eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نگاه مضطربم رو به نرگس دادم و بی اختیار چشمهام پر آب شد. -خواب دیدم جلوتر اومد و دستم رو گرفت -خیره ان شاالله، چرا اینقدر ترسیدی؟ خواب بوده دیگه. سری تکون دادم و چیزی نگفتم. نمیدونم باید از اینکه خواب مامان رو دیدم خوشحال باشم، یا از حال زتدایی نگران باشم؟ نفس عمیقی کشیدم و دوباره نگاهم رو به زندایی دادم، دلشوره ی عجیبی داشتم. سنگینی دست نرگس رو روی شونه ام حس کردم. -پاشو، از بس بیخودی نگرانی خواب دیدی. پاشو برو بیرون یکم هوا عوض کن بهتر میشی، دستم رو گرفت و از جا بلندم کرد. با هم بیرون رفتیم و نرگس لیوان آب خنکی برام آورد -بگیر این رو بخور خنکای آب کمی از التهاب درونم کم کرد. کنار نرگس قدم میزدم و سعی می کردم دلشوره ام رو کنترل کنم. -عه داداشم اومد. همونجا ایستادم و نگاهم سمت مسیر نگاه نرگس رفت. امیر حسین و زن و مرد جوانی که همراهش رفته بودند، با هم وارد محوطه ی مسجد شدند. با دیدن پسر بچه ای که همراهشون بود، خیال هر دو مون از سلامت اون بچه راحت شد. انگار نه انگار اون اتفاق براش افتاده بود و هنوز مثل قبل شیطنت و بازیگوشی داشت و اینور اونور می دوید. نرگس با لبخند نگاهم کرد -ببین وروجک چقدر ما رو ترسوند، هنوزم دست از شیطونی برنداشته. لبخند روی لب من هم نشست و گفتم -آره، خدا رو شکر که سالمه. نرگس جلو تر رفت و به برادرش اشاره ای کرد و امیر حسین متوجه حضور ما شد. قدمهاش رو تند تر سمت ما برداشت و نزدیک اومد. نگاهش بین من و نرگس جابجا شد و به هم سلامی دادیم. رو به خواهرش گفت -خیلی وقته رسیدید؟ -یک ساعتی میشه، شما چقدر دیر کردید -منتظر ماشین بودیم طول کشید. باز نیم نگاهی به من کرد و با لحن آرومتری گفت -توی راه که اذیت نشدید -نه داداش، راحت اومدیم -خب خدا رو شکر، بقیه کجاند -داخل مسجد دارند استراحت می کنند سری تکون داد و گفت -شما هم برید استراحت کنید، یکی دو ساعت میریم سر جاده ماشین میگیریم. باید خودمون رو برسونیم به بابا. وگرنه فردا بیوفتیم تو شلوغی دیگه نمی تونیم همدیگه رو پیدا کنیم. -باشه، پس تو هم برو استراحت کن امیر حسین قدم کج کرد تا وارد مسجد بشه که صداش زدم -آقا امیر حسین برگشت و نگاهم کرد -بله؟ -زندایی یکم نگران ماهان بود. غذا نخورد زندایی نگران بود یوقت مریض نشه. امیر حسین خنده ای کرد و به شوخب گفت -نگرانی نداره که، این آقا ماهان کی درست غذا خورده که الان نخورده باشه؟ اینقدر که ناز داره. از حرفش خنده ام گرفت و سرم رو پایین انداختم. -شما برید داخل، من حواسم بهش هست. اگه مشکلی بود تماس می گیرم باهاتون -ممنون، لطف می کنید. امیر حسین رفت و من و نرگس هم پیش زندایی برگشتیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشق‌تو‌بر‌می‌خیزم قسمت##هزار‌وچهارصد‌وشصت‌وشش نگاه مضطربم رو به نرگس
سلام ادمین هستم عزیزانی که لینک وی ای پی رو میخاند لینک شرایط وی آی پی پایین همه ی پارتها هست باید اونجا عضو بشید شرایط و شماره کارت اینجا هست قبل از واریز باید شرایط رو بخونید پس از طریق همین لینک واریز انجام بدید🌹
