روزهای التهاب🌱
🎥 اولین معلم 🔹بخشهایی از سخنان مادر رهبر انقلاب دربارهٔ روش تربیت فرزندانشان به مناسبت سالگرد وفات
شاخه گل صلوات هدیه می کنیم به روح ملکوتی مادر بزرگوار رهبر انقلاب🌸🌸
عزیزانی که میخوان مثل پارسال و سال های گذشته برای واریزی کمک هزینه های سفر کربلا کنارمون باشن یا علی بگید چیزی تا اربعین نمونده ها باکمترین مبلغ هم شده سهیم بشیم
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از حضرت مادر
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خون دل خوردم علی تا که تو آقا شدهای
پدرت پیر شــــــده تا که تو رعنا شدهای...
📌وداع سوزناک پدر شهید عباس بابایی با فرزندش...
#شهید_عباس_بابایی
﷽
#صدقهاولماهصفر
💢امشب اول ماه صفر هست💢
🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه
⤵️ اولین روز ماه صفر برای دفع بلا
حتماً نماز اول ماه قمری رو بخوانید وصدقه بدهید
تا از سنگینی ماه صفر و بلاها
و اتفاقات بد ایمن باشید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س) صدقه اول ماه فراموش نشه اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
روزهای التهاب🌱
﷽ #صدقهاولماهصفر 💢امشب اول ماه صفر هست💢 🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه ⤵️ ا
صدقه اول ماه فراموش نشه
دوستان اگر موافق باشید صدقه ها برای زائران اربعین هزینه بشه
هدایت شده از دُرنـجف
sticker_mazhabi(31).mp3
6.76M
🎧 الوِداع ماهِ مُــحَرّم مـاهِ گِــریِه مـاهِ ماتَــم
حَسـرَتِش رویِ دِلَـم موند کِه شَـباش بِمـیرَم از غَـم
کـاش میـشُد بَرات بِـمیرَم... 😭
🎙کربلایی #سید_امیر_حسینی
#الوداع_ماه_محرم
#پیشنهاد_دانلود 👌
📌گوش کنید مناسبه امشبه 😔
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوشصتوسه
شب اول ماه مهمانی خدا رسیده بود و اولین سحری این ماه رو مهمون محبوبه خانم و حسین آقا بودیم.
تو این چند روز مدام با زندایی تماس تلفنی داشتم و جویای حالش می شدم.
یکی دو بار، وقتی بابا و حسین آقا برای انجام فیزیوتراپی می رفتند، من رو هم همراه خودشون تا خونه ی زندایی بردند.
یکی دو ساعتی کنارش می موندم و وقتی کار بابا تموم می شد، باهاشون برمی گشتم.
اروم و بی صدا از جام بلند شدم و چادرم رو سرم کردم.
کلید و گوشیم رو برداشتم و خواستم از پله ها پایین برم که صدای بابا رو شنیدم.
-ثمین؟
راه رفته رو برگشتم به سمت اتاق رفتم.
-سلام بابا، بیدارتون کردم؟
در حالی که سعی می کرد از جا بلند بشه گفت
-نه، خودم بیدار شدم
-الان که تا اذان وقت هست، فعلا بخوابید.
-تو کجا میری؟
-دیشب محبوبه خانم گفت سحری آماده می کنه، نذاشت من چیزی بپزم.
الان داشتم می رفتم پایین.
خنده ای کرد و با تکیه به عصاش از جا بلند شد
- به به عجب دختری.
فقط، بفکر خودتی؟ نکنه انتظار داری من بی سحری روزه بگیرم؟
قدمی جلو رفتم و با تعجب گفتم
-مگه شما می خواید روزه بگیرید
-مگه نباید بگیرم
-نه که نباید بگیرید، شما با این حالتون چجوری می خواید روزه بگیرید آخه؟ براتون خوب نیست
عصاش رو زیر دستش تنظیم کرد و صاف نگاهم کرد
-ببخشید شما خدایی یا مرجع تقلیدی که حکم میکنی نباید بگیرم؟
کلافه سری تکون دادم و گفتم
-نه خدا راضیه، نه مرجع تقلید اجازه داده آدم مریض روزه بگیره.
