eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8.1هزار دنبال‌کننده
496 عکس
118 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
دوستان برای که خانواده ش توانایی خرید رو ندارن فعلا ۷میلیون۳۰۰هزارتومن جمع شده هر عزیزی هرچقد در حد توانش هست کمک یا صدقه بده که بتونیم چند قلم از وسایل اولیه براشون بخریم بتونن زودتر برن سر خونه زندگیشون به نیابت از و یا یاعلی بگید و کمک کنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه 5894631547765255 محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c دوستان اگر واریزی ها بیشتر باشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مکالمه ی این مادر و پسر طولانی شده بود و هر لحظه حال زندایی بدتر می شد. من هم نگران فقط نگاهش می کردم و دوباره راه اشکهام باز شده بود زندایی که انگار احساس تنگی نفس می کرد، دست روی سینه اش گذاشت و حیرون و آشفته حال با گریه گفت -چی داری میگی؟ تو چکار کردی؟ چرا موندی تهران؟ اصلا اگه قرار بود بمونی چرا من و سوار ماشین کردی؟ نمی دونم چه جوابی شنید که درمونده ناله زد -ماهان، نکن با من اینجوری، به خدا یه اتفاقی برات بیوفته من دیگه طاقت نمیارم، من میریم. این رو گفت و گریه امونش رو برید و گوشی از دستش رها شد. هر دو دستش رو روی صورتش گذاشت و گریه می کرد. جلوی پاش نشستم و گوشی رو برداشتم و کنار گوشم گذاشتم. ماهان داشت حرف می زد -...شنیدی مامان؟ گوشی رو از گوشم فاصله دادم و سمت زندایی گرفتم و با بغض لب زدم -زندایی، صحبت کنید اما انگار دیگه نمی خواست حرف بزنه، گوشی رو روی حالت بلند گذاشتم و جلو گرفتم. دوباره صدای ماهان رو شتیدم که با لحنی دلجو گفت -الو، مامان. می شنوی چی می گم؟ با صدای لرزون از بغض لب زدم -زندایی داره میشنوه چند لحظه صدایی نیومد و لحن ماهان تغییر کرد و به شوخی گفت -ای بابا چقدرم ناز داری آذر خانم، منصور نازت رو نخریده، حالا من باید جورش رو بکشم؟ زندایی که هم نگران بود و هم از کار پسرش شوکه و ناراحت شده بود، با حرص گوشی رو از دستم کشید و گفت -ماهان هیچی نگو، میام یه جوری میزنم تو دهنت... صدای قهقه ی ماهان بلند شد -ای بد بخت ماهان باید برم بهزیستی خودم رو به عنوان بچه ی بد سرپرست معرفی کنم. هر دوتون فقط زورتون به من رسیده می خواید من رو بزنید. زندایی وسط گریه هاش خنده ی پر بغضی کرد و آروم گفت -دیوونه، تو هیچ وقت آدم نمیشی. -من که خَرتم آذر خانم. الان اگه نمیزنی دیگه گریه نکن. مگه از پارسال همش نمیگفتی دلت اونجاست و دوست داری زودتر بری. خب برو دیگه، اوقات خودتم تلخ نکن. زندایی دلخور جواب داد -اینجوری برم؟ تنهایی؟ ماهان مکثی کرد و گفت -تنها که نیستی، یکی کنارت هست که مطمئنم مثل جونش ازت مراقبت می کنه. خودت که بهتر از من می دونی! زندایی نگاه خیسش رو به چشمهای پر اشکم داد و لبخند تلخی زد -دلم می خواست تو هم باشی، الان تو اونجایی. من دلم هزار راه میره. چکار کنم؟ -تو دعا کن، از همون دعاهایی که سر جانمازت می کردی. یادته می گفتی همه ی این سالها دعام میکردی و حالا مستجاب شده؟ خب بازم دعا کن دعا کن بتونم کاری که شروع کردم رو تمومش کنم. -من می ترسم ماهان، بهم قول بده سراغ منصور نمیری! هیچ جوابی از ماهان نیومد و زندایی نگران تر و درمونده تر از قبل صداش زد -ماهان؟ قول بده؟ -قول میدم تا برگردی همه چیز رو تموم کرده باشم. من خسته شدم مامان، نمی تونم تو این برزخ زندگی کنم. باید تلکیف خودم رو معلوم کنم، خسته شدم از بس این مدت جنگیدم و بلاتکلیف بودم. تو نگران هیچی نباش. باشه؟ زندایی کلافه سری تکون داد -چی بهت بگم آخه؟ تو که کار خودت رو می کنی. می سپرمت به همون آقایی که تو رو به من داد، فقط مراقب خودت باش. -هستم، تو هم مراقب خودت باش تا خیال منم اینجا راحت باشه بالاخره با هم خداحافظی کردند و زندایی تماس رو قطع کرد. نگاهش رو به من داد و گفت -تو می دونستی؟ بی حرف سر به زیر انداختم و چیزی نگفتم. -آذر خانم حالتون خوبه؟ می تونید سوار ماشین بشید؟ با صدای بابا، هر دو نگاهش کردیم. اون هم نگران و متاسف بود. -ماهان خودش خواست که بمونه، ما هم سعی کردیم منصرفش کنیم ولی اون تصمیم خودش رو گرفته بود. الانم شما فقط براش دعا کنید، ان شاالله همه چیز ختم به خیر بشه. بابا این رو گفت و نگاهش رو به من داد -همه دارند می رند، برید سوار ماشین بشید. منم میام تو ماشین شما. چَشمی گفتم و پشت ویلچر زندایی ایستادم و راه افتادیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت به کمک نرگس، زندایی رو سوار ماشین کردیم و دوباره پایین رفتم. حاج عباس چند نفر از مسافرا رو صدا زد و به سمت اتوبوس اومد. نگاه مهربونی به من کرد و گفت -چرا سوار نمی شی دخترم؟ -بابا گفت میاد تو این اتوبوس موندم بیاد کمکش کنم سوار بشه. لبخندی زد و گفت -از اول قرار بود بین راه چند نفر رو جابجا کنیم، همه مسافرا که بیاند جابجا میشیم و من و آقا رحمان میایم تو این اتوبوس. شما نگران نباش آقا رحمان هر کاری داشته باشه خودم هستم، اگر هم کمک لازم داشتم به امیر حسین می گم. تو این سفر آذر خانم تنهاست و الان هم بخاطر پسرش خیلی ناراحته. تو و نرگس حواستون به آذر خانم باشه نگران پدرت هم نباش. متقابلا لبخندی زدم و از این همه مهربونی و محبتش تشکر کردم و سوار ماشین شدم. حاج عباس چند نفر رو جابجا کرد و خودش و بابا تو اتوبوس ما نشستند. چقدر خوب بود که بابا اومد اینجا اینجوری خیالم راحت تره. زندایی هم کنارم نشسته بود و نگاه غصه دارش رو به بیرون داده بود. نمی دونستم چی باید بهش بگم؟ ولی میفهمیدم که الان چقدر نگران پسرشه. نگاه از بیرون گرفت و با صدای گرفته ای صدام زد -ثمین؟ -جانم؟ -تو از کی می دونستی ماهان همراهمون نیست؟ چرا چیزی نگفتی؟ بلافاصله نگاه ازش گرفتم و سر به زیر انداختم. نمی خواستم متوجه حال درونم بشه. نمی خواستم بفهمه تمام اون گریه ها بخاطر حرفهای ماهان بود. -من...همون موقع که...می خواستیم راه بیوفتیم فهمیدم. آه عمیقی کشید و گفت -ماهان خودش به همه سپرده به من چیزی نگند.‌ ولی کاش می دونستم و نمیذاشتم تنها بمونه. کاش الان هم راهی داشتم و برمی گشتم. لبخند بی جونی زدم و گفتم -دلتون میاد؟ دارید یبار دیگه دیگه کربلا. الان دلتون میاد برگردید؟ بغض دار نگاهم کرد و گفت -نه، دلم نمیاد. یه دلم کربلاست و لحظه شماری میکنم یک بار دیگه روبروی حرم آقام وایسم. یه دلمم پیش ماهانه، نگرانم ثمین! میترسم منصور و مهران بچم رو تنها گیرش بیارند و بلایی سرش بیارند. تو که نمی دونی اینا تو این مدت چه کارها که نکردند. اصلا انگار نه انگار که ماهان هم از خودشونه، انگار با دشمنشون طرفند. با این حرفهای زندایی، تشویش دل منم بیشتر می شد. با بغضی که به گلوم نشسته بود نگاهش کردم و دست روی دستش گذاشتم -بسپرید به خود امام حسین ان شاالله که اتفاقی نمیوفته. قطره ی اشکش روی گونه اش ریخت و سری تکون داد -همه دلخوشیم همینه که خود آقا هواش رو داره، حتما مراقبشه! دستم رو توی دستش گرفت و نگاهش رو به چشمهام داد. لبخند تلخی زد و گفت -چقدر خوبه که تو هستی، روزهایی که کنارم نبودی خیلی تنها بودم. حتی در مورد نگرانیهام نمی تونستم با کسی حرف بزنم. ولی تو همیشه به حرفهام گوش میدی و آرومم می کنی. خدا رو شکر که زهرا یه یادگاری برای من گذاشته وگرنه من دق می کردم. -دور از جونتون در طول مسیر با هم حرف می زدیم تا ایتکه خستگی راه غلبه کرد و زندایی خوابید. تقریبا همه ی همسفرا خواب بودند، حتی بابا. اما دوباره خواب با چشمهای من قهر بود و من توی تاریکی نگاهم رو به بیرون دادم. لحظه ای یاد حرفهای حاج عباس با سعید افتادم. قبل از اینکه سوار اتوبوس بشم حاجی رو به سعید گفت "-شما مطمئنی آقا سعید؟ -بله، خودش چیزی بهتون نگفت؟ حاجی کلافه سری تکون داد -نه، حرفی نزد اگه قلبش می دونستم حتما یه فکری میکردم. " یعنی اون حرفها در مورد ماهان بوده و سعید قبل از ما می دونسته ماهان قرار نیست بیاد؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
دوستان برای که خانواده ش توانایی خرید رو ندارن فعلا ۸میلیون۲۲۳هزارتومن جمع شده هر عزیزی هرچقد در حد توانش هست کمک یا صدقه بده که بتونیم چند قلم از وسایل اولیه براشون بخریم بتونن زودتر برن سر خونه زندگیشون به نیابت از و یا یاعلی بگید و کمک کنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c دوستان اگر واریزی ها بیشتر باشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از  حضرت مادر
رسول خدا (ص) فرمود: می دهد. دوستان مستند کمک های قبلی داخل کانال هست عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نزدیک اذان صبح بود که جایی نزدیک مرز مهران برای نماز توقف کردیم. بعد از نماز بقیه ی مسیر رو تا پایانه ی مرزی پیاده رفتیم تا به موکب ها مرزی رسیدیم. چقدر دلم برای دیدن این صحنه ها و شور و حال اربعینی مردم تنگ شده بود. پارسال همینجا بود که دل نگران زندایی بودم تا بالاخره همراه با ماهان به ما ملحق شدند. ناخوداگاه یاد رفتارهای ماهان افتادم که چقدر اینجا موندن بهش سخت گذشته بود و از همین اول مسیر سر ناسازگاری داشت. دسته های ویلچر توی دستم، خم شدم و رو به زندایی با لبخند گفتم -اینجا رو یادتونه؟ پارسالم همینجا اومدیم اونم لبخند پر بغضی زد و سری تکون داد -آره، پارسال فکر می کردم اولین و آخرین باریه که تو این مسیر میام. هم حال جسمیم خیلی بد بود و هم حال روحیم. همین که تو مسیر کربلا بودم راضی بودم حتی اگه مرگم می رسید. اصلا فکرشم نمی کردم زنده بمونم و دوباره بتونم این راه رو بیام. -ان شاالله آقا بطلبه هر سال بتونیم بیایم، من که دلم یک ذره شده بود برای همه این صحنه ها تا برسم به کربلا. آه عمیقی کشید و گفت -فقط جای ماهانم خیلی خالیه -ثمین، تو دیگه خسته شدی بذار یکم من کمکت کنم با صدای نرگس سرچرخوندم. برای کمک اومده بود و همسرش هم با امیر حسین کمی اون طرف تر بودند -نه عزیزم دستت درد نکنه، خودم زندایی رو میبرم. جلو اومد و دسته های ویلچر رو گرفت -با منم تعارف داری؟ اصلا منم دلم برای آذر خانم تنگ شده می خوام یکم با هم حرف بزنیم. این رو با خنده گفت و با چشم و ابرو اشاره ای به جلو تر کرد -تو برو پیش بابات، فکر کنم بنده خدا خسته شده تنها اونجا نشسته نگاهم رو به بابا دادم، کنار جاده روی سکویی نشسته بود و نگاهش به اطراف بود. -برو ثمین جان، دیگه حالا که نرگس خانم به زحمت افتاده تو هم برو ببین پدرت کاری نداشته باشه -زحمتی نیست آذر خانم نرگس این رو گفت و ویلچر رو به جلو هدایت کرد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -خوبید بابا؟ چرا تنها نشستید؟ بابا نگاهم کرد و نیم نگاهی هم به زندایی که با نرگس مشغول صحبت بود انداخت و لبخندی زد -داشتم با سعید حرف می زدم، حاجی هم گفت میره این طرفا ببینه کجا صبحونه میدند. مکثی کرد و نگاهی به اطراف انداخت و گفت -چقدر شلوغه، این موکب دارها چجوری از این همه آدم پذیرایی می کنتد. لبختد عمیقی زدم و کنارش نشستم -حالا کجاش رو دیدید؟ بذارید از مرز رد بشیم، اونوقت می بینید موکب دارای عراقی و ایرانی چجوری خودشون رو واسه مهمونای امام حسین می کشند. آدم دلش می خواد کل این مسیر رو پیاده بره تا بتونه همه ی این صحنه ها رو ببینه. الحق و الانصاف عراقی ها برای زوار اربعین خیلی مایه میذارند. -عجب، پس بی دلیل نبود که از وقتی از کربلا برگشتی کلا از این رو به اون دو شدی اومدی حسابی عشق و صفا کردی اینجا هر دو خندیدیم و من از زیبایی هایی که در ادامه ی راه قرار بود ببینیم برای بابا میگفتم و اشتیاق بابا هر لحظه برای رفتن بیشتر می شد. بعد از یکی دو ساعت بالاخره از مرز ایران رد شدیم و وارد خاک عراق شدیم. و باز هم ماموران امنیتی ایران بودند که با دنیایی محبت، زائران رو برای این سفر بدرقه می کردند. هوای امسال گرمتر از پارسال شده بود و به محض ورودمون به خاک عراق، دوباره عده ای با بطری های آب خنک به استقبالمون اومدند. مسیر همون مسیر قبل بود اما شلوغ تر و پر شور تر. و دوباره صدای میزبانان عراقی فضا رو پر کرده بود -هله یا زائر...مای بارد...مای بارد... و چقدر دلم برای این خوش امد گویی هاشون تنگ شد بود. دوباره تو این مسیر یاد ماهان افتادم و بد خلقی هایی که کرده بود. همین جا بود که با غیظ بطری آب رو به کناری پرت کرد و نخورد. چقدر این کارهاش ناراحت کننده بود اما همون وقتی که ما از کارهاش ناراحت می شدیم و تحمل این رفتارهاش رو تداشتیم، امام حسین با لبخند نگاهش می کرد تا اینکه بالاخره دل ماهان رو هم اسیر خودش کرد. مثل همون روزهایی که با دل طغیانگر من راه اومده بود و با دست پر محبتش دستم رو گرفته بود من رو هم به اینجا کشونده بود. مثل دل این همه آدم عاشق که صید دام خوش صیادی شدند! یاد این چند بیت افتادم و با اشک زمزمه کردم تا مسیرم به درِ خانه‌ات افتاد حسین خـانه آباد شدم خـانه‌ات آبـاد؛ حسین صید عشق تو شدم عزّت و جاهم دادی جان فدای کرمت حضرت صیاد حسین دل نالایق من تا به غـمت گشت اسیـر تازه شد شهـرت من بـنـدۀ آزاد حـسین شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اینبار هم همسفرها به اختیار خودشون مسیر رو انتخاب کردند. عده ای مستقیم سمت کربلا رفتند و عده ای راهی نجف شدند. ما و خونواده ی حاج عباس همراه چند نفر دیگه مونده بودیم. حاجی از همه مشورت گرفت و با موافقت جمع قرار شد اینبار سفر رو از کاظمین و سامرا شروع کنیم و بعد به نجف بریم و بعد رهسپار راه کربلا بشیم تا شب اربعین به کربلا برسیم. بابا که ذوق زیارت داشت و فقط دلش می خواست زود تر بریم و بتونه همه جا رو زیارت کنه. زندایی هم که تو سفر قبلی نتونست زیارت سامرا و کاظمین بره، حالا خیلی هم خوشحال بود که قراره زائر اون چهار امام هم بشه. امیر حسین و نوید دنبال ماشین رفته بودند و چند دقیقه ای طول کشید تا برگشتند و نهایتا با مینی بوس راهی کاظمین شدیم. دو سه ساعتی بود که توی مسیر بودیم و همگی خسته از راه، خوابمون برده بود که ماشین با سرعت روی دست اندازی رفت و تکون شدیدی خورد. هراسون از خواب پریدم و اول از همه نگران بابا و زندایی شدم. چند لحظه طول کشید تا به خودم اومدم. همه ی مسافرا بیدار شده بودند و یکی دو نفر هم کمی غر غر کردند. صدای امیر حسین رو از پشت سرم شنیدم که با خنده می گفت -حیف که ماهان همراهمون نیومد، وگرنه کاری میکرد جرات نکنید بیشتر از چهل تا سرعت بگیرید. نوید هم با خنده در جوابش گفت -واقعا جاش خالیه، کاش امسال هم میومد. نمی دونم زندایی این حرفها رو شنید یا نه؟ ولی برای من هم خاطرات دوباره زنده شد. با یاد آوری رفتار ماهان با اون راننده ی بیچاره نا خوداگاه لبخندی روی لبم نشست. چقدر اون روز از دست اون راننده عصبانی شده بود. واقعا الان اگه بود چکار می کرد؟ -تو هم یاد کارای ماهان افتادی می خندی؟ با صدای زندایی متعجب سرچرخوندم و نگاهش کردم. لبخند عمیقی روی لبش بود و گفت -واقعا بچم جاش خالیه، خوبه که همسفرای قبلی همه جا ازش خاطره دارند حداقل حالا که خودش نیست یادش می کنند. خجالت زده نگاه از نگاهش گرفتم و گفتم -نه...من منظوری نداشتم...ببخشید... بدتر این بود که امیر حسین هم از پشت سرمون صدای زن دایی رو شنید و گفت -ببخشید آذر خانم، اگه شوخی کردیم ناراحت نشید. یکدفعه یاد ماهان افتادم. زندایی با لبخند پاسخ داد -نه پسرم چرا ناراحت بشم؟ خوبه که یادش می کنید، فقط هر جا هم رفتید زیارت یادش کنید و از طرف ماهان هم نائب الزیاره باشید -اون که حتما، مگه میشه یادش نباشیم؟ چند ساعتی توی راه بودیم و تو این چند ساعت بارها مهمانوازی عراقی ها رو دیده بودیم. بالاخره به مقصد رسیدیم و من در سومین سفرم، برای اولین بار زائر حضرت باب الحوائج و امام جواد می شدم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
امام صادق(ع)فرمودند: ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است. از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها عزیزان برای این خانواده ۱۰میلیون شصت ونودوسه هزار تومن جمع شده اگر براتون مقدوره و برای خرید و دختر این خانواده واریز کنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از  حضرت مادر
