🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 آهسته سمت در قدم برداشتن. _نساء دست بجنبون. فرهاد یا فرامرز بفهمن جفتمون تو دردسر میفتیم. _خانم جان، بغچه‌تون خیلی سنگینه بعد هم الان که بریم هیچ کس نیست بهتون گفتم یکم صبر کنیم _میترسم رجب حالش خوب شه بیاد بیرون _گفتم‌که خیالتون راحت باشه! اونی که دادم خورده تا فردا صبح حالش جا نمیاد با چشم های گرد شده نگاهشون کردم تا به در رسیدم.‌ آهسته طوری که صدایی از در بلند نشه بازش کردن. نور فانوسی که دست فخری خانم بود از مال منم ضعیف‌تر بود. خواست بیرون بره اما انگار چیزی مانعش شد‌ برگشت و نگاه کلی به خونه انداخت. توی همین تاریکی شب هم میشه فهمید که نگاهش غرق در حسرتِ، حسرت دوری و خداحافظی از خانواده‌ش. تلاش کردم تا نور فانوس رو پشتم پنهان کنم که متوجه حضورم نشن. سرچرخوند تا بیرون بره که تلاشم بی فایده موند. باترس نگاهی بهم انداخت. _این‌‌... اینجا چیکار میکنه! نگاه نساء هم روم افتاد.‌ _وای خانم جان! خاک بر سرم شد! این صبحی هم حرف هامون رو شنید فخری مردد نگاهش بین من و کوچه جابجا شد. _کسی حرف اینو باور نمیکنه _خانم جان بیا برگردیم _دیگه این فرصت برام پیدا نمیشه. دست نساء رو گرفت _بیا بریم منتظر جواب نساء نشد، دنبال خودش کشوند و با عجله بیرون رفتن. نگاه از در برداشتم. شاید اگر نعیمه بود‌ بهش میگفتم اما الان کسی رو ندارم که بهش بگم. فانوس رو جلوم گرفتم و سمت خونه رفتم‌. نورش انقدر کم هست که جز جلوی پام جایی رو نمیبینم. بالاخره خودم رو به خونه رسوندم. خواستم پام‌رو روی سکوی چوبیش بزارم که دو تا پای مردونه که دقیقه روبروم بود مانعم شد با ترس سرم رو همراه با فانوس بالا گرفتم و با ارباب چشم تو چشم شدم.‌ نگاه غضبناکش بین من و پشت سرم جابه‌جا شدم. از بین دندون های بهم کلید شدش غرید _بازم میخواستی فرار کنی! دهنم خشک شد و چشم هام از اون باز تر نمیشد. قدمی سمتم برداشت. حتی این توان رو ندارم که همون اندازه ازش فاصله بگیرم. دست دراز کرد و لباسم رو توی دست هاش گرفت و کمی سمت خودش کشید _اینبار با دفعه‌ی قبل فرق میکنه. دیگه نعیمه هم نیست‌که به دادت برسه. نگاهش رو سمت حیاط برد و تن صداش رو کمی بالا برد _تیمور... لب های خشکم رو به زور حرکت دادم _خ...خان...به خدا... حرفم رو نگاه عصبیش قطع کرد _امشب رو که صبح تو اسطبل میمونی تا صبح به حسابت برسم خواست دوباره با فریاد تیمور رو صدا بزنه که از ترس زدم زیر گریه _به جان آقاجانم نمیخواستم فرار کنم تکون بدی بهم داد که فقط تونستم چشمم رو ببندم _تو یه الف بچه میخوای سر من رو شیره بمالی! با لکنت گفتم _قسم میخورم. من پیش عمو رجب بودم برید از خودش بپرسید عصبی تر پرسید _پس در چرا بازه؟ اصلا این رجب کدوم گوریه صدای تیمور از پشت سرم باعث شد تا کف پام به گزگز بیفته _چی شده خان!؟ نور فانوس تیمور اطرافمون رو کامل روشن‌کرد خان بدون اینکه لباسم رو از چنگش رها کنه رو به تیمور گفت _برو اون در بی صاحب رو ببند بیا این رو ببر تو اسطبل تا صبح _چشم ارباب صدای قدم‌هاش رو که ازمون دور میشد شنیدم شدت گریه‌م بیشتر شد _به خدا در رو من باز نکردم. من پیش عمورجب بودم. از صبح حالش خوب نیست‌.‌ خاله مونس هم شاهده چپ‌چپ نگاهم کرد و زودتر از اینکه سوالی بپرسه گفتم _فخری خانم در رو باز کرد.‌        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