هدایت شده از حضرت مادر
داغ ابراهیم بر دل ماند و اسماعیل رفت
یکخبر،تسکینِاین درد است:"اسرائیل رفت!"
هدایت شده از حضرت مادر
حالا ما خوب ؛ حال عراقیها را
درک میکنیم ؛ حال ساعت ۱:۲۰
که مهمانشان که پاره تن ما بود
درمیان آتش پشتِفرودگاه بغداد
سوخت . ما مهمان از دست
دادهایم .. #اسماعیل_هنیه💔
رهبر انقلاب: خونخواهی مهمان عزیزمان را وظیفۀ خود میدانیم
بسم الله الرحمن الرحیم
انا لله و انا الیه راجعون
ملت عزیز ایران!
🔹رهبر شجاع و مجاهد برجستهی فلسطینی جناب آقای اسماعیل هنیه در سحرگاه دیشب به لقاءالله پیوست و جبههی عظیم مقاومت عزادار شد. رژیم صهیونی جنایتکار و تروریست، میهمان عزیز ما را در خانهی ما به شهادت رسانید و ما را داغدار کرد، ولی زمینهی مجازاتی سخت برای خود را نیز فراهم ساخت.
🔹شهید هنیه سالها جان گرامیاش را در میدان مبارزهئی شرافتمندانه بر سردست گرفته و آمادهی شهادت بود، و فرزندان و کسان خود را در این راه تقدیم کرده بود. او از شهید شدن در راه خدا و نجات بندگان خدا باک نداشت، ولی ما در این حادثهی تلخ و سخت که در حریم جمهوری اسلامی اتفاق افتاده است، خونخواهی او را وظیفهی خود میدانیم.
🔹اینجانب به امت اسلامی، به جبهه مقاومت، به ملت شجاع و سرافراز فلسطین و بالخصوص به خاندان و بازماندگان شهید هنیه و یکی از همراهانش که با وی به شهادت رسیده است، تسلیت عرض میکنم و علوّ درجات آنان را از خداوند متعال مسألت مینمایم.
@Farsna
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوپنجاهوپنج
قبل از اینکه بابا حرفی بزنه، حسین آقا از جاش بلند شد و همینطور که سمت آشپزخونه می رفت گفت
-هیچی عموجان
آقای دکتر فرمودند چون حاج بابای شما چند وقته تنبلی کرده و تحرک زیاد نداشته، اوضاع پاهاش دوباره داره خراب میشه.
گفت باید همینجا بمونه، چند جلسه فیزیوتراپی و کار درمانی بره تا دوباره بشه همون پهلوونی که از اول بود.
محبوبه خانم سینی چایی و روی اپن گذاشت و به اعتراض گفت
-عه، حسین آقا
چرا اینجوری میگی طفلک نگران میشه
حسین آقا سینی چایی رو برداشت و سمت بابا رفت و گفت
-من که چیزی نگفتم خانم
فقطمی خواستم از همین اول ثمین هم متوجه بشه اوضاع باباش چجوریه دیگه اما و اگر نیارند.
نگاهم بین بابا و حسین آقا چرخی زد و گفتم
-خب اینا که مشکلی نیست، وقتی برگشتیم خودم بلافاصله میرم براش نوبت فیزیوتراپی میذارم.
حسین آقا سینی رو روی میزجلوی من گذاشت و خودش نشست
-نه دیگه، حرف سر اینه که بابات باید زیر نظر همین دکتر باشه.
اینجوری که شما چند روز یبار باید توی راه باشید برید و بیاید.
ولی من به باباتم گفتم، این مدت رو همینجا بمونید تا این دوره هم تموم بشه.
-خب مگه چند روز طول می کشه؟
-قطعی که نمیشه گفت، ولی اینجور که دکتر براش برنامه چیده، حداقل لازمه بیست روز، یک ماهی اینجا باشید.
نگاهم رو به بابا دادم
-چی میگید بابا؟ می خواید چکار کنید؟
لیوان چاییش رو روی میز گذاشت.
تکیه به عصاش داد و بلند شد، من هم ایستادم.