اخم نمایشی کرد و گفت
-خودت مریضی!
این چجور حرف زدن با باباته؟
با همون کلافگی گفتم
-منظور من اینه که...
-منظورت رو فهمیدم، ولی من حال خودم رو بهتر از هر کسی می دونم.
الانم حالم خوبه، مشکلی هم برای روزه گرفتن ندارم.
فعلا روز اول ماه رو میگیرم، اگه دیدم نمی تونم دیگه نمی گیرم.
گفت و از کنارم رد شد و از اتاق بیرون رفت.
نفسم رو سنگین بیرون دادم و دنبالش رفتم تا شاید بتونم منصرفش کنم.
-بابا، شما هنوز بدنت ضعف داره نمی تونید...
حرفم رو قطع کرد و به شوخی گفت
-اینقدر برای من حکم و فتوا صادر نکن دختر.
حالا خوبه قراره بریم سر سفره ی محبوبه خانم بشینیم، اگه قرار بود خودت یه لقمه سحری به ما بدی چقدر غر می زدی دیگه؟
دیگه حریفش نمی شدم.
از اون وقتهایی بود که کار خودش رو می کرد.
لبهام رو روی هم فشار دادم و دنبالش راه افتادم
-امان از دست شما بابا
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
﷽
#صدقهاولماهصفر
💢امروز اول ماه صفر هست💢
🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه
⤵️ اولین روز ماه صفر برای دفع بلا
حتماً نماز اول ماه قمری رو بخوانید وصدقه بدهید
تا از سنگینی ماه صفر و بلاها
و اتفاقات بد ایمن باشید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی عزیزان اگر بیشتر جمع شد برای کارهای خیر دیگه ای هزینه میشه https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س) صدقه اول ماه فراموش نشه اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
روزهای التهاب🌱
﷽ #صدقهاولماهصفر 💢امروز اول ماه صفر هست💢 🔹صدقه و خواندن دعای هر روز ماه صفر فراموش تون نشه ⤵️
*مادرم کرده سفارش که بگو اول ماه
بابی انت و امی یا اباعبدالله...
در اول هر ماه قمری صدقه برای سلامتی صاحب العصر و الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف فراموش نشود.
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
#اول_ماه
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوشصتوچهار
روزهای ماه رمضان هم در حال گذر بود و تا چشم بهم گذاشتیم پنج روز از ماه عزیز خدا سپری شده بود.
بابا هم با تشخیص دکترش، راضی شده بود با یکی دو روز فاصله روزه هاش رو بگیره و تمام ماه رو روزه نگیره.
بعد از ظهر بود و بابا و حسین آقا آماده ی رفتن به مطب دکتر.
شب قبل با بابا صحبت کرده بودم و اجازه داده بود امروز هم سری به زندایی بزنم.
چادرم رو سر کردم و با عجله از پله ها پایین دویدم که محبوبه خانم صدام زد.
ظرفی که توی دستش بود رو سمتم گرفت و گفت
-ثمین جان، برای افطار یکم حلیم درست کردم. اینم ببر برای آذر خانم.
-چشم، دست شما درد نکنه.
-خواهش می کنم، برو به سلامت
با عجله سوار ماشین شدم و راه افتادیم.
بابا نگاه از بیرون برداشت و رو به من گفت
-ثمین به آذر خانم زنگ زدی؟ مطمئنی کسی خونه شون نیست.
-بله بابا، خیالتون راحت.
سری تکون داد و گفت
-پس هر وقت کارمون تموم شد زنگ می زنیم، آماده باش بیایم سراغت.
-چشم
حسین آقا نگاهی توی آینه کرد و گفت
-البته شاید امروز یکم دیر تر برگردیم، چون اول باید بریم عکس رادیولوژی بگیریم بعد ببریم دکتر ببینه.
اگه دیر اومدیم نگران نشو.
-باشه، اگه دیدم داره دیر وقت میشه خودم آژانس می گیرم برمی گردم.
