eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
این کلیپ زیبا رو هم کاربر "ستایش" از اعضای خوب کانالمون تدوین کردند و برامون فرستادند😍🌹❤️
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت وارد حیاط شدیم و نگاهی به اطراف کردم. همونطور که امیر حسین گفته بود، غیر از ما افراد دیگه ای هم اونجا بودند. بعضی از مسافرها توی حیاط مشغول رفت و آمد بودند. اما چیزی که اونجا توجهم رو جلب کرد، دو تا خانم عراقی بودند که ظاهرا صاحب خونه بودند. اونها یکی یکی لباس های زائرانی که از راه می رسیدند رو می گرفتند و مشغول شستن می شدند. انگار این کار رو وظیفه ی خودشون می دونستند و با دل و جون این کار رو می کردند. به محض وردمون، خانم میانسالی برای استقبال اومد و با همون زبان عربی به ما خوش آمد می گفت. با کمک نرگس، زندایی رو داخل بردیم و توی سالن نسبتا بزرگی که برای همه ی مهمونها جا داشت نشستیم. همون موقع دوتا دختر حدودا ده یازده ساله وارد سالن شدند و با آب و چایی از ما پذیرایی می کردند. نرگس سه تا چایی برداشت و لبخند به لب از اون بچه ها تشکری کرد و رو به من و زندایی گفت -بفرمایید چای عراقی، اصلا این سفر اربعین با چای عراقیش معروفه. یکی از لیوان ها رو دست زندایی دادم، جرعه ای ازش خورد و لبخندی زد -تلخه، ولی یه مزه ی دلنشینی داره -نوش جان هنوز چایی مون رو نخورده بودیم که چند تا دختر جوون مشغول پهن کردن سفره شدند. سفره ای که کل اون سالن رو پر می کرد و چه سفره ی پر برکتی بود! یکی ظرفهای سوپ را دور سفره می گذاشت و پشت سرش غذایی که از رنگ و روش می شد به خوشمزگیش پی برد. نفر بعدی با ظرفی پر از خرما اومد و بعد هم ظرفهای حاوی میوه رو وسط سفره گذاشتند. و همینطور ادامه پیدا کرد تا دیگه تو اون سفره کامل پر شد. در تمام این مدت، پیر زنی که ظاهرا بزرگ اون خونه بود، عصا به دست کناری ایستاده بود و روی کار جوونها نظارت داشت تا مطمئن بشه این پذیرایی به نحو احسن انجام میشه. هر ازگاهی هم چیزی به اونها می گفت و ، دخترها هم گوش بفرمانش همه ی اوامرش رو انجام می دادند. بعد از تکمیل شدن سفره، پیر زن رو به تک تک ما، اشاره ای کرد و گفت -تَفَضَّل...تفضل... نرگس لبخند به لب نگاهش کرد -شُکراً، ماجورین ان شاالله و رو به من و زندایی کرد -پاشید بریم بریم غذا بخوریم. من و زندایی که بار اولمون بود این صحنه ها رو میدیدیم، نگاهی به هم کردیم و به زندایی گفتم -شما همین جا بشین، من غذاتون رو میارم. در طول زمانی که مشغول غذا خوردن بودیم، اون دخترای جوون مدام در رفت و آمد بودند و حواسشون به این بود که مبادا کم و کسری تو اون سفره باشه. بعد از غذا یکی از دخترا سمت ما اومد چیزی گفت که نرگس متوجه منظورش شد و حرفهاش رو برای ما ترجمه کرد. -میگه اگه خواستید دوش بگیرید حمام تو اون اتاقه الان خلوت شده و ما می تونیم بریم. لباسشویی هم برای شستن لباسهاتون هست. رو به زندایی گفتم -می خواید کمکتون کنم دوش بگیرید -نه عزیزم، ساک لباسهام دست ماهانه یادم رفت ازش بگیرم.