رسول خدا (ص) فرمود: می دهد. رفقا از تا هرچقد درتوانتونه یاعلی بگید واریز بزنید بتونیم قدمی برای این خانواده برداریم عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بالاخره به مقصد رسیدیم و من در سومین سفرم، برای اولین بار زائر حضرت باب الحوائج و امام جواد می شدم. باور کردنش برام سخت بود. من اینجا کنار حرم این دو امام عزیز عجب حال و هوای آشنایی...! اما این انگار فقط حال من نبود همه ی زایرا بادیدن این دو گنبد طلایی دلشون سمت گنبد طلایی مشهد پرکشیده بود اینجا خیلی بوی حرم امام رضا رو داشت. یادش بخیر آخرین باری که همگی به پابوس امام رضا رفته بودیم اون روزها مامان بود عزیز هم همراهمون بود. سعید و مرضیه تازه عقد کرده بودند و سمیه هنوز بچه نداشت. حتی عمه و محمود هم تو اون سفر بودند. حالا من اینجام و اونها نیستند و من به نیابت از همه دست روی سینه میگذارم و رو به این حرم باصفا از طرف همگی سلام میدم السلام علیک یا باب الحوائج یا موسی بن جعفر، السلام علیک یا محمد بن علی یا جواد الائمه این سلام ها رو دادم و با صدای لرزان بابا همنوا شدم السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد و می دیدم لرزش شونه های بابا رو. ویلچر زندایی رو حرکت دادم و سمت در ورودی راه افتادم. جلوی پاش نشستم و کفشهاش رو دراوردم -الهی که عاقبت بخیر بشی دخترم. الهی بحق همین دو امام عزیز خیر از عمرت ببینی که تو این راه من رو هم با خودت همراه کردی. من تو خوابم نمیدیدم یه روز بتونم این جاها بیام. من همیشه می گم که این سفر رو از وجود تو دارم زندایی این حرفها رو با گریه می زد و مدام دعا می کرد. ایستادم و بوسه ای روی سرش زدم. -ممنون زندایی، ولی من کاره ای نیستم. یکی دیگه دعوتمون کرده کفشها رو تحویل کفشداری دادم و وارد حرم شدیم. اون شب رو کاظمین موندیم و تو موکب مجاور حرم مهمان شدیم. از موکب تا حرم فقط چند قدم فاصله بود. نیمه های شب بود که تقریبا همه خواب بودند و من خواب به چشمم نمیومد. دلم زیارت می خواست. از فرصت استفاده کردم و دوباره به قصد زیارت از موکب بیرون زدم. توی صحن حرم روبروی دو گنبد طلایی نشستم. حال خوب اینجا رو کجای دنیا داره؟! خوشا بحال ما خوشا بحال این زائرا که چنین بهشتی روی زمین داریم. سر به سمت آسمان بلند کردم و از عمق دلم خدا رو بخاطر این همه حال خوب شکر کردم. یکی دو ساعتی اونجا موندم و یه دل سیر زیارت کردم گرچه، دلم سیر نمی شد! مسیری که اومده بودم رو برگشتم و به موکب رسیدم. صبح شد و بعد از صبحانه ای که مهمان خادمان حرم کاظمین بودیم، سمت سامرا راهی شدیم. اصلا این حرمها هر کدوم صفای خاص خودش رو داشت. اما این شهر این حرم حس غربتی داشت که در بدو ورود عجیب دل ادم رو می گرفت. محال بود وارد این شهر بشی و چشمت ناخوداگاه دنبال گمشده ای نگرده! محال بود دلت نلرزه و زیر لب صاحبخونه رو صدا نزنی "یا اباصالح الهمدی" بخاطر شرایط خاصی که سامرا داشت، مثل خیلی از مسافرها توقفمون کوتاه و در حد دو سه ساعت بود. و دل کندن چقدر سخت بود! اما تمام دلخوشیمون این بود که بعد از اینجا، قراره مهمان خوان گسترده ی امیرالمومنین باشیم و دلمون بیقرار دیدن ایوون طلایی بود! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت به گفته ی حاج عباس، چیزی تا نجف راه نمونده بود و بی تاب رسیدن به خانه ی پدری بودیم. بابا روی صندلی جلوی من نشسته بود و سر به شیشه نگاهش به بیرون بود. کمی جلو رفتم و دست روی شونه اش گذاشتم -بابایی خوبید؟ تکیه اش رو از شیشه برداشت، دستم رو روی شونه اش گرفت و سرش رو به طرفم چرخوند. با لبخند نگاهم کرد -خوبم بابا، فقط موندم مات و متحیر انگار باورم نمیشه کجا اومدم. یه عمر دم از امیرالمومنین زدم یه عمر ارزوم بوده دیدن حرمش ولی الان مثل بچه ها دست و پام رو گم کردم و نمی دونم وقتی رسیدم حرم باید چی بگم؟ -میفهمم حالتون رو بابا جون ولی بذارید برسیم حرم یه جوری دلتون آروم میگیره که انگار همه ی عمرتون رو اونجا زندگی کردید. بابا نفس عمیقی کشید و نگاهم کرد و با خنده گفت -چه خوب که سفر اولی رو با تو اومدم، می خوام ببرمت روبروی حرم آقا و بگم این دختره همونیه که یبار گوشش رو پیچوندین برش گردوندید خونه حالا ببین چه بلبل زبونی میکنه برا من از حال و هوای حرم میگه خجالت زده گفتم -عه، بابا یادم نیارید دیگه. قیافه ای گرفتم و گفتم -بعدم کی گفته آقا گوش من رو پیچونده؟ برعکس، آقا دست کشید روی سرم و کلی هم محبت کردند به من تا برگشتم خونه. باز خندید و گفت -خدا رو شکر، چی بهتر از این؟ با صدای حاج عباس که کنار بابا نشسته بود، نگاهم رو از بابا گرفتم. -دخترم این گوشی رو بده به آذر خانم، ماهان پشت خطه. نمی دونم چرا با شنیدن این حرف دلم ریخت، گوشی رو با تعلل از حاجی گرفتم و رو به زندایی کردم -انگار آقا ماهان پشت خطه، با شما کار داره زندایی که انگار خیلی منتظر این تماس بود، سریع گوشی رو ازم گرفت و شروع به صحبت کرد -الو ماهان، توی مادر؟... با خوشحالی شروع به صحبت کرد. مکالمه اش خیلی طول نکشید اما از اینکه صدای پسرش رو شنیده بود خیلی خوشحال بود. می فهمیدم که چقدر نگرانشه و حالا کمی اروم گرفته بود. نزدیک غروب بود که به مقصد رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. شهر نجف خیلی شلوغ بود و مسیر زیادی رو برای رسیدن به حرم پیاده رفتیم. بابا شوق زیادی برای زیارت داشت و به محض اینکه جای مناسبی پیدا کردیم غسل زیارت کرد و اماده ی رفتن به حرم شد. بخاطر کثرت جمعیت، امکان زیارت برای ما نبود و آقایون راحت تر می تونستند وارد حرم بشند. اما ما به همین هم راضی بودیم که اینجا، توی شهر نجف، زیر سایه ی امیرالمومنین نفس می کشیم. دوشب مهمان نجف بودیم و با کسب اجازه از پدر، راهی حرم پسر شدیم و توی جاده ی بهشتیِ نجف تا کربلا قرار بود سه روز قدم برداریم و چقدر تشنه ی زیارت حضرت عشق بودیم. بعد از چند ساعت پیاده روی، قرار شد توی یکی از موکبها استراحت کنیم و بعد از نماز و ناهار به راهمون ادامه بدیم. کوله ها رو زمین گذاشتیم و جای استراحتی آماده کردیم و به زندایی کمک کردیم تا از ویلچرش پایین بیاد و کمی دراز بکشه. نرگس که پا به پای من و زندایی کمک می کرد، گفت -من برم ببینم حمام کجاست، همه مون یه دوش بگیریم بد نیست. بعد از چند دقیقه برگشت و قرار شد اول زندایی رو به حمام ببریم. نرگس همراهش رفت و من موندم تا لباسهاش رو اماده کنم. بین لباسهایی که قبلا براش شسته بودم می گشتم اما روسریش رو پیدا نمی کردم. مجبور شدم محتویات کوله اش رو بیرون بریزم. وسایلش رو خالی میکردم که پاکت کاغذی بزرگی توجهم رو جلب کرد. این دیگه چیه؟ پاکت رو بیرون اوردم و پشتش رو نگاه کردم و نوشته ی پشتش توجهم رو جلب کرد "برای ثمین" تازه یاد امانتی افتادم که ماهان گفته بود. چطور یادم رفته بود؟ چطور این چند روز که وسایل زندایی رو جابجا میکردم متوجهش نشدم؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چند لحظه نگاهم به پاکت توی دستم بود تمام وسایل زندایی رو نامرتب داخل ساکش گذاشتم و پاکت رو برداشتم. نفسم رو عمیق بیرون دادم. حتما ماهان نامه ای نوشته و حرفهایی که قبلا زده بود رو نوشته. اما از سنگینی پاکت معلوم بود بیشتر از یک نامه است. مردد بودم برای باز کردن در پاکت. با تعلل چسبی که روی درش چسبیده بود رو باز کردم ، چند تا کاغذ داخل پاکت بود، اول کاغذی که روی بقیه بود رو بیرون آوردم و تاش رو باز کردم. روش نوشته بود "سلام، خواستم اینا رو به سعید بدم اما ترسیدم ادمای منصور بفهمند و دوباره دردسر درست کنن، پس بهتر دیدم اینا رو دست تو بسپرم تا به خونوادت برسونی" کاغذ رو کنار گذاشتم و بقیه ی محتویات پاک رو بیرون اوردم. چندتا برگه بود و همه رو جابجا کردم. با نگاه به اون برگه ها، چشمهام از تعجب گرد شده بود اینا همون مدارکی بود که بابا توی تصادف گم‌کرده بود به اضافه ی سند املاکی که بنام مامان و عزیز بود و چند سال بود که مفقود شده بود. پس همه ی اینها دست دایی بوده و حالا ماهان همه رو برگردونده. مات و متحیر سندها و برگه ها رو جابجا میکردم که صدای خنده ی ماهان توی گوشم پیچید -یه کاری کردم که همین امروز فرداست که خبرش به منصور برسه، اونوقت خونم براش حلال میشه. با یاداوری این حرفش انگار تمام دلم ریخت. وای ماهان چکار کرده بود؟ دایی سالها دنبال این بود این املاک رو از مامان عزیز بگیره و داشت موفق می شد. اما حالا ماهان، همه ی رشته هاش رو پنبه کرده بود. محاله دایی بفهمه و ساکت بشینه محاله قید این املاک رو بزنه الان باید خیالم راحت باشه که بالاخره حق به حقدار رسید و املاک عزیز و مامان به ما برگشت. اما دلشوره و نگرانی عجیبی به دلم افتاده بود که تمام وجودم رو پر از تشویش کرده بود. نکنه واقعا دایی بلایی سر ماهان بیاره اونم بخاطر این مدارک وای وای اگه اتفاقی برای ماهان بیوفته و زندایی بفهمه بخاطر ما بوده اونوقت دیگه هیچ وقت نمی تونم تو روی زندایی نگاه کنم. حتی تصور چهره ی دایی وقتی بفهمه ماهان این مدارک دو برداشته به دلم ترس مینداره. خدایا خودت آخر این ماجرا رو ختم بخیر کن! -با تو ام ثمین! حواست کجاست؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با صدای نرگس نگاه از برگه های توی دستم برداشتم و مات و متحیر نگاهش کردم -چی؟ متعجب از رفتارم جلو تر اومد -وا، یک ساعته دارم صدات میکنم حالا میگی چی؟ لباسهای آذر خانم کو؟ بنده خدا مونده تو حموم تا تو بیای با همون حالت گنگ گفتم -لباسها؟ -تو خوبی ثمین؟ چته؟ -ها؟ آره، خوبم سریع ساک زندایی رو بیرون ریختم و هر لباسی دم دستم اومد به نرگس دادم -بیا اینا رو ببر نگاه خیره ی نرگس هنوز به من بود -چی شده ثمین؟ این کاغذها چیه ریختی دور خودت؟ دستپاچه شروع به جمع کردن برگه ها کردم -هیچی، هیچی تو برو لباسهای زندایی رو بهش بده من اینا رو جمع میکنم. باشه ای زیر لب گفت و به سختی نگاه از من گرفت و رفت. تو این دو روز موقعیت مناسبی پیدا نکردم تا بتونم درباره ی این سند ها با بابا صحبت کنم. بابا معمولا با حاج عباس جلو تر می رفتند و من و نرگس بخاطر زندایی گاهی عقب می موندیم و استراحت می کردیم. بالاخره بعدداز یکسال انتظار، دوباره به کربلا رسیدیم و دوباره چشممون به گنبد طلایی حضرت ابالفضل افتاد. شب اربعین بود و زمین کربلا مملو از عشاقی که از دور و نزدیک، خودشون رو به اینجا رسونده بودند. با این شلوغی و هجوم جمعیت، اصلا نمی شد سمت حرم رفت! حاج عباس همراهان رو جمع کرد گفت -الحمدلله به کربلا رسیدیم، اما می بیتید که خیلی شلوغه. ما احتمالا تا یک روز بعد از اربعین اینجا هستیم و توی یکی از موکبها اسکان میگیریم. یکم که حرمها خلوت بشه میتونیم برای زیارت بریم. ولی هر کسی امشب خواست، میتونه خودش بره زیارت... بعد از چند دقیقه صحبت و توصیه به مسافران همراهمون، توی خیابونهای شلوغ راه افتادیم و بالاخره به موکبی رسیدیم تا بتونیم شب رو اونجا بمونیم. جای زندایی رو آماده کردم -زندایی، بیاید یکم استراحت کنید اونقدر توی فکر بود که اصلا متوجه نشد. جلو رفتم و روبروش نشستم -زندایی، چیزی شده؟ نگران نگاهم کرد و گفت -دو روزه از ماهان بی خبرم، این چند روز مدام با حاجی در تماس بوده ولی دو روزه ازش خبر ندارم. چند بار هم از حاجی پرسیدم، اونم بی خبره. