eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
509 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
بی انصافیه از شهیدمیلاد بیدی یاد نکنیم❤️ شب جمعه شهدا را با صلواتی یاد کنیم👌 شهید ایرانی که در لبنان کنار سید محسن شهید شد. هدیه به
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# اون کوچه ی باریک با دیوارهای بلند ساختمونهاش که هیچ پنجره ای مشرف به اونجا نبود خلوت بود و هیچ رفت و آمدی نبود، ماهان در محاصره ی سه تا مرد قوی هیکل روی زمین افتاده بود و مشت و لگد بود که بی رحمانه نثارش می کردند. ویلچر زندایی واژگون شده بود و خودش روی زمین افتاده بود و با گریه فریاد می زد -مهران...مهران بگو ولش کنند...کشتینش... نگاهم سمت مهران رفت که عینک افتابی به چشمش، با خونسروی دود غلیظ سیگارش رو بیرون میداد و دوباره صدای ناله زندایی بلند شد -مهران...ظالم...به خدا نفرینت می کنم....بگو ولش کنند... حاج عباس بی معطلی جلو دوید زورش به اونها نمی رسید و تلاش می کرد با حرف و تهدید مانعشون بشه -چکار می کنید؟ کشتید جوون مردم رو، ولش کنید. اما گوش اونها بدهکار نبود و حاجی هم حریفشون نمی شد. -میگم ولش کنید... من پلیس خبر کردم، الان میرسه ... مهران تا اسم پلیس رو شنید، سیگارش رو روی زمین انداخت و با پاش له کرد. و رو به اون سه نفر دستور داد -بسشه، بریم! هر سه بلافاصله دست کشیدند، دو نفر دنبال مهران راه افتادند و نفر سوم، آخرین لگد رو نثار ماهان کرد که ناله اش بلند شد و رفت. نه من، نه حاج عباس نمی تونستیم تا اومدن محسن جلوشون رو بگیریم. ماهان روی زمین از درد ناله می کرد و زن دایی گریه می کرد. کنارش نشستم و درآغوش کشیدمش. و لی اون فقط نگاهش به پسرش بود. هنوز تو بهتِ دیدن اون صحنه بودم و نمی دونستم چجوری زندایی رو آروم کنم. حاج عباس سراغ ماهان رفت و کنارش نشست و نگران گفت -خوبی پهلوون؟ الان زنگ میزنم اوژانس. وقتی ماهان چیزی نگفت، صدای ناله ی زندایی بین هق هق هاش بلند شد -ماهان...قربونت برم...پاشو مادر... ماهان تکونی به خودش داد و سعی کرد روی یه دستش بلند بشه که حاج عباس کمکش کرد. صورتش خونی بود و سرش رو سمت مادرش چرخوند و با چهره و نگاه دردمندش، هنوز قلدری می کرد و صداش رو بالا برد -مگه سر قبرم نشستی اینجوری زار می زنی؟ چیزیم نیس که خواست تکون دیگه ای بخوره که درد پاش امونش رو برید، دست روی زانوش گذاشت و آخ بلندی گفت حاجی در حالی که با گوشیش شماره می گرفت، دستش ماهان رو هم گرفت و گفت -تکون نخور، الان زنگ می زنم اورژانس بیاد صورت ماهان از درد جمع شد و دندونهاش رو محکم روی هم فشار دادو با صدای فریادگونه ای که شدت درد وضوحش رو گرفته بود گفت -اورژانس نمیخواد، من طوریم نیست. چرخید و یه زانوش رو روی زمین گذاشت و در حالی که یه پاش رو نمی تونست جمع کنه، سعی در بلند شدن داشت. حاج عباس دوباره کمکش کرد و زیر بغلش رو گرفت -پسر اینقدر تقلا نکن، یه وقت پات شکسته باشه خطرناکه بلاخره به زحمت از روی زمین بلتد شد و نفسی پر درد تازه کرد. چشم بست سرش رو بالا انداخت و دستی لای موهای بهم ریخته اش کشید -نه نشکسته، هیچیش نشده چشم باز کرد و خواست به مادرش