. «رنگ عشق» ✍زهرا نجاتی بعدِروزی پرکار رسیده‌ام به خانه، محکم در می‌زنم و می‌دانم بین بچه‌ها دعواست و از بین پنج‌تا یکیشان می‌آید و در را باز می‌کند و باحالی بین بغض و شادی می پرسد:_مامان چرا دیر آمدید؟! من درآغوشش می‌گیرم، می‌بوسمش و می‌گویم:«ببخشید قشنگم.» نه قامت بلندی دارم، نه چادرم جنس کذایی دارد اما وقتی نگاهم از دامن چادر مشکی‌ام روی ریزش چادر روی کفش‌هایم، سر می‌خورد، انگار مشکی می‌شود رنگ عشق. برعکس دنیای رنگی رنگی درونم. برعکس کمد لباس‌های رنگیم در مهمانی و منزل. اما ازشکوه تلفیق مشکی چادر و مشکی شلوار وکفش، خوشم می آید. افسرده‌هم نیستم. این را از لبخندشادی بچه‌هایم می‌فهمم. از بوسه‌های شب بخیرشان، از شیطنت های گاه وبیگاه با همسر وقتی وسط خماری ظهرگاهی خانه، به شوخی دنبال هم می‌کنیم وخودمان و بعد بچه ها قاه قاه می خندیم. اما شکوه مشکی چادرم را دوست دارم. هیچ ارتباطی هم به بدبینی به مردها ندارد. مردهای محترم زیادی دیده‌ام که مشکی چادرم، مرا نزدشان ارزشمتدتر کرده اما این را هم دیده‌ام که بعض دیگر مردها،به محض خیره شدن به مشکی چادرم، چشم‌هایشان پایین می افتد. نگاهشان روی زمین سر می‌خورد. تیغ نگاه هرجفتمان میخ‌کوب زمین می‌شود. این را در جلساتی که می‌روم، درخرید، درمطب، درمغازه، در پاساژ و خیابان خیلی دیده‌ام. شکوه مشکی چادرم را دوست دارم حتی وقتی باعث می‌شود تابستان زیبا را با روسری و مانتو شلوار نخیِ نخی بگذرانم. حتی وقتی ناچارم می‌کند در گزینش روسری دقت بیشتری کنم تا سر نخورد. تا نگاه‌ها را همچنان روی زمین، بسراند. همین‌طور که به شکوه چادرم و ریزشش روی کفش‌ها فکر می‌کنم، چهارمی در را باز می‌کند و مرا در آغوش می‌گیرد و میان بغض ولبخند می‌گوید:_ چرا این قدر دیر آمدید؟ و من بغلش می‌کنم و می‌گویم:«ببخش عزیزم، جلسه داشتم.» @AFKAREHOWZAVI