ماشین جلوی خونه ی زندایی متوقف شد، از بابا و عمو حسین خداحافظی کردم و پیاده شدم.
زنگ رو زدم و بلافاصله در باز شد.
زندایی روی صندلی چرخدارش جلوی در سالن منتظرم بود و با لبخند مهربونی ازم استقبال کرد.
-سلام، خوبید زندایی؟
-سلام عزیز دلم، مگه میشه تو بیای من خوب نباشم؟ بیا تو عزیزم.
نگاهی به اطراف سالن انداختم و گفتم
-تنهایید؟
-آره، زینت امروز می خواست بره خونه خواهرش نذری داشتند.
تا ظهر اینجا بود صبحونه و ناهار ماهان رو آماده کرد و رفت.
با این حرفش حدس زدم که دوباره امروز هم روزه گرفته.
دلخور نگاهش کردم و گفتم
-ناهار شما چی پس؟
با لبخند عمیقی نگاهم کرد و گفت
-تو نگران چی هستی؟
ظرف حلیم رو روی میز،گذاشتم رو روی مبل روبروش نشستم. و درمونده گفتم
-نگران شما، من از اول ماه رمضون دارم از دست شما و بابام حرص می خورم.
بازم بابا گوش به حرف دکترش داد قرار شد هر روز رو روزه نگیره.
ولی شما اصلا حاضر نیستید از دکترتون بپرسید.
-منم که هر روز نمی گیرم.
-شاید همینقدرش هم براتون ضرر داشته باشه.
شما عمل سنگینی کردید، تازه یکم حالتون خوب شده چرا بفکر خودتون نیستید؟
مکثی کردم و از جام بلند شدم
-اصلا یا همین الان با هم بریم پیش دکترتون، یا من برمی گردم خونه دیگه هم نمیام اینجا.
خنده ی صدا داری که کمتر ازش دیده بودم کرد و گفت
-خب حالا چرا قهر می کنی؟ من که چیزیم نیست. حالمم خوبه.
جلو رفتم و روبروش روی زمین نشستم.
ملتمس گفتم
-خدا رو شکر که حالتون خوبه، منم حال خوبتون رو می خوام. پاشید یه سر بریم پیش دکتر تا خیال هر دومون راحت بشه.
با لخند روی لبش، دستی نوازشوار روی سرم کشید و گفت
-من که دلم نمیاد ناراحتی دختر قشنگم رو ببینم، چشم الان آماده میشم بریم. خوبه اینجوری؟
اینبار من با لبخند رضایتم رو اعلام کردم
-پس من برم لباسهاتون رو بیارم.
وارد اتاقش شدم و یکی یکی لباسهاش رو از کمد بیرون آوردم.
-همین روسری رو می پوشید دیگه؟...
خواستم روسری رو نشونش بدم که زندایی رو روی ولیچرش ندیدم.
چند قدم جلو رفتم و گفتم
-زندایی؟ کجایی؟
-اینجام عزیزم، فکر کنم اون روز که باماهان رفتیم بیرون کیفم رو گذاشته تو اتاقش میرم اونو بیارم.
دیدمش که واکر به دست به سختی از پله ها بالا می رفت.
متعجب جلو رفتم و گفتم
-وای چکار می کنید زندایی؟ خیلی خطر داره، خب بیاید من میرم میارم.
خنده ای کرد و گفت
-اون اتاق وسایل ماهانه، نمی دونم چه بازار شامی درست کرده اون تو.
خودم برم بهتره.
-پس احتیاط کنید
-حواسم هست، چند بار این پله ها رو بالا پایین رفتم. نگران نباش.
روی مبل نشستم و منتظر موندم تا زندایی برگرده.
چند دقیقه نگذشته بود که صداش رو شنیدم.
سراسیمه صدام زد
-ثمین... ثمین بیا اینجا...
هراسون بلند شدم و نفهمیدم چجوری پله ها رو بالا رفتم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت##هزاروششصدوشصتوپنج
زندایی بین چهارچوب در اتاق ایستاده بود و نگاهش به من بود.
