💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنجاهودو
سمیه بوسه ای عمیق از صورتش برداشت و خنده ای کرد.
-از دست صادق، این وروجک رو عادت داده هر شب باید بره هیات. پاشو آماده شو با هم بریم
برعکس سمیه و پسرش، من هیچ تمایلی برای رفتن نداشتم.
من خیلی وقت بود از همه چیز بریده بودم.
بی میل نگاهم رو از سمیه گرفتم
-نه من نمیام، حوصله ی این سر و صداها رو ندارم.
سمیه که خوب می دونست من تمایلی به این مراسمات نشون نمیدم، دنبال راهی برای راضی کردن من بود.
خودش رو بی اهمیت به حرفم نشون داد.
طاها رو سمت سرویس برد و گفت
-پاشو تنبلی نکن، میریم یه حال و هوایی هم عوض می کنیم.
حیف نیست این چند روز اومدی یه هیات با هم نریم؟
وارد سرویس شد و بعد از چند دقیقه طاها را با دست و صورت خیس بیرون آورد
با مرور خاطرات خوشش، لبخند روی لبش نشسته بود و سعی در مجاب کردن من داشت
-وای یادته بچه بودیم. این روزهای محرم که میشد، صبح تا شب تو مسجد پلاس بودیم. هر وقت می خواستیم از زیر بار کار و درس فرار کنیم کارهای مسجد رو بهونه می کردیم و میرفتیم با بچه ها بازی.
همینجور که لباسهای طاها رو عوض می کرد، نیم نگاهی به من انداخت و خواست مطمئن بشه حواسم به حرفهاش هست پرسید
-یادته ثمین؟
هدف سمیه چیز دیگه ای بود اما شاید نفهمید که چه غصه ای رو دل من گذاشت.
غصه ای که ناخوداگاه بغض را سد راه گلوم کرد و با همون لحن بغض دار گفتم
-آره، یادمه. چقدر شاد بودیم.
من و تو بودیم و ندا و نسرین.
بین بغضم لبخند تلخی زدم و ادامه دادم
-تو و نسرین کمک مامان و بقیه خانمها گوشت و برنج و حبوبات آماده می کردید اما به من و ندا اجازه نمیدادند.
ما هم دوست داشتیم کار کنیم ولی می گفتند شما بچه اید، نمی تونید. پاشید برید سراغ بازیتون.
اولین قطره ی اشکم سرازیر شد و تازه درد دلم باز شده بود
-اون روزها من شادترین دختر روی زمین بودم.
اون روزها نامردی نمیفهمیدم یعنی چی؟
اون روزها مامان بود، وقتی زنهای هیات اجازه نمی دادند کار کنیم، یواشکی دوتا سینی کوچیک پر از برنج میکرد می داد به من و ندا میگفت اینا رو که پاک کردید بیارید تحویل خودم بدید.
ما برنجا رو میاوردیم و اصرار داشتیم که خوب تمیزشون کردیم و حتما باید بریزند رو بقبه برنجا.
مامان کلی تشویقمون می کرد که چقدر خوب برنج پاک کردیم.
ولی ما که میفهمیدیم یه بار دیگه خودش یواشکی دوباره همه شو پاک می کرد.
اون روزها عزیز بود، مگه کسی جرات عزیز رو می کرد به نوه هاش چپ نگاه کنه؟
من می گفتم و اشکهام یکی یکی پایین می ریخت.
من میگفتم و چهره و نگاه سمیه هم غصه دار شده بود.
دست طاها رو رها کرد و روبروم نشست.
دوباره دستهام رو گرفت و با چشمهای پر آبش تو چشمهای خیسم نگاه میکرد.
-اون روزها گذشت آبجی جون، ما همه دلخوشیمون هیات و مسجد بود.
ولی چنان نقره داغ شدیم که همه ی اون خاطرات بچگی الان برام مثل زهر تلخه.
-ثمین جونم، قربونت برم آبجی. نمی خواستم ناراحتت کنم عزیزم. گریه نکن.
مقاومتش برای مهار اشکهاش بی فایده بود و سد چشمهاش شکسته شد
-می دونم جای مامان خیلی خالیه، منم دلم خونه. ولی مرگ و زندگی رسم دنیاست دیگه، کسی نمی تونه باهاش بجنگه.
