eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
508 عکس
119 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت بعد از شام کم کم سر صحبت باز شد. اما این وسط سر و صدای بچه ها زیاد شده بود و همه بی حوصله بودند. مجبور شدم چند دقیقه بچه ها رو به اتاقم ببرم و سرگرمشون کنم. اما همه ی حواسم بیرون از اتاق بود می خواستم بدونم سعید چرا این کار رو کرده. بعد از کلی کلنجار رفتن با بچه ها، بالاخره امیر علی و نورا خوابیدند و طاها روهم با اسباب بازی آروم کردم و از اتاق بیرون اومدم. مرضیه دوباره با بغض و گریه حرف می زد -دایی جون، من اصلا می خوام بدونم سعید چرا این کار رو کرد؟ بخاطر پسر داییش چک کشیده؟ اصلا اون آدم ارزشش رو داشت که اینجوری زندگی خودش رو خراب کنه؟ -مرضیه جان من به شما قول دادم... مرضیه که حسابی دلش پر بود، اصلا مهلت حرف زدن به سعید نداد -من قول و قرار ازت نمی خوام. سعید من با همه ی سختی های زندگیت کنار اومدم اما تحمل این یکی رو ندارم اصلا اگه خونه فروش نره چی؟ اگه چکت رو بذارن اجرا و بندازنت زندان چی؟ -وای خدا نکنه مرضیه جون، نگو اینجوری سمیه این رو گفت و پشت بندش صادق -سعید جان داداش، به نظرم برای فروش خونه عجله نکن. صبر کن شاید من بتونم یه وام جور کنم خودتم وام بگیر بالاخره یه جور پاسش میکنیم. سعید لبخند تلخی زد و گفت -دستت درد نکنه صادق جان، مگه تو چقدر می تونی وام بگیری آخه؟ با این پولا درست نمیشه بابا نفس عمیقی کشید و گفت -اصلا نیاز نیست کسی وام بگیره سعید هم خونه ش رو نمیفروشه. دو دانگ این خونه بنام مادرتونه، اگه همه تون راضی باشید اینجا رو میفروشیم هم چک سعید رو پاس می کنیم هم من یه جای کوچکیتر اجاره می کنم. سعید که به شدت مخالف بود، اخمی در هم کشید و گفت -چی میگید بابا؟ اینجا رو بفروشید و تازه برید اجاره نشینی؟ من اصلا نمیذارم این کار رو بکنید. من و مرضیه یه مدت اجاره نشین بودیم، الانم میتونیم یه مدت دیگه یه جا اجاره کنیم تا بتونیم دوباره خونه بخریم. با این حرف سعید، مرضیه پوزخند حرص داری زد و با غیظ نگاه ازش گرفت. -اصلا چرا اینجا یا خونه ی سعید رو بفروشید؟ من یه نظر دیگه دارم. -چی سمیه جان، بگو -ببینید باباجون، خونه ی عزیز خدا بیامرز که همینجور مونده. هیچ کدوممون بعد از فوتش اونجا نرفتیم. بجز من و سعید و ثمین هم که وارث دیگه ای نداره. خب اونجا رو می فروشیم. -من خودمم به اونجا فکر کردم آبجی. ولی نمیشه. برای فروش اون خونه باید بریم دنبال کارای انحصار وراثت که خیلی طول می کشه. من زیاد وقت ندارم. نمی تونم معطل این کارها بمونم. -من دیگه نمی دونم باید چکار کنم؟ هر کی هر راهی میذاره جلوی پات یه اگه و اما میاری. من دیگه تحمل این حرفها رو ندارم. الانم با بچم میرم، یه لحظه هم اینجا نمی مونم. مرضیه که طاقتش طاق شده بود، این حرفها رو با گریه گفت. چادرش رو روی سرش انداخت و داخل اتاق رفت. پسر غرق خوابش رو بغل کرد و خواست بیرون بره که سعید سد راهش شد. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ادب مرد، به ز دولت اوست! 📌مقایسه شهیدجمهور و رئیس‌جمهور!
