و گوش ایستادن مرضیه خانم، فقط همسایه ها نفهمیدن دیشب بین من و تو چی گذشته؟ -چی داری میگی ثمین؟ من کی گوش ایستادم؟ مرضیه دستپاچه نگاهی به سعید کرد و یکی دو قدم به من نزدیک شد. اهمیتی بهش ندادم و رو به سعید کردم -الحمدلله من دلسوز زیاد دارم و همه سرشون تو کار منه. حتی تو خونه ی خودمم نمی تونم چند کلمه با داداشم راحت حرف بزنم. دیوارای این خونه هم دیگه گوش داره. مرضیه که فکرش رو نمی کرد به این سرعت پته اش رو جلوی سعید روی آب بریزم، خواست دست پیش بگیره و معترض گفت -وا، ثمین جون حواست هست داری چی می گی؟ ما اینجاییم بخاطر توئه. وگرنه من الان خونه ی خودم راحت تر بودم. تیز به سمتش چرخیدم و گفتم -مگه من خواستم که بیاید؟... هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای فریاد گونه ی سعید هر دومون رو ساکت کرد -بسه دیگه. چند بار نگاه اخم آلودش بین من و مرضیه جابجا شد و مرضیه پیش دستی کرد -بفرمایید سعید خان، وقتی میگم لزومی نداره بیایم اینجا، میگی مامانم ثمین رو به من سپرده باید حواسم بهش باشه. اینم عوض تشکرشه. با نگاه تیز و پر اخم سعید ساکت شد و بعد از چند لحظه مکث به آشپزخونه برگشت. -چخبره داداش؟ چرا داد و بیداد راه اتداختین؟ اینبار سمیه بود که هنوز چادر نمازش روی سرش بود و مات و متحیر نگاهش بین ما می چرخید. سعید بدون اینکه جوابی بهش بده، رو به من تهدید وار نگاه کرد و گفت -فقط دارم ملاحظه ی حال و روزت رو میکنم. اما انگار تو دنبال درد سر میگردی. گوشیم رو از جیبش بیرون آورد و جلوی صورتم گرفت -اینم فعلا پیش من میمونه دیگه هم سراغش نمیای، فهمیدی؟ با حرص و چشمهای پر اشک کمی نگاهش کردم و راهم رو سمت اتاق گرفتم و در رو محکم به هم کوبیدم. کانال Vip با 100 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند دقیقه گذشت که سمیه با احتیاط در رو باز کرد و وارد اتاق شد. کمی نگاهم کرد و جلو تر اومد و دستم رو گرفت -پاشو می خوایم شام بخوریم دستم رو از دستش بیرون کشیدم -من نمیام، شام هم نمی خوام نفس سنگینی کشید و گفت -لج نکن ثمین، الان میشینی اینجا گریه می کنی، غذا هم نمی خوری دوباره سر درد میشی. رو ازش گردوندم و چیزی نگفتم. کنارم نشست و گفت -پاشو بریم ابجی جونم، فردا مامان بیاد حالت خوب نباشه خیلی ناراحت میشه ها. -حوصله ندارم سمیه، پاشو برو -یعنی چی حوصله ندارم. اخه چی شد یه دفعه؟ تو که نشستی اینجا گریه می کنی، سعید هم مرضیه رو برده تو اتاق یک ساعته داره باهاش بحث می کنه. سری بالا انداختم و گفتم -هیچی، ولش کن. از جا بلند شد و سمت در رفت -سفره پهنه، بیا شامت رو بخور گرسنه نخوابی و خوشبختانه بیرون رفت. از خدا خواسته چراغ اتاق رو خاموش کردم و همونجا موندم. باز هم بیخواب شده بودم و تلاشی هم برای خوابیدن نکردم. و دوباره صبح، با سر دردی غیر قابل تحمل بیدار شدم. اصلا حوصله ی چشم و ابرو اومدنهای مرضیه رو نداشتم و تا ظهر از اتاق بیرون ترفتم. سمیه متوجه سر دردم شده بود. نگران بود و قرص و داروهام رو برام آورده بود. دوباره وارد اتاقم شد و نگران نگاهم کرد -پاشو بریم ناهار بخور، تا یکی دو ساعت دیگه مامان بابا میاند. اینجوری نشین اینجا سری تکون دادم و با صدایی شبیه ناله گفتم -نمیام سمیه، حوصله ی اخم تخم سعید رو ندارم. با تاسف سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. چیزی نگذشت که با سینی غذا دوباره برگشت. کمکم کرد و روی تخت نشستم و سینی رو جلوم گذاشت. از دیروز چیزی نخورده بودم و ضعف شدیدی داشتم. اما بی میل به غذا چند دونه برنج داخل دهانم گذاشتم تا شاید کمی اشتهام باز بشه. نگاهم متوجه سمیه شد که نگران لب تخت نشسته بود و نگاهش رو به من داده بود -خودت غذا نمی خوری؟ لبخند زورکی زد و نگاهم کرد - چرا منم میرم سر سفره می خورم، تو بخور تا خیال من راحت بشه بعد میرم. هنوز مشغول خوردن نشده بودم که با صدای صحبت سعید و بسته شدن در سالن، سمیه از جا بلند شد و سمت در رفت نگاهی توی سالن کرد و گفت -مرضیه جون، سعید کجا رفت؟ مرضیه رو نمیدیدم ولی نگرانی و تعجب رو توی لحن صداش متوجه می شدم. -نمی دونم، انگار آقا صادق باهاش تماس گرفت یه چیزی گفت سعیدم با عجله رفت. -صادق؟ چکار داشته این وقت روز؟ -نمی دونم، منم نفهمیدم. سعیدم غذاش رو ول کرد و رفت کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سمیه از اتاق بیرون رفت و سینی غذا رو پایین تخت گذاشتم. از شدت سر درد حالت تهوع گرفته بودم و فقط دنبال راهی بودم تا زود تر این درد عذاب آور تموم بشه. به زور از جام بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. سمیه و مرضیه سر سفره بودند اما هیچ کدوم غذا نمی خوردند. سمیه گوشی به دست منتظر جوابی از اون طرف خط بود و مرضیه طاها رو کنترل می کرد تا گوشی رو از دست مادرش نگیره. سمیه که نا امید شده بود، تماس رو قطع کرد و گفت -صادقم جواب نمیده بعد نگاهش رو به من داد که بیحال سمت آشپزخونه می رفتم -ثمین، غذات رو خوردی؟ دست روی سرم گذاشتم و با ناله گفتم -نمی تونم بخورم، سرم داره میترکه. حالت تهوع دارم. وارد آشپز خونه شدم و کشوی داروها رو به هم ریختم تا بسته ی قرص مسکنی که دکتر برای سر دردهام داده بود رو پیدا کردم. یه دونه قرص از بسته اش بیرون آوردم اما چون تحمل درد برام سخت شده بود، به همون یه دونه اکتفا نکردم و تصمیم به خوردن دو تا از قرص ها گرفتم. -ثمین نخور اینا رو اینجوری، دختر ضرر داره. می خوای خودت رو بکشی؟ این صدای اعتراض سمیه بود اما دیر رسیده بود و من دیگه هر دو قرص رو خورده بودم. بیحال سمت در رفتم و گفتم -تو نمی دونی چه دردی می کشم. الان فقط،می خوام بخوابم همین! سمیه کلافه، نفس سنگینی کشید و من بی اهمیت، به اتاقم برگشتم و خودم رو روی تخت رها کردم‌. به سختی سعی در کنترل ذهن و افکارم داشتم تا بتونم کمی بخوابم شاید این درد کمی آروم بگیره. و بعد از کلی کلنجار رفتن و پهلو به پهلو شدن، بالاخره چشمهام گرم شد. با صدای زنگ آیفن بیدار شدم اما نمی تونستم پلکهای سنگینم رو بلند کنم و حتما اثر مسکن هایی بود که با هم خوردم. چند دقیقه تو همون حال خواب و بیداری بودم و صدای سمیه و صادق رو می شنیدم. سعی کردم دوباره بخوابم اما صداهای بیرون از اتاق و تشنگی زیادی که داشتم این اجازه رو نمی داد. کلافه از جا بلند شدم و روی تخت نشستم. بی حال و بی رمق چادر رنگیم رو روی سرم انداختم و در اتاق رو باز کردم. مرضیه محتویات کیف سعید رو وسط هال ریخته بود و دستپاچه دنبال چیزی می گشت. سمیه هم اهمیتی به گریه های طاها نمی داد و با نگرانی روبروی صادق ایستاده بود سوال پیچش می کرد -صادق بگو چی شده؟ چرا ظهر زنگ زدی به سعید هنوز نیومده؟ کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت صادق کلافه سری تکون داد -سمیه جان چیزی نشده که، چرا اینجوری می کنی؟ سمیه که هر آن نزدیک بود گریه اش بگیره با سماجت گفت -پس چرا سعید نیومد؟ بابا هم باید تایک ساعت پیش می رسید هنوز نرسیدند هیچ کدومشون هم گوشی جواب نمی دند. چهره و نگاهش پر از التماس شد و گفت -صادق، جون من، جون طاها. اگه چیزی شده بگو. دلم داره شور میزنه چرا هرچی زنگ می زنم مامان و بابا جواب نمی دند. با این حرفهای سمیه دلم هری ریخت و بی اختیار نگاهم سمت ساعت دیواری رفت. راست می گفت، بابا خیلی دیر کرده بود. من اونقدر نا خوش بودم که حواسم به گذر زمان نبود. خواب از سرم پریده بود و تشنگی یادم رفته بود. از اتاق بیرون رفتم. نگاه متحیرم بین صادق و سمیه حابجا شد و زیر لب سلامی دادم و رو به سمیه کردم -چی شده؟ صادق سری به تاسف تکون داد و رو به سمیه گفت -ببین ثمین رو هم بیدار کردی، هی دارم نیگم چیزی نشده هی الکی شلوغش می کنی صادق میگفت چیزی نشده و سعی داشت اینجوری وانمود کنه. اما رنگ چهره و نوع نگاهش که مدام تو صورت سمیه دو دو میزد، شک برانگیز بود. -آقا صادق من کارت ملیش رو پیدا کردم. اینم شناسنامه ی داییه چیز دیگه ای نیست. صادق مدارک رو از مرصیه گرفت و سری تکون داد -همینا خوبه، دست شما درد نکنه. و قبل از اینکه از سالن خارج بشه، دوباره سمیه سد راهش شد و با دنیایی دلواپسی گفت -منم باهات میام صادق جان صادق که دیگه خیلی کلافه شده بود، چنگی لای موهاش زد و زیر لب ذکری گفت -لا اله الا الله، کجا میای اخه؟ برو این بچه خودش رو کشت. سمیه استین لباسش رو گرفت و اجازه ی خروج بهش نداد و معترص گفت -صادق یه کلمه حرف که نمی زنی، خب دارم از دلشوره میمیرم -چه حرفی بزنم خانم جان؟ گفتم که بابات به من زنگ زد گفت انگار مدارکش رو گم کرده که خودشم متوجه نشده، حالا سر راه پلیس جلوشون رو گرفته. الان من میخام مدارک رو ببرم برسونم به سعید بره ماشین رو ازاد کنه -خب پس چرا بابا گوشی جواب نمیده؟ صادق که تلاش زیادی برای کنترل خودش داشت، دستی توی صورتش کشید و سعی کرد آروم باشه و گفت -گفتم که، پلیس ماشین رو خوابونده. خب اگه تو اداره پلیس باشند که اجازه ندارند گوشی ببرند داخل. الانم بذار من برم تا دیر نشده این رو گفت و بی توجه به التماسهای سمیه با عجله از خونه بیرون رفت. دلشوره ی عجیبی داشتم و متوجه می شدم که حال سمیه و مرضیه هم بهتر از من نیست. سمیه از فرط نگرانی به گریه افتاده بود و مرضیه سعی در آروم کردنش داشت. اصلا جو مناسبی برای شیطنت های طاها نبود و ترجیح دادم برای آرامش حال سمیه، طاها رو به اتاقم ببرم و سرگرمش کنم. کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت زمان میگذشت و هیچ خبری از هیچ کس نبود. هوا رو به تاریکی بود که صادق دوباره به خونه برگشت. سریع از اتاق بیرون رفتم. چهره ی صادق به حدی خسته بود که انگار ساعتها بی وقفه کار کرده و استراحتی نکرده. اما نه... خوب که دقت می کردم، فقط خستگی نبود. حس غریبی توی چهره اش هویدا بود که نمیشناختمش اما عجیب من رو می ترسوند. سمیه روبروش ایستاده بود و باز سوالاتش شروع شد -کجایی تو اخه؟ چرا هیچ کدوم جواب تلفن نمیدید؟ نمی گید ما داریم از نگرانی دق می کنیم؟ و صادق با صدایی خسته و گرفته سوال سمیه رو با سوال جواب داد -سعید هنوز نیومده؟ -سعید؟ نه! مگه با تو نبود؟ و باز صادق جوابی نداد و از سالن خارج شد. کنار در توی ایوون به دیوار تکیه داد. یه دستش روبه کمرش زده بود و با دست دیگه اش لای موهاش چنگ می زد. نگاهش به آسمون بود و صدای سنگین نفسش به گوشم رسید. سمیه هم مات این رفتار همسرش خواست سوالی بپرسه که صدای باز شدن در حیاط، حواسش رو از صادق پرت کرد و همراه مرضیه بیرون رفتند. دلم گواهی بد می داد و توان پاهام رو برای بیرون رفتن گرفته بود. پشت پنجره ایستادم و به در حیاط خیره شدم. از همین فاصله، توی تاریک و روشن هوای غروب، اشفتگی چهره ی برادرم رو دیدم. دیدم که صادق به طرفش دوید دیدم که سعید از کنار دیوار خودش رو سُر داد و روی زمین نشست. دیدم که هر دو دستش رو روی سرش گذاشت و دیدم لرزش شونه های مردونه اش رو ! و نفس من که بریده بریده و به زور بالا میوند! پناه برخدا چه عذابی بر سرمون نازل شده بود؟! کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ذهنم یکی یکی صفحات گذشته رو ورق می زد و با مرور خاطرات اون غروب غم انگیز، بی رحمانه قلبم رو به در آورده بود و کنترل صدای هق هق گریه هام دست خودم نبود. احساس تنگی نفس می کردم چنگی به لباس روی سینه ام زدم و صدای گریه هام رو آزاد تر کردم. صدای باز شدن در رو شنیدم و حاج عباس که سرا سیمه وارد انباری شد. اما حتی حضور اون پیر مرد مهربون هم نمی تونست آرومم کنه. چشمهام چشمه ی جوشان اشک شده بود و صدای گریه هام تمام فضا رو پر کرده بود. حاج عباس مستاصل و نگران نگاهم کرد و روبروم نشست -چی شد بابا جان، چرا اینجوری بی قراری می کنی؟ هرچقدر بغضم فعال بود و پر قدرت خودنمایی می کرد، در عوض زبونم از کار افتاده بود و یارای جواب دادن نداشت. بی شک صدای گریه هام، بیرون انباری هم شنیده می شد که امیر حسین و رفیقِ پلیسش هم خودشون رو به اینجا رسونده بودند. محسن که انگار بیشتر از حاج عباس حساب می برد همونجا توی چهار چوب ایستاده بود و امیر حسین جلو اومد هنوز اخم بین ابروهاش بود و لحن صداش غیط داشت -چه خبره بابا؟ صداش تا اونطرف داره میاد. مردم میشنوند زشته. حاجی نگاه دلسوز و نگرانش رو از من گرفت و رو پسرش با لحن گرفته و متاسفی گفت -برو بگو نرگس بیاد امیر حسین متعجب نگاهی به من و پدرش کرد -نرگس واسه چی؟ حاج عباس آه عمیقی کشید و سخت از جا بلند شد -برو بگو بیاد بابا، معطل نکن امیر حسین بی میل و با تعلل بیرون رفت. سر روی زانوهام گذاشتم و پاهام رو توی بدنم جمع کردم تا شاید بتونم کمی صدام رو توی خودم خفه کنم. اما هنوز دلم گریه می خواست. گریه برای حسرت های گذشته گریه برای اگر ها و ای کاشها... ای کاش مامان و بابا به همراه عزیز به اون سفر نحس و شوم نمی رفتند. اگر اون سفر نبود، الان همه چیز جور دیگه ای رقم می خورد. -چی شده بابا؟ این صدای نگران و متعجب نرگس بود و حاج عباس پاسخش رو داد -حال این طفلک خوب نیست، بیا بمون کنارش -بابا...من؟ -آره بابا جان، نه می تونم بذارم بره، نه میتونم اینجا تنهاش بذارم. می ترسم بلایی سر خودش بیاره. تو بمون کنارش، باهاش حرف بزن. شاید با تو راحت تر حرف بزنه. نرگس چشمی گفت و چند لحطه بعد متوجه بشته شدن در انباری شدم. اما در فقط بسته شد و قفل نشد. کانال Vip با 50 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشق‌تو‌بر‌می‌خیزم قسمت#نهصد‌وبیست‌وچهار ذ
سلام خدمت همراهان عزیز رمان با عشق تو برمی خیزم نکته ای در مورد پارت امشب باید توضیح بدم عزیزان توی گروه و یا پی وی پیام دادند که چرا مسیر داستان عوض شد و ادامه ی اون روز و اون اتفاق تلخ گفته نشد. ببینید توی پارت امشب اصطلاحا یک پرش داشتیم که این پرش لازم بود فکر کنم مخاطب متوجه اتفاقات شده باشه اگه میخاستم ماجرای تصادف رو ادامه بدم خیلی جو داستان غم انگیز می شد و با توجه به اتفاقات تلخ پیاپی، مخاطب کشش خوندن نداشت و طبیعتا اذیت میشد. هدفم احساسی کردن رمان نیست باید مشی اصلی داستان ادامه پیدا کنه تا به هدف اصلی برسیم. ولی برای رفع ابهام حتما بصورت گذرا در پارتهای آینده در مورد اون تصادف و سوالاتی که در ذهن مخاطب ممکنه ایجاد شده باشه توضیحاتی داده میشه تا ابهامی باقی نمونه. خوشحالم که اینقدر دقیق و با علاقه داستان رو پیگیری می کنید☺️🌹🌹