هم نگاهش مضطرب بود، هم لبخند روی لبش!
گنگ و مبهوت گفتم
-چی شده زندایی؟ فکر کردم خدایی نکرده خوردید زمین.
یه دستش رو دراز کرد و با همون حالی که داشت گفت
-نه...نه بیا...بیا اینجا رو ببین
کنجکاو جلو رفتم، توی اتاق ماهان چی دیده بود که اینجور به تلاطم بود و از من هم می خواست ببینم؟
کنار چهار چوب در ایستادم و گفتم
-چی رو ببینم؟
به داخل اتاق اشاره کرد و گفت
-بیا تو، اینجا رو ببین
با تردید قدم داخل اتاق گذاشتم، برخلاف انتظار زندایی اتاق مرتب بود.
فقط یه سینی حاوی یه لیوان چایی و نون و کره و مربا رو میز کنار تخت بود و یه سینی بزرگتر حاوی دوتا بشقاب پر از برنج و خورشت قیمه و سبد سبزی و پیاله ی ماست کنارش بود که همه دست نخورده باقی مونده بود، روی زمین پایین تخت گذاشته شده بود.
حتی قاشق های داخل سینی هم، هنوز تمیز بودند.
اما نمی فهمیدم اینها چرا اینقدر زندایی رو به تعجب وا داشته بود.
نگاه گنگ و سوالیم رو به چشمهاش دادم و خودش متوجه سوال نگفته ام شد.
کمی خودش رو جلو تر کشید و هیجان زده گفت
-ببین اونا رو، ماهان نه صبحانه خورده نه ناهار.
اصلا دست به هیچ کدوم نزده.
باز هم متوجه منظورش نشدم و گفتم
- الان شما نگران گرسنگی ماهانید؟
خب...خب شاید بیرون یه چیزی خورده اشتها نداشته. اینکه نگرانی نداره.
چند بار نگاهش بین سینی های غذا و صبحانه جابجا شد و با همون هیجان گفت
-نه، نگران غذا خوردنش نیستم.
ولی اینکه چیزی نخورده یعنی شاید...شاید روزه اس...آخه من ماهان رو می شناسم...از وقتی اومده اینجا غذای بیرون نمی خوره...ناهار و شامش هم باید سر وقت آماده باشه وگرنه داد و بیداد راه میندازه...ولی الان...
دیگه نتونست حرفش رو ادامه بده
لبخندش عمیق تر شد و چشمهاش به آب نشست
-یعنی...یعنی واقعا روزه اس؟
یعنی بچم روزه گرفته؟ ای خدا... من دیگه چی بخوام ازت که بهم نداده باشی؟
نمی دونم تعجب من از این حالش زندایی به جا بود یا نه؟
دستی روی شونه اش گذاشتم و گفتم
-زندایی، حالا شاید...
اما اونقدر از دیدن این صحنه و فکرهایی که به ذهنش رسیده بود، به وجد اومده بود که نذاشت حرفم رو بزنم
-نه ثمین، شاید نداره...مطمئنم بچم روزه گرفته.
چند روز پیش هم زینت گفت یواشکی دیده داره تو حیاط وضو می گیره.
من باورم نشد.
نگاهش رو به بالا داد و دوباره خدا رو شکر کرد
-خدایا شکرت، خدایا ازت ممنونم که نمردم و این روز رو دیدم.
دوباره نگاهش رو به نگاه متعجبم داد و دستپاچه گفت
-الهی بمیرم، بچم که سحری نخورده.
حتما تا افطار خیلی ضعف می کنه.
برم...برم برای افطار یه چیزی آماده کنم بچم میاد گرسنه اس.
و بلافاصله واکرش رو بیرون گذاشت و سعی دلشت زودتر خودش رو به آشپز خونه برسونه.
سریع دنبالش رفتم و دستش رو گرفتم
-عجله نکیند، روی پله ها خطر داره. بذارید کمکتون کنم.
شرایط عضویت کانال Vip #باعشقتوبرمیخیزم در لینک زیر😍😍👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