هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ برای ما بسیار سخت و جانکاه است که بدون آقای رییسی خدمت شما میرسیم.💔😭
#شهید_خدمت
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدونوزده
وقتی رسیدم خوشبختانه پدر نرگس خوابیده بود و مجبور نبودم تو این شرایط باهاش رو در رو بشم.
همه ماجرا رو با گریه برای نرگس تعریف کردم.
از ماجرای اون پسر مزاحمی که اون شب توی پارک دنبالم افتاده بود، تا اومدن نیما و درگیر شدنش با ماهان.
و حرفهایی که امشب ماهان بهم زده بود.
نرگس هم با حوصله به حرفهام گوش میداد و دوباره سنگ صبورم شده بود.
آه عمیقی کشیدم و گفتم
-دلم نمی خواست اینجوری برگردم، دلم پیش زنداییه. بفهمه اینجوری بدون خداحافظی اومدم حتما ناراحت میشه.
سری با تاسف تکون داد و گفت
-نمی دونم چی بگم.
فقط می دونم اگه به جای امیر حسین من با بابا اومده بودیم کار به اینجا نمی کشید
ماهان کلا از اول با امیر حسین کج افتاده، اونجا اومدنش فقط ماهان رو عصبی کرد.
-نه بابا تقصیر شما که نیست، اینجوری نگو.
رفتار ماهان همیشه همینجوری بوده.
طفلک زندایی چه امیدی بسته به پسرش.
نرگس بالش رو روی تشک جابجا کرد و گفت
-ولش کن دیگه، اینقدر خودت رو عذاب نده. بگیر بخواب. نهایتش اینه صبح با زنداییت تماس می گیری ازش عذر خواهی می کنی دیگه.
چیزی نگفتم و رو تشکی که نرگس پهن کرده بود دراز کشیدم.
نرگس هم کنارم خوابید، کمی با هم حرف زدیم و نرگس که از کار روزانه خسته بود، زود خوابش برد.
اما من باز بی خواب شده بودم و توی تاریکی اتاق آروم و بی صدا اشک می ریختم.
گاهی فکر می کردم اگه مامان بود و کنار هم زندگی می کردیم سرنوشت من اینجوری نمی شد.
گاهی مقصر این اتفاقات رو نیما می دونستم که اگه دم خونه ی سعید مزاحمم نمی شد، من مجبور نمی شدم از خونوادم دور بشم و اینجا بیام.
شاید اگه درگیریم فقط حرفهای عمه بود، یجوری می تونستم باهاش کنار بیام.
ولی نیما همه جا رو برام نا امن کرده بود.
گاهی خودم رو مقصر می دونستم و همه ی این اتفاقات رو از ضعف خودم می دیدم.
تو همه ی این روزهای تاریکی که از بیشتر ازدو سال پیش برام رقم خورده بود، قشنگ ترین و روشن ترین روزهام، روزهایی بود که مسافر کربلا بودم.
چقدر دلم تنگ شده بود، کاش میشد دوباره راهی باز بشه و بتونم به حرم آقا پناه ببرم.
صدای اذان صبح که بلند شد، من هم برای نماز آماده شدم.
بعد از خوندن نمازم دوباره سر جام برگشتم و دراز کشیدم.
چند دقیقه بعد نرگس هم بیدار شد و مهیای نماز.
اونقدر خسته بودم که دیگه نتونستم بیدار بمونم و قبل از اینکه نماز نرگس تموم بشه چشمهام گرم خواب شد.
با صدای زنگ گوشیم، پلکهای سنگینم رو باز و بسته کردم و کورمال کورمال اطراف بالش دنبال گوشیم می گشتم.
چشمهام پر از خواب بود و نمی تونستم درست صفحه ی گوشی رو نگاه کنم و فقط تماس رو وصل کردم و با صدای گرفته گفتم
-الو؟
چند ثانیه سکوت بود و با صدای پر بغض زندایی خواب از سرم پرید
-الو، ثمین جان؟ دخترم؟
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
🌷روز دوم محرم:
بنام امام حسین(ع)
128 بار صلوات
🚩🌴⚫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیست
چند ثانیه سکوت بود و با صدای پر بغض زندایی خواب از سرم پرید
-الو، ثمین جان؟ دخترم؟
سریع سر جام نشستم و صدایی صاف کردم و
-سلام زندایی، ببخشید ندیدم شمایید. حالتون خوبه؟
بغضش شدید تر شد و گفت
-تو کجایی؟ دیشب کجا موندی؟
خدا من رو مرگ بده که هر وقت تو درد سر میوفتی من نیستم کمکت کنم.
نمی دونم چی می دونه و چقدر میدونه؟
ولی نمی خواستم من ناراحتش کنم با تعجب گفتم
-عه نگید اینجوری، خدا نکنه. چیزی نشده که.
به گریه افتاد و گفت
-چیزی نشده؟ اگه چیزی نشده اون وقت شب کجا گذاشتی رفتی؟ ماهان چی بهت گفت که دوباره بی خبر از خونه ی من رفتی؟
جوابی ندادم و زتدایی با همون حال گفت
-زینت همه چیزو بهم گفت. گفت این پسره چجوری من رو جلوی تو شرمنده کرده و چجوری حق همه ی زحمتهات رو گذاشته کف دستت.
گریه امونش نداد و چند لحظه نتونست چیزی بگه.
با صدایی گرفته، ناراحت و نگران لب زدم
-شما یکم آروم باشید
-دارم سکته می کنم ثمین، اصلا باورم نمی شه بعد از اونوهمه سختی کشیدن و اون همه زحمت، اینجوری مزدت رو داده باشه.
-زندایی من فقط بحاطر شما اونجا بودم، از هیچ کسی هیچ توقعی نداشتم.
دیشبم...دیشبم اگه اومدم از شما ناراحت نبودم...
-تنهایی کجا رفتی دیشب؟ رفتی خونه ی محبوبه خانم؟
سر به زیر انداختم و گفتم
-نه، محبوبه خانم خونه نبود.اومدم اینجا پیش نرگس.
