💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستویک
با باز،شدن در اتاق، نگاه خیسم رو از صفحه ی گوشی گرفتم.
نرگس با سینی صبحانه وارد اتاق شد و تا نگاهش به صورتم افتاد درمونده گفت
-تو که باز داری گریه می کنی
لبخند بغض داری زدم و دستی زیر چشمم کشیدم.
-نه، زندایی زنگ زده بود.اینقدر گریه کرد و بی قراری کرد اشک منم در آورد.
جلو اوند و سینی رو روی زمین گذاشت و روبروم نشست.
-یعنی آذر خانم فهمید دیشب چه خبر شده؟
نفس عمیقی کشیدم و سری به تاسف تکون دادم
-آره، زینت بهش گفته بود.
-خب چی گفت؟
-هیچی، کلی گریه کرد و مونده بود چی بگه. آخرش گفتم امروز میرم بهش سر میزنم یکم آروم شد.
-با اتفاقی که دیشب افتاده فکر می کنی رفتنت به اونجا درست باشه؟
اگه ماهان اونجا باشه چی؟
-چکار کنم؟ اینجوری بذارم برم زندایی خیلی خودش رو اذیت می کنه. اصلا درست هم نیست بعد از این مدت حالا بی خداحافظی برم. قبلش زنگ میزنم مطمئن میشم ماهان اونجا نباشه.
-باشه، هر جور صلاح میدونی.
می خوای ما باهات بیایم؟
فوری نگاهش کردم و گفتم
-نه، نیازی نیست. تا همین الان هم خیلی شرمنده شماها شدم. دوست ندارم یبار دیگه ماهان باهاتون برخورد بدی بکنه.
کنار نرگس صبحونه ام رو خوردم و با زندایی تماس گرفتم. وقتی مطمین شدم ماهان فعلا اونجا نرفته سریع آماده شدم و ماشینی گرفتم و راهی خونه ی زندایی شدم.
وارد کوچه که شدم، دلهره ی زیادی داشتم اما جز دوتا ماشین سفید رنگ، ماشین دیگه ای اونجا ندیدم.
پس ماهان هنوز نیومده بود.
نفس راحتی کشیدم و سریع کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
دستم روی زنگ گذاشتم و برخلاف قبل، اینبار صدای زینت رو از،پشت آیفن شنیدم
-کیه؟
-منم زینت خانم، باز کن.
در باز شد و وارد حیاط شدم.
زندایی رو دیدم که چهره ای بغض دار جلوی در سالن منتظرم بود.
از پله ها بالا رفتم و روبروی زندای ایستادم. لبخندی زدم و سلامی دادم.
چشمهاش پر آب شد و آغوشش رو برام باز کرد
-سلام عزیزم، خوش اومدی.
لبخندم عمیق تر شد و خودم رو توی آغوشش جا دادم و آروم کنار گوشش لب زدم
-اومدم، ولی اگه بخواید گریه کنید میرم.
حلقه ی دستهاش را دور کمی محکم تر کرد.
بوسه ای از کنار صورتش برداشتم از آغوشش جدا شدم.
بلافاصله دستی زیر چشمش کشید و لبخندی زد تا گریه هاش رو از من پنهان کنه.
-بیا تو عزیزم
سلامی به زینت دادم و وارد خونه شدم.
زندایی انگار دستپاچه بود، رو به زینت گفت
-زینت، برو یه لیوان چایی برای ثمین بیار.
-چایی نمی خورم ممنون، تازه صبحونه خوردم.
-خیلی خب، پس برو براش میوه بیار.
لبخند عمیقی زدم و گفتم
-زندایی مگه من غریبه ام؟ چیزی خواستم خودم میارم.
نگاهش درمونده شد و گفت
-اینجا که خونه ی خودته، خیلی نگران بودم دیگه نخوای بیای اینجا.
روی مبل، کنارش نشستم و گفتم
-مگه می تونم نیام؟ من از الان غصه ام شده چجوری دوریتون رو تحمل کنم؟ اگه بخاطر بابا نبود نمی رفتم.
با نگاه مهربونش توی صورتم دوری زد
-منم طاقت دوریت رو ندارم، ولی وقتی بری خیالم راحته کنار خونوادت اینقدر اذیت نمیشی.
