eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
508 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
. هدیه به روح این شهید عزیز صلوات😢💔
14030918 سوریه.mp3
10.68M
و اما ... ⭕️خیلی فوری⭕️ سخنان حاج آقا دربارۀ تحولات اخیر سوریه حتما گوش کنید و منتشر کنید. @abbasivaladi
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حاج آقا لبخند پر حسرتی زد و رو به حاج عباس گفت -می بینی حاجی! این پسر همین الان دَه هیچ از من و شما جلو زده. حاضر نشد بخاطر حفظ جون خودش تو حسینیه بمونه و اون اراذل آسیبی به خیمه بزنند. حاج عباس جلو اومد و پشت شیشه ایستاد. -هیچ وقت سر از کار این پسر در نیاوردم، یه وقتا یه جوری رفتار می کنه که آدم احساس می کنه هیچی رو قبول نداره ولی سر بزنگاه که میشه، تمام تصورات ادم رو بهم میریزه و یه کار دیگه می کنه. فعلا که خوب خودش رو تو دل اون بالایی ها جا کرده. فقط خدا کنه بحق خود ارباب، که زودتر خوب بشه و از این وضعیت بیرون بیاد. خدا به دل مادرش رحم کنه. این رو گفت و با ناراحتی نگاه از ماهان گرفت و رفت. بابا و بقیه هم قدم زنان از اونجا دور می شدند و هنوز در مورد ماهان حرف می زدند. صدای بابا رو شنیدم که صدام زد -ثمین بیا بابا جان، بریم ببینیم آذر خانم کجا رفت؟ باید پیشش باشی نکنه یوقت حالش بد بشه. بدون اینکه جوابی بدم، کامل روبروی پنحره ایستادم و نگاهم رو به اتاق دادم. هر چی اینها درمورد ماهان میگفتند، دل من رو بیشتر زیر و رو میکردند. ماهانی که یه روز از عالم و آدم طلبکار بود و با زمین و زمان سر جنگ داشت، ماهانی که خیلی وقتها مادرش از ترس صدای بلندش جرات اعتراض بهش نداشت ماهانی که به شرارت شناخته شده بود حالا واسه خیمه ی امام حسین سینه سپر کرده و از جون خودش مایه گذاشته بود و اینجور زخمی و بی جون روی تخت بیمارستان افتاده و حتی قدرت این رو نداره که بدون کمک اون دستگاه ها نفس بکشه. برای منی که بیشتر از یک ساله از نزدیک رفتارهاش رو دیده بودم و شناخته بودمش، دیدن این حالش خیلی سخت بود. اونقدر سخت که قلبم داشت از سینه بیرون می زد اصلا قدرت کنترل گریه هام رو نداشتم و هر لحظه بی تاب تر می شدم. دست روی شیشه ی پنجره گذاشتم و نگاهم رو به چشمهای بسته اش دادم -یادته گفتی دنیای من رو دوست داری؟ یادته گفتی دنیای من خیلی قشنگه؟ یادته چقدر راحت برای من اعتراف کردی؟ حالا من می خوام اعتراف کنم اون دنیای قشنگ...اون دنیایی که ازش حرف می زدی...حالا تو رو کم داره... مگه همین اعتراف رو از من نمی خواستی؟... مگه نگفتی تا از من جواب نگیری کوتاه نمیای؟...خب الان تو برنده شدی... من اعتراف کردم... ولی بی انصاف، نمیشه که یکی رو اینجوری آشفته و پریشون کنی و خودت راحت بخوابی... اگه می دونستم اینقدر بی رحمی نمیذاشتم دلم پیش تو کم بیاره پاشو ماهان...بخاطر مادرت پاشو... اسیر بغضی شده بودم که هرچه میبارید، سنگین تر می شد. هر دو دستم رو جلوی صورتم گذاشتم و به سختی سعی در کنترل صدای هق هقم داشتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت به سختی بغض گلوم رو کنترل می کردم و با فاصله پشت سر بابا و بقیه می رفتم. جلوی در سالن، سعید رو دیدم که ویلچر زندایی رو بیرون هدایت می کرد و باهاش حرف می زد. او زندایی هنوز بی صدا و اروم اشک می ریخت. نگاه سعید بین ما چرخید و گفت -اینجا موندن بی فایده است، نمیذارن همراه بمونه میگند فعلا نیازی نیست. -با دکترش صحبت کردید؟ سعید سری تکون داد و جواب بابا رو داد -نه، دکترش رفته بود -بنظر منم حالا که کاری از ما برنمیاد اینجا نمونیم. همه از راه رسیدیم و خسته ایم. نظر شما چیه آقا رحمان؟ بابا نگاهش رو به حاج عباس داد و گفت -والا من که تصمیم داشتم با سعید بریم، الان دختر بزرگم چشم به راهمونه. ولی با این اوضاع، لازمه سعید اینجا بمونه. منم دلم راضی نیست اینجوری برم. -آقا رحمان، از اینکه تا اینجا اومدید خیلی ازتون ممنونم. سعید هم خیلی این مدت اذیت شده. من بیشتر از این راضی به زحمتتون نیستم. خودم پیش ماهان میمونم، شما لازم نیست بمونید. زندایی با بغض حرف می زد و نگاهش رو به سعید داد -فقط بی زحمت من رو برسون خونه، یکم وسیله بر میدارم بعدش با آژانس میام اینجا سعید رو به زندایی کردو گفت -اولا هیچ زحمتی نیست. دوما، من فعلا تهران میمونم تا ماهان مرخص بشه مکثی کرد و با تعلل گفت -سوما اینکه...شما فعلا نمی تونید برگردید خونه تون...نباید برید اونجا... زندایی اخمی کرد و گفت -چرا نباید برم؟ اونجا خونمه اگه از ترس منصور میگی، منصور بیجا می کنه پاش رو تو خونه ی من بذاره... سعید حرفش رو قطع کرد و گفت -زندایی، تو این مدت اتفاقاتی افتاده که شما خبر ندارید الان که ماهان نیست ممکنه بیاند سراغ شما. اصلا قبل از اینکه این بلا سرش بیاد دنبال جایی بود که وقتی اومدید شما رو ببره که نرید تو اون خونه بخاطر پسرتون هم که شده، حرف من رو قبول کنید و فعلا اونجا نرید. اصلا ماهان اگه به هوش بیاد و بفهمه شما رفتید اونجا، دیگه یک ساعتم تو بیمارستان نمی مونه و میاد دنبال شما. می شناسیدش که. ولی اگه اونجا نرید، اونم هم خیالش راحته میمونه تا هر وقت حالش بهتر شد و دکتر مرخصش کرد. حرف ماهان که شد، زندایی کوتاه اومد و نگاه درمونده اش رو از سعید گرفت -خب آخه کجا برم؟ من که جایی رو ندارم. پس اگه میشه من رو ببر هتلی، مسافر خونه ای. یه جا که نزدیک بیمارستان باشه، بتونم بیام سر بزنم. -هتل و مسافر خونه کدومه؟ یعنی خونه ی ما رو اندازه ی هتل هم قبول ندارید آذر خانم؟ الان که آقا رحمان هم فعلا موندگار شدند همگی میریم خونه ی ما. اونجا دخترا پیش شما هستتد و تنها نیستید. من و آقا رحمان و پسرا هم میریم تو حسینیه. -نه اخه... -اخه و اما نداره دیگه حاج عباس نگاهش رو به بابا داد -بریم آقا رحمان؟ -چی بگم والا؟ اینجوری خیلی اسباب زحمت میشیم. حاجی دستی روی بازوی بابا گذاشت و با هم همقدم شدند. -اینا زحمت نیست، ان شاالله هر چی زودتر حال ماهان بهتر بشه که خیال همه مون راحت بشه. -ان شاالله. با این تصمیم، همگی از بیمارستان بیرون زدیم و راهی خونه ی حاجی شدیم. به محض ورودمون به خونه، نرگس و همسرس نوید، به استقبال اومدند. نرگس نگران نگاهم کرد و گفت -بیمارستان بودید؟ چه خبر؟ بی حوصله سری تکون دادم و گفتم -هیچی، فعلا که ماهان بیهوش بود. -طفلک آذر خانم خیلی نگرانش بودم، ولی نشد که باهاتون بیام بیمارستان. با نوید اومدیم خونه که بابا زنگ زد گفت شما دارید میاید اینجا. کوله ام رو از دستم گرفت و گفت -با آذر خانم بیاید توی اتاق استراحت کنید، راحت باشید. بعدم اگه خواستید برید دوش بگیرید. منم برم براتون چایی بیارم -باشه ممنون. نرگس به آشپزخونه رفت و من زندایی رو به اتاق بردم و خودم هم همونجا موندم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
