✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #هشتاد_وهفت
✨ کمتر از ثانیه
ديگه داشتم ديوونه مي شدم ...
انگار زيرم ميخ داشت ... يه چيزي نمي گذاشت آروم بگيرم ...
هي از اين پهلو به اون پهلو ... و گاهي تکيه به پشت ... و هر چند وقت يه بار مهماندار مي اومد سراغم ...
- قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...😊
چند بار بي دليل پاشدم رفتم سمت دستشويي ...🚶🚽
فقط براي اينکه يه فضاي کوچيک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پيدا کنم ... تنها قسمت خوبش اين بود که صندلي کناريم خالي بود ...
اگه يکي ديگه عين خودم مي نشست کنارم و هر چند دقيقه يه بار يه کش و قوس به خودش مي داد ...
اون وقت مجبور مي شدم يا خودم رو از هواپيما پرت کنم بيرون يا اون رو ...
ساندرز، 🌸رديف جلوي من ... تمام مدت حواسش به همسر🌸 و بچه اش👧🏻 پرت بود ...
صندلي نورا بين اونها بود ... گاهي مي رفت روي پاي مادرش و با اون حرف مي زد و بازي مي کرد ... گاهي روي صندلي خودش مي ايستاد و مي پريد توي بغل دنيل ...
اون هم مثل من نمي تونست يه جا بشينه ... و اونها با صبر خاصي باهاش بازي مي کردن و سعي در مديريت رفتارش داشتن ... تا صداي خنده هاي اون بقيه رو اذيت نکنه ...
ناخودآگاه محو بچه اي شده بودم که بيشتر از هر چيزي در دنيا دلم مي خواست ازش فاصله بگيرم ...😊
خوابش که برد ...
چند دقيقه بعد بئاتريس هم خوابيد ... و دنيل🌸 اومد عقب، پيش من ...
- خسته که نشدي؟ ...😊
با لبخند اومده بود و احوالم رو مي پرسيد ... فقط بهش نگاه کردم و سري تکان دادم ...
- طول پرواز رو داشتم کتاب مي خوندم ...📖
- صدامون که اذيتت نکرد؟ ...😊
- نه ...
لبخند بزرگي صورتش رو پر کرد ...
- تو که هنوز صفحه بيست و چهاري ...😁
نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بي اختيار خنده ام گرفت ...😃 سرم رو چرخوندم سمتش ...
- فکر کنم سوژه دوم برام جذابيت بيشتري داشت ...😃
و اون همچنان لبخند زيبا و بزرگي به لب داشت ...
- چي؟ ...😊
- تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خيلي دوست شون داري ...
نگاهش چرخيد سمت صندلي هاي جلويي ... هر چند نمي تونست دخترش رو درست ببينه ...
- آره ... خدا به زندگي من برکت هاي فوق العاده اي رو عطا کرده ...☺️❤️❤️
نگاهش دوباره برگشت سمت من ...
- شما چطور؟ ... هنوز بچه نداريد؟😊
- نه ...😒
نيم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالي که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلي تکيه داد ...
- کاش همسرت رو هم با خودت مي آوردي ... سفر خوبيه ... مطمئنم به هر دوتون خيلي خوش مي گذشت ... اينطوري مي تونست با بئاتريس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودي ...😊
سرم برگشت پايين روي حلقه ام ... انگشت هام کمي با حلقه بازي بازي کرد و تکانش داد ...
- بيشتر از يه سال ميشه ولم کرده ... توي يه پيام فقط نوشت که ديگه نمي تونه با من زندگي کنه ... گاهي به خاطر اينکه هنوز خودم رو متاهل مي دونم و درش نميارم احساس حماقت مي کنم ...😞😣
و خنده تلخي چهره ام😒 رو پوشاند ... حالت جدي و در هم چهره من، حواس دنيل 🌸رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز مي تونستم گرماي نگاهش رو روي چهره ام حس کنم ...
- متاسفم ... حرف و پيشنهاد بي جايي بود ...😒
- مهم نيست ... بهش حق ميدم من همسر خوبي نبودم ...😣
کمي خودم رو روي صندلي جا به جا کردم ...
- اما يه چيزي رو نمي فهمم ... بعد از اينکه توي اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علي الخصوص نورا ديدم يه چيزي برام عجيبه ...
با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ...
- چطور مي توني اينقدر راحت با کسي برخورد کني ... که چند ماه پيش نزديک بود بچه ات رو با تير بزنه؟ ...😕
خشکش زد ...😳
نفس توي سينه اش موند ... بدون اينکه حتي پلک بزنه نگاه پر از بهت و يخ کرده اش 😧😳رو از من گرفت ... و خيلي آروم به پشتي صندلي تکيه داد ...
تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي کردم ...😨😥 نمي دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانيه اي فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گير کردن اسلحه ...
اون همه ماجرا رو نمي دونست ...
و من به بدترين شکل ممکن با چند جمله کوتاه ...
همه چيز رو بهش گفته بودم ...😑
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #هشتاد_وهشت
✨باز مانده
سکوت مطلقي بين ما حاکم شد ...
نفسم توي سينه حبس شد ... حتي نمي تونستم آب دهنم رو قورت بدم ... 😰😑
اون توي حال خودش نبود ...
و هر ثانيه اي که در سکوت مي گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ...
چشم هاي منتظرم، 😨👀در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنياي من بهش بستگی داشت ...
و اون ... خم شده بود و دست هاش کل چهره اش رو مخفي کرده بود ...
چند بار دستم رو بلند کردم تا روي شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بي اختيار اونها رو عقب کشيدم ...😨😥
نمي دونستم چي کار باید بکنم ... من دنبال اون، پا به اين سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقي مي تونست براي من بيوفته ...
بهش حق مي دادم که بخواد انتقام بگيره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر کرده بود ...😨😥
اين يه سفر توريستي نبود ... من با تور اونجا نمي رفتم ... و اگه دنيل 🌸رهام مي کرد در بهترين حالت بعد از کلي سرگرداني توي يه کشور غريب ... با آدم هايي که حتي مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... بايد دست از پا درازتر برمي گشتم ...😣
سرش رو که بالا آورد چشم هاش سرخ و خيس بود ... با کف دست باقي مونده نم اشک رو از کنار چشمش پاک کرد ...😭
تمام وجودم از داخل می لرزيد ... اين پريشاني، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز🌸 بود ... و توي اون لحظات بيشتر از قبل شده بود ...
نمي تونستم بهش نگاه کنم ... اشک با شرم توي چشم هام موج می زد ...
- هيچ چيز جز اينکه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمي کنه ...😥😞
از حالت خميده اومد بالا و کامل نشست ...
و نگاه سنگينش با اون پلک هاي خيس، چرخيد سمت من ... از ديدن عمق نگاهش، قلبم از حرکت ايستاد ...😥
- اگه منتظر شنيدن چيزي از سمت من هستي ... الان، مغز منم کار نمي کنه ... جز شکرگزاري از لطف و بخشش خدايي که مي پرستم ... به هيچي نمي تونم فکر کنم ...
نمي تونم چيزي بهت بگم ... اصلا نمي دونم چي بايد بگم ...
مي دونم در اين ماجرا عمدي در کار نيست ... اما مي دونم اگه خدا ...😢
دوباره اشک توي چشم هاي سرخش حلقه زد ... و بغض راه کلمات و نفسش رو بست ...
بدون اينکه مکث کنه از جا بلند شد و رفت سمت سرويس هاي هواپيما ... و من مي لرزيدم ... مثل بچه اي که با لباس بهاري ... وسط سرما و برف سنگين زمستان ايستاده ...😥😧
به جای سرزنش کردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدایی بود که می پرستید ...😟
چند دقيقه بعد، برگشت ...
نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تکاني خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم هاي نيمه باز ...
نورا رو از روي صندلي برداشت و محکم توي بغلش گرفت ... از بين فاصله صندلي ها نيم رخ چهره هر دوشون رو واضح مي ديدم ...
با چشم هاي پف کرده، دستي روي سر دخترش کشيد ...
- بخواب عزيزم ... هنوز خيلي مونده ...
هواپيما 🛬توي فرودگاه استانبول به زمين نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ...✈️
تمام مدت پرواز نمي تونستم بشينم ... ولی حالا که همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فکر ...💭😔 و زماني که انتظار به پايان رسيد ...
اين سفر، ديگه سفر من نبود ... بايد از همون جا برمي گشتم ...
اونها آماده حرکت شدن ... اما من از جام تکان نخوردم ...
ثابت روي صندلي ... همون جا باقی موندم ...😔😣
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #هشتاد_ونه
✨چشم های نورا
ساندرز 🌸متوجه من شد ...
چند لحظه ايستاد و فقط بهم نگاه کرد ...
این آدم جسور و بي پروا ... توي خودش خزيده بود ... 😣خميده ...😞 آرنج هاش رو روي رانش تکيه کرده ... و توي همون حالت زمان زيادي بي حرکت نشسته ...😞😣
دست نورا رو ول کرد و اومد سمتم ... يک قدمي ... جلوي من ايستاد ...
- نظرت براي اومدن عوض شده؟ ...😊
نمي تونستم سرم رو بيارم بالا ... هر چقدر بيشتر اين رفتار #آرامش ادامه پيدا مي کرد ...
بيشتر از قبل گيج مي شدم ... و بيشتر از قبل حالم از خودم بهم مي خورد ... صبرش کلافه کننده بود ...😔
نشست کنارم ...
- چون فهميدم اون شب چه اتفاقي افتاده ديگه نمي خواي بياي؟ ...☺️
نمي تونستم چيزي بگم ...
فقط از اون حالت خميده در اومدم ... 😔بي رمق به پشتي صندلي فرودگاه تکيه دادم ...
ولي همچنان قدرت بالا آوردن سرم رو نداشتم ... 😓
نگاهش چرخيد سمت من ...
نگاهي گرم بود ... و چشم هايي که بغض داشت و پرده اشک پشت شون مخفي شده بود ...😢
- اتفاق سخت و سنگيني بود ... اينکه حتي حس کني ممکن بوده بچه ات رو از دست بدي ... اونم بي گناه ...😢
و سکوت دوباره ...
- اما يه چيزي رو مي دوني؟ ... اون چيزي که دست تو رو نگهداشت ... غلاف اسلحه ات نبود ...😊😢
همون کسي که به حرمت✨آيت الکرسي✨ به من رحم کرد ... و بچه من رو از يه قدمي مرگ نجات داد ... همون کسيه که تمام اين مسير، #تو رو تا اينجا آورده ...
فرقي نمي کنه بهش ايمان داشته باشي يا نه ... 😊تو هميشه بنده و مخلوق اون هستي ... تا خودت نخواي و انتخاب دیگه ای کني ... #رهات_نميکنه و ازت نااميد نميشه ...☺️👌
يه سال تمام توي برنامه هاي من و خانواده ام گره مي اندازه ... تا تو رو با ما همراه کنه ... و همین که تو قصد آمدن می کنی، همه چيز برمي گرده سر جاي اولش ...
انتخاب با خودته ... اینکه برگردي ... يا ادامه بدي ...😊
بلند شد و رفت سمت خانواده اش ... و دوباره دست نورا رو گرفت ...
مغزم گيج بود ...
کلماتی رو شنیده بود که هرگز انتظار شنیدن شون رو نداشت ...
شايد براي کسي که وجود خدا رو باور داشت حرف هاي خوبي بود ...
اما عقل من، همچنان دنبال يه دليل منطقي براي گير کردن اسلحه، توي اون غلاف سالم مي گشت ...💭😣
سرم رو آوردم بالا و به رفتن اونها نگاه کردم ...
نورا هر چند قدم يه بار برمي گشت و به پشت سرش نگاه مي کرد ... منتظر بلند شدن من بود ...
از جا بلند شدم ...
اما نه براي برگشت ... بي اختيار دنبال اونها ... در جواب چشم هاي منتظر نورا ...👧🏻
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود
✨آدرنالین
مثل بچه هايي که پشت سر پدرشون راه مي افتن، پشت سر دنيل🌸 راه افتاده بودم ...🚶
هنوز حس و حالم، حال قبل از استانبول بود ... ساکت و آروم ... چيزي که اصلا به گروه خوني من نمي خورد ...