به این فکر کن که مامان هیچ وقت طاقت دیدن ناراحتی بچه هاش رو نداشت، الان تو اینجوری غصه میخوری و گریه می کنی، مامان هم ناراحت میشه.
اول اشکهای خودش، بعد اشکهای من رو پاک کرد و گفت
-اصلا اگه دوست نداری نمیریم هیات، میمونیم خونه. اگه طاها خیلی بهونه گرفت زنگ میزنم صادق بیاد دنبالش. تو فقط گریه نکن باشه؟
گرچه دلم پر بود، ولی دلم برای خواهرم و نگاه معصوم پسر کوچولوش می سوخت و بغضم رو فرو خوردم.
سری به تایید حرفش تکون دادم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنجاهوسه
سمیه از رفتن منصرف شده بود اما طاها تازه بهونه گیریش شروع شد.
هرچقدر صداهای بیرون از خونه بیشتر و نزدیک تر می شدند، بهونه های طاها هم برای رفتن بیشتر می شد.
تا جایی که بنا رو بر گریه گذاشت و خواهرش رو هم بیدار کرد.
شوربختانه نورا هم بد خواب شده بود و مثل برادرش ساز گریه و بهونه گیری رو کوک کرده بود.
نه طاها بغل من آروم میشد، نه برای نورا کاری از دستم برمیومد.
سمیه خسته و کلافه گوشی تلفن رو برداشت و نورا رو دست من داد
-یکم آرومش کن زنگ بزنم به صادق بیاد حداقل طاها رو ببره، دیوونه شدم از دستشون.
و چند بار شماره ی صادق رو گرفت و بی فایده بود.
نا امید گوشی رو سر جاش گذاشت و نگاه درمونده اش رو به طاها که هنوز گریه می کرد، داد
-من چکار کنم با تو؟ باباتم که گوشی بر نمیداره
و انگار طاها هم فهمیده بود که راهی برای رفتن نیست و گریه اش شدت گرفت.
از اینکه با مخالفتم باعث این وضع شده بودم حس خوبی نداشتم.
بلند شدم و دنبال سمیه به اتاق طاها رفتم
-سمیه، بیا تو و طاها برید من میمونم خونه.
-نه بابا، چجوری تنهات بذارم. بعدم مگه تو میتونی نورا رو آروم کنی؟
می دونستم سمیه راضی نمیشه من رو تنها بذاره.
از طرفی هم گریه های طاها دلم رو ریش می کرد، نگاه درمونده ای کردم و گفتم
-اصلا منم باهاتون میام خوبه؟
سمیه کمی نگاهم کرد و گفت
-مطمئنی می خوای بیای؟
-آره، پاشو بچه ها رو آماده کن میریم.
سمیه که حسابی از گریه ی بچه ها، بخصوص طاها کلافه شده بود، گل از گلش شکفت و لبخند عمیقی زد و رو به طاها کرد
-گریه نکن عزیزم، بیا لباس بپوش با خاله بریم سینه بزن
و همین یک جمله برای آروم کردن طاها کافی بود!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنجاهوچهار
طاها ذوق زده از پله ها پایین رفت و وارد کوچه شد.
کنترلش واقعا کار سختی بود.
دسته ی کالسکه ی نورا رو گرفته بودم و آروم قدم می زدم.
سمیه هم به دنبال پسرش به سختی سعی در کنترلش داشت.
بالاخره با هزار وعده وعید راضیش کرد که دستش رو به مادرش بده و با هم همراه شدیم.
-میگم، امشب که سعید بابا رو میبره مسجد، می خوای ما هم بریم اونجا؟
تنها هم نیستیم.
شونه ای بالا انداختم و گفتم
-نمی دونم، اگه دوست داری بریم.
قدم زنان راه خونه ی سمیه تا مسجد نزدیک خونه ی عزیز رو طی کردیم و بین راه طاها مشغول دیدن دسته های عزا داری می شد.
و من خودم رو با نورا مشغول کرده بودم و سعی داشتم به تلاطمی که با شنیدن اون صداها و نوا ها به دلم افتاده بود، اهمیتی ندم.