‌ فعلا نمیرم. نرگس نگاهش رو به من داد و گفت -خب پس تو برو، من پیش آذر خانم می مونم از پیشنهاد نرگس استقبال کردم و لباسهام رو برداشتم و به سمت اتاقی که اون دختر جوون گفته بود رفتم. با ایما و اشاره ازش تشکری کردم و وارد اتاق شدم. دختر جوان رفت . نگاهی به اطراف اتاق کردم، چادرم رو روی چوب لباسی کنار اتاق آویزون کردم. سمت در چرخیدم تا ساکم رو بردارم و لباسهام رو بیرون بیارم که ناخوداگاه نگاهم سمت اتاق روبرو کشیده شد و با دیدن صحنه ی روبروم چند لحظه همونجا خشکم زد. تمام خانمهای اهل خانه که تا چند دقیقه قبل با اون سفره ی رنگین از ما پذیرایی کرده بودند، توی اتاق کوچکی دور یک سفره جمع بودند و مشغول خوردن غذا. اما چه سفره ای و چه غذایی؟!!! برخلاف سفره ی رنگینی که برای ما پهن کرده بودند، سفره ی خودشون بسیار ساده و کوچک بود و از اون همه میوه و غذا و شربت، خبری نبود. تازه اونجا بود که به خیلی از حرفهای نرگس ایمان آوردم، وقتی که تمام این مدت از میزبانی بی نظیر عراقی ها برام گفته بود! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۱۹۰_۱۸۸.mp3
13.79M
📌 📒با موضوع: و و 📆 ۳۰ آذر ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مشغول خشک کردن موهام بودم که نرگس از بیرون اومد -آذر خانم، چند تا از خانمها می خواند برن مسجد کوفه. اگه دوست دارید ما هم همراهشون بریم. زندایی که انگار از خداش بود، لبخند به لب نگاهم کرد -من که حرفی ندارم، نظر تو چیه؟ -منم دلم می خواد که بریم، الان لباسهاتون رو میارم خیلی زود آماده شدیم و همراه چند نفر دیگه بیرون رفتیم. جلوی در نرگس گفت - آذر خانم، چند لحظه صبر کنید من بابا رو پیدا کنم و بهش بگم ما داریم میریم. -باشه عزیزم، برو نرگس رفت و من و زندایی منتظرش موندیم. نگاهم دنبال نرگس رفت و ماهان رو هم همون اطراف دیدم. اما انگار متوجه ما نشده بود. پپ همون لحظه دوتا مرد جوون که مشغول پخش غذا بودن، به سمتش رفتند و ظرف یکبار مصرف غذا رو سمتش گرفتند -بفرمایید آقا، غذا می خورید؟ ماهان که هنوز کلافگی از چهره اش معلوم بود، بی میل نگاهی به ظرف غذا کرد و شاکی گفت -من اینا رو نمی خوام، این طرفا یه رستوران پیدا نمی شه یه غذای درست حسابی بخورم؟ یکی از جوونها خنده ای کرد و با لحن شوخی گفت -غذای رستوران می خواید؟ حالا چی میل دارید ماهان با کلافگی جواب داد -نمی دونم، هر چی که بهتر از اینا باشه. مرد نگاهی به اطراف کوچه کرد و گفت -کباب ترکی چطوره قربان، اونو میل دارید؟ ماهان کمی نگاهش کرد و گفت -آره، کباب ترکی هم خوبه. کجاست ؟ مرد، ظرف غذا رو به همراهش داد و رو به ماهان کرد و با همون لحن شوخش گفت -تشریف بیارید قربان، می برمتون یه رستوران لوکس! و هر دو راه افتادند. همون لحظه نرگس رسید و رو به من و زندایی کرد. -ببخشید معطل شدید، تا بابا رو پیدا کنم طول کشید. بریم دیگه همراه نرگس راه افتادیم و از پیچ کوچه رد شدیم، کمی جلو تر موکبی رو دیدم که جماعتی جلوش صف کشیده بودند و موکب دارها یکی یکی ازشون پذیرایی می کردند. -ماهان اینجا چکار می کنه؟ با صدای زندایی، نگاهم مسیر نگاهش رو گرفت و به ماهان رسیدم. جدای از جمع، کناری ایستاده بود و مرد جوانی که چند دقیقه پیش همراهش بود، از بین جمعیت بیرون اومد و در حالی که چند تا لقمه توی یه دستش بود و دو تا نوشابه هم توی دست دیگه اش رو با ماهان گفت -آقا بفرمایید، این غذای یکی از بهترین رستورانهای اینجا‌ست. یه لقمه بزنی مشتری میشی. ماهان که هنوز نتوتسته بود این صحنه ها را برای خودش هضم کنه، نگاهش مردد بین مرد جوون و موکب شلوغی که در چند قدمیش قرار داشت جابجا شد و با اکراه لقمه رو از دستش گرفت. گاز کوچکی به لقمه ی توی دستش زد و هنوز در حال جویدن بود که مرد روبروش با خنده گفت -چطوره؟ انصافا هیچ جا همچین رستورانی پیدا نمی کنی درسته؟ ماهان که بالاخره کمی اخم هاش باز شده بود، گاز بزرگتری به لقمه زد و ابروهاش رو بالا انداخت و همونجور با دهان پر گفت -نه، بَدَک نیست. خوشم اومد صدای خنده ی مرد جوان بلند شد و گفت -خب خدا رو شکر، اگه خواستی بگو بازم برات میگیرم. -بریم ثمین جان، نمی خوام ماهان ما رو ببینه با این حرف زندایی نگاه از ماهان گرفتم و راه افتادیم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بعد از طی کردن یه مسیر نسبتا طولانی وارد مسجد کوفه شدیم و چه شکوهی داشت این مکان! نرگس که قبلا اینجا اومده بود و همه جا رو خوب بلد بود، با حوصله من و زندایی رو همراه خودش می برد و اون چیزایی که می دونست رو برای ما هم می گفت. حدود دو سه ساعتی اونجا بودیم و دوباره سمت خونه راهی شدیم -نرگس جان؟ -بله آذر خانم -اینجا یه مسجد دیگه هم داره، اونجا نمیریم؟ نرگس لبخند مهربانی حواله ی زندایی کرد -منظورتون مسجد سهله اس؟ -آره، خیلی دلم می خواست اونجا رو هم ببینم. -ان شاالله که میریم، قبل از اومدن با امیر حسین صحبت کردم، گفت اگه بتونیم برای نماز صبح میریم اونجا‌. زندایی با رضایت سری تکون داد - پس خیلی خوبه به خونه رسیدیم و تشک و بالش برای زندایی آماده کردم و کمکش کردم تا دراز بکشه -زندایی، داروهاتون رو خوردید؟ -آره، یکیش رو خوردم. یکی دیگه دارم که باید دو ساعت دیگه بخورم ولی توی ساکه دست ماهان. یادم رفت ازش بگیرم. -شما بخوابید، نرگس که اومد میگم به باباش بگه داروهاتون رو بگیره -دستت درد نکنه، نمی خواد اون بنده خدا رو به زحمت بندازی.‌ یه شب نخورم چیزی نمیشه. -نمیشه که نخورید، فعلا بخوابید اگه داروهاتون رسید بیدارتون می کنم. با خستگی خمیازه ای کشید و گفت -تو هم بخواب، خیلی خسته شدی طولی نکشید که زندایی خوابش برد. پتوش رو روش مرتب کردم و بلند شدم. نرگس بیرون رفته بود و می خواست با پدرش صحبت کنه. چادر سرم کردم و من هم از خونه خارج شدم. کمی به اطراف نگاه کردم اما بین اون همه آدمی که اونجا رفت و امد داشتند نه نرگس رو دیدم نه پدرش رو. کمی جلو تر رفتم و با دیدن ماهان دیگه به راهم ادامه ندادم. بیرون از چادر، کنار چند نفر دیگه نشسته بود که ظاهرا همسفرای ما نبودند. فقط یکی از اونها به چشمم آشنا اومد. همون مرد جوونی که براش غذا گرفته بود. برام جالب بود که بالاخره ماهان تو این سفر با یکی ارتباط گرفته. جوری که متوجه حضورم نشه کمی جلو تر رفتم تا ببینم با هم چی می گند؟! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۱۹۳_۱۹۱.mp3
14.06M
📌 📒با موضوع: و و 📆 ۲ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم.🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