به اطراف و آدم ها نگاه مي کردم ... اما مغزم دیدگه دنبال علامت هاي سوال و تعجب نمي گشت ...
دنبال جستجو براي چيزهاي جديد و عجيب و تازه نبود ... حتي هنوز متوجه حس ترسيدن و وحشتِ قرار گرفتن در کشور غريبه نشده بود ... هیچ ترسی ... هیچ هیجانی ... دریغ از ترشح قطره ای آدرنالین ...
ساکت و آروم ... فقط من رو دنبال ساندرز پيش مي برد ... تا بعد از ترخيص بار و ...
زماني به خودم اومدم که دوست دنيل🌹 داشت به سمت ما مي اومد ...
چشم هام گرد شد ...😳 پاهام خشک ... و کلا بدنم از حرکت ايستاد ...
هر دوشون به گرمي همديگه رو در آغوش گرفتن ...🤗🤗 و من هنوز با چشم هاي متحير 😳😧به اون مرد خيره شده بودم ... و تازه حواسم جمع شد که کجا ايستادم ...
بئاتريس🌸 ساندرز🌸 و نورا 👧🏻بهش نزديک تر از من بودن ...
همون طور که سرش پايين بود و نگاهش رو در مقابل بئاتريس کنترل مي کرد به سمت اونها رفت ...
دنيل اونها رو بهم معرفي کرد و اون با لبخند بهشون خيرمقدم گفت ...
صداش بلند نبود اما انگليسي رو سليس و روان صحبت مي کرد ...
نورا دوباره با ذوق، عروسکش رو بالا گرفت و اون رو به عضو تازه وارد و جديد معرفي کرد ...
- اسم عروسکم ساراست ...👧🏻☺️
دست با محبتي روي سر نورا کشيد و سر نورا رو بوسيد ...
- خوش به حال عروسکت که مامان کوچولوي به اين نازي داره ...😊
و ايستاد ...
حالا مستقيم داشت به من نگاه مي کرد ... چشم توي چشم ... 👀👀و من از وحشت، با سختي تمام، آب گلوم رو فرو دادم ...😨😥
اومد سمتم ... دنيل🌸 هم همراهش ... و دستش رو سمت من بلند کرد ...
- شما هم بايد آقاي منديپ باشيد ... به ايران خوش آمديد ...😊
سريع دستش رو گرفتم و به گرمي فشار دادم ... نه از محبت و ارادت ... از ترس ...😥 مغزم دائم داشت هشدار مي داد ...
با ماشين خودش اومده بود دنبال مون ... نمي دونستم مدلش چيه ...
در صندوق رو باز کرد ...
خم شد و دستش رو جلو آورد تا اولين نفر، ساک من رو از دستم بگيره ... من به صندوق نزديک تر بودم ...
خيلي عادي دسته رو ول کردم و يه قدم رفتم عقب ...
ساک رو گذاشت رفت سمت ساندرز🌸 ... اما دنيل مجال نداد و سريع خودش ساک رو برد سمت صندوق ...😳😟
پارچه شنل مانند بزرگي که روي شونه اش بود رو در آورد ... تا کرد و گذاشت توي صندوق ... و درش رو بست ... رفت سمت در راننده ...
- بفرماييد ...حتما خيلي خسته ايد ...😊
و من هنوز گيج مي خوردم ... دنيل اومد سمتم ... 😊
- تو بشين جلو ...🌸
يهو چشم هام گرد شد و با وحشت برگشتم سمتش ...
- چرا من؟ ... خودت بشين جلو ... 😳😨
از حالت ترسيده و چشم هاي گرد من جا خورد و خنده اش گرفت ...
- خانم من مسلمانه ... تو که نمي توني بشيني کنارش ...😁
حرفش منطقي بود ...
سري تکان دادم و رفتم سمت در جلويي ... يهو دوباره برگشتم سمت دنيل ...
- نظرت چيه من با تاکسي هاي اينجا بيام؟ ...
لبخند بزرگي روي لب هاش نشست ... خيلي آروم دستش رو گذاشت روي شونه ام ...
- نترس ... برو بشين ... من پشت سرتم ...😊
دلم مي خواست با همه وجود گريه کنم ...
اگر روزي يه نفر بهم مي گفت چنين جنبه هايي هم توي وجود من هست ...
صد در صد به جرم تهمت به يه افسر پليس بازداشتش مي کردم ... اما اون روز ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_ویک
✨نقطه مشترک
حس عجيبي داشتم ...
از طرفي فضاي بيرون از ماشين💨🚗 نظرم رو به خودش جلب مي کرد ...
از طرف ديگه زير چشمي به روحاني راننده نگاه مي کردم ... که چهره اش نشون مي داد نهايتا 10 سالي از من و ساندرز بزرگ تر باشه ...
و از طرف ديگه تمام وجودم عقب پيش دنيل بود ...😥🌸
مي دونستم براي مسلمان ها، دين بر مليت ارجحيت داره ... و جايي که پاي #مذهب شون وسط کشيده بشه ... پرچم براشون بي معناست ...
اما برعکس ساندرز 🌸که با اون کشور و مردمش نقطه اشتراک داشت ... من کاملا يه بيگانه بودم ... بيگانه اي که هيچ سنخيتي با اونها نداشت ...😥
توي اون لحظات، دنيل براي من تنها نقطه اتکا شده بود ... کسي که در زبان و پرچم با اون مشترک بودم ...😊😥
با هم غرق صحبت بودن ...
تا زماني که پاي من هم به ميان کشيده شد ...
- اين برادرمون هميشه اينقدر ساکت و دقيقه؟ ...😊
چه چشم هاي زيرکي داشت ... با وجود اينکه حواسش به جاده و حرف زدن با دنيل🌸 بود اما من رو هم زير نظر گرفته بود که دقيق داشتم به حرف هاشون گوش مي کردم ...
- من براي شما برادر نيستم ...😐
جا خورد ...
چند ثانيه سکوت کرد و از توي آينه نيم نگاهي به دنيل انداخت ...
- عذرمي خوام اگه ...
پريدم وسط حرفش ...
- منظورم اينه که مسلمان نيستم ... چون شما مسلمان ها همديگه رو برادر خطاب مي کنيد اون جمله رو گفتم...
لبخند بزرگي روي چهره اش نقش بست ... طوري که دندان هاي جلويي نمايان شد ...😃
- اون رو که مي دونستم ... آقاي ساندرز قبلا گفتن مهمان غير مسلمان همراه شون هست يه طوري برنامه بريزيم که شما اذيت نشي ...
پيامبر اسلام، حضرت مسيح رو برادر خطاب مي کنن ... پيروان ايشون هم برادر ما هستن ...☺️❤️
چهره ام جدي شد ...😠😐
فکر کرده بود منم مثل گذشته دنیل و کریس، مسیحی ام ...
از توي آينه بغل ماشين به دنيل نگاه کردم ... نمي دونستم چي بايد بگم ... يا اينکه ساندرز در مورد من چي به اون مرد گفته ...
سکوت ماشين، نظر همه رو سمت من جلب کرده بود ... و اون متوجه نگاه من از توي آينه شد ... چند لحظه بهم نگاه کرد و سرش رو سمت راننده چرخوند ...
- آقاي منديپ کلا به وجود خدا اعتقاد ندارن ...😊
در عين ترسي که از اون مسلمان و بودن در يه کشور اسلامي داشتم ...
#اعتمادم به دنيل بهم شجاعت و جسارت حرف زدن و واکنش نشون دادن، مي داد ... نگاهم از روي آينه بغل، چرخيد روي اون روحاني که حالا ديگه کاملا ساکت بود ...
- راست ميگه ... من دين ندارم ... شما بهش مي گيد کافر ...😐😠
نيم نگاهي به من کرد و نگاهش برگشت روي آينه وسط، سمت دنيل ...
- کاش زودتر گفته بوديد ... من بیشتر برنامه سفرتون رو مذهبي بسته بودم نه توریستی ـ سياحتي ...
اين بار منتظر نشدم، اول دنيل چيزي بگه ...
- منم واسه همين باهاشون اومدم ...
نگاهش روي من، ديگه نيم نگاه يه راننده پشت فرمون نبود ...
نگاه عجيبي بود که مفهومش رو نمي فهميدم ..😟😕
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_ودو
✨طبقه بندی شده
با تعجب داشت بهم نگاه مي کرد ... نمي تونست علت اونجا بودن من رو پيدا کنه ...
دوباره نگاهش برگشت روي دنيل ... انگار منتظر شنيدن حرفي از طرف اون بود ... يا شايد قصد گفتن چيزي رو داشت که مي خواست اون رو با توجه به شرايط بسنجه ...
نگاهش گاهي شبيه يک منتظر بود ... و گاهي شبيه يک پرسشگر ...
در نهايت دنيل سکوت رو شکست ...
- رنگ هوا نشون ميده به زمان نماز خيلي نزديک شديم ... اگه اشکال نداره نزديک ترين مسجد توقف کنيم ... دلم مي خواد ورودمون رو به کشور اسلامي با نماز شروع کنم ...😍😊
و نگاهش چرخيد سمت خانومش ... اون هم لبخند زد و از اين پيشنهاد استقبال کرد ...
- منم بسيار موافقم ... اما گفتم شايد از اين پرواز طولاني خسته باشيد و بخوايد اول بريد هتل ... و الا چه بهتر ...😊
مرتضي دوباره نيم نگاهي به من انداخت ... از جنس نگاه هاي قبل ...
- فقط فکر اين رفيق مون رو هم کرديد که خسته نشه؟ ...😊
با شنيدن اين جمله تازه دليل دل دل کردن نگاهش رو فهميدم ... مونده بود چطوري به من بگه ...
- مي دونم من اجازه ورود به مسجد رو ندارم ...
از بريدگي اتوبان خارج شد ... در حالي که مي شد تعجب😳 و آرام شدن رو توي چهره اش ديد ...
- قبل از اينکه بيام در مورد اسلام تحقيق کردم ... و مي دونم امثال من که کافر محسوب ميشن حق ندارن وارد مراکز مقدس بشن ...😐
حالا ديگه کامل خيالش راحت شده بود ...
معلوم بود نمي دونست چطوري اين رو بهم بگه ... اما از جدي بودن کلامم ذهنش درگير شد ...
خوندن چهره اش از خوندن چهره ساندرز براي من راحت تر بود ... یه خصلت جالب ...
#خصلتي که من رو ترغيب مي کرد تا بقيه ايراني ها رو هم بسنجم ...
دلم مي خواست بدونم ذهنش براي چي درگيره ...
حدس هاي زيادي از بين سرم مي گذشت ... که فقط يکي شون بيشترين احتمال رو داشت ...
مشخص بود که مي خواد من از اين سفر حس خوبي داشتم ...
و شايد مي ترسيد اين ممنوع الورود بودن، روي من تاثير بدي گذاشته باشه ...
چند لحظه نگاهم روش موند و اون حالت هميشه، دوباره در من زنده شد ... جای ساندرز رو توی مغز من مال خود کرد ... حالا دیگه حل کردن معادلات روحي اون برام جالب بود ...☺️☝️
لبخند خاصي صورتم رو پر کرد ...
مي خواستم ببينم چقدر حدسم به واقعيت نزديکه ...
- مشکلي نداره ... اين براي من طبيعيه ... مثل پرونده هاي طبقه بندي شده است ... يه عده مي تونن بهشون دسترسي داشته باشن ... يه عده به اجازه مافوق نياز دارن ... اين خيلي شبيه اونه ... به هر دليلي شما اجازه دسترسي داريد ... من نه ...😊
چهره اش کاملا آرام شد ...
و مي شد موفقيت من روي توي اون ديد ... حدسم دقيق بود ... صفر ـ يک ... به نفع من ...😅
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_وسه
✨جانشین
کم کم صداي اذان به گوش مي رسيد ... هر چند از دور پخش مي شد و هنوز از ما فاصله داشت ...
- اگه اشکالي نداره مي تونم شغل شما رو بدونم؟ ...
- يه کارآگاه پليسم ... از بخش جنايي ...
چهره اش جدي شد ... براي يه لحظه ترسيدم ... ' نکنه من رو نيروي نظامي ببينه؟ ' ...
نگاهش برگشت توي آينه وسط ...
- احيانا ايشون همون کارآگاهي نيستن که ... 😳
و دنيل با سر، جوابش رو تاييد کرد ...☺️
ديگه نزديک بود چشم ها به دو دو کردن بيوفته ...
