🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت78
🍀منتهای عشق💞
دایی جلو رفت.
_ انشاالله که هیچی نیست؛ بلند شو بریم داخل!
خاله شیون کنان گریه میکرد.
_ کجا بیام! من بدبخت چند ساله دارم به تنهایی اینا رو بزرگ میکنم. به خدا زحمت کشیدم. پول حروم ندادم بهشون. تا علی سرکار نمیرفت خودم خیاطی کردم خرجشون رو درآوردم؛ الانم که علی سر کار میره باز گاه گداری خیاطی میکنم.
علی بچم صبح تا شب همش زحمت میکشه. پول حلال چرا باید به اینجا برسه!؟ مگه من چه گناهی کردم که بچهام باید به اینجا برسه!
_ آبجی آروم! صدات میره بیرون آبروریزی میشه.
خاله روی پاش زد و بلندتر گریه کرد.
_ ای خدا جون منو بگیر.
رضا عصبی سمت دَر رفت که خاله با تشر گفت:
_ تو کجا!
_ برم ببینم میتونم پیداش کنم یا نه.
_ لازم نکرده، علی رفته بسه!
دوباره روی پاش کوبید و سرش رو تکون داد.
_ الان بچهام رو میکشه. حسین تو چرا باهاش نرفتی! الان زهره رو میزنه.
_ بزنه حقشه! همون روز اول که فهمیدی باید بهش میگفتی. اگه اون روز یه سیلی میخورد، الآن این غلط رو نمیکرد!
خاله درمانده به من نگاه کرد.
_ چرا یادت رفت؟ چرا امروز صبر نکردی تا خودم بیام!
_ به خدا ترسیدم! شما تا الان نیومدی؛ اونجوری که کشیدن توی ماشین بردنش، ترسیدم. شقایق گفت میخوان بلا سرش بیارن.
_ ای خدا! چه آبرویی از من رفته. از سر کوچه فهمیدن تا ته کوچه!
دایی با صدای بلند گفت:
_ با داد و بیداد الان تو، همه میفهمن.
این برای اولین بار بود که صداش رو برای خاله بالا میبرد.
خاله دستش رو روی دهنش گذاشت تا صداش بالاتر نره. اما باز هم صدای گریهاش رو نمیتونست کنترل کنه.
با تشر رو به من، به میلاد که صدای گریهاش بالا رفته بود، اشاره کرد و گفت:
_ این رو ببر تو.
سمت میلاد رفتم. دستش رو گرفتم و از پلهها بالا بردم. اشک صورتش رو پاک کردم و بوسیدمش.
_ چرا گریه میکنی؟
_ ترسیدم. اگه مامان بمیره من چکار کنم؟
_ مامان نمیمیره؛ چرا اینجوری فکر میکنی!
خودش الان گفت؛ خدایا جون من رو بگیر!
_ الان عصبانیِ، گریه نکن. اصلاً با تو کاری نداره، از دست زهره عصبانیه.
_ اگر بمیره...
دستم روی دهنش گذاشتم.
_ از این حرفا دیگه نزنیا! بروبالا.
_ نمیخوام. میخوام نگاه کنم.
_ پس گریه نکن!
_ باشه.
گوشه ایوون مظلومانه ایستاد و به خاله خیره شد. هر چند علی از نظر محبت چیزی برای میلاد کم نمیذاره، اما باز هم جای خالی عمو اینجا احساس میشه. چقدر این بچه از عدم امنیت و فکر نداشتن مادر رنج میبره.
رضا کلافه دستش رو لای موهاش میکشید. دایی روی یک زانو کنار خاله نشسته بود و سعی میکرد آرومش کنه.
دلم پیش زهرهست. یعنی تونسته پیداش کنه! خدا کنه تا قبل از اینکه بلایی سرش بیارن پیداش کنه.
سکوت حیاط رو گرفته بود. همهی نگاهها به خاله منتهی میشد. خاله هم دستش رو روی پیشونیش گذاشته و چشمهاش رو بسته بود.
نمی دونم چقدر زمان گذشت، اما بالاخره با صدای ترمز شدید ماشین جلوی دَر، همه ایستادیم. خاله هر دو دستش رو به هم فشار میداد به دَر خیره بود.
دَر خونه باز شد. زهره در حالیکه سعی میکرد تعادلش رو حفظ کنه، وارد حیاط شد.
حسابی ترسیده بود که با دیدن خاله، خوشحال پشتش پناه گرفت.
علی داخل اومد و با تمام قدرت در رو به هم کوبید.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