-الهی بمیرم، تو خونه ی من نتونستی بمونی رفتی خونه ی غریبه ها.
بگو من الان چکار کنم ثمین؟
چکار کنم که کارهای ماهان رو برات جبران کنم؟
بخدا اینجوری بری من دق می کنم.
اینقدر بی قراری می کرد که لحظه ای از کار خودم پشیمون شدم. شاید اگه می موندم بهتر بود!
-آروم باشید تو رو خدا، من که چند روزه قراره برم، بخاطر اتفاق دیشب نیست که.
-آره قرار بود بری، ولی نه اینجوری.
این همه مدت پا به پای من بودی
همه جور سختی کشیدی بخاطر من.
الان حقش نیست دل شکسته و ناراحت بری.
کاش می شد میومدم می دیدمت، دلم داره می ترکه ثمین جان.
از وقتی زینت گفت دیشب چه اتفاقی افتاده حالم خیلی بده.
اینجوری بری تا عمر دارم شرمنده ی تو و زهرا میشم.
-نگید این حرفا رو...
-من هیچ کسی رو جز تو ندارم ثمین، خودت هم اینو خوب می دونی.
دخترم شدی، عزیز دلم شدی. الان چجوری راضی بشم اینحوری بری؟
جواب زهرا رو چی بدم؟
-زندایی اینجوری گریه نکنید، براتون خوب نیست. حالتون بد میشه ها.
-دیگه مهم نیست، وقتی قراره دخترم اینجوری دلشکسته از خونه ام بره هیچی برام مهم نیست.
من داشتم می مردم، تو کمکم کردی.
وقتی تو نباشی بمیرم بهتره.
گریه های زندایی، اشک من رو هم در آورد.
فقط دلم می خواست یجوری آرومش کنم.
حالا دیگه منم نمی تونستم اینجوری رها کنم و برم.
با بغص گفتم
-خیلی خب، شما یکم آروم باشید. من امروز میام پیشتون. محبوبه خانم گفت فردا میریم.
امروز که هستم میام بهتون سر می زنم، خوبه؟
-چه کنم که هر کاری هم بخوام برات بکنم فقط زحمت میشه برات؟
بخدا اگه پا داشتم خودم میومدم اونجا، ولی زمین گیرم و نمی تونم.
بیا ثمین جان، اگه اینجوری بری و نبینمت شک نکن میمیرم.
-دور از جونتون، چشم حتما میام. به شرطی که شما دیگه گریه نکنید باشه؟
-باشه، هر چی تو بگی.فقط بیا.
از همدیگه خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
رفقا از پنج میلیونی که بابت بدهی سیستم باقی مونده ۲۷۵۹جمع شده توی این شبهای عزیز یاعلی (ع)بگید بتونیم باقی مونده رو براشون تسویه کنیم
اجرتون با خانم سه ساله
مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستویک
با باز،شدن در اتاق، نگاه خیسم رو از صفحه ی گوشی گرفتم.
نرگس با سینی صبحانه وارد اتاق شد و تا نگاهش به صورتم افتاد درمونده گفت
-تو که باز داری گریه می کنی
لبخند بغض داری زدم و دستی زیر چشمم کشیدم.
-نه، زندایی زنگ زده بود.اینقدر گریه کرد و بی قراری کرد اشک منم در آورد.
جلو اوند و سینی رو روی زمین گذاشت و روبروم نشست.
-یعنی آذر خانم فهمید دیشب چه خبر شده؟
نفس عمیقی کشیدم و سری به تاسف تکون دادم
-آره، زینت بهش گفته بود.
-خب چی گفت؟
-هیچی، کلی گریه کرد و مونده بود چی بگه. آخرش گفتم امروز میرم بهش سر میزنم یکم آروم شد.
-با اتفاقی که دیشب افتاده فکر می کنی رفتنت به اونجا درست باشه؟
اگه ماهان اونجا باشه چی؟
-چکار کنم؟ اینجوری بذارم برم زندایی خیلی خودش رو اذیت می کنه. اصلا درست هم نیست بعد از این مدت حالا بی خداحافظی برم. قبلش زنگ میزنم مطمئن میشم ماهان اونجا نباشه.
-باشه، هر جور صلاح میدونی.
می خوای ما باهات بیایم؟
فوری نگاهش کردم و گفتم
-نه، نیازی نیست. تا همین الان هم خیلی شرمنده شماها شدم. دوست ندارم یبار دیگه ماهان باهاتون برخورد بدی بکنه.
کنار نرگس صبحونه ام رو خوردم و با زندایی تماس گرفتم. وقتی مطمین شدم ماهان فعلا اونجا نرفته سریع آماده شدم و ماشینی گرفتم و راهی خونه ی زندایی شدم.
وارد کوچه که شدم، دلهره ی زیادی داشتم اما جز دوتا ماشین سفید رنگ، ماشین دیگه ای اونجا ندیدم.
پس ماهان هنوز نیومده بود.
نفس راحتی کشیدم و سریع کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
دستم روی زنگ گذاشتم و برخلاف قبل، اینبار صدای زینت رو از،پشت آیفن شنیدم
-کیه؟
-منم زینت خانم، باز کن.
در باز شد و وارد حیاط شدم.
زندایی رو دیدم که چهره ای بغض دار جلوی در سالن منتظرم بود.
از پله ها بالا رفتم و روبروی زندای ایستادم. لبخندی زدم و سلامی دادم.
چشمهاش پر آب شد و آغوشش رو برام باز کرد
-سلام عزیزم، خوش اومدی.
لبخندم عمیق تر شد و خودم رو توی آغوشش جا دادم و آروم کنار گوشش لب زدم
-اومدم، ولی اگه بخواید گریه کنید میرم.
حلقه ی دستهاش را دور کمی محکم تر کرد.
بوسه ای از کنار صورتش برداشتم از آغوشش جدا شدم.
بلافاصله دستی زیر چشمش کشید و لبخندی زد تا گریه هاش رو از من پنهان کنه.