🔷تاریخ نشان داد که... ◀️افغان‌ها یک هفته‌ای افغانستان را تحویل طالبان دادند ◀️اوکراینی‌ها سه روز اول جنگ به کشورهای اطراف پناهنده شدند. ◀️سوری‌ها در یک هفته عمده سوریه را تقدیم تروریست‌ها کردند. ◀️مردم خوزستان ۳۴روز با دستان خالی در کنار چند نظامی جلوی ده لشکر قدرتمند ارتش عراق که پشتوانه‌ی تمام‌عیار شوروی‌ و ناتو را داشت ایستادند. ✍بزرگ‌ترین سرمایه ایران همین مردم نجیب و مقاوم هستند؛ خدا کند که همه قدردان این سرمایه باشیم... ┅┅┅┅🍃🇵🇸❤🇮🇷🍃┅┅┅┅┄
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کنارش نشستم و غصه دار نگاهش کردم -نمی خواید یکم استراحت کنید؟ توی اتوبوسم که اصلا نخوابیدید. بغض دار نگاهم کرد و آهی کشید -دلم پیش ماهانه، کاش تنهاش نمیذاشتم و نمی رفتم. کاش همون موقع که تصمیم گرفت با ما نیاد من میفهمیدم و نمیذاشتم تنها باشه. حالا بعد از چند روز اومدم بچم اونجوری افتاده رو تخت بیمارستان. به گریه افتاد و اشک از چشمهام جاری شد -الهی خیر از دنیا نبینه منصور، فقط خدا جوابش رو بده. من هیچ وقت بچه هام رو نفرین نکردم، ولی اگه مهران هم با باباش همدست بوده و ماهان رو به این روز انداخته به خدا قسم اینبار دیگه ازش نمی گذرم. شکایتش رو میبرم پیش خدا، شب و روز نفریتش می کنم. دستهاش رو توی دستم گرفتم و اروم نوازش می دادم. محال بود که خدا صدای این دل شکسته رو نشنوه . محال بود که خدا خودش جواب این ظلمها نده. کمی گریه کرد و نگاه خیسش رو به نگاهم داد -هر چی اونها در حقم ظلم کردند، تو و خونوادت فقط به ما محبت کردید. این دو تا سفری که با هم رفتیم کربلا رو هم به کامت زهر کردم. اون دفعه که بخاطر من، از راه نرسیده رفتی بیمارستان و چند روز گرفتار من بودی اینبار هم بخاطر ماهان ! نمی دونم اخر و عاقبت و من و ماهان چی میشه، نمی دونم دیگه بچم از روی اون تخت بلند میشه یا نه.... طاقت شنیدن ادامه ی جمله اش رو نداشتم، بغضم شکست و دستهاش رو توی دستم میفشردم -تو رو خدا اینجوری نگید...قرار نیست اتفاق بدی بیوفته... ماهان...ماهان خوب میشه...حتما خوب میشه...من مطمئنم... زندایی خیره و پر حرف نگاهش رو به چشمهام دوخته بود. دستهاش رو از بین دستهام بیرون آورد و دو طرف صورتم گذاشت. با بغضی که داشت، لبخند مهربونی زد -اگه تو دعا کنی، اگه تو با این دل پاکت از خدا بخوای حتما خوب میشه. عزیز دلم بدی های ماهان رو ببخش و از ته دلت براش دعا کن. سرم رو در آغوش گرمش گرفت و بی صدا با هم گریه می کردیم. اون شب رو خونه ی حاجی گذروندیم و تا صبح لحظه ای خواب به چشمهام نیومد. زندایی هم به ضرب و زور داروهاش، چند ساعتی خوابید اما اون هم خواب خوبی نداشت و تا صبح چند بار بیدار شد. کنارش دراز کشیده بودم که صدای تک بوق پیامک گوشیم بلند شد. گوشیم رو از کنار متکام برداشتم. پیام از سعید بود که دیشب همراه امیر حسین و پدرش و بابا، داخل حسینیه خوابیده بودند. -سلام، بیداری؟ -سلام، آره -اینجا همه خوابند، من دارم میرم بیمارستان. وقتی بابا بیدار شد بهش بگو نگران نشه. نگاهی به ساعت کردم هنوز آفتاب طلوع نکرده بود. دلشوره ی عجیبی گرفتم. از جام بلند شدم و نشستم. براش نوشتم -بیمارستان؟ الان؟ کمی طول کشید تا جوابم رو داد -آره، زنگ زدم حال ماهان رو بپرسم گفتند باید برم اونحا، فعلا چیزی به زندایی نگو من برم ببینم چه خبره. چند لحظه نگاهم روی صفحه ی گوشی ثابت موند و دلشوره ام بیشتر شد. ضربان تند قلبم رو به وضوح حس،می کردم یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ الان فقط نگران بودم و به هیچی فکر نکردم تنهاچیزی که به ذهنم رسید رو بی معطلی برای سعید تایپ کردم -داداش من رو بی خبر نذار، خیلی نگران شدم! پیام رو ارسال کردم ولی جوابی از سعید دریافت نکردم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایرانی باید برقصه !!!! باید شاد باشه دیگه دلارهاش تو سوریه خرج نمیشه! خودش میره با تکفیری ها مستقیم مبارزه میکنه... 👆
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هوا روشن شده بود و همه بیدار بودند و من با آشوب دلم، مدام نگاهم روی صفحه ی گوشیم بود تا شاید پیامی از سعید برسه ولی خبری نبود. نرگس سفره ی صبحانه رو پهن کرد و سینی دیگه هم از آشپز خونه بیرون اورد. نگاه دلسوزش رو به زندایی داد و گفت - از دیروز که اومدید هیچی نخوردید، حداقل یکم صبحونه بخورید که بتونید داروهاتون رو بخورید. زندایی بیحال لبخندی زد -باشه عزیزم، دستت درد نکنه -نوش جونتون، تا شما بخورید منم این سینی رو تحویل بابا بدم و میام. نرگس رفت و من لقمه ای برای زتدایی گرفتم و به دستش دادم. خودم دل تو دلم نبود و اشتهایی برای خوردن نداشتم اما بخاطر داروها هم که شده، زندایی باید صبحانه اش رو می خورد. -اینو بخورید، نمیشه که گرسنه بمونید لقمه رو از دستم گرفت و نگاهم کرد -ممنون، خودتم یه چیزی بخور. تو هم از دیروز حال خوبی نداری. نگاه ازش گرفتم و سر به زیر انداختم. تکه ای نون برداشتم و کمی پنیر روش گذاشتم و گاز کوچکی زدم. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که نرگس برگشت اما لبخند عمیقی روی صورتش بود. سر سفره روبروی زندایی نشست و استکان چایی رو جلوش گذاشت. -هنوز که چیزی نخوردید، اگه دوست دارید برید بیمارستان باید صبحونه تون رو کامل بخورید. نگاه گنگ هر دومون تا صورت نرگس کشیده شد و زندایی پرسید -بیمارستان؟ خبری شده؟ لبخند نرگس پهن تر شد و گفت -بابا گفت آقا سعید صبح زود رفته بیمارستان، بعدم زنگ زده گفته آقا ماهان به هوش اومده . -وای نرگس جان، تو رو خدا راست میگی؟ -بله، بابا گفت اگه می خواید برید بیمارستان اماده بشید با امیر حسین بریم. زندایی که از این خبر حسابی هیجان زده شده بود، لقمه ی توی دستش رو توی سفره گذاشت و نگاهش رو به من داد -من می خوام برم بیمارستان، همین الان میخوام برم. تو هم میای؟ حال منم دست کمی از زندایی نداشت، سری تکون دادم و گفتم -آره، با هم میریم و بی معطلی از جام بلند شدم و اماده ی رفتن شدیم. جلوی در حیاط بابا و حاج عباس منتظر ما بودند. سلامی کردیم و بابا گفت -ثمین جان، همراه زنداییت برو. مراقب باش -چشم، شما نمیاید؟ -حاجی یکم اینجا کار داره، نمیشه دست تنهاش بذارم. شما برید من بعدا با حاجی میرم. -باشه . نگاه از من گرفت و رو به زندایی کرد -آذر خانم، شما با دخترا برید یه سر بزنید. امیر حسین شما رو می رسونه. سعید هم اونجاست وقتی رسیدید زنگ بزنید بیاد دم در کمکتون کنه -باشه، خدا خیرتون بده. همراه نرگس و زندایی راهی بیمارستان شدیم وبا سعید تماس گرفتم. نرگس توی ماشین بردارش منتظر موند و من به همراه زندایی وارد بیمارستان شدم. سعید رو توی محوطه دیدم، جلو اومد و کمی با زندایی صحبت کرد و رو به من گفت -همینجا بمون من زندایی رو ببرم بالا، زود برمیگردیم کاش می شد به بهونه ی زندایی من هم میرفتم و می دیدمش. حرفی نزدم و سری تکون دادم. ویلچر رو تحویل سعید دادم و همونجا منتظرشون موندم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت روی نیمکت توی محوطه نشستم، نفس عمیقی کشیدم و نگاهم رو به آسمون دادم -خدایا ممنونم ازت، هر بار کار به مو رسید اما نذاشتی پاره بشه و خودت درستش کردی. با صدای زنگ گوشیم، زیپ کیفم رو باز کردم و گوشیم رو برداشتم. سمیه بود که از دیروز چند بار تماس گرفته و جویای حال ما شده بود. طفلک سمیه از راه دور نگران من و بابا هم بود. اون هم وقتی خبر بهبودی ماهان رو شنید خیلی خوشحال شد. تماس رو قطع کردم و خواستم گوشیم رو توی کیفم بذارم، نگاهم به پاکتی افتاد که قبل از اومدن داخل کیفم گذاشته بودم. هنوز در مورد مدارکی که ماهان برام فرستاده بود چیزی به کسی نگفته بودم. احتمالا بخاطر همین مدارک، دایی سر لج افتاده و کار ماهان اول به بازداشتگاه بعد هم به اینجا کشیده. آه عمیقی کشیدم و توی دلم با ماهان حرف میزدم -نمی دونم، این مدارک ارزشش رو داشت که اینجوری با جون خودت بازی کنی؟ کاش حداقل از بقیه کمک می گرفتی، شاید این بلا سرت نمیومد. سعید رو دیدم که با زندایی از در سالن خارج شدند. پاکت رو داخل کیفم گذاشتم و بلند شدم و جلو رفتم. -تونستید ببینیدش؟ زندایی اشک زیر چشمش رو پاک کرد و با بغض سری تکون داد -آره، خیلی بیحال بود بچم. ولی خدا رو شکر که خطر رفع شد -شما دیگه برید، من باید بمونم بالا سرش زندایی نگاهش رو به سعید داد -الهی خیر از جوونیت ببینی سعید جان، اگه نبودی ماهان خیلی تنها میموند. معلوم نبود چه بلایی سرش بیاد. -زنده باشید، کاری نکردم. زندایی با دلسوزی مادرانه ای نگاهش کرد و گفت -لبهات خشکه، صبحونه نخورده اومدی؟ کاش یه چیزی می خوردی پسرم سعید لبخندی زد و کمی ویلچر رو به جلو هدایت کرد -اون موقع اشتها نداشتم، حالا یه سر میرم بالا اگه اوضاع خوب بود میام از این بوفه ی جلوی در یه چیزی می گیرم می خورم شما نگران من نباشید. زندایی باز دعاش کرد و از هم خداحافظی کردیم و سمت در راه افتادیم. اما من پاهام نمی کشید که برم، کاش می شد بمونم! جلوی در که رسیدیم، نگاه زندایی سمت بوفه ی کنار در رفت. تو این حال، هنوز فکر سعید بود -ببین اینجا چایی هم داره، کاش یه لیوان می گرفتی برای سعید می بردی. طفلک صبحونه نخورده بود، راضی هم نشد برگرده خونه گفت ماهان همراه لازم داره و می خواد بمونه. با حرف زندایی، فکری به سرم زد این موقعیت خوبیه! ویلچر رو به بیرون از محوطه ی بیمارستان هدایت کردم و گفتم -زندایی جون، شما با نرگس برگردید من یکم خرید می کنم برای سعید می برم بالا، بعد خودم میام. زندایی