وقتےپولے‌میدےبرا کاری یعنے‌دارے میگے: من‌ڪہ‌نمیتونم‌این‌پول‌و.... باخودم‌بیـارم‌براآخرت ولی‌تو برام‌بیآریش!(:🌱
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اون مرد جوون در مورد برنامه ی سفرش با دوستاش حرف می زد -صبح که بیوفتیم تو مسیر دیگه مستقیم میریم کربلا. فقط با خانمها هماهنگ کنید تا زودتر راه بیوفتیم. روی سخن اون مرد با دوستانش بود، اما ماهان وسط بحثشون وارد شد و پرسید -از اینجا چحوری میشه رفت اونجا؟ مرد نگاهش کرد و گفت -کجا؟ کربلا؟ -آره، کجا ماشین پیدا میشه؟ -والا کجاش رو دقیقا نمی دونم ولی اگه بپرسی پیدا می کنی -پس خودتون چجوری میرید؟ -ما که صبح زود راه میوفتیم و تا اونجا پیاده میریم. ماهان کمی فکر کرد و گفت -خب، پیاده چقدر راهه؟ مرد جوون که هنوز هدف ماهان رو نمی دونست، بیخیال گفت -بستگی داره چجوری بخوای بری. ولی معمولا سه چهار روزه میرسیم. ماهان جا خورده و متعجب، کمی صداش رو بالا برد -چقدر؟ سه چهار روز پیاده روی می کنید؟ -آره دیگه، همه همین کار رو می کنند ماهان اصلا فکر همچین چیزی رو نمی کرد، کلافه از جاش بلند شد و دور خودش چرخی زد. باز داشت عصبی می شد و با غیظ پرسید -از اونطرف چقدر طول می کشه؟ نزدیک تره؟ -کدوم طرف؟ -چمدونم، همین جا که اینا می خوان برند، از نجف. -آهان، فرقی نداره اونم همینقدر پباده روی داره. ما صبح از اینجا راه میوفتیم یکم که پیاده روی کردیم می رسیم به یه دو راهی. کسایی که قراره مسیر نجف تا کربلا رو برند از یه راه میرند ولی ما از راه شط میریم. -خب فرقش چیه؟ مرد خنده ای کرد و با لحن شوخی گفت -اونجا صفاش بیشتره، میریم عشق و حال. از وسط باغ و کنار رود قدم میزنی تا برسی حالشو میبری. ماهان که به این چیزا راضی نمی شد، گفت -اون وقت همه ی سه چهار روز باید مثل آواره ها تو چادر بخوابیم؟ مرد که از کلافگی ماهان خنده اش گرفته بود، با همون لحن جواب داد -خب مسیر نجف تا کربلا بیشتر موکبه و چادر. ولی مسیر شط از وسط روستا میگذره و چون خیلی خلوت تره زیاد موکب برای خوابیدن نیست. مردم اونجا بیشتر مسافرا رو می برن خونه هاشون. -صبر کن ببینم، یعنی اصلا راهی نیست که ما این مسیر رو با ماشین بریم؟ -راه که هست، ولی خب اگه زبونشون رو بلد نباشی ممکنه گم بشی، مگر اینکه بگردی یه همراه پیدا کنی که تنها نباشی. اصلا از مسیر نجف که بری راحت تر می تونی ماشین پیدا کنی. -یعنی اونجا ماشین هست؟ -آره، خیالت راحت.‌ فقط بازم می گم اگه زبون عربی بلد نیستی تنها نرو. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ماهان که دیگه آروم و قرار نداشت، شروع کرد اون اطراف قدم زدن. کمی که دور خودش چرخید، با صدای امیر حسین ایستادو باز اخمهاش در هم شد. -تو چرا نخوابیدی؟ مگه خسته نیستی؟ امیر حسبن لیوان کاغذی کوچکی که ازش بخار بلند می شد رو سمتش گرفت -قهوه می خوری؟ قهوه هاشون حرف نداره ها ماهان با اکراه دست دراز کرد و یکی از لیوان ها رو گرفت. -البته اینو بخوری دیگه خواب نداری، ولی برای رفع خستگی بد نیست. ماهان بی توجه به حرفش، تمام محتویات لیوان رو یکجا خورد و لیوانش رو به طرفی پرت کرد. امیر حسین نگاه از لیوان روی زمین برداشت و گفت -ما صبح میریم سمت نجف، اونجا توی مسیر که بیوفتیم هر جا دیدی خودت یا مادرت خسته شدید می تونید با ماشین برید. من با یکی از بچه ها صحبت کردم، اون خوب مسیرا رو بلده و راحت می تونه با عراقی ها حرف بزنه. هر وقت لازم شد باهاش هماهنگ کن. حتی اگه بین راه نیاز به دکتر و درمانگاه پیدا کردی می تونه کمکت کنه. -من کمک نمی خوام، فقط بگو از اینجا چجوری می تونم ماشین بگیرم مستقیم برم؟ اینا میگن پیاده سه چهار روز طول می کشه، من حوصله ی پیاده روی ندارم. ماهان طلبکار و پر غیظ این حرفها رو زد و منتظر جواب بود. امیر حسبن جرعه ی کوچکی از لیوان قهوه خورد و سری تکون داد. -باشه، صبح به همین بنده خدا میسپرم راهنماییت کنه.‌ خودم سرم شلوغه . ولی من توصیه میکنم تنها نری و با جمع باشی، چون زودتر هم برسی کربلا ممکنه به درد سر بیوفتی. اونجا شلوغه و تو هم که جایی رو بلد نیستی، اگه گم بشید چجوری باید پیدا تون کنیم؟ ماهان پوزخندی زد و گفت -لازم نکرده تو نگران ما باشی، من خودم می دونم چکار کنم این رو گفت و با حرص از کنار امیر حسین گذشت و داخل چادر رفت شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
حکمت های ۱۹۸_۱۹۴.mp3
14.11M
📌 📒با موضوع: و و و و 📆 ۳ دی ۱۴۰۲ 🎤 با سخنرانی: ❇️روزانه 15 دقیقه از کلام امیر لذت ببریم و دیگران را نیز دعوت کنیم تا در ثوابش شریک شویم. 🌺 👇👇لیـــــــــنک دعوت 👇 📤 https://eitaa.com/mahdavi_arfae
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند ساعتی خوابیدیم و قبل از اذان صبح، همه ی خانمها به همراه حاج عباس و چند نفر از آقایون راهی مسجد سهله شدیم. بعد از نماز صبح، نرگس ما رو با خودش همراه کرده بود و همه ی اعمال اونجا رو به ما می گفت. فضای اون مسجد رو خیلی دوست داشتم و انجا هم حس خوب و تازه ای رو تجربه می کردم. زندایی هم حال خیلی خوبی داشت و مشتاقانه سعی می کرد از تک تک لحظات اینجا بودنمون بهترین استفاده رو ببره. بعد از یکی دو ساعت از مسجد سمت خونه برگشتیم. هنوز جلوی در بودیم که صدای امیر حسین توجهمون رو جلب کرد. -نرگس، صبر کن در حالی که سینی حاوی کاسه های حلیم دستش بود، با عجله سمت ما اومد. لبخند به لب نگاهش بین هر سه مون جابجا شد -سلام، صبحتون بخیر. قبول باشه. جواب سلامش رو از هر سه نفرمون گرفت و سینی رو اول از همه جلوی زندایی گرفت -بفرمایید، صبحانه آوردم زندایی کاسه ای برداشت و تشکری کرد -دست شما درد نکنه. ما خیلی شما رو زحمت اتداختیم حلال کن پسرم. -اختیار دارید، چه زحمتی؟ زندایی نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از امیر حسین گرفت --چرا دیگه، می دونم ماهان خیلی اذیتتون کرده. امیر حسین خنده ی صدا داری کرد - نه بابا ، من و این آقا ماهان شما از پس هم برمیایم. اصلا فکرش رو نکنید زندایی نگاهی به اطراف کرد و گفت -الان کجاست؟ اصلا ندیدمش -همین دور و براست، من دیدمش حواسم بهش هست، نگران نباشید لبخند کمرنگی روی لب زندایی نشست و با محبت به امیر حسین نگاه کرد -خدا خیرت بده پسرم، شما خیلی صبوری می کنی وگرنه من پسرمو خوب می شناسم. الهی که خود امام حسین اجر صبر و زحمتی که میکشی رو بهت بده -زنده باشید، کاسه های حلیم رو به من و نرگس داد و گفت - صبحونه که خوردید همین جا آماده باشید تا کم کم راه بیوفتیم. -باشه داداش، خیالت راحت -من برم ببینم بقیه صبحونه گرفتند یا نه امیر حسین رفت و ما همونجا روی صندلی هایی که کنار کوچه چیده شده بود نشستیم و مشغول خوردن صبحانه شدیم. چند متر اون طرف تر، ماهان رو دیدم. کاسه ی حلیم توی دستش بود و با اون مرد جوونی که از دیروز آشنا شده بودند صحبت می کرد. اون مرد و همراهانش آماده ی رفتن بودند و سه تا خانم همراه کالسکه و بچه بهشون ملحق شدند. با صدای نرگس، نگاه از ماهان گرفتم. -ثمین، تو اینجا هستی من برم وسایل رو بیارم؟ -آره هستم برو همون موقع زندایی گفت -ثمین جان، اون لباسهایی که دیشب دادی اون خانمه شست رو از روی بند جمع کردی؟ -ای وای نه، خوب شد یادم آوردید. -پس بی زحمت تو هم برو اونا رو بیار که زودتر جمع کنیم. من همینجا می مونم -باشه، الان برمی گردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت لباسهای خودم و زندایی رو از روی بند جمع کردم و تا زدم. نرگس جلوی در سالن با خانمهای صاحبخونه مشغول صحبت بود. جلو رفتم و کنارشون ایستادم. از حرفهاشون چیزی نمی فهمیدم ولی نرگس خوب متوجه می شد و مثل خودشون با لبخند و روی گشاده پاسخشون رو می داد. صحبتهاشون تموم شد و از هم خدا حافظی کردیم. با نرگس همقدم شدم و پرسیدم -چی می گفتید با هم؟ لبخندی زد و نگاهم کرد -هیچی، بنده خداها اصرار داشتند بمونیم صبحونه بخوریم می خواستن سفره پهن کنن. منم تشکر کردم و گفتم از موکب سر کوچه صبحونه آوردن برامون. -نرگس اینا همیشه اینجوری در خونه شون بازه؟ نرگس خنده ای کرد و گفت -آره، بهت گفته بودم که. تا وقتی زائرا باشند در این خونه ها هم بازه، اصلا بعضیشون میاند سر راه به زور زائر میبرن خونه شون. -خب آخه فکرشو بکن، هر روز این همه آدم اینجا رفت و آمد می کنند. هر وعده اون همه غذا و میوه و پذیرایی . چجوری از پسش برمیاند؟ لبخندی زد و گفت -واقعا ما از حساب کتاب این چیزا سر در نمیاریم، هیچ کس سر در نمیاره. وگرنه اگه با عقل ما باشه، اصلا هیچیش با هم جور در نمیاد. ولی انگار یه دست دیگه ای پشت ماجراست که اینقدر بی حساب کتاب برکت داده به خونه ها و سفره های اینا. حق با نرگس بود، اصلا همه چیز این سفر قاعده و قانون خاص خودش رو داشت که با قواعد دنیایی ما قابل محاسبه نبود! از در که بیرون زدیم، امیر حسین به طرفمون اومد و رو به نرگس گفت -کجایید شما؟ همه منتظرند -رفتیم وسایلمون رو بیاریم. -الان آماده اید دیگه؟ -آره بریم نگاهی به اطراف کردم و گفتم -زندایی کجاست؟ -مگه با شما نبود؟ نیم نگاهی به نرگس کردم و در جواب امیر حسین گفتم -همین جا نشسته بود، گفت برم لباسهاش رو بیارم. امیر حسین نگاهی سمت همسفرهامون که اون طرف جمع بودند کرد -اونجا هم نیست که، مطمئنید نیومده داخل خونه؟ -نه، ما الان تو خونه بودیم اونجا نبود. -پس حتما همین دور و براست، شاید با ماهان رفته اون موکب سر کوچه چایی بخورند. شما برید پیش بقیه من برم ببینم پیداشون می کنم؟ امیر حسین رفت و نگاه من هم پشت سرش کشیده شد. دلشوره ی عجیبی سراغم اومد، زن دایی به تنهایی نمی تونست جایی بره. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