-بیا تو عزیزم
سلامی به زینت دادم و وارد خونه شدم.
زندایی انگار دستپاچه بود، رو به زینت گفت
-زینت، برو یه لیوان چایی برای ثمین بیار.
-چایی نمی خورم ممنون، تازه صبحونه خوردم.
-خیلی خب، پس برو براش میوه بیار.
لبخند عمیقی زدم و گفتم
-زندایی مگه من غریبه ام؟ چیزی خواستم خودم میارم.
نگاهش درمونده شد و گفت
-اینجا که خونه ی خودته، خیلی نگران بودم دیگه نخوای بیای اینجا.
روی مبل، کنارش نشستم و گفتم
-مگه می تونم نیام؟ من از الان غصه ام شده چجوری دوریتون رو تحمل کنم؟ اگه بخاطر بابا نبود نمی رفتم.
با نگاه مهربونش توی صورتم دوری زد
-منم طاقت دوریت رو ندارم، ولی وقتی بری خیالم راحته کنار خونوادت اینقدر اذیت نمیشی.
با صدای زنگ آیفن، اخمهای زندایی در هم شد و من سریع از جا بلند شدم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستودو
با صدای زنگ آیفن، اخمهای زندایی در هم شد و من سریع از جا بلند شدم.
زندایی اول زینت رو صدا زد
-زینت ببین کیه؟
-چشم خانم
-اول بپرس کیه، تا اجازه ندادم هم در رو باز نکن.
-چشم
بعد هم رو به من کرد و گفت
-بشین، امروز هیچ کس اینجا نمیاد.
قبل از اینکه من چیزی بگم، زینت نگران گفت
-خانم، آقا ماهان پشت دره.
زتدایی نگاه دلخورش رو از زینت گرفت و با لحن دستوری گفت
-بگو از اینجا بره، نمی خوام ببینمش.
زینت که مونده بود چکار کنه، کمی این پا و اون پا کرد و گوشی رو کنار گوشش گذاشت و ناچار گفت
-ببخشید آقا...مادرتون...مادرتون میگن فعلا از اینجا برید.
نمی دونم عکس العمل ماهان چی بود که رنگ از روی زینت پرید و به لکنت افتاد
-آ...آقا...باور کنید...مادرتون گفتند...
-گوشی رو بزار زینت
با لحن محکم و قاطع زندایی، زینت دیگه چیزی نگفت و گوشی آیفن رو گذاشت.
ماهان چند بار دیگه زنگ زد اما زندایی اجازه ی باز کردن در رو نداد
و به زینت اشاره کرد که به آشپزخونه بره.
دوباره سر جام نشستم و گفتم
-من نمی خوام باعث ناراحتی شما و آقا ماهان بشم. من برم بهتره.
-نه، من باید بفهمم ماهان چرا اینجوری رفتار کرده. اگه می خواد بیاد اینجا باید مراقب رفتارا ش باشه وگرنه باید دور من رو خط بکشه.
اینبار صدای تلفن خونه بلند شد و زینت دوباره از آشپزخونه بیرون اومد و گوشی رو برداشت و جواب داد.
درمونده نگاهش رو به زندایی داد و گفت
-آقا پشت خطه، خیلیم عصبانیه
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستوسه
اینبار صدای تلفن خونه بلند شد و زینت دوباره از آشپزخونه بیرون اومد و گوشی رو برداشت و جواب داد.
درمونده نگاهش رو به زندایی داد و گفت
-آقا پشت خطه، خیلیم عصبانیه
زندایی دوباره اخمهاش رو در هم کشید و گفت
-بیخود عصبانیه، بزن رو بلند گو ببینم.
--چشم خانم
زینت، تلفن رو روی حالت بلند گو گذاشت و گفت
-آقا...مادرتون داره می شنوه...صحبت کنید
تا زینت این رو گفت صدای عصبی ماهان توی خونه پیچید
-الو مامان، چرا در رو باز نمی کنی؟
زندایی فشاری به چرخهای صندلیش داد و کمی جلو تر رفت و با همون لحن قاطعش گفت
-اولا علیک سلام، دوما چون دیگه نمی خوام بیای اینجا
ماهان کلافه جواب داد
-سلام...چرا؟ باز چی شده؟
-از من می پرسی؟ تو بگو چی شده؟
زندایی این رو گفت و نیم نگاهی به من کرد و در حالی که بغض به گلوش بود گفت
-تو بگو دیشب چجوری آبروی من رو پیش اون دختر بردی و من رو شرمنده کردی؟
تو بگو دیشب چی گفتی بهش که اونجوری از خونه گذاشت رفت بدون اینکه من بفهمم؟
ماهان طلبکار گفت
-عجب، پس همه ی خبرا رو بهت داده دیگه. بقیه شم از خودش بپرس
- ثمین هیچی به من نگفت. ولی زینت شاهد همه ی حرفها و کارهات بوده.
-این زینت وقت کار که میشه جیم میشه میره، اونوقت وقت فضولی خوب حاضر و آماده اس آره؟
-خجالت بکش ماهان، بخدا اگه بخوای اینجوری رفتار کنی دیگه نمیذارم پات رو تو خونه ی من بذاری.
ماهان باز عصبی شد و صدا زد
-مامان...
زندایی به گریه افتاد و نذاشت حرفش تموم بشه
-هیچی نگو ماهان، فقط می خوام بدونم تو این چند وقت خودت ندیدی این دختر چجوری زندگیش رو گذاشت به پای من؟
ندیدی چجوری من رو دکتر دوا کرد؟
ندیدی وقتی دختر خودم عین خیالشم نبود که مادرش مرده اس یا زنده، این دختر تو بیمارستان چجوری بال بال می زد بالای سر من؟
این طفلک مثلا رفته بود کربلا که زیارت کنه، یه دلی سبک کنه.
تو نبودی؟ ندیدی چجوری عین چشمهاش از من مراقبت کرد؟
اون یکی دو روز آخر هم حواسش به حال تو بود هم حال من.