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گریه هام بی صدا شده بود و چند دقیقه ی توی سکوتی که بین من و نرگس پرواز می کرد، اشک ریختم تا شاید کمی دل بی قرارم آروم بگیره. چشم بسته بودم و سرم رو به دیوار تکیه داده بودم که گرمی دستهای نرگس رو روی دستم احساس کردم و آروم چشم باز کردم. رنگ نگاهش، مثل پدرش مهربون بود و نگران. با تعلل لب باز کرد و گفت -اینقدر گریه نکن، حالت بد میشه ها. در جوابش فقط سکوت و نگاه تحویلش دادم. چهره اش حالت التماس به خودش گرفت -پاک کن اشکهات رو، چقدر می خوای گریه کنی؟ بارش چشمم شدت قبل رو نداشت اما من هم تلاشی برای کنترلش نکردم. لبه ی روسریش رو به بازی گرفت و نگاهش رو به بازی روسری بین انگشتهاش داد و گفت -راستش من نمی دونم تو کی هستی و اصلا چی شد که گذرت به اینجا خورد. فقط تو این مدت کمی که با هم بودیم فهمیدم اسمت ثمینه! هنوز هم گیجم که نمی دونم اون کوله پشتی با اون همه پولی که تو کیف من بوده دست تو چکار می کرده؟ اینم نمی دونم که چرا بابام یه جورایی انگار بهت اعتماد داره که نذاشت آقا محسن با همکاراش بیاند سراغت. سر بلند کرد و نگاهش رو به چشمهام دوخت و با اطمینان گفت -ولی یه چیزی رو خوب می دونم. اینکه بابای من ادمی نیست که الکی واسه کسی دل بسوزونه و بیخودی به کسی اعتماد کنه. بخصوص وقتی پای هیات و بیت المال و حق الناس وسط باشه که هیچ جوره کوتاه نمیاد و مو رو از ماست می کشه. یادمه یبار یکی از اشپز ها، یه ظرف کوچیک روغن نذری رو با یه روغن دیگه عوض کرده بود و وقتی بابا فهمید، بلوایی درست شد که بیا و ببین. حالا هر چی فکر می کنم، کسی که از یک کیلو روغن هیات نمیگذره، چجوری چشمش رو روی اشتباه کسی بسته که اون همه پول مردم دستش بوده و حتی بخاطر حمایت از تو، جلوی اقا محسن و داداشم وایساده. ابرویی بالا انداخت و ادامه داد - اصلا همه می دونند بابا چقدر به این دوتا اعتماد داره و همیشه اونا رو به جای خودش میذاره برای مدیریت کارهای هیات. حالا حرف اونا رو هم قبول نداره. لب باز کردم و با صدای لرزون و ضعیفی گفتم -من دزد نیستم.... لبخند کمرنگی روی لبش نشست و حرفم رو قطع کرد -من تو رو نمیشناسم، ولی به بابام اعتماد کامل دارم.‌ حتما یه چیزی می دونه که اینقدر هوات رو داره. چند لحظه مکثی کرد و احساس می کردم حرفی پشت لبهاش مونده که بین گفتن و نگفتنش تردید داره. با احتیاط نگاهی سمت در انباری کرد. سرش رو جلو آورد و با تن صدای پایینی گفت -خودم شنیدم که بابا داشت تلفنی با یکی درباره ی تو حرف می زد. مطمئن نیستما، ولی من احساس کردم اون طرف تو رو می شناسه که در مورد تو به بابا می گفت. کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت لحظه ای اشکهام خشک شد و گریه ام بند اومد. متعجب نگاهش کردم و گفتم -کی بوده که من رو میشناخته؟ شونه ای بالا انداخت و گفت -نمی دونم، نفهمیدم یاد اون وقتی افتادم که تو بیمارستان با گوشی مهلا با بابا حرف می زدم و حاج عباس رسید و ازم خواست گوشی رو بهش بدم. من هم با درد پای سوخته و ترسی که از حضور پلیس بالای سرم داشتم ناچار گوشی رو بهش دادم و حاجی چند دقیقه از اتاق بیرون رفت و با بابا حرف زد. نکنه از حال و روز من چیزی به پدرم گفته باشه؟ که اگه گفته باشه حتما بابا خیلی ناراحت شده. نگران رو به نرگس گفتم -نکنه پدرت اتفاقایی که افتاده رو به پدرم گفته؟ وای اگه بابام بدونه اون مریضه، اگه شوک عصبی بهش وارد بشه و بلایی سرش بیاد... -صبر کن، چرا یه دفعه همه چیز رو قاطی می کنی؟ خیالت راحت، مطمئنم اونی که با بابام حرف میزد پدرت نبود. از حرفهاش متوجه شدم. کمی خیالم راحت شد و ملتمسانه گفتم -نرگس، من باید برم. باید برگردم خونه مون. برادرم چند بار بهم زنگ زده جوابش رو ندادم. گوشیم رو سمتش گرفتم -الانم گوشیم خاموش شده، اگه باز زنگ بزنه و جواب ندم نگران میشند. درمونده نگاهم کرد و گفت -من چکار می تونم برات بکنم اخه؟ تو باید همه چی رو در مورد اون پولها به بابام و آقا محسن بگی -چی بگم اخه؟ بخدا من نمی دونستم پولها تو اون کوله پشتیه.‌اصلا اون کوله مال من نیست. هنوز حرفم تموم نشده بود که چند صربه ی آروم به در خورد و صدای امیر حسین ناخوداگاه ترسی به دلم انداخت -نرگس؟ -بله داداش؟ نرگس از جا بلند شد و برادرش با احتیاط در رو باز کرد. و یکی دو قدم داخل اومد. و با اومدنش، ترس من هم بیشتر شد و بی اختیار از جا بلند شدم و کنار دیوار ایستادم و با استرس نگاهش می کردم. نگاه سنگینش رو به خواهرش داد و با غیظ گفت -حرفهاتون تموم نشده؟ برو ببین بابا چکارت داره نرگس با تعلل نگاهی به من کرد و سری تکون داد -باشه، الان میرم امیر حسین بیرون رفت. از ترس اینکه با رفتن نرگس و در غیاب حاج عباس، امیر حسین من رو تحویل محسن بده، دل توی دلم نبود و نگاه نگرانم رو به نرگس دادم. نرگس که متوجه حال من شده بود، جلو اومد و روبروم ایستاد. هنوز تردید رو تو چشمهاش می خوندم که نمی تونست من رو باور کنه. بهش حق می دادم اما شاهدی برای اثبات بی گناهیم نداشتم. چیزی نگفت و خواست بیرون بره که بی هوا دستش رو گرفتم. -میشه نری؟ اینا می خواند من رو تحویل پلیس بدند، بخدا من بی گناهم. انگار دلش بحال زارم سوخته بود که لحظه ای از رفتن منصرف شد. دست روی دستم گذاشت و نگاهی سمت در کرد و دوباره نگاه دلسوزش رو به من داد -نگران نباش، امیر حسین بدون اجازه ی بابا هیچ کاری نمی کنه. اون فقط از اتفاقاتی که پیش اومده عصبانیه. اون پولها دستش امانت بودند بخاطر اونها خیلی ناراحته لبخند کمرنگی زد و گفت. -میرم‌دوباره بر می گردم پیشت کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نرگس بیرون رفت و صدای صحبتش با برادرش رو از پشت دری که بسته شده بود می شنیدم. دوباره تنها شدم و بعد از حال خراب و گریه هایی که داشتم، دوباره اون سردرد لعنتی داشت علایمش رو نشون میداد. و من توی این برزخ هیچ راهی برای آروم کردنش نداشتم. زمان میگذشت و از نرگس هم دیگه خبری نبود. تحمل سر دردم هر لحظه سخت تر می شد و نیاز مبرم به داروهام داشتم. چشم هام رو بستم و روی زمین دراز کشبدم و سعی کردم بخوابم تا شاید افاقه کنه، اما مگه میشد با این درد خوابید؟ کلافه از جام بلند شدم. هر دو دستم رو روی سرم گذاشتم و چند بار دور انباری قدم زدم. درد داشت رمقم رو می کشید و انگار توی تمام تنم پخش شده بود. بیحال کنار دیوار نشستم و نمی دونستم چکار کنم. دوباره بلند شدم و خودم رو به در رسوندم و با بی حون و بیحال، چند ضربه به در زدم تا شاید کسی به دادم برسه. اما هیچ کس نبود. پر از بغض بودم از این همه غربت و تنهایی. ولی جون گریه کردن هم نداشتم. باید کاری می کردم. من تحمل این درد رو نداشتم. اینبار محکم تر به در کوبیدم و با ناله صدا زدم -نرگس... حاج آقا؟ اما انگار کسی صدام رو نمی شنید. چند ضربه ی دیگه زدم و نا امید از در فاصله گرفتم. باز از شدت درد، حالت تهوع گرفته بودم و بیحال گوشه ای نشستم. چند دقیقه گذشت که صدای مردونه ی اشنایی از پشت در توجهم رو جلب کرد -شما برید همون پرچمها رو بزنید من بقیه اش رو میارم و صدای نا آشنایی که گفت -اخه اون قسمت باید کتیبه بزنیم، همه کتیبه ها تو انباریه -خیلی خب، گفتم که شما برید من کتیبه ها رو میارم تو مسجد. هر کدوم رو خواستید استفاده کنید. و بعد از سکوت چند لحظه ای، با شنیدن صدای باز شدن در، سعی کردم کمی خودم رو جمع و جور کنم. ساعتها بود که چیزی نخورده بودم و بعد از اون همه استرس و دلهره و با این سر درد، خیلی بیحال شده بودم. در باز شد و امیر حسین یا اللهی گفت. در رو کامل باز کرد و سر به زیر وارد شد. نگاه گذرا اما طلبکاری به من کرد و راهش رو سمت قفسه های روبروی من گرفت و پرچمهای هر قفسه رو جابجا می کرد. با فکری که به ذهنم خطور کرد، نگاهم سمت در کشیده شد. امیر حسین با فاصله ی نسبتا زیادی پشت به در ایستاده بود و در باز بود. شاید بتونم از این فرصت استفاده کنم. کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دست به لبه ی یکی از قفسه ها گرفتم و با همه ی درد و بیحالیم از جام بلند شدم. اما تا خواستم قدم از قدم بردارم، انگار دنیا دور سرم چرخید و سرگیجه ی عجیبی گرفتم. نتونستم تعادلم رو حفظ کنم و تلو تلویی خوردم و با دیگ و دیگچه هایی که روی هم چیده شده بود بر خورد کردم و یک ان صدای مهیب ریزش اون ظرفهای بزرگ کل فضا رو پر کرد. من هم تعادلم رو از دست دادم و روی زمین افتادم. به سختی سعی در بلند شدن داشتم و چشم باز کردم که امیر حسین رو ترسیده و متعجب بالای سرم دیدم. نگاه مبهوتش بین من و ظرفهای پخش زمین شده بجابجا شد و دستپاچه گفت -چی شد؟ خوبید؟ جون حرف زدن نداشتم. همونجا نشستم و پلکهام رو بستم و دست روی سرم گذاشتم. احساس می کردم چیزی به کاسه ی سرم فشار میاره و سعی در سوراخ کردن یه تقطه از سرم رو داره امیر حسین که مونده بود چکار باید بکنه، کمی این پا اون پا کرد و سمت در رفت. هنوز از انباری خاج نشده بود که چند نفر سراسیمه داخل دویدند. و قطعا صدای افتادن دیگهای مسی اونها رو به اینجا کشونده بود. اما انگار غریبه نبودند و این رو ازصداهای آشنایی که از امیر حسین جویای ماجرا شده بودند فهمیدم. اولین سوال رو محسن پرسید اما جوابی نگرفت -چی شد امیر؟ حاج عباس نگران به من نزدیک می شد و پرسید -امیر چه خبر شده؟ صدای چی بود بابا؟ و امیرحسین که هنوز دستپاچه بود پاسخش رو داد -نمی دونم بابا، این خانم انگار حالش خوب نیس. حاجی روبروم نشست و متوجه نگرانی نگاهش شدم. کمی صداش رو بالا برد -ببین نرگس کجاست، بگو بیاد ببینم -جونم بابا من اینجام و به سمت من و پدرش دوید. حاج عباس نگاهش کرد و گفت -کمکش کن بیارش بیرون، حالش خوب نیست رنگ به صورت نداره کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -بهتر نشدی؟ با صدای نگران نرگس، ساعد دستم رو از روی چشمهام برداشتم و پلکهای سنگینم رو باز کردم. نا امید و دردمند نگاهش کردم و سری به علامت نه، تکون دادم. -یعنی مسکنی که بهت دادم هم اثر نکرد؟ با صدای گرفته ای لب زدم -خیلی وقته دیگه این قرصها تاثیری روی درد من نداره، شاید اگه داروهام همراهم بود بهتر می شدم -داروی خاصی می خوری؟ -اره، یه سری مسکن و تقویتیه انگار روزنه ی امیدی پیدا کرده بود. از جا بلند شد و از روی میز گوشه ی اتاقش خودکار و کاغذی آورد -اسم داروهات رو بنویس بدم به بابا دوست نداشتم پیر مرد بیشتر از این بخاطر من تو درد سر بیوفته و از نوشتن امتناع کردم. -نه نیاز نیست، بهتر میشم کلافه سری تکون داد و گفت -کو که بهتر شدی؟ بابا گفت بریم درمانگاه که قبول نکردی. حداقل داروهات رو که باید بخوری. خجالت زده سر به زیر انداختم -آخه، اینجوری... صدای تقه هایی که به در خورد حرفم رو قطع کرد. پدر نرگس پشت در بود. -نرگس جان -بله بابا نرگس سمت در رفت و با پدرش مشغول صحبت شد -حالش چطوره؟ بهتره؟ -نه، میگه این قرصها فایده نداره باید داروهای خودش رو بخوره.‌ -خب ببین داروهاش چیه بگم امیر بره بخره نرگس نیم نگاهی به من کرد که سر جام نشسته بودم. در رو کامل باز کرد و گفت -بهش میگم بنویسه میگه لازم نیست حاج عباس یکی دو قدم وارد اتاق شد و نگرانی رو هنوز توی چشمهاش می شد دید -کاری که نرگس میگه رو انجام بده و اسم داروهات رو بنویس بابا جان، تا کی می خوای دردش رو تحمل کنی، داری از حال میری. و نرگس بی معطلی خودکار رو دستم داد و به ناچار نوشتم. ********* چشم باز کردم و دوباره خودم رو توی اتاق نرگس دیدم. بعد از تحمل درد و اون همه تنش و خستگی بالاخره با دوتا قرصی که با هم خوردم خوابم برده بود و حالا درد سرم سبک شده بود. کمی به اطرافم نگاه کردم اما کسی رو ندیدم. پشت پنجره رفتم، هوا تاریک شده بود و صدای بلند گو از حسینیه ی کنار خونه ی حاجی به گوشم می رسید. نوای روضه و مداحی، تلاطم عجیبی توی وجودم انداخت و باز راه رو برای بردن افکارم به گذشته و مرور خاطرات باز می کرد. کلافه و عصبی پرده رو اتداختم و از پنجره فاصله گرفتم. اما هنوز صدا های بیرون رو می شنیدم. ولی من تمایلی به شنیدنش نداشتم. دوباره کشمکش سختی درونم بپا شده بود. دلِ گرفته ام با سوز صدای مداح هوای گریه داشت و اما من نمی خواستم خودم رو در معرض اون هوا قرار بدم. و مدام با خودم تکرار می کردم من هیچ اعتقادی به این مراسم ندارم اینها فقط خرافاته و حرفهایی که بزرگترها توی گوش ما خوندند. نه امام حسینی هست و نه لطف و نه کرامتی! من نمی خوام اینجا بمونم!!!! کانال Vip با 110 پارت جلو تر راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کلافه توی اتاق کمی قدم زدم. کف دستهام رو روی گوشهام گذاشتم تا نشنوم صداهایی که تلاطم درونم رو بیشتر می کرد اما فایده ای نداشت دیگه تحمل موندن نداشتم. شالم رو روی سرم انداختم و از دری که سمت ایوون باز می شد، آروم و پاورچین بیرون رفتم. با احتیاط نگاهی توی حیاط نیمه روشن کردم و پله ها رو طی کردم و سمت در حیاط رفتم. در رو باز کردم اما تا خواستم پام رو بیرون بذارم چند تا مرد رو دیدم که کمی اونطرف تر سینی به دست می چرخیدند و با چایی از رانندگان رهگذر پذیرایی می کردند. کمی بین اون جمعیت چشم چرخوندم و با نگاه امیر حسین که چند متر جلو تر با چند نفر دیگه صحبت می کرد، روبرو شدم و تمام جراتم برای رفتن رو از دست دادم. عقب گرد کردم و یکی دو قدم داخل حیاط برگشتم. دیدم که امیر حسین چیزی به اطرافیانش گفت و سمت خونه اومد کمی از در فاصله گرفتم و چند ثانیه بعد، با فشار دست امیر حسین کامل باز شد. بین چهار چوب در ایستاد یه پاش روی پله ی حیاط و یه پاش اون طرف در بود. منتظر برخورد تند و عصبیش بودم و خیره به صورتش، آب دهانم رو قورت دادم. نگاهی سمت خونه کرد و بر خلاف تصور من، اثری از عصبانیت توی چهره اش نبود. فقط اخم کم رنگی کرد و با لحن جدی پرسید -چیزی شده؟ جایی می خواستین برین؟ انتظار این رفتارش رو نداشتم و بدتر هول شدم -نه...نه...همینجوری...تنها بودم...اومدم بیرون ببینم چه خبره نگاه سوالیش رو دوباره سمت خونه چرخوند و گفت -پس نرگس کجاست؟ -نرگس؟ ... نمی دونم... من بیدار شدم کسی نبود... -امیر حسین جان داداش ظرفهای یکبار مصرف رو ببرم تو انباری؟ صدایی از بیرون توجهش رو جلب کرد. دستی بلند کرد و گفت -صبر کن آقا صدرا، الان میام دوباره نگاهش رو به من داد و گفت -بمونید الان نرگس رو پیدا میکنم میفرستم خونه این رو گفت و تا خواست پاش رو از پله بالا بذاره، قدمی جلو رفتم. شاید الان که عصبانی نیست فرصت خوبی باشه. -آقا! دوباره برگشت و لحظه ای نگاهم کرد و با همون اخم کمرنگش نگاهش رو به پایین دوخت -بله؟ کمی دستهام رو به هم مالیدم و ملتمس گفتم -باور کنید... من...من کار خلافی نکردم...من دزد نیستم...الان...