دوستانی هم که فیش واریزی فرستادند ولی هنوز لینک دریافت نکردند فقط این استیکر🌼🌼🌼 بفرستند و بعدش هیچ پیامی ندند تا صفحه شون برام بالا بیاد پی ویم خیلی شلوغه پیام دیگه ای بدید متوجه نمی شم فقط همین استیکر رو بفرستید
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# کنارش نشسته بودم که آروم چشم باز کرد و به اطراف نگاهی کرد. -ثمین، کمکم می کنی برم بیرون؟ -باشه، ولی کجا می خواید برید؟ -دلم پیش ماهانه، نگرانشم. -نگران نباشید، امیر حسین اومد گفت حواسش هست. خیالش راحت شد و گفت -عه بالاخره اومد؟ خدا خیرش بده وقتی که هست خیالم راحته با دلخوری گفتم -شما یکم حواستون به خودتون باشه، رنگ به رو ندارید من نگران شما ام. بیحال لبخندی زد و گفت -من خوبم بیخودی نگرانی -چند ساعته درست غذا نخوردین، چجوری نگران نباشم؟ خودتون ببینید چقدر بیحال شدید با همون لبخندش حق به جانب نگاهم کرد -شلوغش نکن، فقط یکم خسته بودم. شماها خسته نشدید؟ منم مثل شماها. نفس سنگینی کشیدم و چیزی نگفتم. با اومدن نرگس، نگاه از زندایی گرفتم. -داداشم میگه آماده باشید باید راه بیوفتیم که قبل از تاریکی هوا بتونیم بابا رو پیدا کنیم و امشب یه جا استراحت کنیم. نگاهم رو به زندایی دادم -شما الان می تونید بیاید؟ حالتون خوبه؟ -آره عزیزم من خوبم، نماز بخونیم زودتر بریم شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با کمک نرگس زندایی رو از مسجد بیرون آوردیم و روی صندلیش نشست. فقط ما قرار بود از اینجا تغییر مسیر بدیم و باید با بقیه همراهانی که تو این مسیر باهاشون آشنا شده بودیم خدا حافظی می کردیم. امیر حسین هم داشت با کسایی که همراهش بودند خداحافظی می کرد. کمی اونطرف تر ماهان رو دیدم که تنها روی صندلی وسط محوطه نشسته بود و بی حال و حوصله به اطراف نگاه می کرد. امیر حسین از بقیه جدا شد و سمت ما اومد. نگاهی به هر سه ما کرد و رو به زندایی لبخندی زد -سلام آذر خانم، خوبید؟ -سلام پسرم، خوبم. شما چه می کنی با زحمتای ما؟ -اختیار دارید، چه زحمتی؟ زندایی نگاهی به ماهان کرد و نگران رو به امیر حسین گفت -می دونم تو این چند روز ماهان خیلی اذیتتون کرده، ولی وقتی شما هستی من خیالم راحته. از وقتی اومدیم دیدم که حالش خوب نیست، فکر کنم ناهار هم نخورده. امیر حسین با تاسف سری تکون داد -راستش بیشتر از اینکه ما رو اذیت کنه، خودش اذیت میشه. منم که غذا گرفتم نخورد. فکر کنم گرما زده شده یکم حالت تهوع داشت. -ای وای، گفتم حالش خوب نیست. نگاه درمونده اش رو به امیر حسین داد -این طرفا درمانگاه نیست ببریمش؟ -درمانگاه نزدیک نیست، ولی اینجا ماشین بود بهش گفتم تا بقیه استراحت میکنند پاشو با ماشین بریم درمانگاه. ولی می شناسیدش که، حرف حرف خودشه. گوش نداد، منم دیدم اگه بیشتر اصرار کنم دوباره قاطی می کنه. نگرانی زندایی بیشتر شد و نگاه مستاصلش رو به پسرش داد -حالا شما نگران نباشید، من حواسم بهش هست. اگه لازم شد به زورم شده میبرمش درمانگاه -الهی خیر ببینی پسرم، پس خودت حواست باشه -چشم، دیگه بریم باید ماشین بگیریم بقیه