با صدای زنگ آیفن، اخمهای زندایی در هم شد و من سریع از جا بلند شدم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستودو
با صدای زنگ آیفن، اخمهای زندایی در هم شد و من سریع از جا بلند شدم.
زندایی اول زینت رو صدا زد
-زینت ببین کیه؟
-چشم خانم
-اول بپرس کیه، تا اجازه ندادم هم در رو باز نکن.
-چشم
بعد هم رو به من کرد و گفت
-بشین، امروز هیچ کس اینجا نمیاد.
قبل از اینکه من چیزی بگم، زینت نگران گفت
-خانم، آقا ماهان پشت دره.
زتدایی نگاه دلخورش رو از زینت گرفت و با لحن دستوری گفت
-بگو از اینجا بره، نمی خوام ببینمش.
زینت که مونده بود چکار کنه، کمی این پا و اون پا کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت و ناچار گفت
-ببخشید آقا...مادرتون...مادرتون میگن فعلا از اینجا برید.
نمی دونم عکس العمل ماهان چی بود که رنگ از روی زینت پرید و به لکنت افتاد
-آ...آقا...باور کنید...مادرتون گفتند...
-گوشی رو بزار زینت
با لحن محکم و قاطع زندایی، زینت دیگه چیزی نگفت و گوشی آیفن رو گذاشت.
ماهان چند بار دیگه زنگ زد اما زندایی اجازه ی باز کردن در رو نداد
و به زینت اشاره کرد که به آشپزخونه بره.
دوباره سر جام نشستم و گفتم
-من نمی خوام باعث ناراحتی شما و آقا ماهان بشم. من برم بهتره.
-نه، من باید بفهمم ماهان چرا اینجوری رفتار کرده. اگه می خواد بیاد اینجا باید مراقب رفتارا ش باشه وگرنه باید دور من رو خط بکشه.
اینبار صدای تلفن خونه بلند شد و زینت دوباره از آشپزخونه بیرون اومد و گوشی رو برداشت و جواب داد.
درمونده نگاهش رو به زندایی داد و گفت
-آقا پشت خطه، خیلیم عصبانیه
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستوسه
اینبار صدای تلفن خونه بلند شد و زینت دوباره از آشپزخونه بیرون اومد و گوشی رو برداشت و جواب داد.
درمونده نگاهش رو به زندایی داد و گفت
-آقا پشت خطه، خیلیم عصبانیه
زندایی دوباره اخمهاش رو در هم کشید و گفت
-بیخود عصبانیه، بزن رو بلند گو ببینم.
--چشم خانم
زینت، تلفن رو روی حالت بلند گو گذاشت و گفت
-آقا...مادرتون داره می شنوه...صحبت کنید
تا زینت این رو گفت صدای عصبی ماهان توی خونه پیچید
-الو مامان، چرا در رو باز نمی کنی؟
زندایی فشاری به چرخهای صندلیش داد و کمی جلو تر رفت و با همون لحن قاطعش گفت
-اولا علیک سلام، دوما چون دیگه نمی خوام بیای اینجا
ماهان کلافه جواب داد
-سلام...چرا؟ باز چی شده؟
-از من می پرسی؟ تو بگو چی شده؟
زندایی این رو گفت و نیم نگاهی به من کرد و در حالی که بغض به گلوش بود گفت
-تو بگو دیشب چجوری آبروی من رو پیش اون دختر بردی و من رو شرمنده کردی؟
تو بگو دیشب چی گفتی بهش که اونجوری از خونه گذاشت رفت بدون اینکه من بفهمم؟
ماهان طلبکار گفت
-عجب، پس همه ی خبرا رو بهت داده دیگه. بقیه شم از خودش بپرس
- ثمین هیچی به من نگفت. ولی زینت شاهد همه ی حرفها و کارهات بوده.
-این زینت وقت کار که میشه جیم میشه میره، اونوقت وقت فضولی خوب حاضر و آماده اس آره؟
-خجالت بکش ماهان، بخدا اگه بخوای اینجوری رفتار کنی دیگه نمیذارم پات رو تو خونه ی من بذاری.
ماهان باز عصبی شد و صدا زد
-مامان...