نکنه دنيل بهش گفته باشه که من چقدر اونها رو اذيت کردم ... و حالا هم من رو آورده باشن که ...😧😨
با لبخند آرامي بهم نگاه کرد ...
نفسي که توي سينه ام حبس شده بود با ديدن نگاهش آرام شد ...
- الله اکبر ... قرار بود کريس روي اين صندلي نشسته باشه ... اما حالا خدا اون کسي رو مهمان ما کرده که ...😊
نفسش گرفته و سنگين شد ...
و ادامه جمله اش پشت افکارش باقي موند ...
- شما، اون رو هم مي شناختيد؟ ...😟😳
- به واسطه دنيل،🌸 بله ... يه چند باري توي نت با هم، هم صحبت شده بوديم ... نوجوان خاصي بود ... وقتي اون خبر دردناک رو شنيدم واقعا ناراحت شدم ... خيلي دلم مي خواست از نزديک ببينمش ...😒
و پيچيد توي يه خيابون عريض ...
- نشد ميزبان خودش باشيم ... ان شاء الله ميزبان خوبي واسه جانشينش باشيم ...☺️😍
چه عبارت عجيبي ...
من به جاي اون اومده بودم و جانشينش بودم ... از طرفي روي صندلي اون نشسته بودم و جانشينش بودم ...
مرتضي #ظرافت_کلام_زيبايي داشت ...
يه گوشه پارک کرد ...
✨مسجد، ✨سمت ديگه خيابون بود ... يه خيابون عريض تمييز، که دو طرفش مغازه بود ... با گل کاري و گياه هايي که وسطش کاشته بودن ... با محيط نسبتا آرام ...
از ماشين خارج شدم و ورود اونها رو نگاه کردم ...👀
اون در بزرگ با کاشي کاري هاي جالب ... نور سبز💚 و زردي💛 که روي اونها افتاده بود ... در فضاي نيمه تاريک آسمان واقعا منظره زيبايي بود ...✨🌃
چند پله مي خورد و از دور نمای اندکی از حوض⛲️ وسط حياطش ديده مي شد ...
افرادي پراکنده از سنين مختلف با سرعت وارد مسجد مي شدن ...
و يه عده بي خيال و بي توجه از کنارش عبور می کردن ...😟🤔
مغازه دارهاي اطراف هنوز توي مغازه هاشون بودن ...
و يکي که مغازه اش رو همون طور رها کرد و وارد مسجد شد ...😳🤔
مغازه اش چند قدم پايين تر بود ... اما به نظر مي اومد کسي توش مراقب نيست ...😟🤔
از کنار ماشين راه افتادم و رفتم پايين تر ... و از همون فاصله توي مغازه رو نگاه کردم ... کسي توش نبود ...
همونطوري باز رهاش کرده بود و رفته بود ...😳😟
توي پرواز استانبول ـ تهران، حجاب گرفتن خانم ها رو ديده بودم اما واسم عجيب نبود ...
زياد شنيده بودم که زن هاي ايراني مجبورن به خاطر قانون به اجبار روسري سر کنن ...
اما اين يکي واقعا عجيب بود ...😳😟
کمي بالا و پايين خيابون رو نگاه کردم ... گفتم شايد به کسي سپرده و هر لحظه است که اون بياد ... اما هيچ کسي نبود ...
چند نفر وارد مغازه شدن ...
به اطراف نگاه کردن و بعد که ديدن نيست بدون برداشتن چيزي خارج شدن ...
کنجکاوي نگذاشت اونجا بمونم و از عرض خيابون رفتم سمت ديگه ...🚶
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_وچهار
✨سرزمین عجایب
وارد مغازه شدم و دقيق اطراف رو گشتم ...😟
هر طرف رو که نگاه مي کردم اثري از 🖲دوربين مدار بسته🖲 نبود ...
لباس هايي👗👕 رو که آويزون کرده بود رو کمي دست زدم و جا به جا کردم ... با خودم گفتم شايد دوربين رو اون پشت حائل کرده اما اونجا هم چيزي نبود ...
بيخيال شدم و چند قدم اومدم عقب تر ...
واقعا عجيب بود ... 😳😯يعني اينقدر پول دار بود که نگران نبود کسي ازش دزدي کنه؟ ...
بعد از پرسيدن اين سوال از خودم، واقعا حس حماقت کردم ...
اين قانون ثروته ... هر چي بيشتر داشته باشي ... حرص و طمعت براي داشتن بيشتر ميشه چون طعم قدرت رو حس کردي ...
افراد کمي از اين قانون مستثني هستن به حدي که ميشه اصلا حساب شون نکرد ...🤔😯😳
دستم رو آوردم بالا و ناخودآگاه پشت گردنم رو خواروندم ...
اين عادتم بود وقتي خيلي گيج 😯😟مي شدم بي اختيار دستم مي اومد پشت سرم ...
توي همين حال بودم که حس کردم يکي از پشت بهم نزديک شد و شروع به صحبت کرد ...
چرخيدم سمتش ... صاحب مغازه بود ...
با ديدنش فهميدم نماز تموم شده و به زودي دنيل🌸 و بقيه هم از مسجد✨ میان بيرون ...
هنوز داشت با من حرف مي زد ...
و من در عین گیج بودن اصلا نمي فهميدم چي داره ميگه ...
- ببخشيد ... نمي فهمم چي ميگي ...😯😟
و از در خارج شدم ...
مي دونستم شايد اونم مفهوم جمله من رو نفهمه اما سکوت در برابر جملاتش درست نبود ...
حداقل فهميد هم زبان نیستیم ...
هنوز به مسجد نرسيده، دنيل و بقيه هم اومدن بيرون ...
تا چشم مرتضي بهم افتاد با لبخند اومد سمتم ...
- خسته که نشديد؟ ...😊
با لبخند سري تکان و دادم با هيجان رفتم سمت دنيل😅🌸 ... و خيلي آروم در گوشش گفتم ...
- يه چيزي بگم باورت نيمشه ...😳 چند متر پايين تر، يه نفر مغازه اش رو ول کرده بود رفته بود ... همين طوري، بدون اينکه کسي مراقبش باشه ...😯😧
براي اون هم جالب بود ...
چیزی نگفت اما تعجب زیادی هم نکرد ... حداقل، نه به اندازه من ...
حس آلیس رو داشتم وسط سرزمین عجایب ...😧😐😑
به هتل که رسيديم من خيلي خسته بودم ...
حس شام خوردن نداشتم ... علي رغم اصرار زياد دنيل🌸 و مرتضي🌸، مستقيم رفتم توي اتاق ... لباسم رو عوض کردم و دراز کشيدم ...
ديگه نمي تونستم چشم هام رو باز نگهدارم ... عادت روی تخت خوابیدن، عادت بدی بود ...
ميشه گفت تمام طول پرواز، به ندرت تونسته بودم چند دقيقه اي چشم هام رو ببندم ...😴
ساعت حدودا 4:30 صبح🌌 به وقت تهران ...
#مغزم فرمان بيدار باش صادر کرد ... هنوز بدن و سرم خسته بود ... اما خواب عميق و طولاني با من بيگانه بود ...
مرتضي گوشه ديگه اتاق ايستاده بود و نماز مي خوند ...
صداش بلند بود اما نه به حدي که کسي رو بيدار کنه ...
همون طور دراز کشيده محو نماز خوندنش شدم ...😯✨ تا به حال نماز خوندن يه مسلمان رو از اين فاصله نزديک نديده بودم ...
شلوار کرم روشن ...
پيراهن سفيد يقه ايستاده ... و اون 🌟پارچه شنل مانندي🌟 که روي شونه اش مي انداخت ..🤔😟
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_وپنج
✨کلمات صادقانه
چندين بار نشست ...👀 ايستاد ... خم شد ...👀
و پيشانيش رو روي زمين گذاشت ...👀 سه مرتبه دست هاش رو تکان داد و سرش رو به اطراف چرخوند ... 👀و دوباره پيشانيش رو گذاشت روي زمين ...👀
چند دقيقه پيشانيش روي زمين بود تا بلند شد ...👀
شروع کرد به شمردن بند انگشت هاش و زير لب چيزي رو تکرار مي کرد ... و در نهايت دست هاش رو آورد بالا و کشيد توي صورتش ...👀
مراسم عجيبي بود ... 👀😟
البته مراسم عجيب تر از اين، بين آئين هاي مختلف ديده بودم ...
يهودي ها ساعت ها مقابل ديوار مي ايستادن و بي وقفه خم راست مي شدن و متن هايي رو مي خوندن ...
یه عده از هندوها با حالت خاصي روي زمين مي نشستن و طوري خودشون رو تکان مي دادن که تعجب مي کردم چطور هنوز زنده ان و مغزشون از بين نرفته ...😕😟
يا بودائي ها که هزار مرتبه در مقابل بودا سجده مي کنن ...😟 مي ايستن و دوباره سجده مي کنن ... و دست هاشون رو حرکت ميدن، بهم مي چسبونن، تعظيم مي کنن ... و دوباره سجده مي کنن ...
👈همه شون حماقت هايي براي پر کردن وقت بود ...🙁
بلند شد و شروع کرد به جمع کردن پارچه اي که زير پاش انداخته بود ...
و اون تکه گلِ خشک، وسط پارچه مخفي شد ...
جمعش کرد و گذاشت روي ميز ... و پارچه روي دوشش رو تا کرد ... اومد سمت تخت ها که تازه متوجه شد بيدارم و دارم بهش نگاه مي کنم ...
- از صداي من بيدار شدي؟ ...😊
- نه ... کلا نمي تونم زياد بخوابم ... اگه ديشب هم اونقدر خسته نبودم، همين چند ساعت هم خوابم نمي برد ...😊
- با خستگي و فشار شغلي که داري چطور طاقت مياري؟ ...☺️
چند لحظه همون طوري بهش خيره شدم ... نمي دونستم جواب دادن به اين سوال چقدر درسته ...
مطمئن بودم جوابش براي اون خوشايند نيست ...
- قبل خواب يا بايد الکل🔥 بخورم يا قرص خواب آور 💊... و الا در بهترين حالت، وضعم اينه ... فعلا هم که هيچ کدومش رو اينجا ندارم ...😕
نشست روي تخت مقابلم ...
- چرا قرصت رو نياوردي؟ ...😊
يکم بدن خسته ام رو روي تخت جا به جا کردم ...
- نمي دونستم ممنوعیت عبور از مرز داره یا نه ... از دنيل🌸 هم که پرسيدم نمي دونست ... ديگه ريسک نکردم ... ارزشش رو نداشت به خاطر چند دونه قرص با حفاظت گمرک به مشکل بخورم ...😅
- اينطوري که خيلي اذيت ميشي ... اسمش رو بگو بعد از روشن شدن هوا، اول وقت بريم داروخونه ... اگه خودش پيدا شد که خدا رو شکر ... اگه خودشم نبود ميريم يه جستجو مي کنيم ببينيم معادلش هست يا نه ... جای نگرانی نیست، پزشک آشنا می شناسم ...😊
خيلي راحت و عادي صحبت مي کرد ... گاهي به خودم مي گفتم با همين رفتارهاست که ذهن ديگران رو شست و شو ميدن ...
اما از #عمق_وجود، دلم مي خواست چيز ديگه اي رو باور کنم ... #صداقت کلمات و توجهش رو ...
- از ديشب مدام يه سوالي توي سرم مي گذره ... که نمي دونم پرسيدنش درست هست يا نه ... مي پرسم اگه نخواستي جواب نده ...😊
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...😁
- بپرس ...
- اگه با گروه هاي توريستي مي اومدي راحت تر نبودي؟ ... اينطوري جاهاي بيشتري رو هم مي تونستي ببيني ... بگردي و تفريح کني ... الان نود درصد جاهايي که قراره ما بريم تو نمي توني بياي تو ... يا توي محل اقامت تنها مي موني يا پشت در ...☺️😅
بالشت رو از زير سرم کشيدم ... نشستم و تکيه دادم به ديواره ي بالاي تخت ...
- قبل از اينکه بيام مي دونستم ... دنيل توضيح داد برنامه شون سياحتي نيست ...😊
دیگه چهره اش کاملا جدی شده بود ...