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# زندایی دلنگران بود و من هم کم دلشوره نداشتم. اما باید هر جور که بود زندایی رو آروم میکردم تا مبادا دوباره حمله های عصبی بعد از مدتها عود کنه. باهاش حرف می زدم و کمی که آروم شد داروهاش رو دادم و کمک کردم تا بخوابه. وقتی از حال زندایی خیالم راحت شد، چادر به سر کردم و از موکب بیرون زدم، جایی نزدیک در ورودی موکب، روی سکویی نشستم و از همین فاصله نگاهم رو به نور گنبد و گلدسته های حرم دادم. چقدر دلم می خواست الان توی بین الحرمین باشم. اما من همینجا هم راضیم همین که تو هوای کربلا نفس تازه میکنم همین که روی زمین کربلا قدم گذاشتم همین که اینجا هستم خدا رو شکر! اینکه دوباره دعوت شدم به این تکه از بهشت روی زمین، یعنی هنوز آقا به من نظر داره. نگاه پر آبم رو به نور های گنبد طلایی دادم و شروع به نجوا کردم. به آقا سلام دادم و بخاطر بزرگیش تشکر کردم. سلام همه ی ملتمسین دعا رو رسوندم و همه رو توی این زیارتم شریک کردم. یاد مامان کردم و یاد عزیز. از آقا خواستم تا به همه ی آرزومندان نظری کنه و همه رو به این مهمانی زیبا دعوت کنه. همه ی حرفهام رو زدم همه ی پیغامها رو رسوندم. اما دلم هنوز آروم نبود حرفی توی دلم بود که نه جرات گفتنش رو داشتم نه توان حفظ کردن و نگفتنش رو. هنوز نگاهم به نور حرم بود و چونه ام لرزید -آقا جان، آقای من! شما خودتون من رو تا اینجا آوردید خودتون دست ماهان رو گرفتید تا به اینجا رسید. الان خودتون حال دلم رو می دونید من خیلی تلاش کردم که یک بار دیگه قلب و دلم رو درگیر نکنم ولی نشد! از روزی که راه افتادم لحظه ای آروم و قرار ندارم، شما حالم رو خوب می دونید. کمکم کنید آقا جان! من الان اصلا خودم هم نمی دونم چی باید ازتون بخوام. نمی تونم از خونوادم و سختی های که کشیدند چشم پوشی کنم و دل به ماهان ببندم. از طرفی هم نمی تونم از فکرش بیرون بیام. به منِ حیرون و سردر گم کمک کنید تا راهم رو درست انتخاب کنم. نه من، نه خونواده ی من دیگه تحمل یه ضربه ی دیگه رو نداریم. تمام امیدم به شماست شما که از حال دل من خوب خبر دارید شما که بهتر از خودم میدونید چی برای من بهتره! پس با قلب آروم و مطمئن من رو راهی خونه کنید... حرفهام رو با آقا زدم و دلی سبک کردم. دستی به صورتم کشیدم از جا بلند شدم. کمی اونطرف تر حاج عباس رو دیدم که گوشی به دست کنار موکب روی سکویی نشسته و امیر حسین هم کنارش ایستاده بود. همون طرف شیر آبی دیدم. اول آبی به صورتم بزنم و بعد هم از حاجی می خوام با ماهان تماس بگیره تا زندایی هم از این نگرانی در بیاد. چند قدم جلو رفتم و شیر آب رو کمی باز کردم. حاجی و پسرش توی تاریکی هنوز متوجه حضور من نشده بودند. مشت آبی به صورتم زدم و شیر آب رو بستم که با صدای امیر حسین، توجهم جلب شد. -شما با ماهان تماس گرفتید؟ حاجی با تاسف سری تکون داد -از دیروز گوشیش خاموشه، هر چی زنگ می زنم فایده نداره -ای بابا، به حاج آقا علوی زنگ میزدید خب، شاید خبر داشته باشه. -هم به حاج آقا زنگ زدم هم به محسن. هیچ کدوم خبری ازش ندارند. گفتند این چند روز همش با سعید بوده. با شنیدن اسم سعید، نگاهم پر از تعجب شد. سعید با ماهان چکار داشته؟ چرا با هم بودند؟ -یعنی سعید هنوز تهرانه؟ منتظر جواب سوال امیر حسین بودم و نگاهم به حاجی بود. -آره، ظاهرا این چند روز هم با هم بودند. -خب من شماره ی سعید رو دارم، می خواید بهش زنگ‌بزنیم؟ حاجی نفس سنگینی کشید و گفت -خودم دارم شماره اش رو، اونم از دیروز جواب نمیده. -ای بابا، سعید دیگه چرا؟ -نمی دونم، خدا میدونه این دوتا جوون دارند با هم چکار میکنند. حاجی این رو گفت و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد -حواست باشه فعلا جلوی آقا رحمان و آذر خانم حرفی نزنی. راه دور کاری نمی تونند بکنند فقط نگران می شند. برسیم ایران ببینیم چکار میشه کرد. -باشه، ولی اگه آقا رحمان خودش به سعید زنگ بزنه چی؟ -نمی زته، شارژ سیم کارتش تموم شده. چند بار هم به من گفت زنگ بزنم، منم گفتم خط نمیده. تو هم مراقب باش چیزی نگی. -چشم با این حرفها، حسابی توی دلم خالی شد. نگرانی ماهان کم بود و حالا نگران حال سعید هم شده بودم و از شدت دلشوره لحظه ای آروم و قرار نداشتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# روز اربعین که اصلا موقعیت برای زیارت رفتن نبود و به سختی همراه زندایی تا اطراف حرم رفتیم. روز بعد کمی از شلوغی کمتر شده بود هنوز هم زیارت رفتن سخت بود اما می تونستیم وارد صحن حرم بشیم. همراه نرگس و زندایی، مهمان حرم شدیم و بین جمعیت زائران ارباب نشستیم. تو هوای حرم نفسی تازه و دلی سبک کردیم. -آقا جان، سپردمش به خودت.... با صدای پر بغض زندایی سربلند کردم و نگاهش کردم. نگاهش سمت ضریحی بود که از دور بین موج جمعیت دیده می شد و صورتش غرق اشک بود. توی حال خودش بود و انگار اصلا متوجه اطرافش نبود. اشک می ریخت و با امام حسین حرف می زد و نجوا می کرد. نگاه خیسم رو ازش گرفتم و به گنبد طلایی دوختم. تمام نگرانی و دلشوره ام رو اینجا آورده بودم و من هم حرفهام رو با آقا می زدم. دلم نا اروم بود دلشوره ی سعید رو داشتم دلشوره ی ماهان رو! -آقا جان، خودت مراقب هر دوشون باش. خودت از شر منصور و آدمهاش حفظشون کن... یکی دو ساعتی تو حرم موندیم و به موکب برگشتیم. زندایی اوتقدر خسته بود که غذا هم نخورد و فقط می خواست بخوابه. جای خوابی براش آماده کردم و همراه نرگس کمکش کردیم تا دراز بکشه. -چقدر زود خوابید، کاش غذا می خورد بعد می خوابید. نیم نگاهی به نرگس کردم و لبخند بی جونی زدم -خیلی خسته بود، دیشب اصلا نخوابید همش تو فکر ماهان بود. نرگس نفس عمیقی کشید و گفت -ثمین، شما که برای معالجه ی پدرت کلی دوا و دکتر کردید تا الحمدلله پاهاش بهتر شد و الان خودشون میتونن راحت راه برند. کاش آذر خانم رو هم ببرید پیش همون دکترا، شاید بشه کاری کرد. آه عمیقی کشیدم و گفتم -وضع پاهای زندایی دیگه بهتر نمیشه. پارسال که بخاطر حمله های عصبیش میبردمش پیش دکتر، پیگیر وضع پاهاش هم شدیم ولی گفتند فایده ای نداره. -اصلا چرا اینجوری شد؟ مشکلش چیه؟ نگاه غصه دارم رو به صورت شکسته و غرق در خواب زندایی دادم -اینجور که خودش تعریف می کرد، یه روز با دایی بگو مگو کردند و بحثشون بالا گرفته. دایی از پله ها هولش داده و همون وقت پای زندایی دچار شکستگی شده. طفلک کلی درد کشیده، دایی هم اهمیتی نداده. چند ساعت بعد ماهان میره خونه و حال مادرش رو که میبینه می برش بیمارستان. پاش رو گچ گرفتند ولی همون موقع دکتر گفته کمرش هم آسیب دیده و باید تا یه مدت تحت نظر دکتر باشه و فقط استراحت کنه. ولی تو اون خونه کسی حواسش به زندایی نبوده، خودشم اونقدر از طرف دایی تحت فشار بوده که اصلا بفکر خودش نبوده. یه مدت که میگذره اوضاع پاش نه تنها بهتر نمیشه که بد تر هم میشه. بخاطر ضربه ای که به کمر و پاش وارد شده، عصب یه پاش که کامل از کار افتاده، اون پاش هم خیلی توان نداره و فقط روی زمین می کشه. بخاطر همین با واکر و عصا خیلی سخت می تونه راه بره. اصلا نمی تونه تعادل خودش رو حفظ کنه. نفس،عمیقی کشیدم و ادامه دادم -این اواخر دکتر میگفت دیگه خیلی دیر شده و نمیشه براش کاری کرد، با همین ویلچر باید زندگی کنه. -طفلک آذر خانم، خیلی عذاب کشیده. بخاطر همینه که تمام سختی این راه رو با جون و دل تحمل کرد و دوست داشت زودتر برسه کربلا. بعد از اون همه سختی کشیدن، اینجا فقط آروم میشه. سری تکون دادم و لبخند کمرنگی زدم -آره، خدا رو شکر که تونست این راه رو بیاد. تمام دلخوشیش همین بود که برسه به کربلا. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# وداع با کربلا سخت بود و دیگه این سفر هم به پایان رسیده بود. سفری که همه چیزش زیبایی بود و زیبایی! حرفهای آخرم رو با آقا درمیون گذاشتم و دلی که از ابتدای سفر بی قرار شده بود رو دستش سپردم و راهی وطن شدم. به امید دیداری دوباره! به پایانه ی مرزی رسیدیم و هنوز هم خبری از ماهان و سعید نداشتیم. بابا و زندایی که از چیزی خبر نداشتند ولی من خوب می فهمیدم حاج عباس هربار دلیل و بهونه ای برای بر قرار نشدن تماس میاره تا این دو نفر نگران بچه هاشون نباشند. تو این بی خبری، من هم ترجیح دادم فعلا در مورد اون مدارک و سند ها چیزی به کسی نگم تا نگرانیشون رو بیشتر نکنم. اما خیلی طول نکشید و تا از مرز رد شدیم هم بابا و هم زندایی گوشی هاشون رو روشن کردند و تلاش داشتتد با بچه هاشون تماس بگیرند. از پایانه ی مرزی گذشتیم و بین راه جایی برای استراحتی کوتاه موندیم. زندایی با گوشیش مشغول بود و بعد از چند دقیقه نگران و درمونده گفت -چرا گوشیش خاموشه؟ ای خدا، کجاست این پسر؟ دارم از دلواپسی دیوونه میشم. کنارش نشستم و گوشی رو اروم از دستش گرفتم -چرا اینقدر خودتون رو اذیت می کنید؟ یه چند ساعت دیگه میرسیم تهران میبینیدش کلافه و نگران سری تکون داد -گوشیش خاموشه، دلم گواهی بد میده. دروغ چرا؟ دل من هم آشوب شده بود اما الان فقط تلاش داشتم زندایی رو اروم کنم -خب شاید شارژ تموم کرده شاید گوشیش خراب شده چرا بد به دلتون راه میدید؟ -نه امکان نداره ماهان مدام گوشی دستشه اصلا نمیذاره شارژ گوشیش تموم بشه می ترسم اتفاقی براش افتاده باشه. فکری کرد و گفت -باید به زینت زنگ بزنم شاید اون خبری ازش داشته باشه. بدون هیچ مقاومتی، گوشی رو بهش دادم و شماره ی زینت رو گرفت. این خوب بود که نمی دونست سعید هم تهران مونده و با هم بودند. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# چند لحظه با زینت حرف زد و نا امیدانه گوشی رو قطع کرد -چی شد؟ -هیچی، اونم خبر نداره میگه از روزی که ما راه افتادیم بهش گفته فعلا نمبخاد بره به خونه سر بزنه چون خودش هست. زینت هم این چند روز نرفته اونجا، ماهان رو هم ندیده. با بغض نگاهم کرد -می ترسم ثمین میترسم از منصور! نکنه بلایی سر بچم اورده باشه نکنه یه وقت... نذاشتم حرفش رو ادامه بده -اروم باشید زندایی با این فکرا و این حرفها فقط دارید خودتون رو اذیت می کنید. یه چند ساعت تحمل کنید می رسیم تهران. تلاشم برای آروم کردنش خیلی نتیجه ای نداشت اما کاری از دستم برنمیومد. نگاهم به بابا افتاد که اونم گوشی به دست اونطرف تر نشسته بود. جلو رفتم و کنارش نشستم. -به کی زنگ می زنید؟ سری تکون داد و گفت -به سعید چند بار زنگ زدم تا جواب داد ولی درست حرف نزد که کجاست فقط گفت تهرانه! -خب دیگه، تونستید باهاش حرف بزنید پس چرا نگرانید؟ -آخه درست جوابم رو نداد، انگار داشت چیزی رو پنهان می کرد، درست حرف نمی زد که. ظاهرا اوضاع خوبی نبود نه خبری از ماهان بود نه سعید معلوم نیست کجاست؟! حاج عباس که متوجه موقعیت شده بود، بابا رو دعوت به صبر و آرامش کرد و تصمیم گرفتیم زودتر راهی تهران بشیم. با اتوبوسی که از قبل هماهنگ کرده بود، تماس گرفت و بعد از رسیدن همه ی مسافرا راهی تهران شدیم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