جلوی مسجد که رسیدیم خیلی شلوغ بود.
عده ای از خادمین مسجد، مشغول پذیرایی از دسته هایی بودند که از اونجا رد می شدند.
و انبوه جمعیتی که با چشمهای گریون اطراف مسجد ایستاده بودند و عزا داری رو تماشا می کردند.
سمیه هنوز با طاها درگیر بود که حالا بین اون همه آدم دنبال پدرش می گشت و بهونه اش رو می گرفت.
-ثمین، حواست به نورا هست؟ من برم ببینم صادق یا سعید رو پیدا می کنم طاها رو بسپرم دستشون
-آره برو، خیالت راحت.
سمیه رفت و من جایی پشت جمعیت کنار کالسکه ی نورا ایستادم.
نگاهی به صورت معصومش کردم.
توی این همه سر و صدا چه راحت خوابیده بود!
نگاه از صورت نورا گرفتم.
به روی خودم نمیاوردم و در مقابل خودم مقاومت میکردم.
اما فقط خودم می دونستم چه بغض سنگینی به گلو دارم و بین اون نواهای سوزناک مداح ها، چقدر دلم گریه می خواست!
اما انگار با خودم لج کرده بودم و می خواستم حال خودم رو سرکوب کنم.
به زور نفس عمیقی کشیدم و نم از چشمهام گرفتم.
نگاهم به اطراف چرخی زد تا شاید بتونم جای خلوت تری پیدا کنم.
یک لحظه با دیدن بابا رحمان نگاهم به اون طرف کوچه ثابت موند.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنجاهوپنج
روی ویلچرش نشسته بود
و نگاهش دنبال دسته ی زنحیر زنی می رفت و آروم آروم اشک می ریخت.
دلم می خواست پیش بابا برم.
دسته ی کالسکه را گرفته و راه افتادم
اما کمی که جلو رفتم، با دیدن عمه که نزدیک بابا همراه مرضیه ایستاده بودتد، منصرف شدم و همونجا موندم
خوب که نگاه کردم،
با کمی فاصله از بابا
سعید رو دیدم.
یه دستش دور سینه اش حلقه بود و با دست دیگه اش صورتش رو پوشانده بود و به وضوح لرزش شونه هاش رو میدیدم.
-ثمین، شربت می خوری؟
با صدای سمیه به سمتش چرخیدم.
-نه میل ندارم، صادق رو پیدا کردی؟
-آره طاها رو سپردم دستش. بده کالسکه رو من ببرم خسته شدی.
سمیه راه افتاد اما من همونجا موندم
-سمیه!
-جونم؟
کمی من من کردم و گفتم
-من اگه برگردم خونه، ناراحت نمیشی؟
-بری خونه؟ خسته شدی؟
-آره، حوصله ی موندن ندارم
نگاه خسته و درمونده اش رو به اطراف داد
-صادق گفت بمونم نیم ساعت دیگه طاها رو میاره، خودش کار داره تا دیر وقت میمونه. می تونی صبر کنی؟
-خب تو چرا میخای بیای؟ بمون با طاها برگرد. از اینجا تا خونه هم که راهی نیست خیابون هم شلوغه زود میرم دیگه
کمی مردد نگاهم کردو گفتم
-تعارف که نداریم با هم، بمون من میرم.
نا چار سری تکون داد و دست توی کیفش کرد
-باشه، پس بیا کلیدو بگیر برو. تا برسی منم میام
کلید رو ازش گرفتم.
-باشه میرم ولی عجله نکن
اشاره ای سمت بابا کردم و گفتم
-بابا هم اونجاست، می خواستم برم پیشش دیدم عمه هست نرفتم. برو پیششون.
ازش خداحافظی کردم و سمت خونه سمیه، قدم زنان راه افتادم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنجاهوشش
بین انبوه جمیعتی که دو طرف خیابون به تماشا ایستاده بودم راهم رو گرفته بودم.
و تو افکار خودم سیر می کردم.
آخرین باری که با مامان برای مراسم عزا داری اومده بودیم رو یادم نیست.
اما فکر می کنم قبل از ازدواجم با نیما بود.
همون روزهایی که برای خودم جهنم ساخته بودم و با فکر و خیال نیما شب و روزم رو طی می کردم.