- تو نه خاورشناسي، نه اسلام شناس ... نه هيچ رشته اي که به خاطرش اين سفر برات مهم شده باشه ... پس چي شد که باهاشون همراه شدي؟ ...😟🤔
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_وشش
✨ آخرین امام
سکوت، فضاي اتاق رو پر کرد ...
چشم هاي اون منتظر بود ... مغز من در حال پردازش جواب ... از قبل دليل اومدنم رو مي دونستم اما گفتنش به اون ... شايد آخرين کار درست در کل زمين بود ...
براي چند لحظه نگاهم رو ازش گرفتم ...
- ببخشيد ... حق نداشتم اين سوال رو بپرسم ...😕
نگاهم برگشت روش ...
مثل آدمي نبود که اين کلمات رو براي به حرف آوردن يکي ديگه به زبان آورده باشه ...
اگر غير اين بود، هرگز زبان من باز نمي شد ...🙁
نفس عميقي کشيدم ...
و #تصميم گرفتم باهاش حرف بزنم ... داشتم به آدمي اعتماد مي کردم که کمتر از 24 ساعت بود که اون رو مي شناختم ...😟
- من اونقدر پولدار نيستم که براي تفريح، سفر خارجي برم ... اين سفر براي من تفريحي و توريستي نيست ... اومدم ايران که شانسم رو براي #پيداکردن يه نفر امتحان کنم ...
- براي پيدا کردي کي اومدي؟ ...😊
- ✨مهدي✨ ... آخرين امام شما ... پسر فاطمه زهرا ...🌤😊
جا خورد ...
مي شد سنگيني بغض😢 رو توي گلوش حس کرد ... و براي لحظاتي چشم هاش به لرزه در اومد ...
- تو گفتي اصلا باور نداري خدايي وجود داره ... پس چطور دنبال پيدا کردن کسي اومدي که براي باور وجودش، اول بايد به وجود خدا باور داشته باشي؟ ...😟😧
سوال جالبي بود ...
اون مي خواست مبناي تفکر من رو به چالش بکشه ... و من #آمادگي به چالش کشيدن هر چيزي رو داشتم ... 😎ملحفه رو دادم کنار ... و حالا دقيقا رو به روي هم نشسته بوديم ...
- باور اينکه مردي با هزار و چند سال زنده باشه ... جوان باشه ... و قرار باشه کل حکومت زمين رو توي دستش بگيره و يکپارچه کنه خيلي احمقانه است ... يعني از همون جمله اولش احمقانه است ...باور مردي با اين سن ...😕😐
اما ساندرز، 🌸يه شب چيزي رو به من گفت که همون من رو به اينجا کشيد ... چيزي که قبل از حرف هاي دنيل، خودم يه چيزهايي در موردش می دونستم ... اما نمي دونستم ماجرا در مورد اون فرده ...
من يه چيزي رو خوب مي دونم ... دولت من هر چقدر هم نقص داشته باشه، احمق ها توش کار نمي کنن ... و وقتي آدم هايي مثل اونها مخفیفانه دنبال يه نفر مي گردن، پس اون آدم #وجود_داره ...👌 هر چقدر هم باور نسبت به وجود داشتنش غيرقابل قبول باشه ...
#ميخوام_پيداش_کنم ... چون مطمئن شدم و به اين نتيجه رسيدم که اگه بخوام به جواب سوال هام برسم و حقيقت رو پيدا کنم ... بايد اول اون رو پيدا کنم ...😊👌
من تا قبل، فکر مي کردم حمله به عراق و از بين بردن سلاح هاي کشتار جمعي فقط يه بهانه بوده ... چون هيچ چيزي هم پيدا نشد ... و تنها دليل هايي که به ذهنم مي رسيد اين بود که دولت براي به چنگ آوردن منابع زير زميني عراق و تسلط روي منطقه به اونجا حمله کرد ... چون عراق🇮🇶 دقيقا وسط مهمترين کشورهاي استراتژيک خاورميانه است ...
اما بعدا فهميدم اين همه اش نیست ... 😏و در تمام اين مدت، اهداف مهم ديگه اي وسط بوده ... اين سوال ها ذهنم💭 رو ول نمي کنه ... نمي تونم حقيقت رو اين وسط این همه نقطه گنگ پيدا کنم ...
چهره اش خيلي جدي شده بود ...
نه عبوس و در هم ... مصمم و دقيق ...
- چرا براي پيدا کردن جواب، همون جا اقدام نکردي؟ ... و اين همه راه رو اومدي دنبال شخصي که هيچ کسي نمي دونه کجاست؟ ...🤔😟😏
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_وهفت
✨مسیرهای جهانی
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...😁
- پيدا کردن جواب از دهن اونها ... يعني بايد به آدم هايي که اعتماد کنم که براي رسيدن به هدف ... هر چیزی رو #توجیح می کنن ... 😐به مردم خودشون دروغ ميگن و حقيقت رو مخفي مي کنن ...😑 وقتي همه چيز محرمانه است ... چطور مي تونم باور کنم چيزي که دارم مي شنوم حقيقته؟ ...😕😟
من سال هاست که حرف هاي اونها رو شنيدم ... و نه تنها اين حرف ها کوچک ترين کمکي به حل سوال هاي ذهن من نمي کنه ... که اونها رو عميق تر و سخت تر مي کنه ...😊 به حدي که گاهي بين شون گم ميشم ... و حتي نمي تونم سر و ته ماجرا رو پيدا کنم ...
از طرفي سوال دومت خيلي خنده داره ... اگه اون مرد واقعا وجود داشته باشه ... و قرار باشه جامعه رو به سمت رهبري واحد مديريت کنه ... چطور مي تونه با کسي ارتباط نداشته باشه؟ ...
جامعه جهاني چطور مي تونه به سمت هدف و آماده سازي براي شکل گيري جامعه واحد و یکپارچه با سيستمي که اون مرد مي خواد حرکت کنه ... اما هيچ رهبري فکري اي براي سوق دادن مسير به سمت ظهور و آماده سازی برای بازگشت اون وجود نداشته باشه؟ ...
اگر اون مرد واقعيت داشته باشه و اين هدف، حقيقت ... قطعا افرادي هستن که بدون شک باهاش ارتباط دارن ... و الا باور به شکل گيري اين آماده سازي يه حماقت و دروغ بزرگه ... اون هم در مقیاس بزرگ جهان با آدم هایی که نود در صدشون حتی نمی تونن دو روز دیگه شون رو مدیریت کنن ...😏پس با در نظر گرفتن وجود این فرد، قطعا اين افراد هم وجود دارن ...
من وقتي توي رفتارها و جريان هايي که دولت ها در تمام اين سال ها اون رو مديريت کردن دقت کردم ...👌 متوجه شدم يکي از بزرگ ترين اهداف شون ... جلوگيري و بهم زدن اين رهبري فکري واحد جهاني هست ... حالا از ابعاد مختلف ...✌️
البته مطمئنم چيزهايي که پيدا کردم خيلي کور و سطحي هست ... چون من نه سياستمدارم ... نه تخصصي در اين زمينه ها دارم ... اما در واقعيت داشتن چيزهايي که پيدا کردم شک ندارم ... به حدي که مطمئنم اگه نتونن براي جلوگيري از اين حرکت ... مسيرهاي فکري رو قطع کنن ... به زودي يه جنگ اسلامي بزرگ توي دنيا اتفاق مي افته ...😊😎😏
بدون اينکه پلک بزنه داشت گوش مي کرد ...
سکوت من، سکوت اون رو عميق تر کرد ... تا به حال هيچ کسي اينقدر #دقيق به حرف هام گوش نکرده بود ... کمي خودش رو روي تخت جا به جا کرد ...
گوشه لبش رو گزيد و بعد با زبان ترش کرد ...
و من، مثل بچه ها منتظر کوچک ترين واکنشش بودم ... مثل بچه اي که منتظره تا بهش بگن آفرين، مساله هات رو درست حل کردي ...😅
بعد از چند دقيقه سرش رو بالا آورد ...
- منظورت از اون مسيرهاي فکري چيه؟ ...😟🤔
متعجب، مثل فنر از روي تخت، پایین پريدم ... و با دست به سمت راست اتاق اشاره کردم ...
- چطور نمي دوني؟ ... دو تاشون الان توي اون اتاق کنارين ...😳😕
و اون با چشم هاي متحير، عميق در فکر فرو رفته بود ...
هر چقدر هم اين سفر براي من سخت بود ...
هر چقدر هم که ورود به حيطه هاي مقدس اسلام براي انساني مثل من ممنوع ...
من کسي نبودم که از سختي #فرار کنم ...
اين انتخاب من بود ... و در هيچ انتخابي، مسير ساده اي وجود نداره ... در انتخاب ها، فقط انتخاب سختي مسيرها فرق مي کنه ...
دوستي داشتم که مي گفت ...
زندگي فقط در رحم مادر ساده است ... اما اون هم اشتباه مي کرد ... زندگي #هيچوقت ساده نيست ...
حتي براي نوزاد بي دفاعي که در اون محيط امن ... آماج حمله احساسات و افکاري ميشه که مادرش با اونها سر و کار داره ... بي دفاعي که در مقابل جبر مطلق مادر قرار مي گيره ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_وهشت
✨تا آخرین سلول
صبحانه 🍞🍯🍳رو که خوردیم ...
یکی، دو ساعت بعد اتاق ها رو تحویل دادیم و از هتل🏨 اومدیم بیرون ...
تمام مدت مسیر تهران تا قم، 💨🚗🛣ساندرز و مرتضی با هم حرف می زدن ... گاهی محو حرف هاشون می شدم ... گاهی هم هیچ چیز نمی فهمیدم ... بعضی از موضوعات، سنگین تر از اطلاعات کم من در مورد اسلام بود ...
با وجود روشن بودن کولر ماشین ... نور خورشید از پشت شیشه، صورتم رو گرم می کرد ...
چشم های خسته ام می رفت و برمی گشت ... دلم می خواست سرم رو روی شیشه بزارم و بخوابم ... اما قبل از اینکه فرصت گرم شدن پیدا کنن .. بیدار می شدم و دوباره نگاهم بین جاده و بیابان می چرخید ...
خواب با من بیگانه بود ...
مرتضی که من رو خطاب قرار داد حواسم از بین دشت برگشت داخل ماشین ...
سرم گیج بود اما #جاذبه ورود به قم، تمام اون گیجی رو پروند ... تا اون لحظه فقط دو شهر از ایران رو دیده بودم و چقدر فضای این دو متفاوت بود ... تفاوتی که برای تازه واردی مثل من، شاید محسوس تر از ساکنین اونها به نظر می رسید ...
درد داشت از چشم هام شروع می شد و با هر بار چرخش مردمک به اطراف، بیشتر خودش رو نشون می داد ...
این بی خوابی های مکرر و باقی مونده خستگی اون پرواز طولانی دست از سرم برنمی داشت ...😣
و نمی گذاشت اون طور که می خواستم اطراف رو ببینم و تحلیل کنم ...
دردی که با ورود به هتل، چند برابر هم شد ...
حالا دیگه کوچک ترین شعاع نور تا آخرین سلول های عصبی چشم و مغزم پیش می رفت و اونها رو می سوزند ...
رفتم توی اتاق ...
چند دقیقه بعد، صدای در بلند شد ... به زحمت خودم رو تا جلوی در کشیدم و بازش کردم ...
مرتضی بود ...
بدون اینکه چیزی بگم برگشتم و ولو شدم روی تخت ...
با دست راست، چشم هام رو مخفی کردم شاید نور کمتری از بین خط باریک پلک هام عبور کنه ...
ـ حالت خوبه؟ ...😊
مغزم به حدی درد می کرد که نمی تونست حتی برای یه جواب ساده سوالش رو پردازش کنه ... کمی خودم رو روی تخت جا به جا کردم ...
ـ می خوای بریم دکتر؟ ...😊
می خواستم جواب بدم ...
اما حتی واکنشی به این کوچکی دردم رو چند برابر می کرد ... به هر حال چاره ای نبود ...
ـ نه ... چند ساعت بخوابم درست میشه ... البته اگه بتونم ...😣
ـ میرم دنبال دارویی که گفتی ...☺️💊
این رو گفت و از اتاق خارج شد ...
شاید جملاتش بیشتر از این بود اما ورودی مغزم فقط همین رو دریافت کرد ...
تا برگشت مرتضی ...