مسیر رو بریم. همه راه افتادیم و تا سر جاده رفتیم. ماشین های زیادی از اونجا رد می شدند، امیر حسین جلو رفت و برای راننده ها دست بلند می کرد. بالاخره ماشین مشکی شاسی بلندی کنار جاده متوقف شد. امیر حسین با راننده کمی صحبت کرد و بعد رو به ما اشاره کرد تا جلو بریم. ماشین مدل بالایی بود که من هیچ وقت از نزدیک ندیده بودم. سه ردیف صندلی دو نفره داشت. من و نرگس ردیف عقب نشستیم زندایی و ماهان جلوی ما و امیر حسین هم کنار راننده. و سمت مقصدی که تعیین کرده بود راه افتادیم با خنده رو به نرگس کردم -عجب ماشینیه، اینا با این ماشینها هم مسافر می برند؟ متقابلا نرگس هم خندید و گفت -اینجا اینجوریه، تو این ایام هر کی هر چی داره میاره تو مسیر کربلا. یکی ماشینشو میاره، یکی خونه ش رو تحت اختیار زائرا قرار میده، یکی یه لیوان آب دست زوار میده. یکی دیگه بضاعتش در حد یه جعبه دستمال کاغذیه که اونم دریغ نمی کنند و با عشق مایه میذارند. نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو از شیشه به بیرون دادم. به جاده ی اصلی رسیدیم و تازه اونجا سیل زائران رو میدیدم که با چه انرژی تو اون مسیر قدم بر میدارند. اونقدر شور و شوق بین اون آدمها زیاد بود که دلم می خواست من هم اونجا پیاده بشم و بقیه مسیر رو پیاده برم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# چند دقیقه ای توی مسیر بودیم که امیر حسین دستور توقف داد و به محض متوقف شدن ماشین، ماهان بیرون دوید و امیر حسین هم به دنبالش ماهان کنار جاده روی زمین نشست و پشت سر هم سرفه می کرد. امیر حسین بطری آبی دستش داد و باهاش حرف می زد. دست روی شونه ی زندایی گذاشتم -چی شد زندایی؟ با نگرانی گفت -نمی دونم، حالش خوب نیس. فکر کنم حالت تهوع داره -چیزی نیست آذر خانم، گرما زده شده. شما حرص نخورید حال خودتون بد میشه ها. زندایی در جواب نرگس چیزی نگفت فقط نگاهش به ماهان بود. چند دقیقه ای طول کشید تا ماهان و امیر حسین برگشتند. ماهان بیحال و رنگ پریده روی صندلی نشست. زندایی نگران گفت -خوبی ماهان؟ ماهان جوابی نداد، چشمهاش رو بسته بود و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد. ماشین راه افتاد و توی تمام مسیر زندایی فقط نگران پسرش بود. بالاخره به مقصد رسیدیم و پیاده شدیم. چند دقیقه ای پیاده روی کردیم و به موکبی که حاج عباس آدرس داده بود رسیدیم. با وحود رفت و آمد زیادی که زائرا داشتند اما خیلی زود حاجی رو پیدا کردیم. مثل همیشه با روی خوش به استقبالمون اومد و با تک تک ما حال و احوال کرد. نگاهش سمت ماهان رفت که روی جدول کنار جاده نشسته بود. رو به امیر حسین پرسید. -ماهان حالش خوب نیست؟ -فکر کنم از ظهر گرما زده شده، رو به راه نیست. حاجی نزدیکش رفت و جویای حالش شد. اما این پسر، مغرور تر از اونی بود که بخواد جلوی بقیه از خودش ضعفی نشون بده و همچنان طلبکار بود. -من خوبم، فقط بگو تا کی باید اینجوری آواره باشیم از اینور به اونور؟ حاجی لبخندی زد و گفت -خب خدا رو شکر که خوبی، ان شاالله پس فردا میرسیم کربلا. امیر حسین کلافه دستی توی هوا تکون داد و از جا بلند شد و بی هدف اون اطراف قدم می زد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# بقیه ی راه رو پیاده طی می کردیم. ماهان هنوز ناخوش بود کمی راه می رفت و کمی می نشست. چیزی نمی تونست بخوره و به محض خوردن، حالت تهوع بهش دست می داد. و بخاطر همین خیلی بیحال شده بود و نمی تونست مثل قبل راحت مسیر رو ادامه بده. اما با این وجود، باز هم گوشش بدهکار حرف هیچ کس نبود و راضی نمی شد به دکتر مراجعه کنه. انگار سرِ سلامتی خودش هم با بقیه سر لج افتاده بود. چتد قدم جلو تر از ما می رفت. کلافه برگشت و با غیظ رو به حاجی و پسرش کرد -تا کی می خواید ما رو پیاده بکشونید ببرید؟ این همه ماشین، اگه نمی تونید بگید خودم برم یه ماشین بگیرم. حاجی رو به پسرش کرد و قبل از اینکه چیزی بگه، امیر حسین گفت -این ماشینها هیچ کدوم این اطراف نگه نمی دارند، اینجا محدوده ی سیطره هاشونه، مامورا اجازه ی توقف بهشون نمیدند. چند تا عمود بریم جلو تر اونجا می تونیم ماشین بگیریم. حاجی سری تکون داد و رو به ماهان کرد -چاره ای نداریم بابا جان، باید یکم دیگه پیاده بریم. اگه حالت خوش نیست بریم تو یکی از این موکب ها استراحت کن، بهتر که شدی راه میوفتیم. ماهان بیحال و کلافه دستی تکون داد -لازم نکرده، شما نمی خواد نگران حال من باشید. فقط بریم یه جا ماشین بگیریم زودتر برسیم من از شر شما راحت بشم. زندایی که هم نگران حال ماهان بود و هم شرمنده از رفتارش، چاره ای جز سکوت نداشت و چیزی نمی گفت. اما خوب متوجه می شدم که داره خود خوری می کنه و تمام حواسش پی پسرشه. بین جمعیت به راهمون ادامه می دادیم. به موکبی رسیدیم که غذای گرم بین زائرا پخش می کردند. رو به نرگس گفتم -زندایی ناهار نخورده، میشه حواست بهش باشه من برم براش غذا بگیرم؟ -تو بمون من میریم میگیرم -باشه دستت درد نکنه. نرگس با عجله رفت و ظرف غذایی گرفت. ویلچر رو به کناری هدایت کردم و روبروی زندای قرار گرفتم. -نرگس براتون غذا گرفته... هنوز حرفم تموم نشده بود که با دیدن چهره ی رنگ پریده و چشمهای بسته اش، دستهام شل شد ظرف غذا از دستم افتاد. -ای وای، زندایی خوبید؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# نرگس که چند قدمی از ما دور شده بود و کنار پدر و برادرش ایستاده بود، سراسیمه به طرف ما اومد -چی شده ثمین؟ نگاه مضطرب و پر از نگرانیم بین زندایی و نرگس جابجا شد -زندایی حالش خوب نیست، می دونستم اینقدر حرص می خوره آخرش اینجوری میشه. صدای ناله ی زندایی حرفم رو قطع کرد تلاش می کرد سرش رو بالا بگیره و چشمهاش رو باز نگه داره و بیحال لب زد -من...خوبم...نترس...عزیزم... چیزی نگذشت که حاجی و بقیه هم دورمون جمع شدند و هر کدوم جویای حال زندایی بودند. حاج عباس گفت -امیر حسین، ببین این طرفا درمانگاه کجاست؟ در حالی که با دستپاچگی ساک زندایی رو زیر و رو می کردم گفتم -باید داروهاش رو پیدا کنم، فکر نکنم داروهاش تو این درمانگاه ها پیدا بشه. -چی شده؟ با صدای پر تشر ماهان، لحظه ای دستم از حرکت ایستاد. نگاه پر اخمش بین من و زندایی حابجا شد و سریع جلو اومد. رو به مادرش گفت -تو خوبی؟ و منتظر جواب نموند و صداش رو روی سر من بلند کرد -چکارش کردی؟ چرا حالش بد شده؟ این که طوریش نبود؟ نگران بودم و دستپاچه. نمی تونستم درست حرف بزنم و با لکنت گفتم -ن...نمی دونم...یهو دیدم حالش خوب نیست...دارم می گردم داروهاش رو پیدا کنم. بدون ملاحظه ی جمع، ساک رو از دستم کشید و باز صداش رو بالا تر برد -بده ببینم اینو، پس تو چه غلطی می کردی که نفهمیدی حالش بد شده؟ بیچاره زندایی توی همین حال هم که نمی تونست حرف بزته، به سختی دستش رو تکون می داد و سعی در آروم کردن ماهان داشت. اما ماهان هیچ توجهی نداشت. ساک مادرش رو زیر و رو کرد و پاکت حاوی داروهاش رو درآورد. یکی دوتا از قرص ها رو بیرون آورد با غیظ گفت -کدوم رو باید بخوره؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# با احتیاط دست جلو بردم و بسته ی قرصی رو از توی ماکت بیرون آوردم. -ای...اینه... در یک حرکت قرص رو از دستم کشید و یه دونه اش ر از روکشش بیرون آورد. باوهمون غیظ رو به مادرش گفت -باز کن ببینم دهنت رو! قرص رو اوی دهان زندایی گذاشت و از بطری آبی که توی دستش بود کمی به مادرش داد. هنوز حال زندایی بهتر نشده بود که باز ماهان نگاهش رو سمت من کشید و پر حرص و تهدید وار گفت -وای به حالت اگه چیزیش بشه، روزگارت رو سیاه می کنم. هم ترسیده بودم و هم نگران، بی اختیار بغضی راه گلوم رو بست. اما ماهان قصد کوتاه اومدن نداشت -فقط منتظرم این چند روز تموم بشه برگردیم تهران، اونوقت من می دونم و تو -پسر جون حالا چه وقت این حرفهاست، چکار به این طفلک داری؟ نصیحتهای حاج عباس نه تنها آرومش نکرد، بلکه بیشتر عصبانیش کرد و صداش رو بالا برد -همش زیر سر اینه، این عوضی ما رو کشوند اینجا... -چه خبره باز صدات ر انداختی رو سرت هرچی از دهنت در میاد میگی؟ عصبانیت ماهان، دوباره امیر حسین رو هم وارد معرکه کرد. پدرش که احساس خطر کرده بود، بازوش رو گرفت -امیر حسین، شما دخالت نکن بابا. صبر کن... اما فایده نداشت، امیر حسین هم گوشش بدهکار نبود. بازوش رو از دست پدرش کشید و گفت -شما صبر کن بابا، این آقا هر از گاهی هوای دعوا و سر و صدا به سرش میزنه. یکم که مراعاتش رو می کنی دور برمیداره. ماهان که بی حوصله تر از این حرفها بود، ضربه ای به سینه ی امیر حسین زد -تو چی می گی این وسط؟ -میگم اگه برای خودت احترام قائل نیستی، احترام این خانم رو نگه دار -برو بابا... چیزی نمونده بود دعوا بالا بگیره و من می ترسیدم از این اتفاق. نیم نگاهی به زندایی کردم و با گریه رو به امیر حسین گفتم -تو رو خدا بس کنید، زندایی حالش خوب نیست. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