و الان با گذشت ماه ها از اون موقع، به تمام اون روزهای گذشته پوزخندی زدم.
یاد اون شبی افتادم که با نیما از مهمونی جاوید برمیگشتیم و توی خیابون دسته های عزاداری رو دیدم.
از نیما خواستم چند لحظه توقف کنه و اون با ترش رویی خواسته ام رو رد کرده بود.
و کم کم من هم همپای اون خیلی از خواسته های خودم رو رد کردم تا به اینجا رسیدم.
و الان تو این نقطه از زندگیم که ایستادم، چشم رو همه ی گذشته و آینده ام بستم و فقط دارم روزهام رو میگذرونم.
حتی دیگه هیچ تلاشی برای بهتر شدن حالم نمی کنم.
اونقدر غرق فکر و خیال بودم که نفهمیدم چطور مسیر رو اشتباه اومدم و خودم رو جلوی خونه ی سعید دیدم.
نگاهی به کلید توی دستم کردم و دستی به پیشونیم زدم.
-ای وای، قرار بود برم خونه ی سمیه، اینجا چکار می کنم؟ کی این همه مسیر رو اومدم که نفهمیدم؟
نگاهی به اطراف کردمو خوب که دقت کردم، دیگه هیچ صدایی از اون همه شلوغی و طبل و بلند گو از خیابون به گوشم نمی رسید.
این یعنی دیر وفت بود و تمام دسته ها رفته بودند.
با نگرانی به اطرافم نگاه کردم، فقط چند نفری رو دیدم که ظاهرا از هیات برمی گشتند و ظرفهای یکبار مصرف غذا توی دستشون بود.
کلافه سری تکون دادم، چرا حواسم نبود؟
اگه سمیه پشت در مونده باشه چی؟
با نا امیدی دست دراز کردم و شاسی زنگ رو فشار دادم.
چند دقیقه صبر کردم اما کسی نبود.
راه کوچه رو گرفتم دوباره سمت خیابون برگشتم.
باید خودم رو به خونه ی سمیه میرسوندم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنجاهوهفت
گوشیم رو از کیفم بیرون آوردم تا شماره ی سمیه رو بگیرم.
اما با دیدن صفحه ی خاموشش نا امید شدم و زیر لب غر زدم
-ای بابا، این کی خاموش شد؟
پیچ کوچه رو که رد کردم، با دیدن خیابون خلوتی که تا همین چند دقیقه قبل پر از جمعیت بود، سرعت قدمهام رو کم کردم.
بین رفتن و نرفتن مردد مونده بودم.
از طرفی دلم پیش سمیه بود که نکنه این وقت شب با دوتا بچه پشت در بمونه.
از طرفی خاطره ی خوشی از تنها بودن و این وقت شبِ خیابون نداشتم.
آروم و درمونده قدم می زدم و به این فکر می کردم چکار باید بکنم؟
سعید هم که هنوز برنگشته بود.
کاش حداقل می تونستم به یکی زنگ بزنم.
تو همین افکار با صدای بوق ممتد ماشینی از پشت سرم، از جا پریدم و به سرعت به عقب برگشتم.
با دیدن چهره ی برزخی سعید پشت فرمون کمی جا خوردم.
اونقدر از دستم عصبانی بود که وقتی دید همونجا ایستادم و فقط نگاهش می کنم، دوباره دستش رو روی بوق گذاشت و محکم فشار داد.
و با این اعتراضش می خواست بهم بفهمونه که باید زودتر سوار بشم.
با قدمهای کوتاه سمت ماشین رفتم و کنار سعید که با اخم نگاهم می کرد نشستم.
و صداش کمی بالا رفت
-تو معلوم هست کجایی؟ مگه از سمیه کلید نگرفتی بری خونه اش، پس اینجا چکار می کنی؟
با ترس و شرمندگی گفتم
-می خواستم برم خونه سمیه... اصن...اصن نفهمیدم چی شد که...یهو به خودم اومدم...دیدم اینجام...
بدون اینکه صداش رو پایین بیاره گفت
-تو کلکسیون شیرین کاری هات همین یه قلم رو کم داشتی، فقط گیج بازی در نمیاوردی که الحمدلله از اونم بی نصیب نموندی.
سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم.
-می دونی چقدر دنبالت گشتیم، می دونی چقدر همه رو نگران کردی؟
سمیه بیچاره کشت خودشو، فکر میکرد رفتی تو خونه حالت بد شده.
با هزار بدبختی صادقو پیدا کردیم کلید گرفتیم ازش رفتیم میبینم خانم اونجا هم نیست.
باز هم عکس العملم سکوت بود.
سعید نفسش رو سنگین و پر صدا بیرون داد و نگاهی به اطراف انداخت.
و دوباره سر زنش وار گفت
-خب اومدی اینحا حداقل دم در خونه میموندی تا ما برگردیم، دوباره این وقت شب راه افتادی تو کوچه که چی؟
آب دهانم رو قورت دادم و با صدایی ضعیف و لحنی دلخور گفتم
-می خواستم برم خونه ی سمیه
استارتی به ماشین زد و بدون اهمیت به حرف من راه افتاد. مسیر رو که دور زد یا عمه افتادم که تو هیات کنار بابا دیده بودمش.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنجاهوهشت
نگاهی به سعید کردم و با همون لحن گفتم
-من رو ببر خونه ی سمیه
و پاسخ درخواستم سکوت بود و نگاه چپی که حواله ام کرد.
اما تحمل دعوا و داد و بیدادهای سعید بهتر از تحمل حرفهای عمه بود.
و من دوباره مسرانه گفتم
-داداش، من می خوام برم خونه سمیه
-لازم نکرده، برمیگردیم خونه، هر وقتم هر جا خواستی بری خودم میبرمت، خودمم میارمت.
حالا این من بودم که تو جایگاه طلبکاری نشسته بودم
-یعنی چی، مگه اسیر گیر آوردی؟
دوباره چپ چپ نگاهم کرد
-ثمین پر رو بازی در نیار که حسابی از دستت کفری ام، سر به سرم نذار.
-من نمیام خونه شما، اگه ببریم هم دوباره خودم برمیگردم.
داشت عصبانیش رو کنترل می کرد و حرصش رو سر فرمون ماشین خالی کرد.
ضربه ی محکمی به فرمون زد و سری تکون داد و پرحرص گفت
-لا اله الا الله، ثمین کوتاه بیا. نصف شب راه افتادی تو کوچه خیابون زبونتم درازه؟
-من کاری به کسی ندارم، من دلم نمی خوام بیام خونه ی شما.
تیز نگاهم کرد و دوباره صداش بالا رفت
-تو چته ثمین؟ این مسخره بازیا چیه؟
در حال فرو خوردن بغض بودم و معترض گفتم
- مسخره بازی رو عمه در میاره نه من، بعد اون همه ماجرا که پسرش درست کرد پر رو پر رو اومده می خواد قرار مدار خاستگاری بذاره
از نوع حرف زدنم اصلا خوشش نیوند و اخمی در هم کشید
-درست صحبت کن، حواست هست داری چی می گی؟
-بله من حواسم هست، مگه دروغ میگم؟
کلافه سری تکون داد و گفت
-درست حرف بزن ببینم چی می گی؟
-عمه چرا اومده اونجا؟ چرا دوباره بحث محنود رو می کشه وسط؟ من خودم شنیدم داشت به بابا اصرار می کرد که بعد از سالگرد مامان بیاند خاستگاری
من جلز و ولز می کردم و سعید بیخیال شونه بالا انداخت
-خب بگه، مگه بار اولشه؟
در ثانی، مگه بابا منتظر خاستگاری کردن عمه اس که بخواد یه اشتباه رو دو بار تکرار کنه؟
عمه چند وقت پیش این موضوع رو پیش کشید، جوابشم دادیم.
الانم دیده تو اومدی، دوباره یادش افتاده.
ما که جوابمون مشخصه به تو هم که چیزی نگفته
تو هم اهمیتی نده
حالا هر چی دوست داره به بابا اصرار کنه، خودش خسته میشه بیخیال میشه.
پوزخندی زدم و گفتم
-اونبار هم همین اصرار های زیادی باعث شد بابا راضی بشه.
