eitaa logo
روز‌نوشت
575 دنبال‌کننده
739 عکس
357 ویدیو
1 فایل
✍طلبه‌ام و مبتلاء به نگارش با کپی پیست میانه‌ی خوبی ندارم. کپی از این کانال با اشاره به نام صاحبش باشد. با نقدهاتون، خوش‌حال میشم! @islamic_ethic https://eitaa.com/roznevesht http://zil.ink/roznevesht
مشاهده در ایتا
دانلود
بی‌دریغ عاشقی کن آدم دوست داشتن را هم باید از خدا یاد بگیرد. وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی تَحَبَّبَ إِلَیَّ وَ هُوَ غَنِیٌّ عَنِّی سپاس خدایی که مرا دوست دارد در حالی که از من بی نیاز است. مدل دوست‌داشتن‌های امروزی بیشتر به معامله ‌کردن می‌ماند. باید فایده‌ای در پناه این دوستی تعریف شده باشد تا منطقی به نظر برسد. محبت‌هایی که منبع تغذیه‌شان، عقل حساب‌گر است با همان حساب و کتاب هم تَه می‌کشند؛ اما محبت‌های حقیقی، فارغ از دو دوتا چهارتای مادی ماندگارند تا همیشه... آدم دوست داشتن را هم باید از خدا یاد بگیرد. https://eitaa.com/roznevesht
محبت ارزان‌ترین داروست! آن را از یکدیگر دریغ نکنید. 🖋زهرا ابراهیمی https://eitaa.com/roznevesht
امروز یاد یکی از همسایه‌های قدیمی‌مان افتادم. ما یک همسایه‌ای داشتیم که عیال‌وار بود و دختردار و از همه مهم‌تر آبرودار! دخترها پشت سر هم قد کشیده بودند و جلوی چشم‌های نه‌نه‌ بابا راه می‌رفتند. مردم محل، غم را توی چشم‌های این مرد می‌دیدند و زن‌هاشان هم در جلسات دورهمی توی کوچه از دل‌نگرانی‌های زن همسایه با خبر شده بودند. بعد انگار که همه‌ی محل دست‌به‌دست هم بدهند تا گره از کار این خانواده باز کنند؛ یکهو برای دخترشان شوهر پیدا کردند و بساط رفتنش به خانه‌ی بخت را فراهم نمودند. من کلاس دوم یا سوم راهنمایی بودم و دختر همسایه هم یک سال از من بزرگتر بود و حالا می‌خواستند شوهرش بدهند. قرار بر این شده بود که هرکسی هرچیزی دارد برای جهیزیه بیاورد. من خیلی خوب یادم هست که آمدم خانه و به مادرم گفتم که شما هم یک چیزی بدهید تا ما برایشان ببریم و مادرم گفتند تو دخالت نکن من خودم بلدم چیکار کنم! خلاصه مادرم یک چیزی زیر چادرش قایم کرد و بُرد به همسایه داد و من نفهمیدم که چی بود. دختر همسایه یکی‌یکی همسایه‌ها را می‌دید و ازشان تشکر می‌کرد. یک زن همسایه هم داشتیم که خیلی مهربان بود‌ و به عروس گفت اگر چیز دیگری احتیاج دارید بگویید تا جور کنیم؟ بعد یکهو همین دوست من که تا دیروز همبازی‌ام توی کوچه‌ها بود؛ انگار من برایش غریبه شده بودم؛ خیلی خودش را می‌دید که می‌خواهند شوهرش بدهند؛ دهانش را بُرد نزدیک گوشِ زن همسایه و بی‌آنکه من بفهمم یک حرف درگوشی زد. همسایه هم مثل برق از جا پرید و رفت تا برایش تهیه کند. وقتی برگشت من آن‌جا نبودم. چون نوبت ظهر بودم و باید می‌رفتم مدرسه. به‌‌هر حال عصر که برگشتم جهیزیه آماده شده بود. قرار خواستگاری گذاشته بودند و وعده‌ی عروسی هم داده بودند برای شب جمعه‌ی همان هفته. هم‌بازی‌ام عروس شد. همسایه‌ها دور هم جمع شدند. مردها شعرهایی خواندند. بچه‌ها رقصیدند. زن‌ها کِل کشیدند. مادرم اجازه نداد عروس‌کِشون بروم و خلاص. از آن روزها چیزی یادم نمانده. بیش از بیست سال گذشته و دیگر دختر همسایه را هم ندیدم. حتی اگر ببینمش لابد نمی‌شناسمش. اما تنها چیزی که در ذهنم مانده محبت همسایه‌هاست. محبت یک همچین چیزی است. می‌ماند در ذهن. در قلب. و تمام نمی‌شود. حتی اگر تصویرِ کسی که محبت را دریافت کرده یادمان برود، قیافه‌ی آنکه محبت نموده را فراموش نمی‌کنیم. من آن زن همسایه‌ی مهربان را یادم نمی‌رود. قیافه‌اش را حتی هنوز یادم هست. محبت یک همچین چیزی است. عجیب جالب ماندگار! اگر می‌خواهید بمانید توی قلبِ کسی، محبتش کنید! 🖌 زهرا ابراهیمی https://eitaa.com/roznevesht