هر ثانیه به اندازه یه عمر می گذشت ... کلید رو برده بود تا با در زدن دوباره، مجبور نشم بلند بشم ... شاید با خودش فکر می کرد ممکنه توی این فاصله هم، خوابم برده باشه ...
از در که وارد شد ...
بی حس و حال غلت زدم و چشم های بی رمقم بهش خیره شد ...
ـ خودش رو پیدا نکردم ... اما دکتر گفت این دارو مشابه اونه ... مسکن هم گرفتم ... پرسیدم تداخل دارویی با هم نداشته باشن ...😊
با یه لیوان آب اومد بالای سرم ...🍶
آدمی نبودم که اعتماد کنم و تا دقیق نفهمم چی توی اون قرصه بهش لب بزنم ...
ولی این بار مهم نبود ...
هیچی مهم نبود ... فقط می خواستم از اون حال نجات پیدا کنم ...
قرص به معده نرسیده ... چند دقیقه بعد خوابم برد ... عمیقه عمیق ...😴
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #نود_ونه
✨اشتیاق
اصلا نفهمیدم زمان چطور گذشت ... تمام روز رو خوابیده بودم ...
با یه کش و قوس حسابی به بدنم، همه عضلات رو از توی هم بیرون کشیدم و نشستم ...
آسمان🌃 بیرون از پنجره هم مثل داخل اتاق تاریک شده بود ...
بلند شدم و از پنجره به بیرون نگاه کردم ... چقدر رفت و آمد بود، حتی توی اون خیابون باریک ...😟
هر چقدر بیشتر به بیرون و آسمان نگاه می کردم بیشتر از دست خودم عصبانی می شدم ...
با وجود اینکه اون خواب طولانی عالی بود اما ارزشش رو نداشت ... #ارزش_وقتی رو که از من گرفته بود ... برای کاوش و تحقیق ... برای دیدن و تحلیل کردن ... یا حتی برای حرف زدن با مرتضی ... 3 روز بیشتر قم نبودیم ...
برای چند لحظه با ناراحتی سرم رو گذاشتم روی شیشه پنجره ...😒
حتی نمی دونستم ساندرز 🌸و بقیه، الان کجان ...
هر چی به مغزم فشار آوردم شماره اتاق ساندرز رو یادم نیومد ...
انگار خاطرات اون چند ساعت، کلا از بایگانی ذهنم پاک شده بود ...🙁
از اتاق زدم بیرون و راه افتادم سمت پذیرش که شماره اتاق شون رو بپرسم ... به آسانسور نرسیده، دنیل از پشت صدام کرد ... باورم نمی شد ...
برگشتم سمتش ...
دست نورا☺️👧🏻 توی دستش، اونم داشت می اومد سمت آسانسور ...
ـ نگرانت شده بودیم ... حالت بهتره؟ ...😊
لبخند خاصی صورتم رو پر کرد ... چرا؟ ... نمی دونم ...☺️
نگاهم بین اونها چرخی زد و دوباره برگشت روی دنیل ...
ـ جایی می خواید برید؟ ...☺️😟
سریع منظورم رو فهمید ...
ـ مرتضی پایینه ... نیم ساعت دیگه از هتل میریم سمت حرم برای زیارت ...😊🕌
حتی فرصت ندادم جمله اش تموم بشه ...
ـ تا نیم ساعت دیگه منم پایینم ... منتظر بمونید ... #بدون_من نرید ...☺️☝️
بدون اینکه حتی یه لحظه صبرکنم، سریع برگشتم سمت اتاق ...
اصلا حواسم نبود شاید این مکالمه باید بین ما ادامه پیدا می کرد ... فقط حال خودم رو می فهمیدم که دل توی دلم نیست ...
می خواستم هر چه زودتر از هتل بزنم بیرون ... اگه مجبور می شدم تا روز بعد صبر کنم، مطمئن بودم زمان از حرکت می ایستاد و دیگه هیچ مسکن و خواب آوری، نمی تونست تا فردا نجاتم بده ...
سریع دوش 🚿گرفتم و لباسم رو عوض کردم ...👔 از اتاق که اومدم بیرون، هنوز موهام کامل خشک نشده بود ...
زودتر از بئاتریس ساندرز، من به لابی هتل رسیدم ...😅
از آسانسور که خارج شدم، پیدا کردن دنیل و مرتضی کار سختی نبود ... نورا با فاصله از اونها داشت با عروسکش بازی می کرد ...
و اون دو نفر هم روی مبل، غرق صحبت با هم بودن ... دنیل پاهاش رو روی هم انداخته بود ... زاویه دار نسبت به در آسانسور و ورودی، طوری نشسته بود که دخترش در مرکز نگاهش باشه ... بهشون که نزدیک شدم، مرتضی زودتر من رو دید ...
از جا بلند شد و باهام دست داد ...
ـ به نظر حالت خیلی از قبل بهتره ...😊
لبخندی مملو از شادی تمام صورتم رو پر کرد ...
ـ با تشکر از شما عالیم ... و صد در صد آماده که بریم بیرون ...☺️😍
با کمی فاصله، نشستم روی مبل جلویی اونها ...
ـ می خواستیم نماز مغرب و عشا رو حرم باشیم ... اما نشد ... مثل اینکه خدا واسه شما نگه مون داشته بود ...😊🌹
چه اعتقاد و واژه عجیبی ... #خدا ...
هیچ واکنش مقابل و جبهه گیرانه ای نشون ندادم ...
یکی دیگه از دلیل های اومدنم، دیدن و شنیدن همین عجایب بود ... و واکنش اشتباهی از من می تونست اونها رو قطع کنه ...😊👌
چند لحظه بعد، خانم ساندرز هم به ما ملحق شد ... با یه چادر مشکی👑 ... توی فاصله ای که من بی هوش افتاده بودم خریده بودن ...
بالاخره در میان هیجان و اشتیاق☺️😍 غیر قابل توصیف من، راهی حرم شدیم ...🕌
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد
✨مردي در آينه
توي راه، مرتضي با من همراه شد ...
ـ چقدر با حضرت معصومه رو می شناسی؟ ...😊
ـ هيچي ...😅
با شنيدن جواب صريح و بي پرده من به شدت جا خورد ...😳😟
شايد باور نمي کرد اين همه اشتياق براي همراه شدن، متعلق به کسي بود که هيچ چيز نمي دونست ...😅
هر چند، اون لحظات شناختن اشخاص و حرم ها براي من موضوعيت چنداني نداشت ...
من در #جستجوي چيز ديگه اي اونقدر بي پروا به دل ماجرا زده بودم ...☺️
چند لحظه سکوت کرد ...
ـ اين بانوي بزرگواري که ما الان داريم براي زيارت حرم شون ميريم ... دختر امام هفتم شيعيان ... و خواهر بزرگوار امام رضا هستند ... که براي ملاقات برادرشون راهي ايران شده بودن ...
ـ يه خانم؟ ...😳
ناخودآگاه پريدم توي حرفش ...
#تمام_وجودم غرق حيرت 😳😟شده بود ... با وجود اينکه تا اون مدت متوجه تفاوت هايي بين اونها و طالبان شده بودم ...
اما چيزي که از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود ... جز رفتارهاي تبعيض آميز و بدوي چیز دیگه ای نبود ... و حالا يه خانم؟ ...
اين همه راه و احترام براي يه خانم؟ ...
چند لحظه بعد، گنبد و ساختمان حرم🕌 هم به وضوح مشخص شد ...
مرتضي کمي متحير و متعجب با حالت بهت زده و غرق در فکر به من نگاه کرد ... و لحظاتي از اين فاصله کوتاه هم به سکوت گذشت ...
از طوفان🌊 و غوغاي درون ذهن🌊💭 من خبر نداشت و همين باعث سکوت اون شده بود ...
شايد نمي دونست چطور بايد حرفش رو با من ادامه بده ...😟
ديگه فاصله اي تا حرم نبود ... 🕌
فاصله اي که ارزش شروع يک صحبت رو داشته باشه ...
مقابل ورودي حرم ايستاده بوديم ...
چشم هاي دنيل و بئاتريس پشت پرده نازکي از اشک مخفي شده بود ...😢😢 و من محو تصاويري ناشناخته ...
#حس_عجيبي درون من شکل گرفته بود و هر لحظه که مي گذشت قوي تر مي شد ...
#جاذبه_اي_عميق_وقوي که وجودم رو جذب خودش کرده بود ...
جاذبه اي که در ميان اون همه نور، ✨آسمان رو هم سمت خودش می کشید ... با قدرت وسيعي که نمي فهميدم، کدوم يکي منبع اين جاذبه است ...
زمين؟ ... يا آسمان؟ ...✨✨
نگاهم براي چند لحظه رفت روي دنيل ... دست نورا توي دست چپش ... و دست ديگه اش روي قلبش ... 😍😢✋ايستاده بود و محو حرم ...
زير لب زمزمه مي کرد و قطرات اشک به آرامي از گوشه چشمش فرو مي ريخت ...👀😭
در ميان اون همه صدا و همهمه، کلماتش رو نمي شنيدم ...
صداي مرتضي، من رو به خودم آورد ...
ـ اين صحن به خاطر، آينه کاري هاي مقابل ... به ايوان آينه مشهوره ...😍😢
و نگاهش برگشت روي من ...
نگاهي که مونده بود چطور به من بگه ... ديگه جلوتر از اين نمي توني بياي ...
مرتضي به آرامي دستش رو روي شانه من گذاشت ...
ـ بقيه رو که بردم داخل و جا پيدا کرديم ... برمي گردم پيش شما که تنها نباشي ...😊
تمام وجودم فرياد مي کشيد ...
فرياد مي کشيد من رو هم با خودتون ببريد ...
منم مي خوام وارد بشم ...😒😧
اما حد و مرز من، همين اندازه بيشتر نبود ... من بايد همون جا مي ايستادم ... درست مقابل آينه ... و ورود اونها رو نگاه مي کردم ...
اونها از من دور مي شدن ...
من، تکيه داده به ديوار صحن ... با نگاه هاي ملتمسي 😥🙏که به اون #عظمت خيره شده بود ...👀🕌
ادامه دارد......
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
هدایت شده از آرامشکده زوج خوشبخت ❤️👇❤️
1_13344829158.mp3
7.65M
#بیژن_بیژنی
🎶 زلفای یارم بی نظیره
آرامشکده زوج خوشبخت ❤️👇❤️
https://eitaa.com/joinchat/672859075Cc72ddb6b23
#اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَــــرَج
رمانکده زوج خوشبخت ❤️
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی ✨👤✨ #مردی_در_آینه✨ ✨ قسمت #صد ✨مردي در آينه توي راه، مرتضي با
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_ویک
✨غبار
حال غريبي درون وجودم رو پر کرده بود ...
و ميان تک تک سلول هام موج مي زد ... مثل پارچه کهنه اي شده بودم که بعد از سال ها کسي اون رو تکان داده ... تمام افکار و برنامه ريزي هام مثل غبار روي هواي معلق شده بود ...
پرده اشک چشمان دنيل، حالا روي قرنيه چشم هاي من حائل شده بود ...
من مونده بودم و خودم ...😥😒
در برابر 🌸بانويي🌸 که بيشتر از چند جمله ساده نمي شناختمش ...
و حالي که نمي فهميدم ... 💖به همه چيز فکر مي کردم ... جز اين ...
نشسته بودم کنار ديوار ... دقيقه ها چطور مي گذشت؟ ...
توي حال خودم نبودم که چيزي از گذر زمان و محيط اطرافم درک کنم ... تا اينکه دستي روي شانه ام قرار گرفت ...
بي اختيار سرم به سمتش برگشت ... چهره جواني، بين اون همه نور و چراغ صحن، مقابل چشمان تر من نقش بست ...
🌤_ سلام ... اينجا که نشستيد توي مسيره ... امکان داره جای دیگه ای بشینید؟ ...🌤
نگاهم از روي اون برگشت روي چند نفري که با فاصله از ما ايستاده بودن ... به خودم اومدم و از جا بلند شدم ...
ـ ببخشيد ... نمي دونستم ...😒
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که يهو به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... برگشتم سمتش ... هنوز اونجا ايستاده بود ...
ـ تو انگليسي حرف زدي ...☺️
لبخند خاصي🌤 روي لب هاش نقش بست ... و به افرادي که ازشون فاصله مي گرفت اشاره کرد ...