الان خونواده ام نگرانم شدند... خواهش می کنم بذارید من برم قبل از اینکه جوابی بده، دست زیر شالم بردم و گردنبندی که حاج عباس پس داده بود رو دوباره درآوردم و رو به امیر حسین گرفتم. و با التماس بیشتری گفتم -من نمی دونم اون پولها چقدر بوده و چقدر ازش کم شده. ولی این رو بهتون میدم شاید جبران بشه. فقط بذارید من برم خواهش می کنم آقا! نگاه متعجب امیر حسین چند لحظه روی گردنبندم قفل شد و کلافه چشم بست و نگاهش رو گرفت. کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت گوشیش رو از جیب کتار شلوارش بیرون کشید و بی حرف، چند بار انگشتش رو روی صفحه اش کشید و گوشی رو کنار گوشش گذاشت. انگار از کار من اصلا خوشش نیومده بود که دوباره ابروهاش به هم گره خورده بود. -الو بابا، می تونی یه سر بیای خونه؟ نمی دونم پدرش چی گفت که نیم نگاهی به من کرد و نفسش رو سنگین بیرون داد -آره، شما باید باشی سری تکون داد و تماس رو قطع کرد. رو به سمت کوچه کمی صداش رو بالا برد -آقا صدرا، این ظرفها رو برسون آشپزخونه من کار دارم نمی تونم بیام چند دقیقه نگذشت که صدای حاج عباس رو شنیدم -امیر؟ چی شده؟ امیر حسین بی حرف اشاره ای سمت من کرد و از حلوی در کنار رفت و راه رو برای ورود پدرش باز کرد. با نگاه حاجی، خجالت زده سر به زیر انداختم. -چیزی شده دخترم؟ نتونستم جیزی بگم و امیر حسین پاسخ پدرش رو داد -میگه می خوام برم -بری؟ این وقت شب کجا بری؟ درمونده نگاهش کردم و با صدای ضعیفی لب زدم -حاج آقا، من به پسرتون هم گفتم. اون کوله پشتی مال من نیست و اون پولها کار من نبوده. دوباره دست دراز کردم و گردنبند رو نشون دادم -من این رو می دم... حاج عباس که فهمید چی می خوام بگم، حرفم رو قطع کرد و با لحن مطمئنی گفت -تو الان مهمون این خونه ای، بخوای می تونی بری. ولی من که نمی تونم این وقت شب تنها راهیت کنم. اگه هم بخوام باهات بیام باید هیات رو بسپرم به یکی که الان تو این شلوغی کسی رو پیدا نمی کنم. پس امشب رو بمون، یکم حالت هم بهتر بشه صبحِ فردا خودم میبرمت ترمینال راهیت میکنم. اینجوری خیال منم راحت تره. در سکوت فقط نگاهش می کردم و دنبال راهی می گشتم که راضیش کنم همین امشب اجازه ی رفتنم رو بده. لبخند مهربونی زد و گفت -نگو که به موی سفیدم اعتماد نداری و فکر می کنی وعده ی بیخودی بهت دادم از،خودم خجالت کشیدم و دوباره سر به زیر انداختم و اروم لب زدم -نه این چه حرفیه همون لحظه با صدای نرگس سر بلتد کردم و نگاه هر دومون سمت ایوون رفت. چادر رنگی به سر داشت و لب ایوون ایستاده بود -بابا؟ مگه نرفتین هیات؟ -تو معلوم هست کجایی باباجان، مهمونت رو تنها گذاشتی؟ نرگس چادرش رو زیر بغلش جمع کرد و از پله ها پایین اومد و رو به من گفت -ببخشید، من تو اون اتاق دلشتم نماز می خوندم فکر کردم هنوز خوابی. کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حاجی رو به پسرش کرد -امیر حسین شما برو ببین بچه دارند چکار می کنند. نرگس جان شما هم یه دست لباس تر و تمیز به این مهمونت بده و با هم بیاید حسینیه. -نه، من نمیام.‌همینجا میمونم سرعت عکس العملم نسبت به حرف حاج عباس، نگاه هر سه نفرشون رو سمت من کشید. حاج عباس لبخند کمرنگی زد و متاسف نگاهم کرد -باشه، برو استراحت کن من شام نیدم بچه ها براتون بیارند. این رو گفت و با پسرش بیرون رفتند من و نرگس به اتاق بر گشتیم و نرگس گوشیم رو به سمتم گرفت -تو اون اتاق زدمش به شارژ -دستت درد نکنه -بشین برم دوتا چایی بیارم با هم بخوریم. از اتاق بیرون رفت و در رو باز،گذاشت همونجور که نشسته بودم نگاهم سمت سالن نسبتا بزرگ رفت. نمی دونم مادرش کجاست؟ وقتی که اومدم ایتقدر حالم بد بود که توجهی به عدم حضور مادر خانواده نکردم. اما الان کنجکاو شدم که چرا تو این چند ساعت خبری ازش نبود؟ اصلا شاید اون هم داخل حسینیه و تو مراسم روضه باشه. با اومدن نرگس، کمی سر جام جابجا شدم و دستی به روسریم کشیدم. سینی چایی رو جلوم گذاشت و با لبخند گفت -بفرمایید، ببخشید دیر شد با صدایی گرفته گفتم -ممنون کمی با استکان چاییم بازی کردم و گفتم -تو...اگه دوست داری به مراسم برسی برو، من میمونم جرعه ای از چاییش رو خورد و با حفظ همون لبخند گفت -نه فرقی نمی کنه. همین جا هم صدای روضه میاد استفاده می کنم. کمی به سکوت گذشت و گفتم -مادرت...ناراحت نشه من اومدم اینجا چند لحظه خیره نگاهم کرد و انگار لبخندش حس تلخی داشت با تن صدای ارومی گفت -مامان من خیلی مهمون دوست بود، مطئنم اگه بود خیلی هم خوشحال می شد چیزی درون قلبم فرو ریخت و گنگ و مبهوت نگاهش کردم. متوجه نگاهم شد و گفت -مادر من خیلی وقته فوت کرده، همین چند روز قبل مراسم سالگردش بود. کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت از صدای منظم نفسهای نرگس متوجه شدم که خوابش عمیق شده. و اما من، دوباره خواب با چشمهام قهر کرده بود. بی قرار بودم و دلشوره ی این رو داشتم که الان بابا حتما نگرانم شده و نمی دونستم اگه تماس بگیرم چی باید بهش بگم؟ اگه بخواب راستش رو بگم ناچارم ماجرای فرارم از خونه ی زندایی و تماسم با محمود و پولهای دزدی رو هم براش بگم و همه چیز بدتر میشه. این پهلو به اون پهلو کردن هم فایده ای نداشت و خوابم نمی برد. از جا بلند شدم و توی نور کم اتاق سمت در فلزی که داخل حیاط باز می شد، رفتم. پشت شیشه ایستادم و نگاهم توی تاریکی حیاط دوری زد. از صحبتهای نرگس با پدرش متوجه شده بودم که امیر حسین و محسن امشب رو تو حسینیه صبح می کنند. گرچه نرگس می گفت برادرش تو این ایامِ پر کار، خیلی وقتها تو حسینیه موندگاره، اما من میفهمیدم ملاحظه ی حضور من رو کرده و به خونه نیومده. به رفتار این خانواده فکر می کردم. رفتار حاج عباس من رو یاد صبوری ها مهربونی های بابا می انداخت و چقدر حضورش حس آرامش رو به آدم تزریق می کرد. نگاه غمگینم رو به چهره ی غرق در خواب نرگس دادم. وقتی در مورد مادرش گفت، حتی نمی خواستم بدونم چرا و چجوری مادرش رو از دست داده و فقط سکوت کرده بودم. نرگس هم دیگه چیزی درباره ی مادرش نگفت. نگاه از نرگس گرفتم و فکرم سمت برادرش رفت. اخم و توپ و تشر های اونهم برام غریبه نبود و رفتارش با رفتار سعید تفاوت زیادی نداشت. حتما اگه سعید هم بود خیلی ازم عصبانی می شد. تو همین افکار بودم که یاد تماسهای سعید افتادم. و نگران به گوشیم نگاه کردم. مطمئناً الان خوابه و وقت تماس گرفتن نیست صفحه ی پیام رو باز کردم و با تعلل نوشتم -سلام، چند بار زنگ زده بودی نتونستم جواب بدم ببخشید. من فردا صبح بلیط میگیرم برمیگردم خونه. پیام رو دادم و صفحه ی گوشی خاموش کردم و دوباره نگاهم رو به بیرون دادم. اگه ترس از تنهایی نبود، از فرصت استفاده می کردم و همین الان از اینجا می رفتم. گرچه جز مهربونی حاجی و دخترش چیزی ندیده بودم، ولی الان فقط دلم خونه و خونواده ام رو می خواست تا شاید کمی آروم بگیرم. متوجه گذر زمان نشدم تا اینکه صدای اذان از بلند گوی مسجد بلند شد. نرگس تکونی به خودش دادو با چشمهای نیمه باز، نگاهی به ساعت کرد و دوباره چشمهاش رو بست. آروم و پاورچین سر جام برگشتم و خوابیدم. پتو رو روی سرم کشیدم و خودم رو به خواب زدم. زمانی نگذشت که نرگس ازکنارم بلند شد. صدای باز و بسته شدن در کمد رو شنیدم و احساس کردم چیزی بالای سرم گذاشت و از اتاق بیرون رفت. با بسته شدن در، سرم رو از زیر پتو بیرون آوردم و با احتیاط نگاهی به اطرافم کردم. از جا بلند شدم و نگاهی به پشت سرم کردم. چشمم به سجاده و چادری که نرگس بالای سرم گذاشته بود افتاد. پوز خند تلخی زدم و دوباره خوابیدم و پتو رو روی سرم کشیدم. کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت افتاب کامل بیرون اومده بود و نورش تا وسط اتاق پهن شده. پتو و تشکم رو جمع کردم و گوشه ی اتاق گذاشتم مانتو و شالم رو پوشیدم و منتظر نرگس شدم. چند دقیقه ای گذشت که در باز شد و نرگس با احتیاط سرکی توی اتاق کشید. با دیدن من لبخندی زد و گفت -بیدار شدی؟ فکر کردم خوابی لبخند کمرنگی تحویلش دادم و گفتم -چند دقیقه ای هست بیدار شدم. کمی من من کردم و درمونده نگاهش کردم -نرگس، من میخام امروز برگردم خونه خودم. حتما تا الان خونوادم نگرانم شدند. میشه با پدرت صحبت کنی اجازه بده من برم؟ انگار منتظر این در خواست من بود. سری تکون داد و گفت -یه دقیقه وایسا الان میام و از اتاق بیرون رفت. صدای صحبتش با پدرش رو می شنیدم اما متوجه حرفهاشون نمی شدم. چند تقه ی کوتاه به در خورد و با صدای یا الله گفتن حاج عباس در باز شد. گرچه حس حضور این مرد حس آرامش بود اما من از خودم و زحماتی که براش داشتم خجالت زده بودم. سر به زیر انداختم و با صدای آرومی سلامی دادم -سلام دخترم، صبحت بخیر -ممنون...صبح شما هم بخیر... -نرگس گفت که قصد رفتن داری. اومدم بهت بگم عجله نکن. من دارم میرم ترمینال ببینم بلیط گیرم میاد یا نه. میگیرم میام بعد خودم راهیت می کنم. الان هم به نرگس گفتم باند و بتادین بیاره سوختگی پات رو بشوره و باندش رو عوض کنه. نذاشتم حرفش کامل تموم بشه و سریع گفتم -حاج آقا من خوبم... پام هم طوریش نیست.... منم میخام باهاتون بیام ترمینال...اونجا بلیط میگیرم میرم. -اخه معلوم نیست بلیط برای چه ساعتی گیرمون بیاد، میریم اونجا علاف میشیم -نه نه، هر ساعتی باشه اشکالی نداره من منتظر میمونم لبخند مهربونی زد و گفت -اینقدر اینجا معذبی که ترجیح میدی چند ساعت تو ترمینال بمونی و یک ساعت اینجا نباشی تا من برم و برگردم؟ شرمنده سر به زیر انداختم و گفتم -نه حاج آقا...منظور من این نبود... -خیلی خب، پس برو صبحانه بخور تا من به محسن بگم ماشینش رو بیاره با هم بریم. با شنیدن اسم محسن سریع سر بلند کردم و نگاهش کردم. بدترین گزینه برای همراهی من تا ترمینال همین محسن بود اما نمی تونستم مخالفتی بکنم. حاج عباس هم متوجه نگاهم نشد و در حالی که به نرگس سفارش من رو می کرد، از اتاق بیرون رفت کانال Vip راه اندازی شد.😍 شرایط عضویت رو در لینک زیر ببینید👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