-نمی دونم بابا، الان که خیلی خسته ام
رو به حسین آقا کرد
-اگه اجازه بدی برم یه چرت بزنم
حسین آقا هم بلند شد و لبخندی زد
-می خوای همین جا تو اون اتاق جا بندازم برات دیگه از این پله ها نری بالا؟
-نه دستت درد نکنه، میرم بالا راحت ترم
-باشه، برو برای ناهار صدات می کنم.
بابا سمت در راه افتاد.
حسین آقا کنارم ایستاد و تن صداش رو پایین آورد و با چشم و ابرو اشاره ای به بابا کرد.
-راضیش کن بمونه، دکترش گفت داره پس رفت می کنه. نکنه دوباره زمین گیر بشه.
بانگرانی سری تکون دادم و گفتم
-پس منم برم بالا باهاش حرف بزنم ببینم چی می گه.
-برو، اگه دیدی لازمه به سعید زنگبزن. اون می تونه راضیش کنه.
-چشم، با اجازه
از محبوبه خانم هم عذر خواهی کردم و پشت سر بابا، بالا رفتم.
پشتی رو مرتب کردم و دست بابا رو گرفتم تا بشینه.
گوشیش رو سمتم گرفت و گفت
-اینو بزن به شارژر
گوشی گرفتم و شارژر رو از توب اتاق آوردم و به پریز زدم.
-بابا این گوشی بدید تعمیر کنند، صداش که خرابه باید روی بلند باهاش حرف بزنید، الانم که درست شارژ نمیشه.
کسل و بی حوصله گفت
-سعید خواست تعمیرش کنه ولی گفت فایده نداره، می خواست یه گوشی بخره که تو اون همه گرفتاری اصلا وقت نکرد.
لبخندی زدم و روبروش نشستم
-خوب حالا خودم میرم یه گوشی مدل بالای توپ برات می خرم.
بابا که اوقاتش تلخ بود، نیم نگاهی به من کرد و لبخند تلخی زد و گفت
-فعلا که به اندازه ی کافی دارم برای همه درد سر درست کردم،
گفتم میرم سر زندگی خودم بارم از دوش سعید کم میشه. حالا ببین چحوری...
وسط حرفش پریدم و گفتم
-بابا چرا اینقدر سخت میگیرید؟ چند ماه من اینجا کنار محبوبه خانم و عمو حسین زندگی می کردم.
حالا با هم اینجا میمونیم شما هم زیر نظر دکتر ان شاالله حالتون کاملا خوب میشه....
--------------------------
بالاخره بعد از اینکه سعید و سمیه هم بابا حرف زدند راضی شد تا زمانی که لازمه و دکترش صلاح بدونه همینجا بمونیم.
امروز سومین جلسه ی فیزیوتراپی بابا بود و با حاج عباس رفته بود.
هنوز ده دقیقه از برگشتنش نگذشته بود که حاج عباس زنگ زد و بابا تماس رو وصل کرد و با خنده گفت
-جانم حاجی جان، پشیمون شدی نیومدی بالا؟
اما صدای حاج عباس نگران بود و کمی مضطرب
-آقا رحمان، من سر کوچه ام.
الان آذر خانم زنگ زد انگار یه مشکلی برای ماهان پیش اومده.
داشت حرف می زد که انگار حالش بد شد دیگه نتونست چیزی بگه.
گفتم اگه میشه دخترت با من بیاد بریم، اگه حالش بد شده باشه یه محرم لازمه.
بابا گنگ و مبهوت نگاهش رو به من داد و گفت
-باشه حاجی،ثمین الان میاد پایین. فقط من رو بی خبر نذارید
-چشم، بگو فقط زود بیاد سر کوچه
این رو گفت و تماس رو قطع کرد.