🌤ـ باهاتون که فارسي حرف زدن واکنشي نداشتيد ...🌤
معقول بود و تعجب من احمقانه ...
🌤ـ چرا اينجا نشستيد و وارد نمي شيد؟ ...🌤
ـ من به خداي شما ايمان ندارم ...😕
جايي از تعجب توي چهره اش نبود ... اما همچنان با سکوت به من نگاه مي کرد ... سکوتي که سکوت من رو در هم شکست ...
ـ همراه هاي من مسلمان هستن ... براي زيارت وارد حرم شدن ... من اينجا منتظرشون هستم ...😊
توي صحن، جاي ديگه اي براي من پيدا کرد ... جايي که اين بار جلوي دست و پاي کسي نباشم ...
🌤ـ اما شبيه افراد بي ايمان #نيستي ...🌤❤️
نشست روي زمين، کنار من ...
ـ چرا اين حرف رو ميزني؟ ...🙁
🌤ـ چه دليلي غير از ايمان، شما رو در اين زيارت، با همراه مسلمان تون، همراه کرده؟ ...🌤
چند لحظه به چهره اش نگاه کردم ... آرام ... با وقار ... محکم ...
با نگاهي که انگار #تااعماق_وجودم پيش مي رفت ...
سکوت عميقي بين ما حاکم شد ...
ديشب با کسي حرف زده بودم که فقط چند ساعت از آشنايي من با اون مي گذشت ...
و حالا کسي از من سوال مي پرسيد که اصلا نمي شناختمش ...
نمی دونستم آیا پاسخ اين سوال، پاسخي بود که در جواب سوال اين غريبه بدم یا نه؟ ...😟🙁
و من همچنان به چشم هاي مطمئن و پرسشگر اون خيره شده بودم ...
نگاهم براي لحظاتي برگشت سمت گنبد و ايوان آينه ... 🕌و بستم شون ...😌
نور و تصوير حرم، پشت پلک هاي سنگين و سياه من نقش بست ...
💚بين من و اون جوان،🌤 فقط يک پاسخ فاصله بود ...💚
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_ودو
✨رهایت نمی کنم
هنوز گرماي نگاهش رو حس مي کردم ... چشم هاش رو از روي من برنداشته بود ...
ـ براي پيدا کردن کسي اومدم ...😊
🌤ـ اين همه راه رو از يه کشور ديگه؟ ...🌤
ـ خيلي برام مهمه حتما پيداش کنم ...😊
لبخند گرم و مليحي، چهره اش رو به حرکت آورد ...
🌤ـ مطمئني اينجا پيداش مي کني؟ ...🌤
نگاهم توي صحن و بين آدم هايي که در رفت و آمد بودن چرخيد ... تعدادشون کم نبود ... و معلوم نبود چند نفر داخل هستن ...
🌤ـ چه شکلي هست؟ ... ازش تصويري
داري؟ ...🌤
دوباره چهره اش بين قاب چشم هام نقش بست ...
نمي دونستم چي بايد جواب اين سوال رو بدم ... اگر جواب مي دادم، داستانِ حرف هاي من با دنيل و مرتضي، دوباره از اول شروع مي شد ...
ـ نه ندارم ... آدم #مشهوریه ... اومدم دنبال #آخرين_امام_تون بگردم ... شنيدم توي اين شهر يه مسجد داره ...😊
درد خاصي بين اون چشم هاي گرم پيچيد😢 و سکوت دوباره بين ما حاکم شد ...
🌤ـ يعني ... اين همه راه رو براي پيدا کردن يک تخيل و افسانه اومدي؟ ...🌤
برق از سرم پريد ...😟😳😧
اونقدر قوي که جرقه هاش رو بين سلول هام حس کردم ...
ـ تو به اون مرد اعتقاد نداري؟ ... پس اينجا توي اين حرم چه کار مي کني؟ ...😳😧
دوباره لبخند زد ... اما اين بار، جدي تر از هميشه ...
🌤ـ يعني نميشه باور نداشته باشم و بيام
اينجا؟ ...🌤
نگاهم بي اختيار توي صحن چرخيد ... اونجا جاي تفريح و بازي نبود که کسي براي گذران وقت اومده باشه ...
ـ نه ... نميشه ...😐
🌤ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره که براي ديدنش اين همه راه رو اومدي؟ ...🌤
هنوز مبهوت بودم ... نگاهم، باورم رو فرياد مي زد ...
🌤ـ پس چطور به خدايي که #خالق اون مرد هست ايمان نداري؟ ...🌤
لبخندش گرم تر از لحظات قبل با وجود من گره خورد ...
🌤ـ اون مرد، بيش از هزار سال عمر داره ... #جوان بودنش اعجاز خداست ...☝️ #مخفي بودنش اعجاز خداست ... در حالي که #درخفاست بر امور جهان نظارت داره ... و اين هم اعجاز خداست ...اون مرد پسر فاطمه زهرا و از نسل رسول خداست ... #جانشين رسول خداست ... و اصلا، #علت_وجودش اقامه دين خداست ...
چطور مي توني به وجود اين مرد ايمان داشته باشي ... و اين باور به حدي قوي باشه که حاضر بشي براي پيدا کردنش دل به دريا بزني ... و اين #مسير رو بياي ... اما به وجود #خدايي که منشأ وجود اون هست ايمان نداشته باشي؟ ...
#نور رو باور داري ...✨ اما #خورشيد رو نمي بيني؟ ...🌤☀️
نفسم بين سينه حبس شده بود ...
راست مي گفت ... چطور ممکن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انکار کنه؟ ... چطور متوجه نشده بودم؟ ...
🌤ـ اگه من در جاي قضاوت باشم ... میگم ايمان تو به خداي اون مرد و وجود اونها ... قوي تر و بيشتر از اکثر افرادي هست که در اين لحظه، توي اين صحن و حرم ايستادن ...🌤
طوفان جديدي🌪🌊 درونم شروع شد ...
سنگيني اين جملات در وجودم غوغا مي کرد ...😧😳😟 نمي تونستم چشم هاي متحيرم رو ازش بردارم ... يا حتي به راحتي پلک بزنم ...
توي راستاي نگاهم ...
بین اون جمعیت ... از دور مرتضي رو ديدم که از درب ورودي خارج شد ... کفش هاش رو گذاشت روي زمين تا بپوشه ...
از روي خط نگاهم، مرتضي رو پيدا کرد ...
🌤ـ به نظر، يکي از همراهان شماست که منتظرش بوديد ... من ديگه ميرم تا به برنامه هاتون برسيد ...🌤
از کنار من بلند شد ...
ناخودآگاه از جا پريدم و نيم خيز، بين زمين و آسمون دستش رو گرفتم ...
ـ نه ... رهات نمي کنم ...😊😍
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وسه
✨سربار
نگاهش برگشت روي من ...🌤✨
دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ...😍
ـ اگه مي خواي بري داخل براي زيارت، برو ... اما قسم بخور برمي گردي ... من همين جا مي مونم تا برگردي ...😊❤️
دوباره ديدن لبخندش، وجود طوفان زده🌊🌪 ام رو کمي آرام کرد ...
🌤ـ قطعا دوستان تون برنامه ديگه اي
دارن ...🌤
محکم تر دستش رو گرفتم و ايستادم ...
ـ واسم مهم نيست ... مي خوام با تو حرف بزنم ... نه با اون ... نه با هيچ کس ديگه ...☺️😍
مرتضي داشت توي اون صحن و شلوغي دنبال من مي گشت ...
براي چند لحظه نگاهم برگشت روش ... اون همه حرف و کلام شيواي اون نتونسته بود قلب من رو به حرکت بياره ...
که جملات ساده اين جوان، در وجودم طوفان به پا کرده بود ...
نمي دونستم چقدر مي تونستم به جواب سوال هام برسم اما مي دونستم حاضر نبودم حتي براي لحظه اي اين فرصت رو از دست بدم ...
فرصتي رو که شايد نه تقدير و اتفاق ... که خداي اين جوان رقم زده بود ...
آرام دست ديگه اش رو گذاشت روي شونه ام ...
🌤ـ امشب، شب ميلاده ... بعد زيارت حضرت، قصد دارم برم جکمران ...🕌🌤
ـ پس منم ميام ...😊 اينجا صبر مي کنم، از زيارت که برگشتي باهات همراه ميشم ...
چهره اش پشت اون لبخند محجوبانه پنهان شد ...
و آرام دستش رو گذاشت روي دست هام ... دست هايي که دست ديگه اش رو رها نمي کردن ...
🌤ـ فکر مي کنيد همراه تون، اين مسئوليت رو قبول کنن که در يه کشور غريب، شما رو به يه فرد #ناشناس بسپارن؟ ...🌤
#بي_اختيار بغض،😢 مسير گلوم رو بست ... حس کردم هر لحظه است که چشم هام گر بگيره ...
نمي دونم چرا؟ اما نمي تونستم ازش جدا بشم ...
ـ نمي خواي همراهت باشم؟ ...😢
🌤ـ اينطور نيست ...🌤
ـ تو من رو قبول کن ... قول ميدم سربارت نباشم ...😢
براي لحظاتي سرش رو با همون لبخند، پايين انداخت ...
هنوز مرتضي ما رو بين اون جمع پيدا نکرده بود ...
هر لحظه که مي گذشت، ترس عجيبي وجودم رو پر مي کرد ...
نکنه مرتضي ما رو ببينه و جلو بياد و مانع بشه ...
نکنه اين جوان، من رو قبول نکنه ...
نکنه که ...
نگاه پر از ترسم بين چهره اون و مرتضي مي چرخيد ...
🌤ـ ساعت 2 🕑... ورودي جنوبي مسجد ... اونجا بايست ... من پيدات مي کنم ...🌤
گل از گلم شکفت ...☺️😍
مثل اينکه روح تازه اي درونم دميده باشن ...🌱
بدون اينکه لحظه اي فکر کنم قبول کردم ...
مي ترسيدم يه ثانيه ترديد کنم و همه چيز بهم بخوره ...
به گرمي دستم رو فشرد🌤❤️ و از من جدا شد ...
و من تا لحظه اي که از تصوير چشمانم محو نشده بود هنوز بهش نگاه مي کردم ...👀🌤
همين که بين جمعيت از نظرم #مخفي شد، رفتم سمت مرتضي ...
اون هم تا چشمش به من افتاد، حرکت کرد ...
ـ خسته که نشدي؟ ...😊
با انرژي بي سابقه اي بهش لبخند زدم ...
ـ نه، اصلا ... تا اينجا که شب فوق العاده اي بود ...☺️
با تعجب بهم نگاه مي کرد ...😟😳
توي کشور بي هم زبان، توي صحن مسلمان ها نشسته بودم ...
چطور مي تونست ساعت های بیکاری برام فوق العاده باشه؟ ...
با همون لبخند و انرژي ادامه دادم ...
ـ اينجا با يه نفر دوست شدم ... يه مسلمان که خيلي سليس به زبان ما حرف مي زد ... با هم ساعت 2، ورودي جنوبي مسجد جمکران قرار گذاشتيم ...☺️
چهره مرتضي خيلي جدي شده بود ... حق داشت ...
شايد بچه نبودم اما براي اون مسئوليت محسوب مي شدم ... اگر اتفاقي توي کشورش براي من مي افتاد، نه فقط اون، خيلي هاي ديگه هم بايد جواب گوي دولت من مي شدن ...
معلوم بود چيزهاي زيادي از ميان افکارش در حال عبوره ...
اما اون آدمي نبود که سخني رو نسنجيده و بي فکر به زبان بياره ... داشت همه چيز رو بالا و پايين مي کرد ...
ـ فکر نمي کنم شام رو که بخوريم ... بتونيم تا ساعت 2 خودمون رو به ورودي جنوبي برسونيم ... جمعيتي که امشب اونجا هستن و دارن به سمتش ميرن خيلي زيادن ... چطور مي خواي بين چند ميليون آدم پيداش کني؟ ...😕 گذشته از اين، سمت جنوبي ... 2 تا ورودي داره ... جلوي کدوم يکي قرار گذاشتيد؟ ...
ناخودآگاه يه قدم رفتم عقب ...
