🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت143
سر چرخوند و به شاهرخ خان نگاه کرد. چقدر از حضور این خواهر خوشحالم.مطمعنم نمیذاره برادرش به خواستهی کثیفش برسه و این حضور فقط زیر سر نازگل خانمه.
زنی که به ظاهر مظلومِ اما اینطور که معلومه خیلی هم زرنگه!
رد نگاه شهین رو گرفتم و به چهرهی عبوس مردی خوردم که میدونه از کجا خورده. نا خواسته لبخند زدم و خدا رو شکر کردم که این روبند روی صورتم هست و کسی متوجه عکس العملم نمیشه .
با قدم های نا امید اما محکم سمت خواهرش رفت و توی مسیر نیم نگاهی به توران انداخت و بدون اینکه بایسته زیر لب غرید
_اینجا واینستید! برید تو چادر
توران بلافاصله دستش رو پشت کمرم گذاشت و با شاهرخ خان هممسیر شدیم
_چی میخوای اینجا
شهین نیم نگاه معنی داری با حفظ لبخند به من انداخت و رو به برادر عصبی و درموندهش گفت.
_علیکسلام، منم اومدم شکار! میدونی که از دیرن شکار تو برف لذت میبرم.
_جمع کنکاسه کوزهت رو برو تا مثل بار قبل آبروی اون شوهر بی غیرتت رو نبردم.
_شلوغش نکن شاهرخ.
با ابرو به من اشاره کرد
_خوبیت نداره جلوی رعیت.
نگاه عصبی و پر از خشم شاهرخ خان روی توران افتاد
_وایستادی چی رو نگاه میکنی! ببرش داخل
توران دستپاچه و با عجله گفت
_چشم آقا
دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت ورودی چادر که شهین نیمیش رو گرفته بود هدایت کرد. از کنارش رد شدیم و وارد چادر شدیم. بلافاصله شهین هم بیرون رفت و با توران تنها شدم.
_خدا آخر عاقبت امروز رو بخیر کنه.
روبند رو از روی صورتم کنار زدم.
_نازگل خانم فرستاده پیِ دختر خان؟
_شکنکن. اون کوکب هر کاری که خانم بگه انجام میده. شر اصلی وقتیه که برگردیم خونه.
سمتش رفتم وکنار گوشش گفتم
_به نظرت این شهین خانم میتونه کمک کنه من فرار کنم
نگران دستم رو گرفت و تو چشمهام ذل زد
_به هیچ کدوم ازاعضای این خانواده اعتماد نکن. جز منفعت خودشون هیچی نمیبینن.
به پشتی قرمز رنگی که کنار تشککوچکی به ستون چادر تکیه داده بودن اشاره کرد.
_چادرتون رو در بیارید، بشینید خانم جان.
کاری که گفت رو انجام دادم. نگران از آینده و اتفاق هایی که در انتظارمه گفتم
_توران خانم من دیگه نباید برگردم اونجا.این بهترین فرصته. فقط نمیدونم بعد از اینجا کجا برم
_هر جا بری پیدات میکنن برت میگردونن. صبر کن نازگل خانم خودش فراریت میده
لیوان که بخار و حرارت ازش بالا میزد رو جلومگرفت.
_شیر گرم کردم.یکم بخورید. هنوز درست و حسابی جون نگرفتید.
سوز سرما وارد چادر شد و نگاه هر دومون رو سمت شهین خانم برد. با فخر نگاهی بهم انداخت و داخل اومد. تو چند قدمیم ایستاد. خوران بلافاصله ایستاد و پشتی که کمی پایین تر از منبود برداشت و بالاتر از جایی که نشسته بودم گذاشت.
_اینجا بشینید خانم جان
جدی گفت
_اونقدر سنت پایین نیست که نفهمی باید چیکار کنی!
توران گفت
_شرمنده خانم جان. شما ببخشید. تازه وارده. آداب رو بلد نیست.
نفس سنگینی کشید و پشت چشمی نازک کرد. سمت پشتی که توران براش گذاشته بود رفت و نشست.
_مطمعن باش به اونجا ها هم نمیرسی. یه جوری با تیپو پرتت میکنم بیرون که دیگه تو بیابونم نتونن پیدات کنن.
کامل سمتش چرخیدم و خواستم حرفی بزنم که نگاهش رو ازم گرفت و به روبرو داد.
_خر داغ کردن دختر جون. این بوی کباب نیست که کشوندت اینجا
✍🏻
#هدی_بانو
🚫
#کپیحرام و پیگرد
#قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