زندایی به گریه افتاد و نذاشت حرفش تموم بشه
-هیچی نگو ماهان، فقط می خوام بدونم تو این چند وقت خودت ندیدی این دختر چجوری زندگیش رو گذاشت به پای من؟
ندیدی چجوری من رو دکتر دوا کرد؟
ندیدی وقتی دختر خودم عین خیالشم نبود که مادرش مرده اس یا زنده، این دختر تو بیمارستان چجوری بال بال می زد بالای سر من؟
این طفلک مثلا رفته بود کربلا که زیارت کنه، یه دلی سبک کنه.
تو نبودی؟ ندیدی چجوری عین چشمهاش از من مراقبت کرد؟
اون یکی دو روز آخر هم حواسش به حال تو بود هم حال من.
اینا وظیفه اش نبود ماهان.
این بچه فقط در حق من و تو لطف کرد.
با اون همه ظلمی که بابات در حق پدر و مادرش کرده بود هر کسی دیگه بود نگاه تو صورت ما نمی کرد،
چه برسه که اینجوری بخواد زندگیش رو رها کنه و هر کاری برامون بکنه.
با حرفهای زندایی و یادآوری رفتار و حرفهای دیشب ماهان، بغض سنگینی توی گلوم نشست.
سعی کردم در حضور زندایی ناراحتیم رو نشون ندم اما زورم به بغض گلوم نرسید و چشمهام رو پر آب کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
رفقا از #پنجمیلیونیکهبابتبدهیسیستم باقی مونده #۳۵۷۰جمع شده توی این شبهای عزیز یاعلی (ع)بگید بتونیم باقی مونده رو براشون تسویه کنیم
اجرتون با خانم سه ساله
مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c اجرتون باحضرت زهرا(س)
دوستان مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستوچهار
با حرفهای زندایی و یادآوری رفتار و حرفهای دیشب ماهان، بغض سنگینی توی گلوم نشست.
سعی کردم در حضور زندایی ناراحتیم رو نشون ندم اما زورم به بغض گلوم نرسید و چشمهام رو پر آب کرد.
دستی زیر چشمم کشیدم اما بی فایده بود، نگاه خیسم رو به زندایی دادم که داشت پسرش رو توبیخ می کرد
-ماهان، بد کردی.
در حق کسی که فقط خوبی کرده بود، بد کردی.
نه تنها دل اون دختر، دل منم شکستی.
این دختر چند وقته بخاطر من حتی راضی نشد بره یه سر به پدر مریضش بزنه، بعد حقش این بود؟
حق من این بود ماهان؟ که اینجوری من رو جلوی این دختر سرشکسته کنی؟
صدای آروم ولی کلافه ی ماهان، حرف زندایی رو قطع کرد
-مامان؟
-چیه؟ چی داری بگی؟ اصلا چجوری روت شد صدات رو رو این طفلک بلند کنی؟
چه بدی در حقت کرده بود که اون حرفها رو بهش زدی؟
ماهان کلافه تر شد و کمی صداش بالا رفت
-بابا من دیشب قاطی بودم، اعصابم خراب بود.
از صبح که اون زینت اونجوری اعصابمو ریخت بهم. بعدم که مهران اومد داد و بیداد راه انداخت.
گفتم خبر مرگم برم بیرون یکم هوا به سرم بخوره، منصور راه به راه زنگ میزد و خط و نشون می کشید که امروز برم تکلیف اون زمین کنار امامزاده رو معلوم کنم.
اومدم می بینم این دختره که از ترس شوهرش اونجوری پس افتاده، وایساده تو کوچه با اون پسره...
-امیر حسین داروهای من رو آورده بود، ثمین ازش خواسته بود. تو حتی جلوی اونم برای من آبرو نذاشتی.
-دِ مگه خودم چلاق بودم بگردم داروهاتو پیدا کنم؟ چند جا رفتم نبود، بقیه داروخونه ها رو هم می رفتم بالاخره پیدا کردم.
-اینم جای تشکرته؟ آره؟
صدای نفس سنگین ماهان توی گوشی پیچید و با لحنی درمونده گفت
-مامان، من دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم.
کله صبح رفتم شرکت یجوری صدای منصور رو بندازم اون مهران مث خروس جنگی پرید بهم روزمو ساخت.
الان سرم داره می ترکه.
باز کن این در رو بیام کپه مرگم رو بذارم یکم حالم جا بیاد.
زندایی گوشی سیار رو برداشت و از حالت بلند گو خارج کرد، ودر حالی که هنوز با بغض حرف می زد، به سمت اتاقش رفت
-الان من به تو چی بگم ماهان؟
تو کاری کردی این دختر شبونه از خونه ی من بره خونه ی غریبه بخوابه.