حرفی بزنه که تازه متوجه حضور من شد و نگاه بهت زده اش روی من ثابت موند. اونقدر اوضاعش بهم ریخته و ناراحت کننده بود که من هم برای چند لحظه انگار همه چیز یادم رفت و فقط نگران و مبهوت خیره نگاهش می کردم. تمام لباسش خاکی بود و یک طرف پیراهنش از شلوارش بیرون زده بود. دکمه های بالای لباسش کنده شد بود و آستین و جیب لباسش پاره شده بود. رد چند قطره خون هم روی لباس رنگ روشنش به وضوح دیده می شد با کمک حاج عباس یکی دو قدم لنگان جلو اومد. نگاهش بین من و مادرش که هنوز گریه می کرد، چرخی زد و با صدایی گرفته گفت -مامان رو بلند کن، بیارش تو ماشین. آب دهانم رو قورت دادم و بدون اینکه نگاه ازش بگیرم سری تکون داد و نگران لب زدم -باشه شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# حاج عباس زیر دست ماهان رو گرفته بود و ماهان هم به سختی همراهش می رفت. دستش به یک پاش بود که نمی تونست خم کنه، و پاش رو روی زمین می کشید. اما امان از غرور این مرد! با همین حال نزارش هم مدام سعی می کرد دستش رو از دست حاجی بیرون بکشه تا ثابت کنه هنوز خوب و سرحاله. من هم به زندایی کمک کردم تا روی ویلچرش نشست. هنوز آروم و بی صدا اشک می ریخت. بی حرف وارد حیاط امامزاده شدیم. سمت آب سرد کن رفتم و لیوان آبی براش آوردم. دلسوز و درمونده نگاهش کردم -یکم آب بخورید، خیلی رنگتون پریده لیوان رو گرفت و کمی از آب خورد و با بغض گفت -دستت درد نکنه عزیزم -نوش جان پشت ویلچر قرار گرفتم و پشت سر حاج عباس و ماهان می رفتم که محسن رو دیدم که با یونیفرم نظامیش، سراسیمه و با عجله وارد محوطه ی امامزاده شد. از دور نگاه متعجبش بین ماهان و حاجی جابجا شد و با سرعت بیشتری خودش رو رسوند. -سلام حاجی، چی شده؟ حاج عباس نیم نگاهی به چهره ی ماهان انداخت و با تاسف گفت -یه عده ریختند سرش، نرسیده بودیم معلوم نبود چه بلایی سرش میاوردند. تو چرا اینقدر دیر اومدی؟ محسن کلافه سری تکون داد و گفت -از بس ترافیک بود وگرنه من همین نزدیکا بودم. نگاهش رو به ماهان داد و گفت -ضاربین رو می شناختی؟ می دونی کیا بودند؟ ماهان درحالی که با دستمال توی دستش، خون بینیش رو پاک می کرد، بدون اینکه به محسن نگاه کنه اخمی کرد و سرش رو به علامت نه، بالا انداخت و چیزی نگفت. این حرکتش از چشم حاج عباس دور نموند، بخاطر سکوت ماهان نفسش رو سنگین بیرون دادو با گوشه ی چشم نگاهش کرد. محسن فاصله اش و با ماهان کمتر کرد و گفت -اگه نامی، نشونی چیزی ازشون داری بگو. می تونی ازشون شکایت کنی... هنوز حرف محسن تموم نشده بود که زندایی با لحنی محکم ولی بغض دار گفت -معلومه که شکایت می کنیم.‌ من میشناسمشون... -مامان... و صدای غیظ دار ماهان و نگاه تندش، حرف مادرش رو قطع کرد. زندایی چند لحظه با چشمهای خیس نگاهش کرد و گفت -چیه؟ چرا نمیذاری حرف بزنم؟ شاید زورم به منصور نرسه، ولی اون مهران باید ادب بشه -مهران؟ مهران کیه؟ محسن که انگار دنبال شکایت بود، این سوال رو پرسید و ماهان کلافه و با غیظ صداش رو کمی بالا برد -هیچ کس، مهران هیچ کس نیست. آقا اصلا کی گفته من شکایت دارم؟ یه دعوای خانوادگی بود تموم شد. محسن که انتظار این حرف رو نداشت، یکبار دیگه سرتا پای ماهان رو از نظر گذروند و با تردید گفت -یعنی...