نگاه از جاده ی روبرو گرفت و طلبکار گفت
-حرف بیخود نزن، بابا با خودت مشورت کرد، ازت نظر خواست دید تو نظرت مثبته اونم جواب مثبت داد. ربطی به اصرارهای عمه نداشت.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوپنحاهونه
-حرف بیخود نزن، بابا با خودت مشورت کرد، ازت نظر خواست دید تو نظرت مثبته اونم جواب مثبت داد. ربطی به اصرارهای عمه نداشت.
یاد حماقت های اون روزهام، بیشتر حرصم رو در میاورد
اما دروغ چرا؟
دلم می خواست از زیر بار سرزنش های خودم خلاص بشم و دنبال این بودم که شریک جرم پیدا کنم.
حرص دار به سعید نگاه کردم
-تو هم که خوب پشتش در اومده بودی، یادت رفته چقدر از وجنات پسر عمه جانت تعریف کردی و من رو خام کردی؟
تیز نگاهم کرد
-دوباره شروع نکن ثمین، هیچ کس مجبورت نکرده بود
-مجبورم نکردی، ولی اگه تو اونقدر ازش تعریف نمی کردی من محمود رو انتخاب نمی کردم.
کلافه و عصبی دوباره ضربه ای به فرمون زد و دوباره صداش بالا رفت
-نیما که دیگه انتخاب....
و حرفش رو نیمه کاره رها کرد.
و نگاه من روی لبهاش خشک شده بود.
حرفی رو می خواست بزنه که درد خودم هم بود، اما نمی خواستم قبولش کنم و هنوز دنبال مقصر دیگه ای می گشتم.
یه دستش به فرمون بود و دست دیگه اش رو کلافه تو صورتش کشید نفسش رو پر صدا بیرون داد و با حرص لب زد
-دهن من رو باز نکن ثمین، ول کن اون گذشته ی مزخرف و لعنیت رو. بذار بگذره، بذار تموم بشه. هی چند وقت یه بار این آش شله قلمکاری که پختی رو همش نزن.
صدام از بغض می لرزید و چشمهام به آب نشست
-نه، بگو داداش.
چرا نگی؟
بگو نیما انتخاب خودم بود.
بگو هر چی به سرم میاد حقمه.
بگو که چقدر به زمین و آسمون کوبیدی که دست از نیما بردارم و گوش ندادم.
من میگفتم و سعید فقط با تاسف سری تکون می داد.
می دونستم گفتن این حرفها هم حال خودم رو بدتر می کنه، هم سعید رو کلافه تر.
اما بهونه گیر شده بودم
یه وقتهایی اونقدر به روح و روان آدم فشار مضاعف وارد میشه که فقط منتظر یه بهونه است که با یکی وارد تنش و جر و بحث بشه.
و حالِ الان من دقیقا همین حال بود.
سعید بیچاره رو گیر آورده بودم و
دوست داشتم با همه ی حرفهای با ربط و بی ربطم، دق و دلیم رو سرش خالی کنم.
اصلا...
دنبال دعوا می گشتم...!!!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوشصت
سعید که دیگه تو این مدت حال من رو می دونست، با سکوتش می خواست قائله رو ختم کنه.
اما من کوتاه بیا نبودم و با لجبازی گفتم
-داداش، منو ببر خونه سمیه. من خونه شما نمیام
لحظه ای پلکهاش رو روی هم فشار داد و کلافه گفت
-لج نکن ثمین، یه نگاه به ساعتت بنداز. این وقت شب صادق خوابیده، زشته بریم اونجا
اهمیتی ندادم و با عصبانیت گفتم
-بریم خونه ی شما و عمه باز شروع کنه قصه ی محمود رو بگه و من رو حرص بده زشت نیس؟
با لحن آرومی که من رو هم دعوت به آرامش میکرد، گفت
-عمه کجا بود نصف شبی؟ اون رفت خونه اش.
پوزخندی زدم و گفتم
-بله، رفت که تا صبح فکرهاش رو بکنه و صبح با حرفهای تازه برگرده، من حوصله ندارم داداش. بیام خونه ات، عمه صبح بیاد چیزی بگه جوابش رو میدم گفته باشم.