نگاه پر از محبتی بهم کرد و لبخندی زد. و با لحن آروم و با طمانینه گفت -تو رو ببینه حالش خیلی زود خوب میشه. از حرفش جا خوردم و فقط نگاهش کردم و از اینکه دستم جلوی زندایی رو شده بود، خجالت زده سر به زیر انداختم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت زندایی رو به نرگس سپردم و خودم برگشتم. از بوفه ی بیمارستان یه لیوان چایی و چند تا کیک و ابمیوه خریدم و سمت ساختمون اصلی بیمارستان راه افتادم. وارد سالن شدم، نمی دونستم کجا باید برم. نگاهی به اطراف کردم و نگاهم به تابلوی سفید رنگی افتاد که فلشی به سمت بالا داشت و روش نوشته بود "بخش مردان" سمت آسانسور رفتم و همون موقع در بسته شد و بالا رفت. ناچار از پله ها بالا رفتم. در شیشه ای رو اروم باز کردم، راهروی بخش خلوت بود. نگاهم سمت ایستگاه پرستاری رفت، نمی دونم اجازه می دند داخل برم یا نه؟ اصلا کدوم اتاق باید برم؟ نگاهی به لیوان چایی و خریدهای توی دستم کردم. حتی اگه پرستارها اجازه بدند، به سعید چی باید بگم؟ بگم به بهونه ی اینا اومدم؟ چند لحظه حیرون از کار خودم موندم. واقعا چجوری می خوام جلوی سعید از ماهان ملاقات کنم؟ اگه باز ازم عصبانی بشه چی؟ شاید اصلا اومدنم درست نبوده. تو همین درگیری بودم که صدای پرستار توی راهرو پیچید -همراه آقای درخشان! و بلافاصله سعید رو دیدم که از اتاق روبروی ایستگاه پرستاری بیرون اومد و چند لحظه با هم صحبت کردند. با پاهای سست و لرزانم چند قدم جلو رفتم و تا سعید خواست دوباره وارد اتاق بشه، صداش زدم -داداش؟ سرچرخوند و نگاهم کرد. از دیدنم تعجب کرد و جلو اومد. -تو چرا اینجایی؟ مگه نرفتی؟ باز این قلب نا اروم من بد موقع ضربان گرفته بود و نمیذاشت من هم ارامش داشته باشم. دستپاچه شده بودم و نگاه ازش گرفتم. لیوان چایی رو کمی جلو گرفتم و گفتم -او...اومدم اینا رو بهت بدم...زندایی...نگران تو بود... -دستت درد نکن، خودم میومدم پایین. الان زندایی کجاست. همونجور سر به زیر گفتم -رفت -رفت؟ با کی؟ -با...با نرگس و...برادرش -یعنی چی، خب پس تو چرا نرفتی؟ میگفتی بمونند باهاشون بری. اروم نگاهم رو تا صورتش بالا کشیدم و گفتم -داداش...من...راستش...باهات کار دارم...یعنی...داداش من... نتونستم! نتونستم حرف دلم رو بزنم و دوباره تمام حرفهای سعید یادم اومد. -این دیگه محمود نیست، این نیما نیست. این یکی ماهانه، ماهان!....پسر دشمن مادرمون....من اینبار کوتاه نمیام....من دیگه نمی کشم...من دیگه طاقت خورد شدن و غصه خوردن بابا رو ندارم...اگه گفتند برادرت شب خوابید و صبح بیدار نشد شک نکن ازغصه ی تو بوده...نکن ثمین، تو رو روح مامان نکن! -ثمین! چته؟ باصدای سعید سر بلند کردم. -ها؟! با تعجب نگاهم می کرد تن صداش رو پایین اورد و با اخم گفت -معلوم هست چته؟ چرا گریه می کنی؟ دوباره اشکهام بی اجازه سرازیر شده بود. نتونستم حرفی بزنم و فقط درمونده ناله زدم -داداش... سعید که از رفتار من مات و مبهوت مونده بود، نگاهی به اطراف کرد لیوان چایی رو از دستم کشید و بازوم رو گرفت و باز با تن پایین صداش که غیظ داشت، گفت -بیا بریم بیرون ببینم چته؟ زشته اینجا وایسادی گریه می کنی. و من بی هیچ مقاومتی همراهش رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