بابا هم رو به من گفت
-خدا به خیر کنه، برو زود آماده شو برو
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
*الَسَّـلامُ عَلَيْكَ يا رَئيسَ الْبَكّائِين
سلام بر تو ای سرور گریه کنندگان🖤
#ختمصلوات
هدیه به
#آقاامامسجاد(ع)
#یا_سید_الساجدین
#شهادت_امام_سجاد(ع)
#سلامتیوتعجیلدرظهورامامزمانعج
#سلامتیحضرتآقا
#شفایمریضا
#عاقبتبخیریخوشبختیجونا
#سفرکربلا
#حاجترواییهمگی
التماسدعا🙏
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوپنجاهوشش
با عجله از خونه خارج شدم.
ماشین حاج عباس رو سر کوچه دادم. تا من رو دید دوتا تک بوق کوتاه زد.
سرعت قدم هام رو زیاد کردم و داخل ماشین نشستم.
نفس نفس زنان و نگران گفتم
-سلام حاج آقا چی شده؟
نگاهش نگران بود، کلافه گوشی رو از گوشش فاصله داد و راه افتاد
-نزدیک خونه ی آذر خانم امامزاده هست؟
-بله، هست.زندایی گاهی اونجا میره
وارد خیابون اصلی شد و سرعتش رو بالا برد
-بگو کجا برم؟
از نگرانی حاجی، دلواپسی منم بیشتر شده بود.
اشاره ای به روبرو کردم و گفتم
-همین تقاطع رو دور بزنید سر میدون بپیچید سمت راست.
سری تکون داد و اخمی وسط ابروهاش انداخت.
در حالی که نگاهش بین مسیر روبرو و گوشی توی دستش جابجا می شد، چند بار انگشتش رو روی صفحه ی گوشی جابجا کرد.
کلافه شد و گوشی رو سمت من گرفت و گفت
-بگیر شماره ی محسن رو از لیست تماسهام پیدا کن.
با تردید گوشی رو گرفتم و نگاهش کردم
-چشم
شماره ای که به اسم "آقا محسن" ذخیره کرده بود رو پیدا کردم و گزینه تماس رو زدم و گوشی رو روی حالت بلند گو گذاشتم.
یک بار، دو بار....چندبار زنگ خورد و تماس بی جواب موند.
حاجی کلافه تر از قبل با خودش گفت
-کجاست محسن که جواب نمیده؟
-حاج آقا...نمی گید چی شده؟
نیم نگاهی به صورت من انداخت و تازه یادش افتاده بود که من چیزی نمی دونم.
اخم هاش رو باز کرد و لحنش کمی آروم شد
-منم درست نمی دونم دخترم.
آذر خانم زنگ زد حالش خوب نبود، فقط گریه کرد گفت بیا امامزاده به داد بچم برس.
صدای داد و بیداد چند نفر هم میومد.
دیگه نمی دونم چی شده؟
نگرانم نکنه باز برای ماهان اتفاقی افتاده باشه.
متعجب و نگران گفتم
-امامزاده؟ آخه امروز که وسط هفته اس. زندایی معمولا پنج شنبه ها می رفت.
حاجی سری تکون داد و گفت
-نمی دونم، فقط خدا کنه دیر نرسیم.
این محسنم که جواب نداد
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
🔴حجت الاسلام پناهیان : اینقدر فردا تشییع مهم است از تمام تشییع های تاکنون مهمترست
...مهمتر از قدرت موشکی وسیاسی و ...چون یک غرییب !!!!مهمان شهید شده😭😭😭
مردمی که میگویید برای غزه چه کنیم؟ این هم یک کاری برای ابراز ارادت وهمدردی با غزه که پاره ی جگرشان شهید شده است. بفرمایید ..ما نیستیم که غزه را آزاد میکنیم، این شهدا هستند که مقدمات رو فراهم میکنند و به کمک ما و غزه آمده اند.
این میخ آخر تابوت اسرائیل است😭
🔴 #بیداری_ملت 👇
@bidariymelat
هدایت شده از کانال حسین دارابی
ساکنین شهرری و دولت آباد و ورامین و این طرفا، بهترین مسیر برای اینکه به نماز برسید اینه
مترو دولت آباد سوار شید. ایستگاه بوستان لاله پیاده شید بیاید سمت نماز
از دیگر نقاط تهران هم میتونید بیاید ایستگاه هفت تیر، خط عوض کنید بیاید بوستان لاله
چون برای نماز بالای از خیابان های بالای انقلاب و دانشگاه بیاید پایین که به صفوف نماز برسید. خیابون انقلاب نماز تشکیل نمیشه
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوپنجاهوهفت
تو مسیر چند بار دیگه شماره ی محسن رو گرفتیم و بی فایده بود.