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت مرضیه که طاقتش طاق شده بود، این حرفها رو با گریه گفت. چادرش رو روی سرش انداخت و داخل اتاق رفت. پسر غرق خوابش رو بغل کرد و خواست بیرون بره که سعید سد راهش شد. با اخم نگاهش کرد و گفت -چکار می کنی مرضیه؟ داریم حرف می زنیم. -نمی خوام دیگه حرف بزنیم. من هر لحظه دارم تصور می کنم اگه اون چک کوفتی برگشت بخوره و داییت با مامور بیاد سراغت من و این بچه چه خاکی به سرمون بریزیم. تو نشستی میگی داریم حرف می زنیم؟ سعید کلافه چشم بست و چنگی لای موهاش زد. -آروم باش مرضیه، قرار نیست چک من برگشت بخوره -چجوری قرار نیست؟ اینجوری که زندگیمونو به حراج بذاری؟ حق من بعد این همه همراهی با تو اینه سعید خان؟ دستت درد نکنه. برو کنار می خوام برم سعید با حرص لب زد -آخه کجا می خوای بری، صبر کن با هم میریم -نمی خوام، من دیگه تو اون خونه نمیام. میرم خونه ی مامانم سعید نفس سنگینی کشید و زیر لب ذکر گفت -لا اله الاالله، خیلی خب. بیا بریم خودم می رسونمت -لازم نکرده، خودم میرم مرضیه این رو گفت و رو به من کرد -ثمین میشه زنگ بزنی آژانس؟ من جلوی در منتظرم و خواست قدمی برداره که سعید دوباره روبروش ایستاد -مرضیه دارم بهت میگم... -داداش، ما می بریمش تو نمی خواد بیای و نهایتا با پا درمیونی سمیه، قائله ختم شد. مرضیه بدون خداحافظی از خونه بیرون زد . سمیه و صادق هم بچه ها رو بغل کردند و بعد از خداحافظی پشت سرش رفتند. طفلک سعید، درمونده و سردرگم وسط اتاق ایستاده بود و نمی دونست چکار کنه. -بیا بشین بابا. اینجوری اونجا واینسا سعید نگاه درمونده اش رو به بابا داد و با نگاه گرم پدرانه اش روبرو شد -مرضیه حق داره بابا جان، نگرانه. یه طرف تویی یه طرف تمام سرمایه زندگیتون که داره از دست میره. هر کس دیگه هم جای مرضیه بود ناراحت میشد. مکثی کرد و گفت -تو هم نمی خواد امشب بری خونه. مرضیه که رفت پیش مادرش، تو هم اینجا بمون ببینیم به کجا میرسیم. سعید بی حرف، سر به زیر انداخت و روبروی بابا نشست و با هم مشغول صحبت شدند. سینی چایی براشون اوردم و به اتاقم رفتم. من هم مثل مرضیه هر چی بیشتر درباره ی این موضوع می شنیدم بیشتر توی دلم خالی میشد. صحبتهای بابا و سعید به درازا کشید و دیر وقت بود که بالاخره خوابیدند و چراغهای سالن خاموش شد. من هم روی تختم دراز کشیدم و به حرفهایی که شنیده بودم فکر می کردم. تو فکر سعید بودم، فکر مرضیه فکر زندگیی که بعد از مدتها داشت ارامش می گرفت و حالا دوباره دستخوش یه اتفاق جدید شده بود. توی همین افکار بودم که متوجه صدای باز و بسته شدن در هال شدم. از جا بلند شدم و سمت پنجره رفتم. سعید بود که بی خواب شده بود و کمی توی حیاط قدم زد و بعد از چند دقیقه لب ایوون نشست. الان فرصت خوبی برای یه خلوت خواهر و برادری بود! از،وقتی مرضیه اومد و اون حرفها رو زد، مدام فکری توی سرم می چرخید. الان وقتش بود. در کمد رو باز کردم و از بین مدارکم، پاکتی که می خواستم رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
تقویم دروغ میگه؛ طولانی‌ترین شب سال وقتی بود که منتظر خبر پیدا شدن عزیزملت بودیم.