سری به تاسف تکون داد و گفت
-اصلا صبح خواستم برم سر کار تو رو می برم خونه سمیه خوبه؟ ولی الان نمیشه.
دیگه چیزی نگفتم و با غیظ رو گردوندم و نگاهم رو از،شیشه ماشین به بیرون دادم.
جلوی در، بی حرف پیاده شدم.
سعید زنگ رو زد و با باز شدن در، پشت سرش از پله ها بالا رفتم.
فکر کاری که محمود باهام کرده بود و آبرو ریزی که جلوی حاج عباس و بقیه برام درست کرده بود، باعث شده از عمه و مرضیه هم عصبانی باشم.
سعید در واحد رو باز کرد و وارد شد،
به محض ورودش صدای نگران مرضیه رو شنیدم.
-چی شد؟ پیداش کردی؟
توی دلم پوز خندی زدم، مگه گم شده بودم ؟
سعید کلافه جواب داد
-بله، تشریف آوردند.
بابا که نگران تر از بقیه بود گفت
-کجا بود بابا؟ حالش خوبه؟
قبل از اینکه سعید جوابی بده وارد خونه شدم و رو به بابا سلامی کردم.
نگرانی توی نگاهش کاملا مشخص بود
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوشصتویک
نگرانی توی نگاهش کاملا مشخص بود و درمونده گفت
-سلام، کجا بودی بابا؟ من که مردم از نگرانی
هنوز چیزی نگفته بودم که مرضیه گفت
-وای خوبی ثمین؟ کجایی تو؟ می دونی چقدر نگرانت شدیم؟
بدون اینکه جواب سلامش رو بدم و بی اهمیت به لحن نگرانش، سمت بابا رفتم و لب تخت کنارش نشستم.
این رفتارم از نگاه سعید دور نموند و متوجه صدای سنگین نفسش شدم و باز هم اهمیتی ندادم.
لبخندی به چشمهای نگران بابا زدم
-ببخشید بابا، قرار بود برم خونه سمیه تو شلوغی نفهمیدم چی شد اومدم اینجا.
داشتم برمی گشتم که داداش رسید
-خب چرا برگشتی دیگه؟ نگفتی شب توخیابون خطر داره؟
-می خواستم کلید سمیه رو بهش بدم، ترسیدم پشت در بمونن.
نفس عمیقی کشید و انگار خیالش راحت شده بود.
-خیلی خب، پاشو برو بخواب بابا
از جا بلند شدم و شب بخیری گفتم و به اتاقم برگشتم.
تو این فاصله سعید با سمیه هم تماس گرفت.
با صدای آلارم گوشی بیدار شدم.
دست دراز کردم و از شارژ کشیدم.
ساعت نزدیک ده بود.
گوشی رو کنار گذاشتم و کش و قوسی به بدنم دادم و از جا بلند شدم.
سمت سرویس رفتم که صدای صحبت آروم مرضیه رو شنیدم.
گوشی به دست تو آشپزخونه مشغول بود و آروم صحبت می کرد.
چیزی از حرفهاش متوجه نشدم ولی احتمالش خیلی زیاد بود که مخاطبش عمه باشه!
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوشصتودو
با حرص وارد سرویس شدم و آبی به صورتم زدم.
یاد سعید افتادم
قرار بود صبح منو ببره خونه ی سمیه
حوله ام رو روی دوشم انداختم و به اتاقم برگشتم.
از این تلفنهای یواشکی مرضیه خاطره ی خوبی ندارم.
حتما دوباره عمه رو به بهونه دعوت کرده بیاد اینجا!
پس بهتره من اینجا نمونم.
لباسهام رو پوشیدم و تشک و پتوم رو جمع کردم و حاضرو آماده از اتاق بیرون رفتم.
مرضیه هنوز تو اشپزخونه بود،
بابا هم خواب بود
این اواخر بخاطر داروهایی که می خورد، خواب بین روزش نامنظم شده بود.
آروم و ماورچین جلو رفتم تا مبادا بیدارش کنم.