اما من دست بردار نبودم و دوباره شماره رو می گرفتم.
نمی دونستم چه اتفاقی افتاده و اصلا حضور محسن لازمه یا نه؟
اما اگه حاج عباس گفته، پس حتما الازمه.
مصرانه دوباره شماره رو گرفتم.
حاج عباس نزدیک ورودی امامزاده توقف کرد و با عجله پیاده شد.
تا در رو باز کردم صدای مردونه ای توی گوشی،پیچید
-سلام حاجی جان، ببخشید چند بار زنگ زده بودید تو جلسه بودم.
بلافاصله پیاده شدم و گفتم
-حاج آقا جواب داد
محسن که صدای من رو شنیده بود، مشکوک گفت
-الو؟ حاج آقا؟
حاجی گوشی رو از دستم گرفت و در حالی که با قدمهای بلتدش سمت امامزاده می رفت، با محسن حرف می زد
و من هم دنبالش می رفتم.
-الو سلام، کجایی تو مرد مومن؟ خیلی به کمکت نیاز دارم. یا خودت بیا، یا اگه نمی تونی دو نفر بفرست به این آدرسی که میگم.
محسن هم از لحن مضطرب حاجی نگران شده بود و گفت
-نه بیرونم، خودم میام. فقط کجا بیام؟ چی شده؟
حاجی آدرس رو به محسن داد و اون حرفهایی که زتدایی گفته رو براش گفت.
-باشه، نزدیکم زود می رسم
و بعد از چند لحظه تماس رو قطع کرد.
درب بزرگ میله ای و آهنی امامزاده باز بود و وارد حیاط شدیم.
همونطور که حدس زده بودم، وسط هفته کسی اونجا نبود و حیاط بزرگ امامزاده خالی بود.
حاجی چرخی دور خودش زد و به اطراف نگاهی کرد.
-اینجا که کسی نیست.
این رو گفت و نگاهش سمت در انتهای حیاط افتاد
-اونجا چیه؟
-هیچی،اون در پشتی امامزاده اس تو یه کوچه باز میشه
با عجله راه افتاد و گفت
-بیا بریم.
هر چی نزدیک تر می شدیم صدای داد و فریاد با وضوح بیشتری به گوشمون می رسید.
رد صدا رو گرفتیم و از،در امامزاده خارج شدیم اما با دیدن صحنه ی روبرو، هر دو از حرکت ایستادیم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از حضرت مادر
بی انصافیه از شهیدمیلاد بیدی
یاد نکنیم❤️
شب جمعه شهدا را با صلواتی یاد کنیم👌
شهید ایرانی که در لبنان
کنار سید محسن شهید شد.
#ختمدهصلواتیکحمدوتوحید
هدیه به
#شهیدمیلادبیدی
#شهیدسیدمحسن
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوپنجاهوهشت
اون کوچه ی باریک با دیوارهای بلند ساختمونهاش که هیچ پنجره ای مشرف به اونجا نبود خلوت بود و هیچ رفت و آمدی نبود،
ماهان در محاصره ی سه تا مرد قوی هیکل روی زمین افتاده بود و مشت و لگد بود که بی رحمانه نثارش می کردند.
ویلچر زندایی واژگون شده بود و خودش روی زمین افتاده بود و با گریه فریاد می زد
-مهران...مهران بگو ولش کنند...کشتینش...
نگاهم سمت مهران رفت که عینک افتابی به چشمش، با خونسروی دود غلیظ سیگارش رو بیرون میداد
و دوباره صدای ناله زندایی بلند شد
-مهران...ظالم...به خدا نفرینت می کنم....بگو ولش کنند...