صدقه اول ماه قمری فراموش نشه دوستان اعلام واریزیتون یا خریدجهیزیه بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیددوستان اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# بعد از چند ساعت طیِ مسیر، بالاخره به تهران رسیدیم و اتوبوس جلوی حسینیه متوقف شد. زندایی که این یکی دو ساعت آخر خیلی بیقراری می کرد، به محض رسیدن، نگاهش رو از شیشه بیرون داده بود و بین اون آدمهایی که برای استقبال از زائرانشون اومده بودند، دنبال پسرش می گشت. اما خبری از ماهان نبود. مسافرا یکی یکی پیاده شدند و من و نرگس موندیم و زندایی رو همراهی می کردیم. از پله ی اتوبوس با احتیاط پایین اومدیم و زندایی روی ویلچرش نشست. نگاه نگرانش هنوز به اطراف بود. از سعید هم خبری نبود و بابا هم از حاج آقا علوی سراغش رو می گرفت. دل من هم خیلی شور می زد. چطور هیچ کدوم اینجا نیستند؟ ساک زندایی رو کنار ویلچرش گذاشتم و سمت بابا رفتم. -بابا، سعید کجاست؟ نگاهش رو به نگاه نگرانم داد -توی راهه داره میاد بابا جان کمی نگاهش کردم و درمونده گفتم -زتدایی هم سراغ ماهان رو میگیره، اون چرا نیست؟ بابا نفس،عمیقی کشید و نگاهش رو به اطراف داد -نمی دونم، هر چی که هست خیره ان شاالله. بلافاصله لحنش عوض شد و با لبخند گفتم -سعید اومد و دست بلند کرد و اشاره کرد به سمت ما بیاد. قبل از،ما، با حاج عباس و بقیه دست داد و بعد خودش رو به بابا رسوند. همدیگه رو در آغوش کشیدند و با هم حال احوالی کردند. جلو تر رفتم و با سعید دست دادم و روبوسی،کردیم. با لبخند نگاهم کرد اما نگاهش، نگاه همیشگی نبود. -زیارت قبول کربلایی خانم -ممنون، جات خیلی خالی بود لبخند عمیق تر شد و گفت -دعا کردی قسمت ما هم بشه؟ -آره، خیلی دعا کردم ان شاالله به زودی به سفر دسته جمعی بریم -تو چرا گوشی جواب نمیدادی بابا، دیگه داشتم نگران میشدم. ماهان هم که کلا گوشیش خاموشه. بابا که این رو گفت، سعید نگاه ازش گرفت و سر به زیر اتداخت. دستی پشت گردنش کشید و گفت -حالا براتون میگم که چی شد، الان وقتش‌نیست. -آقا سعید! با صدای زندایی نگاه هر سه مون سمتش رفت و سعید که انگار کمی دستپاچه بنظر می رسید جواب داد -سلام زندایی، زیارت قبول زندایی با همون لحن درمونده گفت -سلام پسرم سعید جان، پس ماهان کجاست؟ ازش خبری داری؟ سعید که انگار داشت از گفتن چیزی طفره میرفت، با نگاهش اطراف رو دوری زد و گفت -خبر که، آره بیخبر نیستم. خودش نتونست بیاد، من رو فرستاد دنبالتون. -مرضیه چی؟ اون کجاست؟ نگاه سعید دوباره سمت بابا برگشت -مرضیه که تهران نیست، یکی دو روز اینجا بود و با هم برگشتیم. بعدش من دوباره اومدم تهران... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت# بابا و سعید با هم صحبت می کردند که نگاهم سمت حاج عباس رفت. با فاصله ی چند متری کنار پسرش ایستاده بود با حاج آقا علوی و محسن مشغول صحبت بودند. نمی دونم اون دو نفر چی می گفتند که اخمهای حاج عباس تو هم بود و با ناراحتی سر به زیر انداخته بود. امیر حسین هم مثل پدرش از چیزی ناراحت بود و این از حالت صورتش معوم بود. حاجی چیزی بهش گفت که نگاهش رو به سعید داد -آقا سعید، یه لحظه بیا سعید و بابا هم به جمعشون اضافه شدند. حاج عباس چیزهایی می گفت که بابا تعجب کرده بود و سعید سر به زیر انداخت. بابا اینقدر تعجب کرده بود که بدون توجه به اطرافش و بدون اینکه تن صداش رو پایین بیاره رو به سعید با ناباوری گفت -الان کجاست؟ خبر داری ازش؟ پاسخ سعید مثبت بود و سری تکون داد اما نفهمیدم چی گفت که تعحب بابا بیشتر شد. -سعید از ماهان خبر داره من می دونم. اینا هم دارند درباره ی ماهان حرف می زنند و جیزی به من نمی گند. این صدلی بغض دار زندایی بود که این حرف رو زد و فشاری به چرخهای صتدلیش دادو سمت بابا و حاج عباس و بقیه جلو رفت. حاج آقا علوی که زودتر از بقیه متوجه حضور زندایی شده بود، گلویی صاف کرد و لبخندی زد و خواست که مثلا بحث رو عوض کنه. -سلام آذر خانم زیارت قبول ، رسیدن بخیر اما زندایی که دیگه طاقت بیخبری نداشت، کوتاه جوابش رو داد بغضدار گفت -سلام حاج آقا، ممنون. ببخشید مزاحم جمعتون شدم، ولی من یه خبر از ماهان می خوام. یکی یه حواب به من بده. چرا نمیگید ماهان کجاست؟ قبل از اینکه بقیه چیزی بگند، سعید جلو اومد و گفت -نگران نباشید، فعلا شما رو با بابا و ثمین میبرم... -من هیچ جا نمیام، فقط بگو ماهان کجاست؟ چرا چیزی به من نمیگید؟ این جواب کوتاه و قاطع زندایی، باعث شد حرف سعید قطع بشه. چنگی لای موهاش کشید و نگاه از این متدر نگران گرفت. حاج آقا علوی که دیگه سکوت رو جایز نمی دید، عباش رو روی دوشش مرتب گرد و چند قدمی جلو اومد و با لحنی آروم گفت -ما اگه چیزی نگفتیم بخاطر این بود که نمی خواستیم نگرانتون کنیم. راستش...آقا ماهان...یکم ناخوشه...فعلا بستریه...ولی جای نگرانی نیست... زندایی با چشمهای خیس، نگاهش به لبهای حاج آقا بود و با شنیدن این حرف، ضربه ای به صورتش زد -یا فاطمه ی زهرا، چی به سر بچم اومده؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
دوستان برای چند قلم از وسایل اولیه قیمت گرفتیم فرش از ده میلیون به بالا تلوزیون۱۴میلیون به بالا جارو برقی ۴میلیون به بالا یخچال ۱۷میلیون به بالا عزیزان برای جهیزیه این دختر خانم۱۶میلیون۸۵۰هزارتومن جمع شده ما اگر بخوایم چند قلم براشون بخریم حداقل نزدیک ۳۰میلیون تومن لازمه هر عزیزی از(س) تا هرچقد درتوانش هست کمک یا صدقه بده که بتونیم زودتر وسایل بخریم بتونن برن سر خونه زندگیشون به نیابت از و یا یاعلی بگید و کمک کنید بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c دوستان اگر واریزی ها بیشتر باشه برای کارهای خیر بعدی هزینه میشه اجرتون باحضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
به نیابت از حضرت مادر از تومن تا هرچقد توانش رو دارید سهیم بشید دل این خانواده شاد کنیم عزیزان رسید واریزی رو برای ادمین ارسال کنیدممنون🙏 اگربیشترجمع بشه برای کارهای خیردیگه هزینه میشه @Karbala15 https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c