🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 از آشپزخونه بیرون رفتم و به صورت خسته‌اش نگاه کردم. سر بلند کرد و لبخند به چهره خستش اضافه شد. _ سلام. _ سلام حالت خوبه؟ _ خوبم. خسته نباشی؟ نگران بودم و پر استرس، اما علی از خستگی متوجه نشد. _ مامان کجاست؟ _ آشپزخونه. _ اینجام پسرم. کاش خاله الان بهش نمی‌گفت. خستگیِ از صبح تا حالا به جونش می‌موند. _ سلام مامان. الان میام. کیف و کتش رو دست من داد و به سمت سرویس رفت. کت رو به چوب لباسی آویزون کردم و کیف رو به پایه‌اش تکیه دادم. وارد آشپزخونه شدم و آهسته گفتم: _ خاله میشه الان نگی. _ تو دخالت نکن. _ خاله من نمیگم که کلاً نگو، میگم الان نگو. خیلی خسته‌س، گناه داره. حرفم تو دل خاله جا باز کرد. نگاهش رنگ مهربونی گرفت. _ باشه الان نمیگم. _ خسته‌س؛ گناه داره اعصابش خورد بشه. اصلا کلاً نگو؛ یه چند روزی گوشی رضا رو بهش نده، ادب میشه. زهره رو هم خودتون دعوا کنید. خاله چپ چپ نگاهم کرد. موفق شده بودم راه به دلش باز کنم و تا حدودی راضی شده بود. _بهش فکر می‌کنم. یه لیوان آب بده دستش. _ چشم. علی در حالی که صورتش رو با حوله خشک می‌کرد وارد آشپزخونه شد. _ سلام مامان. _ سلام پسرم، خسته نباشی. حوله رو دست من داد و لیوان آبی که دستم بود رو گرفت. _ خیلی ممنون. پس بقیه کجان؟ _ الان صداشون می‌کنم. _ رویا وسایل سفره رو بچین. _ چشم. سرش رو از آشپزخونه بیرون برد و طوری که انگار اتفاقی نیفتاده، با همون صدای مهربونش مثل همیشه بچه‌ها رو صدا کرد. _ میلاد، زهره، رضا، بیاید نهار. کنار خاله روبروی علی نشستم. بچه‌ها یکی یکی وارد آشپزخونه شدن. سلام کردن و نشستن. علی نیم نگاهی به چهره در همشون انداخت. _ چه خبره اینجا، همه قیافه گرفتید! _هیچی مادر غذات رو بخور. دیس رو سمت علی گرفت. آخرین قاشق غذای تو بشقابم رو تو دهنم گذاشتم که میلاد بدون مقدمه گفت: _ داداش رویا یه ساعت با شقایق آبجی حسین تو کوچه حرف زد. حرف خود میلاد نبود، بهش یاد داده بودن. میلاد اصلاً فضول نبود. رو به میلاد گفتم: _ کجا یه ساعت بود! یه دقیقه هم نشد. خاله عصبی گفت: _ اصلاً به تو چه؟ من کِی فضولی کردن رو به تو یاد دادم! میلاد بغض کرد. متوجه نگاه معنی‌دارِ علی روی خودم شدم. تو چشم‌هاش خیره شدم. _ به خدا فقط یه دقیقه شد. یه سوال داشت، جواب دادم و رفت. علی سرش رو پایین انداخت و سکوت کرد. خاله رو به میلاد گفت: _ تو چرا اینقدر تو دهنی نخورده شدی؟ اصلا به تو چه ربطی داره؟ میلاد بغض کرد و گفت: _ به من چه؛ زهره گفت بگم. گفت داداش باید از همه چیز خبر داشته باشه. نگاهم درمونده‌ تر از قبل سمت زهره رفت. زهره با پررویی نگاهش رو به بشقابش داد و سکوت کرد. حرصم گرفت؛ احساس کردم نباید در برابر این حرکت زهره سکوت کنم. _ داداش هر چیزی رو باید بدونه؟! حتی اتفاقاتی که تو مدرسه امروز افتاده؟ زهره مطمئن از این که حرف نمی‌زنم، تو شوک بود. ترسیده سرش رو بالا آورد و تو چشم‌هام نگاه کرد. با نگاهش التماس می‌کرد، سکوت کنم. علی گفت: _ تو مدرسه چی شده مگه؟ نگاهم فقط خیره به زهره بود. من آدم گفتن نبودم. آدم فروختن و فضولی کردن هم نبودم. از سر سفره بلند شدم. _ خاله من آوردم، زهره جمع کنه. ببخشید فردا امتحان دارم، میرم درس بخونم. برعکس زهره خانم که درس نمی‌خونه، من باید درس بخونم. بغضم اجازه نداد بیشتر بمونم. سمت پله‌ها رفتم و با سرعت وارد اتاق شدم. پشت در نشستم و سرم رو روی زانوهام گذاشتم و آروم اشک ریختم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @baharstory ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