اینا وظیفه اش نبود ماهان.
این بچه فقط در حق من و تو لطف کرد.
با اون همه ظلمی که بابات در حق پدر و مادرش کرده بود هر کسی دیگه بود نگاه تو صورت ما نمی کرد،
چه برسه که اینجوری بخواد زندگیش رو رها کنه و هر کاری برامون بکنه.
با حرفهای زندایی و یادآوری رفتار و حرفهای دیشب ماهان، بغض سنگینی توی گلوم نشست.
سعی کردم در حضور زندایی ناراحتیم رو نشون ندم اما زورم به بغض گلوم نرسید و چشمهام رو پر آب کرد.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
رفقا از #پنجمیلیونیکهبابتبدهیسیستم باقی مونده #۳۵۷۰جمع شده توی این شبهای عزیز یاعلی (ع)بگید بتونیم باقی مونده رو براشون تسویه کنیم
اجرتون با خانم سه ساله
مطمئن باشید برکت این کارهای خیر به زندگیتون برمیگرده خدا و اهل بیت براتون جبران میکنه اهل بیت خودشون مدیون کسی نمیزارن
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع بشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c اجرتون باحضرت زهرا(س)
دوستان مستند کمک های قبلی داخل کانال هست
عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه
@Karbala15
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستوچهار
با حرفهای زندایی و یادآوری رفتار و حرفهای دیشب ماهان، بغض سنگینی توی گلوم نشست.
سعی کردم در حضور زندایی ناراحتیم رو نشون ندم اما زورم به بغض گلوم نرسید و چشمهام رو پر آب کرد.
دستی زیر چشمم کشیدم اما بی فایده بود، نگاه خیسم رو به زندایی دادم که داشت پسرش رو توبیخ می کرد
-ماهان، بد کردی.
در حق کسی که فقط خوبی کرده بود، بد کردی.
نه تنها دل اون دختر، دل منم شکستی.
این دختر چند وقته بخاطر من حتی راضی نشد بره یه سر به پدر مریضش بزنه، بعد حقش این بود؟
حق من این بود ماهان؟ که اینجوری من رو جلوی این دختر سرشکسته کنی؟
صدای آروم ولی کلافه ی ماهان، حرف زندایی رو قطع کرد
-مامان؟
-چیه؟ چی داری بگی؟ اصلا چجوری روت شد صدات رو رو این طفلک بلند کنی؟
چه بدی در حقت کرده بود که اون حرفها رو بهش زدی؟
ماهان کلافه تر شد و کمی صداش بالا رفت
-بابا من دیشب قاطی بودم، اعصابم خراب بود.
از صبح که اون زینت اونجوری اعصابمو ریخت بهم. بعدم که مهران اومد داد و بیداد راه انداخت.
گفتم خبر مرگم برم بیرون یکم هوا به سرم بخوره، منصور راه به راه زنگ میزد و خط و نشون می کشید که امروز برم تکلیف اون زمین کنار امامزاده رو معلوم کنم.
اومدم می بینم این دختره که از ترس شوهرش اونجوری پس افتاده، وایساده تو کوچه با اون پسره...
-امیر حسین داروهای من رو آورده بود، ثمین ازش خواسته بود. تو حتی جلوی اونم برای من آبرو نذاشتی.
-دِ مگه خودم چلاق بودم بگردم داروهاتو پیدا کنم؟ چند جا رفتم نبود، بقیه داروخونه ها رو هم می رفتم بالاخره پیدا کردم.
-اینم جای تشکرته؟ آره؟
صدای نفس سنگین ماهان توی گوشی پیچید و با لحنی درمونده گفت
-مامان، من دیشب تا صبح پلک رو هم نذاشتم.
کله صبح رفتم شرکت یجوری صدای منصور رو بندازم اون مهران مث خروس جنگی پرید بهم روزمو ساخت.
الان سرم داره می ترکه.
باز کن این در رو بیام کپه مرگم رو بذارم یکم حالم جا بیاد.
زندایی گوشی سیار رو برداشت و از حالت بلند گو خارج کرد، ودر حالی که هنوز با بغض حرف می زد، به سمت اتاقش رفت
-الان من به تو چی بگم ماهان؟
تو کاری کردی این دختر شبونه از خونه ی من بره خونه ی غریبه بخوابه.
خونه ی من براش نا امن بشه و به خونه ی حاج عباس پناه ببره.
زندایی وارد اتاق شد و در رو بست.
دیگه صدای ماهان رو نمی شنیدم ولی صدای عتاب زندایی به گوشم رسید
-صدات رو بیار پایین ماهان، بیخودی برای من داد و بیداد نکن.
اصلا دلم نمی خواست زندایی بخاطر من اینقدر حرص بخوره.
حال زندایی برام خیلی مهمتر از رفتار ماهان بود.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستوپنج
چند دقیقه ای مکالمه ی زندایی طول کشید.
کلافه و نگران از جا بلند شدم و دور سالن قدم می زدم.
خدا خدا می کردم ماهان زودتر قطع کنه و زندایی آروم بشه.
می ترسیدم این دم رفتن، دوباره حالش بد بشه و اگه این اتفاق میوفتاد رفتن برای من سخت میشد.
بهتر بود من زودتر از اینجا برم، گوشیم رو بیرون آوردم و شماره ی آژانس رو گرفتم و تقاضای ماشین کردم.
و منتظر موندم تا زندایی بیرون بیاد و ازش خداحافظی کنم.
بالاخره در اتاق باز شد و زندایی با صورتی خیس و بر افروخته بیرون اومد.
نگران به سمتش رفتم و جلوی پاش نشستم و با بغض گفتم
-خوبید زندایی؟
سری تکون داد و اشک از صورتش گرفت.
-خیالت راحت، ماهان رفت، بهش گفتم فعلا بره.
درمونده نگاهش کردم وگفتم
-زندایی تو رو خدا این کار رو نکنید.
درسته آقا ماهان رفتارش با من خوب نبود،
ولی این مدت خیلی کمک حال شما بود.
