🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت12
🍀منتهای عشق💞
به سینی چای دستم نگاه کرد.
_ دستت درد نکنه. زن عموت زنگ زده برم خونه.
جلو اومد و پیشونیم رو بوسید.
_ جمعه منتظرتم.
به خاله نگاه کردم و چشمی زیر لب گفتم.
چایی رو روی زمین گذاشتم. همراه با علی و خاله برای خداحافظی، عمو رو تا دم در بدرقه کردم.
در خونه که بسته شد، خاله رو به من گفت:
_ رویا تو یه لحظه برو داخل.
نگاهم بین علی و خاله جابجا شد.
_ میشه من قبلش با شما حرف بزنم؟
_ نه برو تو الان میام.
_ آخه کارم...
علی حرفم را قطع کرد.
_ برو تو دیگه.
ناچار به گوش کردن شدم. برخورد علی با ما زیاد تند نیست. البته به وقتش جدی و محکمِ، ولی اصولاً به تذکر دادن اکتفا میکنه. اما زهره با استرسش من رو هم ترسونده.
وارد خونه شدم و از پشت شیشه دَر آهنی نگاهشون کردم. پرده توری اجازه نمیداد که اونها متوجه بشن که من پشت دَر ایستادم. صدای زهره رو شنیدم.
_ چرا نیومدن داخل؟
بدون این که برگردم، جوابش رو دادم.
_ خاله به من گفت تو برو داخل.
_ رویا تو رو خدا، یه کاری کن.
چرخیدم و بهش نگاه کردم.
_ چرا ترسیدی؟ نهایت علی بهت میگه دفعه آخرت باشه.
_ آخه بار آخری که مامان شکایتم رو بهش کرد؛ گفت منتظر یه بهونم، حواست باشه.
_ چکار باید بکنم! بگو بکنم.
به تلفن خونه نگاهی کرد.
_ زنگ بزن به دایی بگو زودتر بیاد.
_ بعد اگر علی دید چی بگم؟
_ بگو میخوای حال دایی رو بپرسی.
_ با گوشی رضا زنگ بزنیم بهتره که.
_ اون نون به نرخ روز خور، میگه به علی.
_ نه بابت دیشب عذاب وجدان داره، نمیگه.
با شنیدن این جمله منتظر من نشد و به سمت پلهها پا تند کرد. با برخورد دَر خونه به کمرم، از در فاصله گرفتم و به خاله که چشماش قرمز و اشکی بود نگاه کردم.
_ چی شده خاله؟
آب بینیش رو بالا کشید.
_ هیچی خاله جان؛ اگر کاری نداری بیا کمک من این ظرفها رو جابجا کنیم.
_ کار که ندارم، یکم درس دارم اونم بعد از کمک به شما میخونم.
به پشت سرش نگاه کردم. علی تو حیاط با تلفن همراهش حرف میزد.
_ زهره کجاست؟
_ رفت بالا پیش رضا.
سمت آشپزخونه رفت و زیر لب غر زد:
_ دختره چشم سفید، ولش کنی از کار کردن فرار میکنه.
با کمک خاله ظرفها رو جابهجا کردم. به خاطر چشمای اشکیش، جرأت نکردم حرفی از زهره بزنم. ترسیدم عصبانیتش بیشتر بشه. تا الان که به علی نگفته.
به اتاقم برگشتم و بدون معطلی شروع به خوندن درس زیست کردم. زهره هم دیگه به اتاق نیومد و این باعث خوشحالیم شد، چون حواسم بیشتر به درسم بود.
بعد از خوردن شام، خاله اجازه نداد ظرفها رو بشوریم. بعد از یه دورهمی خانوادگی که علی بهش معتقد بود، همه به اتاق خوابمون برگشتیم.
رختخوابم رو انداختم و برنامه فردا صبح مدرسه رو توی کیفم گذاشتم. صدای در اتاق بلند شد و بلافاصله صدای رضا اومد.
_ زهره یه لحظه بیا.
زهره با ذوق به دَر نگاه کرد.
_ اومدم.
از اتاق بیرون رفت. نه به ناراحتی و استرس صبحش؛ نه شادی و نشاط و خوشحالی الانش.
مقنعم رو که شسته بودم، اتو زدم و مرتب روی پشتی کنار اتاق پهن کردم. اتو رو از برق کشیدم و برعکس رو به دیوار گذاشتم.
زهره خیلی مشکوک وارد اتاق شد. چیزی رو داخل کیف مدرسش پنهان کرد. بدون توجه به من، برق رو خاموش کرد و خوابید.
_ زهره خانم داشتم کار میکردما! یه دقیقه دوستی یه دقیقه دشمن.
_ هیسسسسس!
با کمک نوری که از شیشه بالای دَر میومد، چهار دست و پا خودم رو به رختخوابم رسوندم. دراز کشیدم که صدای بلند خاله باعث شد تا زهره عین برق گرفتهها سر جاش بشینه.
_ علی یه لحظه بیا پایین.
_ یا پیغمبر میخواد بگه. چکار کنم؟
پشت بهش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم. به تلافی رفتار چند ثانیه پیش خودش گفتم:
_هیسسسسس!
_ رویا غلط کردم؛ تو رو خدا بلند شو.
_ چکار میتونم بکنم؛ بخواد بگه میگه دیگه.
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@baharstory
╚════💞🍀═╝
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