-سلام، بیدار شدی؟
با صدای آروم مرضیه به طرفش چرخیدم و کوتاه جوابش رو دادم
-سلام
با نگاهش سرتاپام رو برانداز کرد
-جایی میری؟
-آره، میرم بیرون
لبخندی زد و گفت
-چرا با عجله؟ بیا حداقل صبحونه بخور
به سمت در رفتم و گفتم
-میل ندارم ، نمی خورم
متوجه شدم که پشت سرم اومد.
مشغول پوشیدن کفشهام شدم که بالای سرم ایستاده و نگاهم می کرد.
کمی من من کرد و گفت
-کجا میری ثمین جان؟
ابرویی بالا انداختم و بلند شدم.
واقعا انتظار داشت برای بیرون رفتن بهش گزارش بدم؟!
-دارم میرم بیرون، چطور؟
با نگرانی لبخندی زد
-هیچی، گفتم اگه جایی کاری داری باهات بیام تنها نباشی
کمی خیره نگاهش کردم
-چرا تنها نرم؟ مگه بچم یا شهر رو نمی شناسم که گم بشم
لبختدش عمیق تر شد و همونجور که دستهاش رو به هم میمالید گفت
-نه، نه عزیزم منظورم این تبود.
ولی خب...
سعید رو می شناسی که...
بفهمه رفتی بیرون...
مثل دیشب نگرانت میشه.
نگاهم خیره تو چشماش ثابت موند و قدمی جلو رفتم
-آها، خان داداش سپردند مراقب من باشی تنها بیرون نرم؟
-نه... من فقط گفتم بدونم کجا میری که اگه سعید زنگ زد بهش بگم.
نگرانت نشه، همین.
لبخند زورکی نثارش کردم
-هر وقت داداش زنگ زد نگران شد بگو ثمین خودش گوشی داره از خودش بپرس، نیازی هم به نگهبان نداره
- وا، این چه حرفیه؟ نگهبان کدومه؟ ما همه نگرانتیم ثمین جان.
بی اهمیت به حرفش در رو باز کردم و با حرص گفتم
-نگران نباش مرضیه جون، من دیگه بچه نیستم.
و از خونه بیرون زدم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#نهصدوشصتوسه
هم از دست سعید حرصی بودم
هم از مرضیه.
هیچ لزومی نداشت سعید برای من بپا بذاره تا رفت و آمدم رو چک کنه.
قصد خونه ی سمیه رو داشتم، ولی هنوز مسیر زیادی رو طی نکرده بودم که منصرف شدم و تغییر مسیر دادم.
اصلا حوصله ی هیچ کس رو نداشتم.
الان هم برم خونه ی سمیه حتما می خواد بابت دیشب سوال پیچم کنه.
بی هدف تو خیابون قدم می زدم و خودم رو با تماشای ویترین مغازه ها سرگرم می کردم.
چند دقیقه بعد، از بازار سر درآوردم و دوری زدم.
فقط می خواستم وقتم رو بگذرونم.
گاهی بدون قصد خرید از فروشنده ها قیمت می پرسیدم و دوباره به راهم ادامه می دادم.
نمی دونم چقدر گذشت
که صدای گوشیم بلند شد، با نگاه به اسم و شماره ی سعید، کلافه سری تکون دادم و جواب ندادم.
و گوشیم اوتقدر زنگ خورد تا قطع شد.
چند لحظه بعد دوباره زنگ زد و دوباره تماسش رو بی جواب گذاشتم و در حالی که سعی میکردم حرصم رو کنترل کنم به راهم ادامه دادم.
خسته از پیاده روی، وارد محوطه ی تفریحی جلوی بازار شدم و روی نیکمت نشستم.
محو تماشای بازی بچه ها بودم و دلم می خواست جای اونها بودم.
می دویدم...
بازی می کردم...
و تو اوج هیجان از ته دلم جیغ می کشیدم و
از تمام مشکلات و سختی های دنیا غافل بودم.
چقدر زود بزرگ شده بودم...
و چقدر زود با مشکلات بزرگتر از خودم روبرو شده بودم!
دوباره با صدای زنگ گوشیم افکارم رو رها کردم و با تصور اینکه سعید پشت خطه، نگاهی روی صفحه اش کردم.
اما با دیدن اسم سمیه، نفس عمیقی کشیدم و تماس رو وصل کردم و دمغ جوابش رو دادم
-الو سمیه
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