چند ميليون آدم؟ ...😟
2 تا ورودي؟ ...😧
اون نگفت کدوم يکي ...😨
يعني مي خواست من رو از سر خودش باز کنه؟ ...😨😥
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وچهار
✨تنوره درد
يه حس غم عجيبي #وجودم رو پر کرده بود ... 😢
دلم مي خواست گريه کنم ... يکي دو قدم از مرتضي فاصله گرفتم و بي اختيار نگاهم توي صحن چرخيد ...
بين اون همه آدم ..👥👥👥. اون همه چهره ... توي اون شلوغي ... 👤👤👥👥👥👥👥
چه انتظاري داشتم؟ ...
شايد دوباره اون رو ببينم؟ ...😢😥
نمي تونستم باور کنم اون، من رو پيچونده و سر کار گذاشته ...
شايد مي تونستم اما دلم نمي خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگين تر مي شد ... به حدي که کنترلش برام سخت شده بود ...
مرتضي اومد سمتم ...
نمي دونست چرا اونطوري بهم ريختم ... منم قدرت توضيح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه مي تونستم کلمه اي براي توضيح دادن حالم پيدا کنم ...
حسي #غيرقابل_وصف بود ...
سوال هاي بي جوابش در برابر پريشاني و آشفتگي آشکار من، بعد از سکوتي چند لحظه اي به دلداري تبديل شد ...
هر چند دردي از من دوا نمي کرد ...
ـ قرار گذاشتيم بعد از شام بريم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونيم ... البته مي خواستيم زودتر بريم اما شما خواب بودي و درست نبود تنها توي هتل بزاريمت و خودمون ...😊😒
کلماتش توي سرم مي پيچيد ...
دلم نمي خواست هيچ کدوم شون رو بشنوم ...😒
مي دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ريخته اما پريشان تر از اين بودم که تشکر يا عذرخواهي کنم ... يا هر کلمه اي رو به زبون بيارم ...😥
رفتم و همون گوشه صحن، دوباره يه جا پيدا کردم و نشستم ...
سرم رو پايين انداختم و دستم رو گرفتم توي صورتم ... نمي خواستم هيچ چيز يا هيچ کس رو ببينم ...
مرتضي هم ساکت فقط به من نگاه مي کرد ...😒
نيم ساعت، يا کمي بيشتر ...
مرتضي از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو ديدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما مي گشت ...
مي خواستم صورت خيسم رو پاک کنم ...😭 اما کف دست هام هم مثل اونها جاي خشک نداشت ...
نفس هاي عميقم، تنوره درد و آتش بود ... ايستادم و يه بار ديگه به ايوان و گنبد خيره شدم ...👀🕌✨
مرتضي سر به بسته هر چي مي دونست رو در جواب حال خراب من به دنيل گفت ...
متاسف بودم که حس خوش و زيباي اونها رو خراب کردم ... اما قادر به کنترل هيچ چيز نبودم ...
نه تنها قدرتي نداشتم ... که درونم فرياد آکنده اي از درد می جوشید ...😣😞
ساکت و بي صدا دنبال شون مي رفتم ...
اما سکوتي که با گذر هر لحظه داشت به خشم😠 تبديل مي شد ...
حس آدمي رو داشتم که به عشق و عاطفه عميقش خيانت شده ...
به هتل که رسيديم درد، جاي خودش رو به خشم داده بود ...😣😡
توي رستوران، بيشتر از اينکه بتونم چيزي بخورم ...
فقط با غذا بازي مي کردم ...
دنيل از يه طرف حواسش به نورا بود و توي غذا خوردن بهش کمک مي کرد ... از طرف ديگه زير چشمي به من نگاه مي کرد ...
و گاهي نگاه معنادار اون و مرتضي با هم گره مي خورد ...
ـ جوجه کباب بين ايراني ها طرفدار زيادي داره ... براي همين پيشنهاد دادم ... اگه دوست نداري يه چيز ديگه سفارش بديم؟ ...
سرم رو بالا آوردم و به مرتضي نگاه کردم ...
مرتضي اي که داشت زورکي لبخند مي زد، شايد بتونه راهي براي ارتباط برقرار کردن با من پيدا کنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عميقي کشيدم ...
ـ مشکل از غذا نيست ... مشکل از بي اشتهايي منه ...😣
مکث کوتاهي کرد ..
.
ـ شما که نهار هم نخوردي ...😊
براي تموم شدن حرف ها به زور يکم ديگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توي اتاق ...
پشت همون پنجره و خيره شدم به خيابون ... بدون اينکه چراغ رو روشن کرده باشم ...
هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبي نبود که براي اون مردم، شب آرامي باشه ...
براي منم همين طور ... غوغا ...🌪 اشتياق ... ❤️درد ... 😣
من تا مرز ايمان به خداي اون پيش رفته بودم ...
توي اون لحظات، فقط چند ثانيه بيشتر لازم بود تا به زبان بيارم ...
💖'بله ... من به خداي اون مرد ايمان دارم' ...💖
فقط چند ثانيه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ...
اما تمام اين اشتياق، جاش رو به درد داده بود ... درد خيانت ...😣 درد پس زده شدن ...😣 درد عقب ماندگي ...😞😣
درد بود و درد ... و من حتي نمي دونستم بايد به چي فکر کنم ... يا چطور فکر کنم ...😞😣
چند ضربه آرام به در، صداي فرياد و ضجه درونم رو آرام کرد ...
مرتضي بود ...
در رو باز کرد و چند قدمي رو توي اون تاريکي جلو اومد ...
در رو درست نبسته بودي ...😊
نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بيرون خيره شدم ... بدون اينکه لب از لب باز کنم ...
ـ داريم ميريم جمکران ... اگه با ما مياي ده دقيقه ديگه حرکت مي کنيم ...☺️
در ميان سکوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آويزان شده بود ... وزنه سنگيني که نمي گذاشت صدايي از حنجره خسته من خارج بشه ... در رو که بست ...
آخرين شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم ...
با ماه شب 14 که از ميان پنجره، روي وجود خاموشم مي تابيد ...👤🌃
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وپنج
✨ازدحام يک مسير مستقيم
چشم هام رو بستم ...
حتي نفس کشيدن آرام و عميق، آرامم نمي کرد ...
ثانيه ها يکي پس از ديگري به دقيقه تبديل مي شد ...⌛️
و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي کردم ...😠👀🌙
حرف هايي که توي سرم مي پيچيد لحظه اي رهام نمي کرد ...
ـ چطور بهش اعتماد کردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد کردي؟ ... همه چيزشون ...😠😣
بي اختيار چند قطره اشک از چشم هام فرو ريخت ...😭
درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر از قدرت تحملم ...
تمام وجود و باوري که داشت روي ويرانه هاي زندگي من شکل مي گرفت؛ نابود شده بود ...
اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ...💖😣
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ...
هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين ناباوري بود ... خودم هم باور نمي کردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ...
ماشين به راه افتاد ...
در ميان سکوت عميقي که فقط صداي نورا اون رو مي شکست ...
و من، نگاهم رو از همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي که کنار من و پشت فرمان نشسته بود ...
از پنجره به ازدحام آدم هايي خيره شده بودم که توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و کيک پخش مي کردن ...
يکي شون اومد سمت ما ...
نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي که من نشسته بودم ... مرتضي شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ...
به فارسي چند کلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يکي براي خودش ...
و نگاهي به من کرد ...
من درست کنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي کردم ...
اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند کلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ...
ـ برنمي داري؟ ...😊
من توي عيد اونها سهمي نداشتم که از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تکان دادم و باز چند کلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ...
مرتضي همين طور که دوباره داشت کمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب کرد ...
ـ اين برادري که شربت تعارف کرد ... وقتي فهميد شما #تازه_مسلمان هستيد و از کشور ديگه اي زيارت تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش کنيد ...☺️
سکوت شکست ...
دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واکنش نشان مي دادن ... و من هنوز ساکت بودم ...😞😣
هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيک و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ...
مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمکران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ...😢😥
ديگه ماشين رسما توي ترافيک گير کرده بود ... 🚗🚗🚕🚙🚕🚙🚗مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ...
ـ فکر کنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارک کنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع کنيم ... 😁فقط اين کوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي بغلش کنيم ...☺️
و زير چشمي به من نگاه کرد ...
مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل کردن نوبتي نورا نبود ...
و منظور اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ... مثلا اينکه من اولين نفري باشم که داوطلب بشه ...
يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي که تمام اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ...
ماشين رو پارک کرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي که هر جلوتر مي رفتيم بيشتر مي شد و من کلافه تر ...😣
با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و کشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يک شب تاريک ... روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ...👀😥
از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس کنم ...
دست کردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيکه کاغذ کندم ... گرفتم سمت مرتضي ...
ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين کاغذ بنويس ...🖊🗒
با حالت خاصي بهم زل زد ...
ـ برمي گردي؟ ...😟
نمي تونستم حرفي رو که توي دلم بود بزنم ...
چيزي که بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ...
اميدي که داشت من رو به سمت جمکران مي کشيد ... اميدي که به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين کاري بود که در تمام عمرم ...
براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ...
ساعت از 1 صبح گذشته بود ...🌌 و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ...
فاصله اي که در اين مدت کوتاه تمام نمي شد ...
و هنوز توي اون شلوغي گير کرده بوديم ...
ازدحام يک مسير مستقيم ...👥👥👤👥👤👥👤👤👤👥
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وشش
✨و علیک السلام
مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ...
و من با چشمان کودکي ملتمس به اون زل زده بودم ...😢😥
زبانم سنگين بود و قلبم براي تک تک دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي کرد ...
چشم هام رو از مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حرکت کرد ...
در اون شب تاريک، 🌃التماس ديدن ديوارها و مناره هاي مسجد رو مي کرد ...🕌😒
دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بکشمش عقب که مرتضي برگه رو از دستم گرفت ...
از توي قباش خودکاري🖊 در آورد و شروع به نوشتن کرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...✍🗒
ـ ديدي کجا ماشين رو پارک کردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود که هيچ، منتظرمون بمون ...😊 اگه نه که همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني که جا داشته باشه سوارت مي کنه ...👌
برگه🗒 رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام👤👤👥👤👥👥 با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين کنده مي شدم ...
با تمام قوا مي دويدم ...😥🏃
تمام مسير رو ... تا جايي که مسجد از دور ديده شد ...
تمام لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ...🏃
دوباره به ساعتم نگاه کردم ...
فقط چند دقيقه تا 2 صبح🕑🌌 باقي بود ...
جلوي ورودي که رسيدم پاهام مي لرزيد و نفس نفس مي زدم ...
چند لحظه توي حالت رکوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي کشيدم ... شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ...
#هيجان و #التهاب_درونم حد و حصري نداشت ...☺️
قامت صاف کردم ...
چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ...👀
👀هر کسي که به ورودي نزديک مي شد ...👀 هر کسي که حرکت مي کرد ... هر کسي که ...
مردمک چشم هاي منتظر من، يک لحظه آرامش نداشت ...👀😥😨
تا اينکه شخصي از پشت سر به من نزديک شد ...
به سرعت برگشتم سمتش ...
🌤خودش بود ...🌤
بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشک مخفي شد ...😢
دلم مي خواست محکم بغلش کنم اما به زحمت خودم رو کنترل کردم ...😢😍🤗
دلم از داخل مثل بچه گنجشک ها مي لرزيد ...😍
کسي باور نمي کرد چه درد وحشتناکي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ...
و حالا اون واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا کرده بود ...💖😍☺️
به شيوه مسلمان ها به من سلام کرد ...
و من #براي_اولين_بار با کلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ...
ـ عليک السلام☺️
شايد با لهجه من، اون کلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ...
اما نهايت وسع و قدرت من بود ...
ـ منتظر که نمونديد؟😍☺️
در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري شد ...
منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حرکت، شوق اين ديدار بي تابم کرده بود ...
🌤ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ...🌤
لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره کرد ...
🌤ـ بفرماييد ...🌤
مثل ميخ همون جا خشکم زد ...
ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ...😨😳
آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره کرد ..
.
🌤ـ حياط ها حکم مسجد ندارن ... بفرمایید داخل ...🌤
قدم هاي لرزان من به حرکت در اومد ... يک قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ...😍☺️💓💖😢
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وهفت
✨پیامبر درون
پشت سر اون، قدم هاي من باهاش همراه شد ...