خونه ی من براش نا امن بشه و به خونه ی حاج عباس پناه ببره.
زندایی وارد اتاق شد و در رو بست.
دیگه صدای ماهان رو نمی شنیدم ولی صدای عتاب زندایی به گوشم رسید
-صدات رو بیار پایین ماهان، بیخودی برای من داد و بیداد نکن.
اصلا دلم نمی خواست زندایی بخاطر من اینقدر حرص بخوره.
حال زندایی برام خیلی مهمتر از رفتار ماهان بود.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستوپنج
چند دقیقه ای مکالمه ی زندایی طول کشید.
کلافه و نگران از جا بلند شدم و دور سالن قدم می زدم.
خدا خدا می کردم ماهان زودتر قطع کنه و زندایی آروم بشه.
می ترسیدم این دم رفتن، دوباره حالش بد بشه و اگه این اتفاق میوفتاد رفتن برای من سخت میشد.
بهتر بود من زودتر از اینجا برم، گوشیم رو بیرون آوردم و شماره ی آژانس رو گرفتم و تقاضای ماشین کردم.
و منتظر موندم تا زندایی بیرون بیاد و ازش خداحافظی کنم.
بالاخره در اتاق باز شد و زندایی با صورتی خیس و بر افروخته بیرون اومد.
نگران به سمتش رفتم و جلوی پاش نشستم و با بغض گفتم
-خوبید زندایی؟
سری تکون داد و اشک از صورتش گرفت.
-خیالت راحت، ماهان رفت، بهش گفتم فعلا بره.
درمونده نگاهش کردم وگفتم
-زندایی تو رو خدا این کار رو نکنید.
درسته آقا ماهان رفتارش با من خوب نبود،
ولی این مدت خیلی کمک حال شما بود.
اگه بیرونش کنید و بگید دیگه نیاد، اونوقت کی میخاد پیش شما بمونه؟
اینجوری دوباره تنها میشید.
دستی کنار صورتم کشید و مهربون نگاهم کرد
-قربون دل مهربونت برم، هنوزم بفکر منی؟
با اینکه پسر من دلت رو شکست؟
لبخند بغض داری زدم و گفتم
-من که دیگه دارم میرم، لازم نیست بخاطر من به خودتون و آقا ماهان سخت بگیرید.
سرش رو پایین انداخت و دلخور گفت
-توقع همچین رفتاری ازش نداشتم، فکر می کردم رفتارهاش عوض شده. اگه اینجوری باشه دیگه نمی خوام بیاد پیشم.
-اینجوری نگید زندایی.
خودتون می دونید تو این مدت اگه آقا ماهان نبود، دایی نمیذاشت شما آرامش داشته باشید.
یادتون نیست اومده بود با زور شما رو ببره؟
اگه تنها بمونید زورتون به دایی نمی رسه.
دوباره ممکنه بیاد اذیتتون کنه،
بخاطر خودتونم که شده ناراحتیتون رو کنار بذارید، اجازه بدید آقا ماهان برگرده پیشتون.
باور کنید من فقط نگران شمام.
من می خواستم برم چون خیالم راحت بود یکی هست مراقبتون باشه. اما اینجوری دلم نمیاد تنهاتون بذارم و برم.
لبخندی زد و گفت
-نه عزیزم، تو فکر من نباش با خیال راحت برو پیش پدرت.
منم لازمه یکم پسرم رو تنبیه کنم، ولی نمیذارم کلا از اینجا بره. مطمئن باش دوباره برمی گرده.
دستهاش رو گرفتم و گفتم
-اینجوری خیلی خوبه، هم من خیالم راحته هم شما تنها نیستید.
نگاه عمیق و غصه دارش رو به چشمهام داد و دوباره چشمهاش پر آب شد
-دلم خیلی برات تنگ میشه، خیلی بهت عادت کرده بودم.
این مدت که اینجا بودی حالم خیلی بود.
-منم دلم تنگ میشه. هر روز بهتون زنگ می زنم، قول میدم.
سعی داشتم بغضم رو پشت لبخندم پنهان کنم اما با قطره ی اشکی که از چشمهای زندایی پایین ریخت، صدای منم به لرزش افتاد
-شما هم باید قول بدید مراقب خودتون باشید، داروهاتون رو سر وقت بخورید.