قیمت وی آی پی شکسته شد❌ ثمین ۳۵ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۵ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
دوستان برای واریزی های داریم راستی خریدهای یلدایی امسال اگر یه ایده جدید براش داریم اگرمیخوای توی ثوابش سهیم بشی حواست باشه جانمونی یکی‌برای‌بدهی‌خانواده‌ای‌که‌پدرشون۷۰سالشونه لطف کنید به ادمین بگید واریزی برای‌ عزیزان با مبلغ های کم نه پولدار میشیم‌نه بی پول ولی روی هم جمع بشه میتونیم‌کارهای بزرگ انجام بدیم و دل چند خانواده شاد کنیم از ده هزار تا هرچقد در توانتونه کمک یا صدقه بدید بتونیم بدهی براشون تسویه کنیم واریز بزنن جمع میشه یاعلی بگید بتونیم این مشکل حل کنیم بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون با آقا امیرالمومنین(ع) و خانم حضرت زهرا(س)
روزهای التهاب🌱
دوستان برای واریزی های #شب‌یلداتافرداوقت داریم #اندازه‌خریدچندتاانارمیخوایدسهیم‌بشید‌ راستی خریدهای
عزیزان برای خرید پک های یلدایی میخوایم بریم بازار دوستانی که میخواید سهیم باشید جانمونید
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت در رو که باز کردم، سعید با تلفن مشغول بود. کنجکاو از اینکه این موقع شب با کی حرف میزنه کمی همونجا موندم لحنش گرفته بود و حرف می زد -چاره ای نیست، باید یکاریش بکنم. -تو هم یه حرفی می زنی. آخه مرد حسابی باید یه چیزی تهش نگه داری بتونی حداقل یه خونه رهن کنی؟ -تو می تونی ولی مادرت چی؟ اون بنده ی خدا رو کجا می خوای در به در کنی؟ -نه، همون کاری که گفتم بکن. بقیه اش جور میشه. -خیلی خب، خبرت می کنم. فعلا خداحافظ می شد حدس زد مخاطبش پشت تلفن ماهان بوده! صحبتش که تموم شد، بیرون رفتم. گلویی صاف کردم تا متوجه حضورم بشه. بلافاصله سر چرخوند و نگاهم کرد -تو مگه خواب نبودی؟ لبخندی زدم و نزدیکش نشستم -داداشم فکرش مشغول باشه و بیخواب بشه. من بخوابم؟ مگه خوابم می بره. قیافه ای در هم کشید و گفت -پاشو پاشو، این لوس بازی ها رو برای من در نیار حوصله ندارما. از لحنش خنده ام گرفت -خیلی بی ذوقی، منو بگو اومدم که تنها نباشی. چیزی نگفت و نگاهش رو به آسمون داد. نفس عمیقی کشیدم و سوالم رو پرسیدم -داداش، من آخر نفهمیدم جریان این چک چی بود؟ تو واقعا بخاطر ماهان چک دادی؟ نکنه مال همون روزیه که ماهان بازداشت بوده و تو آوردیش بیرون. از گوشه ی چشم نگاهم کرد -تو این چبزا رو از کجا می دونی؟ -خب...تو بیمارستان حاج آقا علوی گفت. میگفت دایی چندتا چک سنگین از ماهان جمع کرده و برگشت زده. اونا وثیقه تداشتند آزادش،کنند ولی تو تونستی آزادش کنی. نگاه ازم گرفت و سری تکون داد -آره، یه چک دادم تا ماهان آزاد شد. -خب آخه چرا؟ فقط...فقط بخاطر ماهان...این کار رو کردی؟ بدون اینکه نگاهم کنه، سری بالا انداخت -جریانش مفصله. کلافه و نگران گفتم -میشه برام بگی؟ منم می خوام بدونم چی شد که تو این کار رو کردی. کمی مکث کرد و گفت -ماجرا بر می گرده به اون روزهایی که بی خبر از شما رفتم تهران. -خب؟ اون موقع چه اتفاقی افتاد؟ شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
هدایت شده از  حضرت مادر