اگه بیرونش کنید و بگید دیگه نیاد، اونوقت کی میخاد پیش شما بمونه؟
اینجوری دوباره تنها میشید.
دستی کنار صورتم کشید و مهربون نگاهم کرد
-قربون دل مهربونت برم، هنوزم بفکر منی؟
با اینکه پسر من دلت رو شکست؟
لبخند بغض داری زدم و گفتم
-من که دیگه دارم میرم، لازم نیست بخاطر من به خودتون و آقا ماهان سخت بگیرید.
سرش رو پایین انداخت و دلخور گفت
-توقع همچین رفتاری ازش نداشتم، فکر می کردم رفتارهاش عوض شده. اگه اینجوری باشه دیگه نمی خوام بیاد پیشم.
-اینجوری نگید زندایی.
خودتون می دونید تو این مدت اگه آقا ماهان نبود، دایی نمیذاشت شما آرامش داشته باشید.
یادتون نیست اومده بود با زور شما رو ببره؟
اگه تنها بمونید زورتون به دایی نمی رسه.
دوباره ممکنه بیاد اذیتتون کنه،
بخاطر خودتونم که شده ناراحتیتون رو کنار بذارید، اجازه بدید آقا ماهان برگرده پیشتون.
باور کنید من فقط نگران شمام.
من می خواستم برم چون خیالم راحت بود یکی هست مراقبتون باشه. اما اینجوری دلم نمیاد تنهاتون بذارم و برم.
لبخندی زد و گفت
-نه عزیزم، تو فکر من نباش با خیال راحت برو پیش پدرت.
منم لازمه یکم پسرم رو تنبیه کنم، ولی نمیذارم کلا از اینجا بره. مطمئن باش دوباره برمی گرده.
دستهاش رو گرفتم و گفتم
-اینجوری خیلی خوبه، هم من خیالم راحته هم شما تنها نیستید.
نگاه عمیق و غصه دارش رو به چشمهام داد و دوباره چشمهاش پر آب شد
-دلم خیلی برات تنگ میشه، خیلی بهت عادت کرده بودم.
این مدت که اینجا بودی حالم خیلی بود.
-منم دلم تنگ میشه. هر روز بهتون زنگ می زنم، قول میدم.
سعی داشتم بغضم رو پشت لبخندم پنهان کنم اما با قطره ی اشکی که از چشمهای زندایی پایین ریخت، صدای منم به لرزش افتاد
-شما هم باید قول بدید مراقب خودتون باشید، داروهاتون رو سر وقت بخورید.
نذارید دوباره حالتون بد بشه.
لبخندی زد و سری تکون داد.
بوسه ای به هر دو دستش زدم.
دل کندن برام سخت بود.
من کنار زندایی، مامان رو دیده بودم حالا انگار می خواستم از مامان جدا بشم.
اما چاره چی بود؟
دلم تنگ بابا بود و باید می رفتم.
سر بلند کردم و از جا بلند شدم.
زندایی دوباره آغوش گرمش رو برام باز کرد و من رو توی آغوشش جا داد و با همون بغضی که داشت گفت
-برو سپردمت به خدا.
از آغوشش بیرون اومدم و از زینت هم خدا حافظی کردم
کنترل بغضم کار سختی بود و با چشمهای خیس راه افتادم و از خونه خارج شدم.
ماشین آژانس با فاصله از در توقف کرده بود. جلو رفتم و تا خواستم سوار بشم، نگاهم به ماشین ماهان افتاد که چند متر جلو تر کنار کوچه پارک شده بود.
لحظه ای انگار توی دلم خالی شد.
نگاهم سمت شیشه رفت و ماهان رو دیدم که پشت فرمون با تعجب نگاهم می کرد.
آب دهانم رو قورت دادم و بی معطلی سوار ماشین شدم.
-آقا حرکت کنید.
تا راننده ماشین رو روشن کنه و راه بیوفته، ماهان پیاده شد و سمت ماشین اومد.
چند لحظه نگاه خیسم با نگاه متعجبش درگیر شد و دیدم که لب زد
-ثمین!
با حس بدی که سراغم اومد، دندونهام رو روی هم فشار دادم و نگاه ازش گرفتم.
ماهان خواست جلوتر بیاد که راننده پاش رو روی گاز فشار داد و از کنارش رد شدیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه حکیمانه حضرت آقا حجاب رو تفسیر فرمودند 👌
«چادر حجاب ایرانی است»
به خلاف تفکری که در داخل و خارج القا میکنه چادر فقط حجاب اسلامی هست و با حجاب نمیشه پیشرفت کرد، حضرت آقا خیلی عالی این مسأله رو تبیین فرمودند
کلیپ و ببین و برای اونایی که چادر رو حجاب عرب ها میدونن بفرست و به ایرانی بودنت افتخار کن😍
#چادر_حجاب_برتر
#یا_زینب
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستوشش
با حس برخورد آب سرد روی صورتم بی هوا از خواب پریدم.
گنگ و گیج نگاهی به اطراف کردم.
سعید رو بالای سرم دیدم که برای مهار خنده اش لبهاش رو جمع کرده بود.
کمی نگاهش کردم و وقتی لیوان آب رو توی دستش دیدم تازه متوجه شدم.
اخمی کردم و بلند شدم به اعتراض گفتم
-چرا آب ریختی؟ ترسیدم از خواب پریدم.
در حالی که هنوز سعی داشت خنده اش رو مهار کنه و قیافه جدی به خودش بگیره گفت
-خجالت نمی کشی چند روزه اومدی همش خوابی؟
بعد از چند وقت که اومدی خوابت رو آوردی؟
قیافم آویزون شد و گفتم
-کی من همش خواب بودم؟
حالا خوبه اینجا عین پادگانه، صبح کله سحر اینقدر سر و صدا می کنی همه رو بیدار می کنی.
الانم بیکار بودم داشتم با گوشیم کار می کردم خوابم برد.
دستم رو گرفت و کشید و در یک حرکت از جا بلندم کرد.
