eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
532 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دُرنـجف
YEKNET.IR - zamine - vafat hazrate zainab 1402 - karimi.mp3
5.55M
انقدر خستم انگاری اندازه هزار نفر خستم منم از ناله و از چشمای تر خستم بس که میزنم روی سینه و سر خستم 🔊 🎙 (س)🏴
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت پشت سر ماهان راه افتادم و از مزون بیرون رفتیم. کمی اطراف رو نگاه کردیم و وارد فروشگاه کنار مزون شدیم. نگاهم به کفشهای پشت ویترین بود و ماهان چیزی به فروشنده گفت و به طرف من اومد -میگه کارهای مجلسیش اونطرفه، بیا بریم همراهش به سمت دیگه ی فروشگاه رفتم و مدلهای مختلف کیف و کفشها رو نگاه می کردم. -چیزی انتخاب کردی؟ نیم نگاهی کردم و گفتم -اون سه تا مدل قشنگند، باید بگیم بیاره از نزدیک ببینیم. -اون یکی چطوره؟ می خوای بگم اونم بیاره؟ نگاهم سمت کفش مد نظر ماهان رفت. -آره اونم قشنگه تا رضایت من رو گرفت، فروشنده رو صدا زد و خواست تموم مدلهایی که انتخاب کرده بودیم رو بیاره. هر کدوم از کفشها رو که پوشیدم قبل از اینکه من چیزی بگم خودش یه نظری در موردش داد. یکی رو به پاشنه اش ایراد گرفت، یکی دیگه از نظرش خیلی پهن بود و پام رو بزرگ نشون میداد، اون یکی هم کلا قشنگ نبود. من همون مدل اولی رو پسند کرده بودم. اما ماهان کفشی که خودش انتخاب کرده بود رو به دستم داد و با اطمینان گفت -این خیلی بهتره یه پا بزن نگاهش به کفش بود چشم غره ای نثارش کردم و نفسم رو سنگین بیرون دادم لنگه کفش رو از دستش گرفتم و جلوی پام گذاشتم و پام کردم بلافاصله لبخندی رو لبش نشست و گفت -همین خوبه، بگم کیفش رو هم بیاره انصافا این یکی پا خور قشنگ تری داشت ولی باز از رفتارش حرصم گرفته بود و گفتم -بنظرتون لازمه منم نظر بدم؟ یا نظر خودتون کافیه؟ فکر کنم باز آثار حرص خوردن رو توی چهره م دیده بود، چشم ریز کرد و کمی نگاهم کرد و رو به فروشنده صداش رو کمی بالا برد -آقا همین رو می بریم، لطفا کیفش رو هم بیارید. دیگه نمیذارم حرف اون بشه، اینبار باید ببینه یه جاهایی هم حرف باید حرف من باشه. بلافاصله لنگ کفش رو در اوردم و اون کفشی که پاشنه اش بلند تر بود رو پوشیدم و چتد قدم راه رفتم و با اعتماد به نفس رو به فروشنده که پشت به ما مشغول جابجا کردن کیفها بود گفتم -ببخشید اگه میشه کیف طرح این کفشها رو بیارید این یکی رو میبرم ماهان تیز،سر چرخوند و با تعجب نگاهم کرد. حواسم به ماهان رفت و لحظه ای نفهمیدم چی شد که پاشنه ی زیر پام خالی کرد و اگه به صندلی کنارم تکیه نمی دادم، همونجا زمین می خوردم. ماهان سریع قدمی جلو اومد -چی شد؟ مراقب باش وقتی دید دستم رو به صتدلی گرفتم همونجا موند. نگاه پر حرصم رو بهش دادم بد حوری ضایع شده بودم و انگار ماهان هم از این موقعیت خوشش اومده بود. لبهاش رو جلو داده بود و چشمهاش بیشتر از لبهاش می خندید. با صدای فروشنده لحظه ای نگاه از ماهان گرفتم و سریع اون کفشهای لعنتی رو در اوردم. -فرمودید کدوم مدل رو بیارم؟ ماهان بدون اینکه نگاه از من برداره کفش توی دستش رو نشون فروشنده داد و با حالتی که میخواست پیروزی خودش رو به روی من بیاره با طمانیه گفت -همینو بیارید شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
سلام و عرض ادب لطفا تا پایان ایام اعتکاف برای وی آی پی واریز نداشته باشید! عزیزانی هم که تا الان واریز کردند صبور باشند بعد از ایام اعتکاف فیش رو بفرستند و لینک را دریافت کنند. می دونید که یکی از مبطلات اعتکاف خرید و فروش هست و به همین دلیل فعلا از فروش اشتراکی وی آی پی معذورم🙂
عزیزان‌یهوقت‌پیش‌برای‌ درکنارغم‌ازدست‌دادن‌فرزندشون‌ والان‌بدهکارهستن‌ هرچقددرتوانتونه‌کمک‌کنیدبتونیم‌دراین‌شرایطروحی‌مقداری‌ازبدهی‌هاشون‌تسویه‌کنیم کنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c 🙏 @Karbala15