نذارید دوباره حالتون بد بشه.
لبخندی زد و سری تکون داد.
بوسه ای به هر دو دستش زدم.
دل کندن برام سخت بود.
من کنار زندایی، مامان رو دیده بودم حالا انگار می خواستم از مامان جدا بشم.
اما چاره چی بود؟
دلم تنگ بابا بود و باید می رفتم.
سر بلند کردم و از جا بلند شدم.
زندایی دوباره آغوش گرمش رو برام باز کرد و من رو توی آغوشش جا داد و با همون بغضی که داشت گفت
-برو سپردمت به خدا.
از آغوشش بیرون اومدم و از زینت هم خدا حافظی کردم
کنترل بغضم کار سختی بود و با چشمهای خیس راه افتادم و از خونه خارج شدم.
ماشین آژانس با فاصله از در توقف کرده بود. جلو رفتم و تا خواستم سوار بشم، نگاهم به ماشین ماهان افتاد که چند متر جلو تر کنار کوچه پارک شده بود.
لحظه ای انگار توی دلم خالی شد.
نگاهم سمت شیشه رفت و ماهان رو دیدم که پشت فرمون با تعجب نگاهم می کرد.
آب دهانم رو قورت دادم و بی معطلی سوار ماشین شدم.
-آقا حرکت کنید.
تا راننده ماشین رو روشن کنه و راه بیوفته، ماهان پیاده شد و سمت ماشین اومد.
چند لحظه نگاه خیسم با نگاه متعجبش درگیر شد و دیدم که لب زد
-ثمین!
با حس بدی که سراغم اومد، دندونهام رو روی هم فشار دادم و نگاه ازش گرفتم.
ماهان خواست جلوتر بیاد که راننده پاش رو روی گاز فشار داد و از کنارش رد شدیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چه حکیمانه حضرت آقا حجاب رو تفسیر فرمودند 👌
«چادر حجاب ایرانی است»
به خلاف تفکری که در داخل و خارج القا میکنه چادر فقط حجاب اسلامی هست و با حجاب نمیشه پیشرفت کرد، حضرت آقا خیلی عالی این مسأله رو تبیین فرمودند
کلیپ و ببین و برای اونایی که چادر رو حجاب عرب ها میدونن بفرست و به ایرانی بودنت افتخار کن😍
#چادر_حجاب_برتر
#یا_زینب
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستوشش
با حس برخورد آب سرد روی صورتم بی هوا از خواب پریدم.
گنگ و گیج نگاهی به اطراف کردم.
سعید رو بالای سرم دیدم که برای مهار خنده اش لبهاش رو جمع کرده بود.
کمی نگاهش کردم و وقتی لیوان آب رو توی دستش دیدم تازه متوجه شدم.
اخمی کردم و بلند شدم به اعتراض گفتم
-چرا آب ریختی؟ ترسیدم از خواب پریدم.
در حالی که هنوز سعی داشت خنده اش رو مهار کنه و قیافه جدی به خودش بگیره گفت
-خجالت نمی کشی چند روزه اومدی همش خوابی؟
بعد از چند وقت که اومدی خوابت رو آوردی؟
قیافم آویزون شد و گفتم
-کی من همش خواب بودم؟
حالا خوبه اینجا عین پادگانه، صبح کله سحر اینقدر سر و صدا می کنی همه رو بیدار می کنی.
الانم بیکار بودم داشتم با گوشیم کار می کردم خوابم برد.
دستم رو گرفت و کشید و در یک حرکت از جا بلندم کرد.
-عه داداش چکار می کنی دستم درد گرفت
-بسه پاشو کم ناله کن، کم کم مهمونا میرسن تو هنوز خوابی.
-مهمون؟ کی قراره بیاد؟
-حسین آقا و محبوبه خانم بعد از ظهر برمی گردند تهران، بابا گفت ناهار بیاند اینجا.
-عه، خب چرا زودتر نگفتید.
نگاهم رو به ساعت روی دیوار دادم و گفتم
-وای نزدیک ظهره که، پس ناهار چی؟
خنده ای کرد و گفت
-ناهار که آماده اس، فقط تو زحمت بکش یه آب به صورتت بزن آماده شو. تنبل خانم.
دستم رو رها کرد از اتاق بیرون رفت.