-عه داداش چکار می کنی دستم درد گرفت
-بسه پاشو کم ناله کن، کم کم مهمونا میرسن تو هنوز خوابی.
-مهمون؟ کی قراره بیاد؟
-حسین آقا و محبوبه خانم بعد از ظهر برمی گردند تهران، بابا گفت ناهار بیاند اینجا.
-عه، خب چرا زودتر نگفتید.
نگاهم رو به ساعت روی دیوار دادم و گفتم
-وای نزدیک ظهره که، پس ناهار چی؟
خنده ای کرد و گفت
-ناهار که آماده اس، فقط تو زحمت بکش یه آب به صورتت بزن آماده شو. تنبل خانم.
دستم رو رها کرد از اتاق بیرون رفت.
گل سرم رو از روی میز برداشتم و در حالی که موهام رو پشت سرم جمع می کردم از اتاق بیرون رفتم.
طاها رو دیدم روی مبل با اسباب بازیش مشغول بود.
با ذوق به طرفش رفتم
-سلام خوشکل خاله، خوبی؟
اونقدر سرگرم بازی بود که جوابم رو با تکون سرش داد و به ادامه ی بازیش پرداخت.
بوس صدا داری از لپش گرفتم و نگاهم سمت آشپزخونه رفت.
سمیه در حالی که نورا توی بغلش بود، کنار مرضیه بهش کمک می کرد
-سلام، تو کی اومدی؟
با لبخند عمیقی نگاهم کرد و گفت
-علیک سلام، ساعت خواب؟
ما که خیلی وقته اومدیم، شما خواب تشریف داشتید.
وارد آشپزخونه شدم و بوسه ای از نورا هم برداشتم.
-کدوم خواب، مگه خان داداشت می ذاره کسی بخوابه؟ عین ابوالهول میاد بالای سر ادم وایمیسه یه بند غر می زنه.
نگاهم رو به مرضیه دادم و گفتم
-چجوری تحمل می کنی کنار این...
هنوز حرفم تموم نشده بود که ضربه ی دستی پشت گردنم نشست.
-ادم جلوی بچه درباره ی پدر بچه اینجوری حرف نمی زنه.
همین کارا رو میکنی پس فردا بچم احترام پدرش رو نگه نمیداره دیگه.
دستی پشت گردنم کشیدم و رو به سعید با تعجب گفتم
-ببخشید بچه تون الان حرفهای منو شنید؟
حق به جانب گفت
-بله، پس چی؟
فکر کردی بچم مث تو خنگه که لازم باشه یه حرفی رو هزار بار بگی تا شاید بشنوه؟
اون قربونش برم از تو شکم مامانشم حواسش به بابایش هست.
من با حرص به برادر سرخوشم نگاه می کردم و سمیه و مرضیه از حرفهاش می خندیدند.
میز رو دور زد و روی صندلی نشست.
سیب قرمزی از توی ظرف برداشت و بدون اینکه پوستش رو بگیره با کارد توی دستش به چند تکه تقسیمش کرد.
یک تکه سیب رو با نوک چاقو سمت مرضیه گرفت.
-بیا خانم، این سیب رو بخور.
مرضیه که سرگرم کار بود، گفت
-من تازه خوردم، بخور نوش جونت.
سعید تکه ای سیب دهان خودش گذاشت و با اصرار گفت
-نه این فرق داره، بیا اینو بگیر بخور بچم خوشکل بشه قیافه اش به عمه اش نکشه.
من و سمیه هر دو تیز نگاهش کردیم و سمیه تهدید وار گفت
-مگه عمه اش چشه؟ خیلیم دلت بخواد.
سعید با دقت نگاهش رو توی صورت سمیه چرخوند و گفت
-نه، تو بدَک نیستی، خوبی.
اشاره ای به من کرد و گفت
-ولی خدا کنه شبیه عمه ثمین نشه.
مرضیه با خنده گفت
-سعید اذیت نکن، تو باز این طفلک رو گیر آوردی؟
و از آشپزخونه بیرون رفت.
با حرص جلو تر رفتم و با لحن مسخره ای گفتم
- این تحفه ات، شبیه باباش بشه خوشکل میشه؟
سعید که تازه به هدفش رسیده بود و تونسته بود حرص من رو دربیاره با لبخند پیروزمندانه ای گفت
-اون که صد البته، مگه خوشکلتر از باباش کسی هست؟
خواستم چیزی بگم که صدای مرضیه رو از اتاق شنیدم
-ثمین، بیا گوشیت داره زنگ می خوره
با نگاهم برای سعید که هنوز لبخند پیروز مندانه اش روی لبش بود، خط و نشونی کشیدم و از آشپزخونه بیرون اومدم.
گوشیم رو از روی میز برداشتم.
با دیدن شماره ی زینت خانم یکباره دلشوره گرفتم، صبح با زندایی حرف زده بودم الان زینت چکار داره؟
بی معطلی تماس رو وصل کردم
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
دوستان به لطف خدا و اهل بیت و کمک های شما عزیزان هزینه سیستم تسویه شد اجرتون با حضرت زهرا(س)وشهدای دشت کربلا ،ان شاءالله بزودی زود راهی کربلا بشید🙏
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. #بحار_الانوار از صدقه شب و روز جمعه
عزیزان صدقه هاتون در این روز و شبهای ماه محرم به نیت سلامتی و تسلای قلب و دل آقا امام زمان عج باشه
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستوهفت
-الو، سلام زینت خانم
تن صداش خیلی پایین بود و معلوم بود راحت نمی تونه حرف بزنه
-سلام ثمین خانم، ببخشید مزاحمت شدم
-نه خواهش می کنم، چیزی شده زینت خانم؟ نگران شدم.
-والا چی بگم؟ کاش شما اینجا بودید
-وای زینت خانم زندایی طوریش شده؟ صبح که با هم حرف زدیم که خوب بود
- بله خوب بود، ولی الان اینجوری که خانم داره گریه می کنه می ترسم بلایی سرش بیاد
-گریه برای چی؟ چی شده؟
-چی بگم والا، چند دقیقه پیش دوتا مامور با یه آقایی اومدند آقا رو کَت بسته بردند.