رفقا خریدپک های یلدایی انجام شد عزیزانی که میخوان برای این خرید ها سهیم باشن میتونن تا آخر امشب واریز بزنن بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 مستند بسته بندی پک ها و توزیعشون ارسال میشه ممنون از عزیزانی همراه هستن🙏🌸اجرتون با حضرت زهرا(س)
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت -رفته بودم سراغ ماهان می خواستم حقش رو بذارم کف دستش که دیگه جرات نکنه این طرفا بیاد و جرات نکنه اسم تو رو بیاره مستقیم رفتم خونه شون. در رو که زدم ماهان باز کرد، تا من رو دید انگار فهمید برای چی رفتم. اونقدر ازش عصبانی بودم که تو همون نگاه اول از قیافم متوجه شد. منتظر بودم اونم مثل همیشه قلدر بازی در بیاره و جلوم وایسه. منم حسابی خودم رو آماده کرده بودم که بعدم با زندایی اتمام حجت کنم. ولی تا خواستم حرفی بزنم، ماهان با چشم و ابرو اشاره کرد و خواست جلو مادرش حرفی نزنم. منم فقط مراعات زندایی رو کردم. یکم پیش زندایی موندیم و بعدش به بهونه ی کار زدیم بیرون. خیلی از ماهان شاکی بودم و دنبال فرصت که حسابم رو باهاش صاف کنم. ولی اون فرصت پیدا نشد. تا با هم زدیم بیرون، بهم گفت میدونم برای چی اومدی اما الانم یه مسله مهمتر هست. گفتم برای من چیزی مهم تر از زندگی ثمین نیست. گفت پس قاتل مادرت چی؟! اولش نفهمیدم چرا اینو گفت. فکر کردم می خواد به بهونه ی اینکه میدونه مقصر تصادف کیه، باج بگیره و سر تو با من معامله کنه. بیشتر ازش عصبانی شدم. بهش گفتم بهونه بدی رو برای معامله با من پیدا کردی. مطمئن باش اگه روند پرونده ده سال هم طول بکشه ما صبر می کنیم ولی نه رو کمک تو حساب می کنیم نه سر ثمین معامله می کنیم. اونجا اصلا مهلت حرف زدن بهش ندادم و حسابی با هم درگیر شدیم. -ای بابا، خب بعدش چی شد؟ لبخندی کمرنگی زد و سری به تاسف تکون داد -هیچی، بعد از کلی داد و بیداد و کتک تازه تصمیم گرفتیم با هم حرف بزنیم. ماهان بعد از اون مهلتی که از ما گرفته، قرار بود بره تو شرکت باباش و سند چند تا ملک که بنام خودش رو بگیره و بعد که کارش تموم شد، بیوفتاده دنبال کار تصادف و وکیل باباش. اینجوری هم اون به حقش می رسید، هم ما. ولی همون روزا فهمیده بود دایی و وکیلش تصمیم دارند یه مدت از کشور خارج بشند. ماهان میگفت ممکنه اگه برند دیگه دستمون بهشون نرسه. گفت باید زودتر پرو نده روبه حریان بندازیم و وکیل دایی رو گیرش بندازیم. -ماهان تونست املاکش رو از باباش بگیره؟ سعید نفس عمیقی کشید و سری بالا اتداخت -نه، اگه گرفته بود که حالا اوضاعش اینجوری نبود. وقتی فهمید اون وکیله می خواد بره، بیخیال کار خودش شد و افتاد دنبال وکیل باباش. اون چند روزی هم که تهران بودم، موندم که با هم یه کارایی بکنیم. -خب پس چرا اون موقع دستگیرش نکردتد؟ ماهان که گفته بود به اندازه ی کافی سند و مدرک داره ازش. -آره، برای اثبات جرم اوت وکیله، مدارک زیادی دست ماهان بود، ولی می گفت اگه دستگیر بشه باباش بیکار نمی مونه و هر ردی تو دفترش باشه رو نابود میکنه بعد دیگه دستمون به جایی نمی رسه. بخاطر همین گفت بهتره اول سند و مدارکی که بابا تو اون تصادف گم کرده بود رو پیدا کنه بعد اون آدم رو لو میدیم. از اون روز افتاد دنبال اون مدارک، تا اینکه ظاهرا یکی دو روز قبل از سفر شما مدارک رو پیدا کرده و رسونده به دست تو! شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