گل سرم رو از روی میز برداشتم و در حالی که موهام رو پشت سرم جمع می کردم از اتاق بیرون رفتم.
طاها رو دیدم روی مبل با اسباب بازیش مشغول بود.
با ذوق به طرفش رفتم
-سلام خوشکل خاله، خوبی؟
اونقدر سرگرم بازی بود که جوابم رو با تکون سرش داد و به ادامه ی بازیش پرداخت.
بوس صدا داری از لپش گرفتم و نگاهم سمت آشپزخونه رفت.
سمیه در حالی که نورا توی بغلش بود، کنار مرضیه بهش کمک می کرد
-سلام، تو کی اومدی؟
با لبخند عمیقی نگاهم کرد و گفت
-علیک سلام، ساعت خواب؟
ما که خیلی وقته اومدیم، شما خواب تشریف داشتید.
وارد آشپزخونه شدم و بوسه ای از نورا هم برداشتم.
-کدوم خواب، مگه خان داداشت می ذاره کسی بخوابه؟ عین ابوالهول میاد بالای سر ادم وایمیسه یه بند غر می زنه.
نگاهم رو به مرضیه دادم و گفتم
-چجوری تحمل می کنی کنار این...
هنوز حرفم تموم نشده بود که ضربه ی دستی پشت گردنم نشست.
-ادم جلوی بچه درباره ی پدر بچه اینجوری حرف نمی زنه.
همین کارا رو میکنی پس فردا بچم احترام پدرش رو نگه نمیداره دیگه.
دستی پشت گردنم کشیدم و رو به سعید با تعجب گفتم
-ببخشید بچه تون الان حرفهای منو شنید؟
حق به جانب گفت
-بله، پس چی؟
فکر کردی بچم مث تو خنگه که لازم باشه یه حرفی رو هزار بار بگی تا شاید بشنوه؟
اون قربونش برم از تو شکم مامانشم حواسش به بابایش هست.
من با حرص به برادر سرخوشم نگاه می کردم و سمیه و مرضیه از حرفهاش می خندیدند.
میز رو دور زد و روی صندلی نشست.
سیب قرمزی از توی ظرف برداشت و بدون اینکه پوستش رو بگیره با کارد توی دستش به چند تکه تقسیمش کرد.
یک تکه سیب رو با نوک چاقو سمت مرضیه گرفت.
-بیا خانم، این سیب رو بخور.
مرضیه که سرگرم کار بود، گفت
-من تازه خوردم، بخور نوش جونت.
سعید تکه ای سیب دهان خودش گذاشت و با اصرار گفت
-نه این فرق داره، بیا اینو بگیر بخور بچم خوشکل بشه قیافه اش به عمه اش نکشه.
من و سمیه هر دو تیز نگاهش کردیم و سمیه تهدید وار گفت
-مگه عمه اش چشه؟ خیلیم دلت بخواد.
سعید با دقت نگاهش رو توی صورت سمیه چرخوند و گفت
-نه، تو بدَک نیستی، خوبی.
اشاره ای به من کرد و گفت
-ولی خدا کنه شبیه عمه ثمین نشه.
مرضیه با خنده گفت
-سعید اذیت نکن، تو باز این طفلک رو گیر آوردی؟
و از آشپزخونه بیرون رفت.
با حرص جلو تر رفتم و با لحن مسخره ای گفتم
- این تحفه ات، شبیه باباش بشه خوشکل میشه؟
سعید که تازه به هدفش رسیده بود و تونسته بود حرص من رو دربیاره با لبخند پیروزمندانه ای گفت
-اون که صد البته، مگه خوشکلتر از باباش کسی هست؟
خواستم چیزی بگم که صدای مرضیه رو از اتاق شنیدم
-ثمین، بیا گوشیت داره زنگ می خوره
با نگاهم برای سعید که هنوز لبخند پیروز مندانه اش روی لبش بود، خط و نشونی کشیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
گوشیم رو از روی میز برداشتم.
با دیدن شماره ی زینت خانم یکباره دلشوره گرفتم، صبح با زندایی حرف زده بودم الان زینت چکار داره؟
بی معطلی تماس رو وصل کردم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
دوستان به لطف خدا و اهل بیت و کمک های شما عزیزان هزینه سیستم تسویه شد اجرتون با حضرت زهرا(س)وشهدای دشت کربلا ،ان شاءالله بزودی زود راهی کربلا بشید🙏