اثر هر فراز دعای جوشن کبیر: 🤍فراز۱: برای رزق و روزی. 🌱فراز ۲: برای خلاص شدن از سختی. 🤍فراز ۳: برای رفع دشمن. 🌱فراز ۴: برای رسیدن به جاه و مقام و عزت. 🤍فراز۵: برای نزدیک شدن به خداوند. فراز ۶: برای تواضع در برابر خداوند. 🌱فراز ۷: برای روزی حلال. 🤍فراز ۸: اگر کسی با شما وعده ای کرده ولی زیر قولش زده این بند را زیاد بخوانید. 🌱فراز ۹: برای جلب محبت. 🤍فراز۷۸.۳۳.۲۹.۱۰: برای بستن زبان بدگویان و بد زبانان مثل شوهری که بدزبانی میکند و دشمنان. 🌱فراز ۱۱.۱۵.۱۷.۲۷.۴۴.۴۶: برای آسان شدن در کارها. 🤍فراز ۱۲: برای بخت گشایی جوان ها. 🌱فراز ۱۳: برای سعادت مندی و خوشبختی 🤍فراز ۱۴: برای آرامش. 🌱فراز ۱۶: برای نجات یافتن نکیر و منکر 🤍فراز ۱۸: اگر با شخص مهمی کاردارید مثل ادارات. 🌱فراز ۱۹: برای آسان رد شدن از پل صراط. 🤍فراز ۲۰_۲۵: برای حفظ ایمان. 🌱فراز ۲۶_۲۱: برای رفع غم. 🤍فراز ۲۲: اگر دوست دارید کارتان انجام بگیرد قبل از آنکه دنبال آن کار بروید چند روز این ذکر را بخوانید. 🌱فراز ۲۳: برای پیدا کردن حال خوش در عبادت. 🤍فراز ۲۴_۳۰: برای دولتمند شدن و بخت بلند پیدا کردن. 🌱فراز ۲۸: برای موفقیت در کارها مثل دانش آموزان. 🤍فراز ۳۱: برای سرحال شدن در عبادت 🌱فراز ۳۲: برای بالا رفتن درجه مثل درس خواندن. 🤍فراز ۳۴: برای محبوب شدن پیش بزرگان. 🌱فراز ۳۵: برای عزیز شدن در نظر مردم. 🤍فراز ۵۸_۳۶: برای رفع شر. 🌱فراز ۳۷: برای رفع حالت تهوع مانند خانم های باردار. 🤍فراز ۳۸: برای دفع چشم و زخم. 🌱فراز ۳۹: برای محفوظ ماندن مال 🤍فراز ۴۰: اگر میخواهید به جایی بروید برای شگون آنجا قبل از رفتن بخوانید مانند اسباب کشی.سیسمونی.جهيزيه. 🤍فراز ۴۱_۸۶: برای رفع بلا 🌱فراز ۴۲: رحمت خدا. 🤍فراز ۴۳: برای رها شدن از معصیت و گناهان. 🌱فراز ۴۵: برای عزیز شدن بزرگان مثل مديران. 🤍فراز ۴۷: برای بسته شدن زبان مردم که پشت سر شما بدگویی نکنند. 🌱فراز ۴۸: اگر برای نماز خواندن خواب میمانید. 🤍فراز ۴۹: اگر دوست دارید به خواندن نماز شب نایل شوید. 🌱فراز ۵۰: اگر در روز خوابید و دوست دارید ساعت معینی از خواب بیدار شوید. 🤍فراز ۵۱: برای دفع جن ها. 🌱فراز ۵۲: برای رفع ناراحتی ها. 🤍فراز ۵۳.۵۴.۸۸: برای رفع سرخک. 🌱فراز ۵۵_۶۳: برای رفع سردرد. 🤍فراز ۵۷.۵۶: برای رفع تهمت. 🌱فراز ۵۹: برای رفع کمر درد. 🤍فراز ۶۰: برای رفع بادهای سمی. 🌱فراز ۶۱: برای کسانی که سرخک گرفته اند. 🤍فراز ۶۲: برای وارد شدن در دریا. 🌱فراز ۸۰_۶۴: برای چشم درد. 🤍فراز ۶۵: برای زکام. 🌱فراز ۶۶: برای جلوگیری از سردرد مثل میگرن. 🤍فراز ۶۷: برای نور چشم. 🌱فراز ۶۸: برای کسانی که چشمشان نمیبیند. 🤍فراز ۶۹: برای درد بینی. 🌱فراز ۷۰_۸۷: برای رفع قولنج 🤍فراز ۷۱: برای کسانی که از اجنه میترسند. 🌱فراز ۷۲: برای درد ساق پا. 🤍فراز۷۳.۷۴: برای درد دهان.لثه.زبان. 🌱فراز ۷۵: برای رفع گوش درد. 🤍فراز ۷۶: برای رفع دندان درد. 🌱فراز ۷۷: برای رفع بلا مثل سیل و زلزله ... 🤍فراز ۷۹: برای کسانی که نميدانندکجایشان درد میکند. 🌱فراز ۸۱.۸۴: برای کارهای مهم مثل خواستگاری و خرید خانه. 🤍فراز ۸۲: برای درد حلق مثل مداحان. 🌱فراز ۸۳: برای رفع دردهاي بدن. 🤍فراز ۸۵: برای رفع همه بیماری ها. 🌱فراز ۹۵: برای جلوگیری از کمردرد قبل از آنکه کمرتان درد بگیرد. 🤍فراز ۹۶_۹۸: برای رفع مکروها. 🌱فراز ۹۷: برای آزادی زندانی. 🤍فراز ۹۹: برای آنکه مریض نشوید. 🌱فراز ۱۰۰: اگر میخواهید همیشه دعاهایتان مستجاب شود.
هدایت شده از  حضرت مادر
اعمال شب نوزدهم