نمی خوای شکایت کنی؟ -چرا آقا، شکایت می کنیم. از همه شون شکایت داریم. کجا باید بریم؟ چی رو باید امضا کنیم؟ ماهان باز برگشت و با اخم به مادرش نگاه کرد -مامان... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# اینبار زندایی حرفش رو قطع کرد و با گریه گفت -باورم نمیشه، ماهان تو می ترسی؟ مگه نمی گفتی اینا هیچ غلطی نمی تونند بکنند، پس چی شد؟ اینا که دیگه غلطی نمونده که نکرده باشند حالا هم نمی خوای ازشون شکایت کنی؟ مکثی کرد و با حرص گفت -من نمیذارم ماهان، باید شکایت کنی. باید به اون پسره ی بی چشم و رو بفهمونی حق نداره اینجوری وحشی بازی در بیاره. من دندون اون مهران گرگ صف رو می کنم و میندازم دور، من دیگه همچین پسری ندارم. می فهمی؟ ماهان که بی قراری مادرش رو دید، از عصبانیتش کم شد و رنگ نگاهش عوض شد. لحظه ای چشم بست و سری تکون داد. دو سه قدم سمت مادرش اومد و با لحنی آروم و دلجو گفت -مامان، من هنوزم میگم اینا هیچ غلطی نمی تونند بکنند. فکر کردی مهران چرا یهو اینجوری وحشی شد؟ چون می دونه دستش به جایی بند نیست، چون می دونه همه چیز دست منه. من کارهای مهمتری دارم، الان اگه برم از مهران شکایت کنم اول از همه منصور روی من حساس تر میشه، بعدم من وقت زیادی ندارم که بیوفتم دنبال شکایت و شکایت بازی. دستی به کنار چشمش که قرمز شده بود، کشید و گفت -ولی صبر کن، من خودم بلدم چجوری باهاش تسویه حساب کنم. منم روش خودم رو دارم. زندایی کمی به پسرش نگاه کرد و دیگه چیزی نگفت. -فایده نداره آقا محسن، این آقا ماهان مرغش پا داره.بیا بریم. گوینده ی این حرف، حاج عباس بود. این رو گفت و در حالی که هنوز دست ماهان توی دستش بود، سمت درب ورودی راه افتاد. محسن هم اونطرف ماهان ایستاد و کمکش کرد تا از محوطه بیرون رفتیم. حاجی نگاهی به اطراف کرد و با دیدن ماشین پلیس و سربازی که کنار ماشین بود، رو به محسن کرد -تو میری اداره؟ -نه فعلا، چطور؟ با سر اشاره ای به ماشین شاسی بلند ماهان کرد -می تونی با اون رانندگی کنی -من؟ خب بله حاجی رو به من کرد و گفت -تو چی؟ تو رانندگی بلدی؟ نگاه گنگ و سوالیم بین هر سه تاشون جابجا شد و گفتم -من...بله...بلدم...ولی گواهینامه ندارم. حاجی نیم نگاهی به محسن کرد و سویچش رو از جیبش بیرون آورد و سمت من گرفت -بگیر تو با اذر خانم برو خونه. فقط خیلی با احتیاط برو -پس خودتون چی؟ با گوشه ی چشم نگاهی به چهره ی ماهان کرد و نفسی پر صدا بیرون داد. -منم ماهان رو برسونم درمانگاهی جایی، از دست و پاش عکس بگیرند، زخمهاش رو ببندند عفونت نکنه. ماهان تا این رو شنید، طلبکار گفت -درمانگاه چیه؟ من طوریم نیست میرم خونه. -نمیشه بچه جان، شاید زخمهات بخیه بخواد. -نه نمیخواد، من بیام درمانگاه صد تا سوال می پرسند که چی شده و چرا اینجوری؟ -نگران نباش، محسن همراهمون هست، مشکلی پیش نمیاد. ماهان دیگه تسلیم شد و چیزی نگفت. محسن به سرباز همراهش گفت که به اداره برگرده. به دستور حاجی، محسن و ماهان سوار ماشین ماهان شدند و من و زندایی هم با ماشین خودش راهی خونه شدیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# از امامزاده تا خونه زندایی راهی نبود. آروم و با احتیاط سمت مسیر رو طی کردم و به خونه رسیدیم. زینت با دیدن زندایی متعجب مونده بود و با نگرانی گفت -چی شده خانم؟ چرا اینقدر آشفته احوالید؟ زندایی که اصلا حال و حوصله ی حرف زدن نداشت، با صدایی گرفته گفت -هیچی، چیزی نیست. برو به کارا برس زینت که بی حوصلگی زندایی رو دید، دیگه اصراری نکرد. چَشمی گفت و به آشپز خونه برگشت از پشت سر خم شدم و به نیم رخ زندایی کردم. -ببرمتون توی اتاق؟ می خواید دراز بکشد؟ سری تکون داد و با بغضی که دوباره فعال شده بود گفت -نه، نمی خوام بخوابم و اشکها یکی پس از دیکری روی گونه هاش جاری می شدند. چند قدم جلو رفتم و روبروش نشستم -گریه نکنید، براتون خوب نیست. فعلا که بخیر گذشت با گریه لب باز کرد و گفت -من تا حالا ظلم و نامردی زیاد دیدم، ولی خود خدا می دونه هیچ وقت لب به نفرین کسی باز نکردم. هیچ وقت بخاطر بی توجی و کم توجهی بچه هام نفرینشون نکردم، همیشه می گفتم خدایا خودت دیدی منصور این بچه ها رو از آغوش من جدا کرد. یه راه برای برگشتنشون بذار. گریه اش بیشتر شد و گفت -ولی امروز جیگرم از مهران خونه.‌ گریه کردم التماسش کردم گوش به حرفم نداد. جلو چشمم ماهان رو میزد من دیگه نمی تونم ببخشمش ولی دهانم به نفرین هم باز نمیشه. فقط سپردمش به خدا متاسف سری تکون دادم و گفتم -اصلا وسط هفته شما چرا رفته بودید امامزاده. اونجا خیلی خلوت بود. آب بینیش رو بالا کشید و گفت -ماهان می خواست بره بیرون گفت بریم با هم یه دور بزنیم. یکم که رفتیم گفت یکی داره دنبالمون میاد. چند دقیقه تو خیابونا گشتیم تا ما ر و گم کنه. منم می خواستم رد گم کنیم، گفتم بریم امامزاده، دیگه اونجا نمیاد دنبالمون . اما اشتباه کردم تا ر فتیم ، مهران اومد سر وقت ماهان و به اون نوچه هاش گفت بزننش. زندایی خیلی دلش پر بود و کلی درد دل کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# زندایی لحظه ای آروم و قرار نداشت. نگران ماهان بود و تا به خونه بیاد سه بار به حاج عباس زنگ زدیم. تو این فاصله به بابا هم زنگ زدم و ماجرا رو براش گفتم. چند ساعتی گذشته بود که صدای زنگ آیفن بلند شد. زینت مشغول بود و من آیفن رو برداشتم -کیه؟ -باز کن دخترم، ماییم این صدای حاج عباس بود در رو باز کردم و رو به زندایی گفتم -بالاخره اومدند. نگاه نگرانش رو به در داد و صندلیش رو سمت در هدایت کرد. من هم جلو رفتم و کنارش ایستادم. ماهان با احتیاط وارد حیاط شد لنگان لنگان جلو اومد، حاج عباس هم با فاصله ی خیلی کمی پشت سرش میومد و مراقبش بود. دو تا چسب روی صورتش بود و آثار ضربه هایی که خورده بود کاملا مشخص بود. یه دستش رو تا مچ باند بسته بود و یک پاش هم لنگ می زد. حاج عباس جلوی پله ها دستش رو گرفت و ماهان یکی یکی پله ها رو با پای لنگش بالا اومد. روبروی در سالن ایستادتد. نگاه نگران زندایی آروم اروم از سر تا پای پسرش رد شد و باصدای لرزونی گفت -خوبی مادر؟ ماهان ، علیرغم تحمل دردی که توی چهره اش کاملا مشخص بود، سری به علامت مثبت تکون داد و چیزی نگفت حاجی خنده ی صدا داری کرد و گفت -نگران نباشید آذر خانم، این آقا ماهان الان سالم تر از من و شماست. نیم نگاهی به صورت ماهان انداخت و با همون لحن گفت -فقط می خواست تلافی غوره رو سر کوره دربیاره. یکی دیگه زده لت و پارش کرده، اونوقت آقا کم مونده بود ساختمون درمانگاه رو روی سر دکتر و پرستارش خراب کنه. زندایی لبخند تلخی زد و دستی زیر چشمش کشید -خیلی زحمت کشیدید حاج آقا، بفرمایید حاجی یا اللهی گفت و پشت سر ماهان واردسالن شد. ماهان روی مبلی نشست و یه پاش رو دراز کرد. حاج عباس هم با فاصله کتار ماهان نشست. به گفته ی حاجی، خوشبختانه ماهان دچار آسیب جدی نشده بود. چند دقیقه ای به شرح و ما وقع ماجرا گذشت و با پذیرایی های زینت ادامه پیدا می کرد بالاخره حاجی تصمیم به رفتن گرفت و از جا بلند شد. -خب دیگه آذر خانم، اگه امری ندارید من رفع زحمت کنم. ماهان هم باید استراحت کنه. -زحمت کشیدید حاج آقا، واقعا نمی دونم چجوری باید این همه لطف شما را جبران کنم. حاجی در حالی که تسبیحش رو بین دو دستش می چرخوند لبخندی زد -کاری نکردم، خدا رو شکر که بخیر گذشت و این جوون هم حالش خوبه. این رو گفت و نگاهش رو به من داد -ثمین خانم من دارم میرم، شما با من میای یا میمونی پیش آذر خانم؟ قطعا با وجود ماهان، تصمیم به موندن نداشتم. نگاهم چند بار بین حاجی و زندایی جابجا شد و گفتم -نه، منم باهاتون میام. جلو رفتم و دستی رو شونه ی زندایی گذاشتم -من دارم میرم، ولی اگه کاری داشتید بهم زنگ بزنید. فعلا یه چند روزی اینجا هستیم . لبخندی نثار نگاهم کرد و گفت -برو عزیزم، خیلی زحمت کشیدی. بوسه ای از روی روسریش برداشتم. لحظه ای نگاهم سمت ماهان چرخید که از بالای چشم نگاهم می کرد. زود نگاه ازش گرفتم و خداحافظی کردم و سمت در رفتم. حاج عباس هم بعد از خداحافظی مفصلی با ماهان و بعد از کلی سفارش بیرون اومد و با هم راهی خونه شدیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین معلم 🔹بخش‌هایی از سخنان مادر رهبر انقلاب دربارهٔ روش تربیت فرزندانشان به مناسبت سالگرد وفات مرحومه میردامادی، مادر رهبر انقلاب @Farsna
عزیزانی که میخوان مثل پارسال و سال های گذشته برای واریزی کمک هزینه های سفر کربلا کنارمون باشن یا علی بگید چیزی تا اربعین نمونده ها باکمترین مبلغ هم شده سهیم بشیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از  حضرت مادر
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خون‌ دل‌ خوردم‌ علی‌ تا که‌ تو‌ آقا‌ شده‌ای پدرت‌ پیر‌ شــــــده‌ تا‌ که‌ تو‌ رعنا‌ شده‌ای... 📌وداع سوزناک پدر شهید عباس بابایی با فرزندش...
💢امشب اول ماه صفر هست💢 🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه ⤵️ اولین روز ماه صفر برای دفع بلا حتماً نماز اول ماه قمری رو بخوانید وصدقه بدهید تا از سنگینی ماه صفر و بلاها و اتفاقات بد ایمن باشید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س) صدقه اول ماه فراموش نشه اَللّهُمَ عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرَج
روزهای التهاب🌱
﷽ #صدقه‌اول‌ماه‌صفر 💢امشب اول ماه صفر هست💢 🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه ⤵️ ا
صدقه اول ماه فراموش نشه دوستان اگر موافق باشید صدقه ها برای زائران اربعین هزینه بشه