خانمم خیلی داره بی قراری می کنه.
زنگ زد آقا منصور کلی با هم بحث کردند حالش بدتر شد.
متعجب گفتم
-ماهان رو بردند؟
-آره، همین چند دقیه پیش
-آخه چرا؟
-فکر کنم یکی ازش شکایت کرده. درست نفهمیدم ماجرا چیه. ولی خانم میگه همش زیر سر آقا منصوره.
هر کاری کردم نتونستم آرومش کنم، گفتم شما به یه بهونه ای زنگ بزنی یکم باهاش حرف بزنی شاید آروم بشه.
البته نگو من بهت خبر دادم
-خیلی خب باشه، خودم بهش زنگ میزنم. دستت درد نکنه خبر دادی.
فقط شما هم خیلی مراقبش باش.
-باشه خیالت راحت، فعلا خدا حافظ
-خداحافظ
وا رفته گوشی رو از گوشم فاصله دادم و کمی به اطراف نگاه کردم.
اینقدر خودم بهم ریخته بودم که اگه اینجوری به زندایی زنگ میزدم حتما میفهمید که من از ماجرا خبر دارم.
چند تا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم.
شماره ی زندایی رو گرفتم و منتظر جوابش موندم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستوهشت
بعد از چند تا بوق، بالاخره تماس وصل شد و صدای گرفته ی زندایی توی گوشیم پیچید
-سلام ثمین جان
لبخندی زدم و گفتم
-سلام، خوبید؟
-قربونت برم، تو خوبی؟ تعجب کردم دوباره زنگ زدی
-ممنون من خوبم، شما چرا صداتون گرفته؟ چیزی شده؟
چند لحظه صدایی نیومد.
-الو، زندایی. صدام رو می شنوید؟
با صدایی به بغض نشسته جواب داد
-آره عزیزم می شنوم
-دارید گریه می کنید؟ چی شده زندایی؟
- برام دعا کن ثمین، دعا کن خدا صبرم بده. قلبم داره پاره پاره میشه.
-ای وای، نمی گید چی شده؟
به هق هق افتاد و گفت
-ماهان رو بردند، بچمو دستبند به دست بردند.
ای خدا ازت نگذره منصور، نمی دونم کی قراره این همه آه و نفرین دامنش رو بگیره.
-آروم باشید زندایی، اخه چی شد؟ چرا بردنش؟
-نمی دونم، یکی اومد گفت حکم جلبش رو دارم. بعدم پلیسا ریختتد بردنش.
منم نمی دونم باید چکار کنم، به زینت می گم منو ببره کلانتری میگه کاری ازت بر نمیاد.
هیچ کسی رو هم ندارم که ازش کمک بخوام.
گریه امونش نداد و چند لحظه فقط صدای گریه هاش رو می شنیدم.
اصلا نمی دونستم چجوری باید آرومش کنم.
بالخره کمی آروم شد گفت
-ببخشید عزیزم تو رو هم ناراحت کردم
-نه این چه حرفیه، من الان نگران خودتونم.
-دعا کن ثمین، می دونم ماهان در حقت بد کرد ولی بدی هاش رو به بزرگی خودت ببخش و دعا کن.
من تازه ماهان رو از امام حسین گرفته بودم، بچم داشت زندگیش رو می کرد.
می خواست دیگه دستش تو سفره ی باباش نباشه.
ولی منصور دست از سرش برنمیده.
دعا کن از منصور در امان بمونه. من خیلی نگرانشم.
تو میدونی من هیچ کسی رو ندارم. فقط از خدا می خوام کمکم کنه
با ناراحتی گفتم
-چشم اگه قابل باشم دعا می کنم، ولی شما هم یکم آروم باشید اگه خدایی نکرده حالتون بد بشه کسی نیست بتونه کاری براتون بکنه.
-تو نگران من نباش عزیزم، الانم خودت رو ناراحت نکن. برو پیش خونوادت.
-واقعا نمی دونم الان باید براتون چکار کنم، ولی اگه کاری داشتید حتما بهم زنگ بزنید.
-باشه، حتما
از همدیگه خداحافظی کردیم و تماس رو قطع کردم.
کاش اونجا بودم و حداقل الان کنار زندایی بودم. کاش یکی بود کمکش می کرد.
صدای آیفن بلند شد و سمیه با عجله وارد اتاق شد.
-ثمین چادر من رو از چوب لباسی بده.
خودتم آماده شو بیا، مهمونا اومدند.
چادر سمیه رو دادم و جلوی آینه ایستادم.
روسری و چادرم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم.
در باز شد و اول بابا با جعبه ی شیرینی و پاکت میوه یا الله گویان وارد شد و پشت سرش حسین آقا و محبوبه خانم اومدند.
خوشبختانه حال بابا خیلی بهتر از قبل بود و حالا با کمک عصا خودش می تونست از خونه بیرون بره.
سلامی به بابا دادم و برای استقبال از مهمونها جلو رفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوبیستونه
تو خونه همهمه ای بپا بود و همه مشغول صحبت بودند.
صدای جیغ و بازیگوشی طاها و نورا هم گاهی تو فضای خونه می پیچید.
اما من یک لحظه هم نمی تونستم از فکر زندایی بیرون بیام.
سمیه با مرضیه و محبوبه خانم گرم صحبت بود که گوشیش زنگ خورد.
گوشیش رو برداشت و به اتاق رفت.
چند دقیقه گذشت که گوشی به دست برگشت.
سعید گفت
-سمیه به صادق زنگ نزدی؟ کجا مونده چرا نیومد؟
-الان خودش زنگ زد، گفت وسط راه ماشینش خراب شده. خواست اگه می تونی بری کمکش.
سعید از جا بلند شد و گفت
-باشه میرم، کجاست
آدرس رو از سمیه گرفت و از حسین آقا عذر خواهی کرد و رفت.