و تمام حواسم پيشش بود،😍 مبادا بين جمعيت، بين ما #فاصله بيوفته ...
در اون فضاي بزرگ، جاي نسبتا دنجي براي نشستن پيدا شد ...
بعد از اون درد بي انتها .... هوا و نسيم يک شب خنک تابستاني ... و اون، درست مقابل من ...
💖چطور حال من... کن فيکون شده بود ... 💖
و حرف هاي بين ما شروع شد ...
🌤ـ چرا پيدا کردن آخرين امام اينقدر براي شما مهمه؟ ..🌤
چند لحظه سکوت کردم ...
نمي دونستم بايد از کجا شروع کنم ... اين داستان بايد #ازخودم شروع مي شد ...
خودم، زندگيم و ماجراي پدرم رو خیلی خلاصه تعريف کردم ...
اما هيچ کدوم از اينها موضوعيت نداشت ... اومده بودم تا خودم رو بين گمشده ها پيدا کنم ...😔
من ـ بعد از اين مسائل سوال هاي زيادي توي ذهنم شکل گرفت ... و هر چي جلوتر مي رفتم به جاي اينکه به جواب برسم بيشتر گم مي شدم ...😕 هيچ کس نبود به سوال هاي من جواب بده ... البته جواب مي دادن اما نه جوابي که بتونه ذهن من رو باز کنه ... و بعد از يه مدت، ديگه نمي دونستم به کدوم جواب ميشه اعتماد کرد ... چه چيزي پشت تمام اين ماجراهاست ...😟
🌤ـ چي شد که فکر کرديد مي تونيد به ايشون اعتماد کنيد؟ ...🌤
چند لحظه سرم رو پايين انداختم ... دادن اين جواب کمي سخت بود ...
ـ چون به اين نتيجه رسيدم، همه چيز براساس و پايه #دروغ شکل گرفته ... من تا قبل فکر مي کردم هدف شون فقط تسلط روي شبکه هاي استخراج و پالايش نفت توي عراق بوده ...🙁 اما اون چيزي رو که در اصل داشت مخفي مي شد اون ماجرا بود ... حتي سربازها ازش خبر نداشتن ...😕 يه گروه و عده خاص با تمهيدات خاص ... چرا با دروغ، همه چیز رو مخفی می کنن؟ ...🙄
قطعا چيزي در مورد اين مرد هست که اونها از آشکار شدنش مي ترسن ... حقيقتي که من نمي فهمم و نمي تونم پيداش کنم ... يا اون مرد به حدي خطرناک هست که براي آرامش جهاني بايد بي سر و صدا تمومش کرد ... يا دليل ديگه اي وجود داره که اونها مي خوان روش سرپوش بزارن ...😑🤔
از طرفي نمي تونم تفاوت بين مسلمان ها رو درک کنم ... چطور ممکنه از يه منبع چند خط صادر بشه و قرار باشه همه به یه نقطه وارد برسه؟ ... چطور ممکنه در وجوه #اعقتادي عين هم باشن با این همه تفاوت ... اون هم درحالي که همه شون ادعای #حقانیت دارن؟ ...😑
خيلي آروم به همه حرف هاي من گوش کرد ...
در عين حرف زدن مدام ساعت مچيم😥 رو چک مي کردم ... مي ترسيدم چيزي رو به زبون بيارم که #ارزش_زمان رو نداشته باشه ... و #فرصت_شنيدن رو از خودم بگيرم ...
با سکوت من، لحظاتي فقط صداي محيط بين ما حاکم شد ...
لبخندي زد و حرفش رو از جايي شروع کرد که هيچ نسبتي با حرف هاي من نداشت ...😟
🌤ـ انسان در #خلقت از سه بخش تشکيل شده ... يکي #عقلاني که مثل يه سيستم کامپيوتري هست ... با نرم افزارها و کدنويسي هاي مبدا کارش رو شروع مي کنه ... اطلاعات رو براساس کدنويسي هاش #پردازش مي کنه ... در عين اينکه کدنويسي تمام اين سيستم ها #متفاوته، اساس شون در بدو تولد ثابته ... اين بخش از وجود انسان، بخش #مشترک انسان و ملائک هست ...
ملائک دستور رو دريافت مي کنن ... دستور رو پردازش مي کنن و طبق اون عمل مي کنن ... مثل يه سيستم که قدرتي در دخل و تصرف نداره و شما بهش مساله ميدي اون طبق کدهاش، به شما پاسخ ميده ...
بخش دوم وجود انسان، بخش #اشتراک بين انسان و حيوانه ... حس بقا و حفظ وجود ... غذا خوردن، خوابيدن، ايجاد #حيطه و #قلمرو ... #استقلال_طلبي ...
قلمرو انسان ها بعد از اينکه براي خودشون تعريف پيدا مي کنه ... گسترش پيدا مي کنه ... ميشه قلمرو خانواده ... قلمرو شهر ... قلمرو کشور ... و گاهي اين قلمرو طلبي فراتر از حيطه طبيعي اون حرکت مي کنه ... چون انسان ها نسبت به حيوانات #پيچيده_تر عمل مي کنن ... قلمروهاشون هم اسم هاي متفاوتي داره ... به قلمرو دروني شون ميگن حيطه شخصي ... به قدم بعد ميگن اتاق من، خانواده من، شهر من، کشور من ...
و بخش سوم، #قدرت، #روح و #ظرفيتي هست که مختص #انسانه و خدا، اون رو به خودش منسوب می کنه ...
هر چه بيشتر ادامه مي داد ...
بيشتر گيج مي شدم ...😟😧 اين حرف ها چه ارتباطي با سوال هاي من داشت؟ ...
🌤ـ انسان ها براساس #اشتراک_حيواني زندگي مي کنن ... پيش از اينکه در کودک قدرت عقل شکل بگيره و کامل بشه ... براساس کدهاي #پايه عمل مي کنه ... حفظ بقا ... گريه مي کنه و با اون صدا، اعلام کد مي کنه ... گرسنه است ... مريضه يا نياز به رسيدگي داره ... تا زماني که ساير کدنويسي ها فعال بشه ...
و در اين فاصله اين سيستم داخلي، دائم در حال دانلود اطلاعات هست ... بعضي از اين اطلاعات داده هاي ساده است ... بعضي هاشون مثل يه نرم افزار مي مونه ... نرم افزارها و داده هايي که از محيط اطراف وارد ميشه و به زودي سيستم #محاسباتي فرد رو ايجاد مي کنه ...🌤
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی
✨ رمان جالب ، #بصیرتی و #مفهومی
✨👤✨ #مردی_در_آینه✨
✨ قسمت #صد_وهشت
✨نامعادلات
🌤ـ #شيطان در وهله اول سعي مي کنه اين کدها رو #تغيير بده ... کدهايي که فرد براساسش فکر مي کنه ... و مثل يه سيستم کامپيوتري، از يه سني به بعد فايروال مي سازه ... يعني نسبت به دريافت يه سري داده ها، #سدسازي مي کنه ... نسبت به بعضي حرف ها و نوشته ها #واکنش نشون ميده ... براي يه انساني حرفي #به_راحتي قابل پذيرش ميشه ... و براي انسان ديگه اي #زنگ_خطر رو به صدا در مياره و اون فرد نسبت به حرف يا اتفاق یا حتی فرد گوینده، واکنش نشون ميده ...
اين کدها غير از اينکه بخش #مادي و #حيواني زندگي بشر رو مديريت مي کنه ... يه نقش مهمه ديگه هم داره ... مثل علامت بزرگ تر و کوچک تر در يه نامعادله رياضي عمل مي کنه ... يعني بخشي رو نسبت به بخش ديگه #مهمتر مي کنه ...
تمام داده ها رو با هم مقايسه مي کنه ... بين اونها علامت گذاري مي کنه ... از داده هاي ساده ... تا داده هايي که #شخصيت يه انسان رو در برمي گيره ... و داده هايي که #قدرت_فکر و سيستم فکري رو مشخص مي کنه ...
اون کدنويسي هاي #پايه ... يا چيزي که اسلام بهش ميگه #فطرت ... اولين تعيين علامت رو در وجود انسان انجام داده ... به خاطر #قدرت و #ظرفيت_روح، در بدو زندگي ... قسمت پردازش، بخش روح رو بر ماده ارجح مي دونه ...
وقتی داده ای وارد بشه، قسمتی اون رو بررسی می کنه که #ارجحیت داره ... و شيطان دقيقا اين بخش ها رو #هدف قرار ميده ...🌤
🌤_مي دوني چرا؟ ...🌤
محو صحبت ها ...😯😧
بدون اينکه حتي پلک بزنم ... سرم رو به جواب نه تکان دادم ...😳😟
🌤ـ چون علي رغم کدنويسي پايه ... در بدو تولد #قواي_حيواني فعال تر از بخش سوم هست ... و حيوان قابليت #شرطي_شدن داره ...
تازه داشت همه چيز توي ذهنم واضح مي شد ...😯
و حرف هاش برام مفهوم پيدا مي کرد ... با زبان فکري خودم، داشت 👈حقيقت وجودي انسان👉 رو ترسيم مي کرد ...
ـ چيزي شبيه عادت هاي فکري و رفتاري؟ ...🤔
🌤ـ فراتر از اين ... اون آزمايش رو ديدي که يه موش رو توي يه دايره قرار مي دادن ... و بهش ياد ميدن بايد چند دور، درون دايره بچرخه تا بهش غذا بدن؟ ...
با هيجان خاصي تاييد کردم ...😧😍
🌤ـ اين مثالی شبيه اون ماجراست ... انسان #درتعامل با زندگي مادي به مرور شرطي ميشه ... و اون سيستم پردازنده مثل سيستم #هوش_مصنوعي ... اين قابليت و توانايي رو داره که شرط ها رو به عنوان #قانون بنويسه ... و بعد اونها رو توي نامعادلات قرار ميده ... اما اهميت و اصل مطلب اينجاست ...
اگه اين شرط ها به مرور در وجود انسان زياد بشه ... با گذر زمان در برابر کدهاي پايه قرار مي گيره ... و بر اونها غلبه مي کنه ... مثلا اگه در بدو تولد کدهاي پايه يا اون پيامبر دروني رو 'ای' و داده هاي مادی رو 'بی' در نظر بگيريم ... اين نامعادله به مرور از حالت 'ای' بزرگ تر از 'بی' به ایکس کوچک تر از 'بی' تبديل ميشه ...
با #رشدسني انسان، ضريب کنار 'ای' ثابت مي مونه ... اما به ضريب همراه 'بی' اضافه ميشه ... و این فاصله مي تونه تا جايي پيش بره که ...🌤
ناخودآگاه و بي اختيار پريدم وسط حرفش ...
ـ و اين يعني مرگ پيامبر دروني ...😳😨
لبخند خاصي چهره اش🌤✨ رو پر کرد و در تاييد جمله ام سرش رو تکان داد ...
🌤ـ و اين يعني بعد از اون زمان، سيستم برای پردازش اطلاعات وارد شده ... وقتی می خواد از داده هاي ثبت شده استفاده کنه ... ميره سراغ #قوانين_شرطي شده ...
و به مرور زمان، براي راحت تر شدن و سريع تر شدن کار ... #ديواردفاعي رو هم براساس همين قوانين، کدنويسي مي کنه ... تا حجم اطلاعات و داده هاي ورودي رو محدود کنه ... تا بتونه دريافتي ها رو سريع تر معادله نويسي و پردازش کنه ... به خاطر همين هر چه #سن بيشتر ميشه ... #تغييرشخصيت و مسير، سخت تر ميشه ...
و اين #مهمترين کاريه که #شيطان با انسان مي کنه ... بزرگ ترين برنامه شيطان براي انسان، شرطي کردن ... و قرار دادن اين شرط ها در مرکز پردازش اطلاعاته ...
چند لحظه در سکوت و اعماق فکر من، فقط بهم نگاه کرد ...🌤
کدنويسي هاي مغزم داشت داده هاي جديد رو پردازش مي کرد ...
🌤ـ برمي گردم روي سوال هايي که اول بحث پرسيدي ...
يادت مياد سوال کردي چطور ممکنه بين انسان هايي که ادعاي مذهب و اسلام دارن ... اين همه #تفاوت مسير از #يه_انديشه وجود داشته باشه؟ ...
✨✍ #شهیدمدافع_طاهاایمانی