روزهای التهاب🌱
عزیزان‌یه#خانواده‌بخاطرشرایط‌درمان‌بچه‌شون‌چندسال‌هزینه‌های‌زیادی‌کردن‌چندوقت‌پیش‌برای‌#پیونداقدام‌م
این خانواده ها منتظر دستای مهربون شما هستن🖐🏻 هنوز کلی راه مونده تا مبلغ اصلی 😢 به نیت (س)واریز بزنید دوستان حتما به ادمین بگید واریزی برای برای یا @Karbala15
عزیزان‌یهوقت‌پیش‌برای‌ درکنارغم‌ازدست‌دادن‌فرزندشون‌ والان‌بدهکارهستن‌ هرچقددرتوانتونه‌کمک‌کنیدبتونیم‌دراین‌شرایطروحی‌مقداری‌ازبدهی‌هاشون‌تسویه‌کنیم کنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c 🙏 @Karbala15
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت اونقدر توی کفش فروشی حالم گرفته شد که تا آخر خرید مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن رفتار کردم و به ماهان اجازه دادم نظر بده. خریدمون با یه دست کت و شلوار و پیراهن برای ماهان تمام شد و راهی خونه شدیم. ماشین جلوی در متوقف شد و من پیاده شدم که سمیه صدام زد -ثمین، تو بیا خریدا رو ببر من کمک کنم زندایی رو بیاریم. چندتا از خریدا رو برداشتم و کلید رو از کیفم بیرون آوروم و در رو باز کروم. با عجله وارد خونه شدم تا خزیدها رو بذارم و برای کمک به سمیه و ماهان بیرون برم. با دستهای پر از پله ها بالا دویدم که صدای عصبی سعید رو از،داخل سالن شنیدم -من همیشه احترامت رو نگه داشتم ولی نمی دونم تو چه اصراری داری اینقدر خودت رو بی حرمت کنی. با تعجب جلو رفتم نگاهی داخل سالن کردم. مرضیه گوشه ای نشسته بود و گریه میکرد و سعید کلافه و عصبی دور خونه راه می رفت -آروم باش سعید جان، دیگه گذشت -چی رو گذشت پدر من؟ اون روز جلوی سمیه و صادق هرچی دلش می خواست گفت من حرفی تزدم گفتم عصبی بوده، فشار روش بوده اشکال نداره. دوباره برگشت جلو زندایی و ماهان اون حرفها رو زد. -چی گفتم مگه؟ فقط گفتم که ماهان بدونه بدهیش از کجا جور شده. الان تو خودت رو بدهکار ثمین میدونی ولی اونا قراره زن و شوهر بشند، ثمین زمینش رو پای بدهی ماهان داده، پس بذار خودشون با هم طرف حساب باشند. اونوقت تو اومدی اینجا بخاطر اونا سر من داد می زنی و با من دعوا می کنی؟ مرضیه این حرفها و با گریه گفت و سعید تهدید وار جواب داد -من بخاطر بی فکریت سرت داد زدم، بخاطر اینکه وقتی می خوای یه حرفی بزنی اصلا موقعیت اطرافت رو نمیسنجی. یک بار دیگه هم ببینم، یا بشنوم حرف بیجایی بزنی اونوقت من می دونم و تو. با صدای برخورد در حیاط با دیوار نگاه از دعوای این زن و شوهر گرفتم و سمت در چرخیدم سمیه در رو باز کرده بود و ماهان با احتیاط می خواست ویلچر رو داخل حیاط،بیاره نگاه ازشون گرفتم و بابا رو صدا زدم تا متوجه اومدنمون بشند و وارد سالن شدم -بابا، سلام ما اومدیم. بابا جوابم رو داد و سعید که هنوز چهره اش در هم بود زیر لب جوابی دادو گفت -بقیه کجاند؟ -دارند ویلچر زندایی رو میارند داخل سعید نیم نگاهی به بیرون کرد و برای کمک رفت. خریدهام رو کنار دیوار گذاشتم و نگاهم رو به چهره ی اشکبار مرضیه دادم. دلخور نگاهم کرد و دستی به صورتش کشید و بلافاصله بلند شد سمت آشپزخونه رفت. -خریداتون انجام شد؟ با لبخند رو به بابا کردم -بله، هر چی زندایی گفت خریدیم -مبارکتون باشه، لبخندی زد و گفت -فقط میمونه حلقه ی آقا ماهان که خودم از نجف خریدم با تعجب گفتم -شما خریدید؟ خندید و گفت -آره، اربعین که رفتیم با حاجی رفتیم یه جا انگشتر خریدیم ولی دست نکردم. انگار قسمت بوده بذاریم برای داماد. -دستتون درد نکنه با صدای سعید و ماهان بابا از جا بلند شد و به استقبال زندایی رفت. شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت آخرین ظرفهای ناهار رو جمع کردم و به آشپزخونه رفتم. سمیه جلو اومد و ظرفها رو از دستم گرف. با احتیاط نگاهی سمت در کرد و صداش رو پایین اورد و گفت -تو میدونی مرضیه چرا اینقدر ناراحته؟ -من که اومدم با سعید بحثش،شده بود. انگار بخاطر اون حرفی که به زندایی زد سعید دعواش کرد با تاسف سری تکون داد و گفت -منم فهمیدم سعید بابت اون حرفها خیلی ناراحت شد، می دونستم این حرفهای مرضیه شر میشه. -خب تقصیر خودشه، اصلا من اگه بخاطر چک سعید کاری هم کردم یه حساب بین خودمون بوده، نمی خواستم سعید خونه شو بفروشه. مرضیه حق نداشت تو حساب دخالت کنه -خیلی خب حالا، تو هم دیگه گنده اش نون. برو ببین زندایی اون موقع چکارت داشت از آشپزخونه بیرون رفتم و وارد اتاقم شدم. زتدایی روی تخت دراز کشیده بود و با دیدنم لبخندی زد -امروز خیلی خسته شدی لب تخت کنارش نشستم -من که نه، شما خیلی به زحمت افتادید -این حرف رو نزن، من امروز بعد از سالها رفتم بازار و یه خرید حسابی کردم. خیلی هم بهم چسبید چیزی نگفتم و با لبختد نگاهش کردم -راستی، قرار بود من رو ببری پیش زهرا -چشم، شما یکم استراحت کنید بعد از ظهر میریم. -دستت درد نکنه، پس تو هم استراحت کن. بعد از دو ساعت استراحت، زندایی ماهان رو شدا زد و آماده رفتن به امامزاده شدیم. بابا و سعید خونه موندن و مرضیه و سمیه هم ترجیح دادند برای آماده کردن شام بمونند و با ما نیومدند. سوار ماشین شدیم و آدرس امامزاده رو به ماهان دادم. جلوی امامزاده پیاده شدیم و من پشت ویلچر، زندایی رو سمت مزار مامان میبردم. کنار سنگ سیاه رنگ مزارش ایستادم و آهی کشیدم. بفرمایید زندایی، اینم قبر مامان و عزیز. زندایی که خیلی دلتنگ بود، ازم خواست از داخل امامزاده براش قرانی بیارم. وارد امامزاده شدم و قرآنی برداشتم و بیرون اومدم. زندایی که معلوم بود گریه کرده، با دیدن من لبختد پر از بغضی زد و نگاهش رو به سنگ قبر مامان داد -نمی دونی چقدر خوشحالم زهرا جون. کی فکرش رو می کرد؟ دختر تو، پسر من! ثمینت قراره دختر من بشه. اصلا نگرانش نباش، خودم براش مادری میکنم. نمیذارم خم به ابروش بیاد. خودم میشم مامانش و ثمینم میشه دخترم. ازت ممنونم زهرا جون ممنونم که همچین یادگاری ارزشمندی برام گذاشتی. بهت قول میدم مثل جونم حواسم بهش باشه. قرآن رو دستش دادم و کنارش روی زمین نشیستم بوسه به قرآن زد و نگاهش رو به سنگ قبر عزیز داد -خدا بیامرزه زن عمو رو. هر وقت براش درد دل میکردم، میگفت آذر نکنه یه وقت نفرین کنی! نکنه بچه هات رو نفرین کنی! میگفتم دلم ازشون گرفته، اصلا سراغی ازم نمیگیرند ماهانم که گاهی یه سر بهم میزنه وقتی میاد اینقدر اوقاتم رو تلخ میکنه که میگم کاش اونم نمیومد. میگفت هر وقت دلت از بجه هات گرفت، دست بلند کن و دعاشون کن. بگو خدایا اینا اگه راه درست رو پیدا کنند هدایت میشند، ولی الان غافلند، نمیفعمند که دارند اشتباه می کنند تو کمکشون کن. من خیلی نا امید بودم ولی زن عمو میگفت تو مادری و دعا تو جایگاه مادر پیش خدا رد خور نداره، مطمئن باش دعات اجابت میشه. خیلی وقتا که از دست ماهان ناراحت بودم، دعاش میکردم. الان میبینم حرف زن عمو درست بود، درسته که طول کشید ولی بالاخره دعاهام جواب داد. البته برای همه شون دعا کردم، ولی ماهان خودش خواست که تغییر کنه ولی مهران و مهتاب هنوز خودشون نخواستند... شرایط عضویت کانال Vip در لینک زیر😍😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433 ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫
قیمت وی آی پی شکسته شد😍 ثمین ۳۰ تومان(۲۱۴۷پارت) راحله ۱۰ تومان(۶۵۳ پارت) وارد لینک بشید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2794062104C60d7dbb433
عزیزان‌یهوقت‌پیش‌برای‌ درکنارغم‌ازدست‌دادن‌فرزندشون‌ والان‌بدهکارهستن‌ هرچقددرتوانتونه‌کمک‌کنیدبتونیم‌دراین‌شرایطروحی‌مقداری‌ازبدهی‌هاشون‌تسویه‌کنیم کنید
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c 🙏 @Karbala15