🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت91
🍀منتهای عشق💞
علی تا آخر شب از دستم عصبی بود. صبح بعد از رفتن علی، آهسته پلهها رو پایین رفتم. حتی رضا هم نباید این حرفم رو بشنوه؛ چون با جوی که زهره برام تو خونه ساخته، اون هم با من لج کرده.
وارد آشپزخونه شدم. سلام کردم. خاله نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
_ سلام، تو چرا هنوز حاضر نیستی!؟ چرا واسه صبحانه نیومدی پایین؟
کامل داخل رفتم و دَر آشپزخونه رو بستم. با صدای آرومی گفتم:
_ خاله میشه امروز نرم مدرسه؟
این برای اولین بارِ که من از خاله خواهش میکنم که نرم مدرسه؛ اونم جایی که خیلی دوستش دارم.
دستش رو با پایین دامنش خشک کرد و گفت:
_ چرا؟
_ من فکر کنم میدونم عمو اینا امروز برای چی میخوان بیان اینجا!
_ متعجب گفت:
_ چرا؟
_ برای همین خواستگاری دیگه!
_ نه فکر نکنم.
_ چرا خاله ایندفعه میخواد با جمعیت بیاد، که حرفش را به کُرسی بشونه.
_ کسی با ازدواج اجباری تو موافق نیست؛ پس بیخود نگران نباش.
_ میدونم اما ناراحتم؛ اعصابم بهم ریخته. امروز نمیتونم برم مدرسه. میشه نرم؟
جمله آخر رو اینقدر با التماس گفتم که رنگ نگاه خاله مهربون شد.
_ باشه عزیزم نرو.
خوشحال گفتم:
_ پس بگید کمکتون کنم.
_ نمیدونم برای شام میان یا بعد از ظهر!
_ احتمالاً شامه؛ فکر کنم دیروزم اومده بود اینجا که این رو بگه، که اونجوری شد و رفت.
نگاهی به ساعت انداخت.
_ الان خیلی زوده، دو ساعت دیگه زنگ میزنم از سوری میپرسم برای شامِ یا مهمونی.
_ الان هم بیدارن.
_ بیدارم باشن، زشته الان.
_ مهشید و محمد میخوان برن دانشگاه، حتماً بیدارن. زشت نیست خاله، زنگ بزن!
کلافه نگاهم کرد و گفت:
_ خیلی خب باشه.
دَر آشپزخونه رو باز کرد. رضا پشت دَر ایستاده بود. خاله نیم نگاهی بهش انداخت و سمت تلفن رفت.
رضا آهسته به من گفت:
_ مهشید هم میاد؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_ تو که بیشتر باید خبر داشته باشی! زنگ بزن ازش بپرس.
_ حالا من یه سؤال ازت پرسیدم، میمیری جواب بدی!
پوزخندی زدم که صدای خاله باعث شد هر دو بهش نگاه کنیم.
_ سلام سوری جون.
_ شرمنده، معذرت میخوام صبح به این زودی زنگ زدم. بچهها خیلی اصرار داشتند.
رضا نگاهی به من کرد و آهسته خندید.
_ میخواستم بگم ان شالله امشب شام تشریف بیارید.
_ نه چه زحمتی!
_ خیلی هم عالی.
_ نه خواهش میکنم، خوشحال میشیم.
_ خدا نگهدار.
گوشی رو سر جاش گذاشت.
رو به رضا گفت:
_ امروز دانشگاه نرو.
رضا که حسابی کیفش کوک بود با ذوق گفت:
_ نمیرم.
_ یه سری خرید دارم، میری انجام بدی؟
_ بده علی جونت بره!
خاله کلافه نفسش رو بیرون داد و وارد آشپزخونه شد.
رضا خندید و گفت:
_ شوخی کردم، میرم.
با صدای آرومی به من گفت:
_ پولهاش رو میده به اون بره ماشین بخره، کارهاش رو میده به من!
باورم نمیشه این حرفها رو از رضا میشنوم.
خاله هیچوقت توی خونه بین بچههاش فرق نگذاشته. اگر هم الان پول رو داده به علی تا ماشین بخره؛ هم این که علی خودش قسط قرعه کشی رو میده و هم به عنوان مرد و بزرگتر خونه است.
حرفهایی که جدیداً از رضا میشنویم، حرفهای خودش نیست. احتمالاً مهشید بهش یاد داده.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