حاج عباس بی معطلی جلو دوید
زورش به اونها نمی رسید و تلاش می کرد با حرف و تهدید مانعشون بشه
-چکار می کنید؟ کشتید جوون مردم رو، ولش کنید.
اما گوش اونها بدهکار نبود و حاجی هم حریفشون نمی شد.
-میگم ولش کنید... من پلیس خبر کردم، الان میرسه ...
مهران تا اسم پلیس رو شنید، سیگارش رو روی زمین انداخت و با پاش له کرد.
و رو به اون سه نفر دستور داد
-بسشه، بریم!
هر سه بلافاصله دست کشیدند، دو نفر دنبال مهران راه افتادند و نفر سوم، آخرین لگد رو نثار ماهان کرد که ناله اش بلند شد و رفت.
نه من، نه حاج عباس نمی تونستیم تا اومدن محسن جلوشون رو بگیریم.
ماهان روی زمین از درد ناله می کرد و زن دایی گریه می کرد.
کنارش نشستم و درآغوش کشیدمش.
و لی اون فقط نگاهش به پسرش بود.
هنوز تو بهتِ دیدن اون صحنه بودم و نمی دونستم چجوری زندایی رو آروم کنم.
حاج عباس سراغ ماهان رفت و کنارش نشست و نگران گفت
-خوبی پهلوون؟ الان زنگ میزنم اوژانس.
وقتی ماهان چیزی نگفت، صدای ناله ی زندایی بین هق هق هاش بلند شد
-ماهان...قربونت برم...پاشو مادر...
ماهان تکونی به خودش داد و سعی کرد روی یه دستش بلند بشه که حاج عباس کمکش کرد.
صورتش خونی بود و سرش رو سمت مادرش چرخوند و با چهره و نگاه دردمندش، هنوز قلدری می کرد و صداش رو بالا برد
-مگه سر قبرم نشستی اینجوری زار می زنی؟
چیزیم نیس که
خواست تکون دیگه ای بخوره که درد پاش امونش رو برید، دست روی زانوش گذاشت و آخ بلندی گفت
حاجی در حالی که با گوشیش شماره می گرفت، دستش ماهان رو هم گرفت و گفت
-تکون نخور، الان زنگ می زنم اورژانس بیاد
صورت ماهان از درد جمع شد و دندونهاش رو محکم روی هم فشار دادو با صدای فریادگونه ای که شدت درد وضوحش رو گرفته بود گفت
-اورژانس نمیخواد، من طوریم نیست.
چرخید و یه زانوش رو روی زمین گذاشت و در حالی که یه پاش رو نمی تونست جمع کنه، سعی در بلند شدن داشت.
حاج عباس دوباره کمکش کرد و زیر بغلش رو گرفت
-پسر اینقدر تقلا نکن، یه وقت پات شکسته باشه خطرناکه
بلاخره به زحمت از روی زمین بلتد شد و نفسی پر درد تازه کرد.
چشم بست
سرش رو بالا انداخت و دستی لای موهای بهم ریخته اش کشید
-نه نشکسته، هیچیش نشده
چشم باز کرد و خواست به مادرش حرفی بزنه که تازه متوجه حضور من شد و نگاه بهت زده اش روی من ثابت موند.
اونقدر اوضاعش بهم ریخته و ناراحت کننده بود که من هم برای چند لحظه انگار همه چیز یادم رفت و فقط نگران و مبهوت خیره نگاهش می کردم.
تمام لباسش خاکی بود و یک طرف پیراهنش از شلوارش بیرون زده بود.
دکمه های بالای لباسش کنده شد بود و آستین و جیب لباسش پاره شده بود.
رد چند قطره خون هم روی لباس رنگ روشنش به وضوح دیده می شد
با کمک حاج عباس یکی دو قدم لنگان جلو اومد.
نگاهش بین من و مادرش که هنوز گریه می کرد، چرخی زد و با صدایی گرفته گفت
-مامان رو بلند کن، بیارش تو ماشین.
آب دهانم رو قورت دادم و بدون اینکه نگاه ازش بگیرم سری تکون داد و نگران لب زدم
-باشه
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