مرضیه چند تا میوه تو بشقاب جلوی محبوبه خانم گذاشت و از جا بلند شد.
-شما میوه میل کنید، ما هم کم کم سفره رو اماده کنیم.
-دست شما درد نکنه.
سمیه و مرضیه به آشپزخونه رفتند و محبوبه خانم نگاهش روبه من داد.
-خوبی ثمین جان؟ انگار خیلی سر حال نیستی
نگاه بابا هم سمت من کشیده شد و گفت
-چیزی شده بابا؟ چرا تو فکری؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-نه، هیچی. چند دقیقه پیش زندایی زنگ زد حالش خوب نبود نگرانش شدم.
-چرا؟ تو که صبح گفتی خوبه
-آره، ولی یه مشکلی پیش اومده که خیلی ناراحتش کرده، خیلی گریه می کرد.
بابا سری تکون داد و گفت
-حتما بازم منصور اذیتش کرده.
-نمی دونم ربطی به دایی داره یا نه، ولی پسرش تو درد سر افتاده
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
نقل شده است که علامه امینى فرمودند:
شب و روز تاسوعا و عاشورا، براى سلامتى امام زمان(عجل اللّٰه تعالی فرجه الشریف) صدقه دهید، چون قلبِ حضرت، اندوهناک جَدِّ غریب شان، حضرت سیدالشهداء است
#صدقهتاسوعاوعاشورا
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
نقل شده است که علامه امینى فرمودند: شب و روز تاسوعا و عاشورا، براى سلامتى امام زمان(عجل اللّٰه تعالی
رفقا صدقه برای آرامشوتسلایدلوقلبآقاامامزمانعجفراموش نشه
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوسی
بابا سری تکون داد و گفت
-حتما بازم منصور اذیتش کرده.
-نمی دونم ربطی به دایی داره یا نه، ولی پسرش تو درد سر افتاده
حسین آقا گفت
-پسرش؟ همون که چند بار جلوی حسینیه دیدیمش؟
-بله همون
-خب چی شده بابا؟
آهی کشیدم و در جواب سوال بابا گفتم
-منم دقیق نمی دونم، زندایی می گفت یه نفر ازش شاکی بوده حکم جلبش رو گرفته امروز اومدند بردنش.
-اینکه نگرانی نداره، منصور مگه میذاره پسرس تو کلانتری بمونه؟ آذر خانم بیخودی نگرانه.
-نه بابا، اینجور که زندایی می گفت احتمالا کار داییه
-منصور؟ چرا باید این کار رو بکنه؟
-ظاهرا ماهان مدتیه می خواد از دم و دستگاه پدرش جدا بشه.
این شرطیه که بعد از سفر کربلا زندایی براش گذاشته.
انگار دایی هم فهمیده ماهان یه نقشه هایی داره می خواد اذیتش کنه.
-عجب، یعنی ماهان شرط مادرش رو قبول کرده؟
-بله، انگار یه کارایی هم کرده که دایی شاکی شده.
بابا با این حرف من توی فکر رفت.
-الان زندایی خیلی ناراحت بود، می گفت هیچ کسی رو نداره بره کلانتری و کمکش کنه.
-طفلک آذر خانم، اینجوری کار براش سخت میشه.منصور نمیذاره آب خوش از گلوشون پایین بره
-زندایی هم همین رو می گفت. کاش یکی بود کمکش می کرد. خودش که نمی تونه بره کلانتری.
حسین آقا رو به بابا پرسید
یعنی هیچ کسی رو تهران نداره؟
-نه بابا بنده ی خدا تا بوده تنها بوده.
حتی بچه هاشم بهش سر نمی زدند.
الان ثمین این حرفها رو در نورد ماهان گفت خیلی تعجب کردم.
بچه های منصور لنگه ی خودشند.
محبوبه خانم فکری کرد گفت
-ببینم مگه آذر خانم با کاروان حاج عباس نرفت کربلا؟
سری تکون دادم و گفتم
-بله با هم بودیم
.
لبخندی زد و نگاهش بین من و بابا و حسین آقا جابجا شد و گفت
-خب شما که حاج عباس رو میشناسید، آدم دست به خیریه شاید بتونه کمکش کنه.
بنظرم یه زنگ بزنید بهش بگید چی شده.
آذر خانم هم طفلک گناه داره با اون وضعش تنهاست و کاری نمی تونه بکنه.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
#تاسوعا
توسل کنیم به حضرتعباس(ع)
#ختمصلوات
به نیت
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
روزهای التهاب🌱
نقل شده است که علامه امینى فرمودند: شب و روز تاسوعا و عاشورا، براى سلامتى امام زمان(عجل اللّٰه تعالی
رفقا صدقه #شبعاشورافراموشنشهبرای آرامشوتسلایدلوقلبآقاامامزمانعجفراموش نشه
هدایت شده از دُرنـجف
اگر میدانستم ارباب انقدر دقیق حساب نوکری مرا .....
یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی
برای ارباب بی کفن حضرت ابا عبد الله الحسين عليه السلام......
بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد
ایشان می گفت؛
دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم
گفتم مشت علی چه خبر؟
گفت: الحمد لله جام خوبه ارباب این باغ و قصر رو بهم داده.
دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن
گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی؟
گفت شب اول قبرم امام حسين عليه السلام آمد بالای سرم
صدا زد آقا مشهدی علی خوش آمدی
مشهدى على توى كل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا
برای ما چایی ریختی ....
این عطیه و هدیه ما رو فعلاً بگیر تا روز قیامت جبران کنیم .....
می گفت دیدم مشت علی گریه کرد.
گفتم دیگه چرا گریه میکنی؟
گفت اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق
حساب نوکری من رو داره
برای هر نفر شخصاً هم چایی می ریختم
هم چایی میبردم
عزیزانم نوکری خود را دست کم نگیرید
چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود
و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله عليها
و ذریه مطهرش
انجام دهیم
چنان جبران میکنند که باورمان نمیشود
آیت الله مظاهری