🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 سر چرخوند و به شاهرخ خان نگاه کرد. چقدر از حضور این خواهر خوشحالم.‌مطمعنم نمیذاره برادرش به خواسته‌ی کثیفش برسه و این حضور فقط زیر سر نازگل خانمه‌. زنی که به ظاهر مظلومِ اما این‌طور که معلومه خیلی هم زرنگه! رد نگاه شهین رو گرفتم و به چهره‌ی عبوس مردی خوردم که میدونه از کجا خورده‌. نا خواسته لبخند زدم و خدا رو شکر کردم که این‌ روبند روی صورتم هست و کسی متوجه عکس العملم نمیشه . با قدم های نا امید اما محکم سمت خواهرش رفت و توی مسیر نیم نگاهی به توران انداخت و بدون اینکه بایسته زیر لب غرید _اینجا واینستید! برید تو چادر توران بلافاصله دستش رو پشت کمرم گذاشت و با شاهرخ خان هم‌مسیر شدیم _چی میخوای اینجا شهین نیم نگاه معنی داری با حفظ لبخند به من انداخت و رو به برادر عصبی و درمونده‌ش گفت. _علیک‌سلام، منم اومدم شکار! میدونی که از دیرن شکار تو برف لذت می‌برم. _جمع کن‌کاسه کوزه‌ت رو برو تا مثل بار قبل آبروی اون شوهر بی غیرتت رو نبردم. _شلوغش نکن شاهرخ. با ابرو به من اشاره کرد _خوبیت نداره جلوی رعیت. نگاه عصبی و پر از خشم‌ شاهرخ خان روی توران افتاد _وایستادی چی رو نگاه میکنی! ببرش داخل توران دستپاچه و با عجله گفت _چشم‌ آقا دستش رو پشت کمرم گذاشت و سمت ورودی چادر که شهین نیمیش رو گرفته بود هدایت کرد.‌ از کنارش رد شدیم و وارد چادر شدیم. بلافاصله شهین هم بیرون رفت و با توران تنها شدم. _خدا آخر عاقبت امروز رو بخیر کنه. روبند رو از روی صورتم کنار زدم.‌ _نازگل خانم فرستاده پیِ دختر خان؟ _شک‌نکن. اون کوکب هر کاری که خانم بگه انجام میده. شر اصلی وقتیه که برگردیم خونه. سمتش رفتم وکنار گوشش گفتم _به نظرت این شهین خانم میتونه کمک کنه من فرار کنم نگران دستم رو گرفت و تو چشم‌هام ذل زد _به هیچ کدوم ازاعضای این خانواده اعتماد نکن. جز منفعت خودشون هیچی نمی‌بینن. به پشتی قرمز رنگی که کنار تشک‌کوچکی به ستون چادر تکیه داده بودن اشاره کرد. _چادرتون رو در بیارید، بشینید خانم جان. کاری که گفت رو انجام دادم. نگران از آینده و اتفاق هایی که در انتظارمه گفتم _توران خانم من دیگه نباید برگردم اونجا.‌این بهترین فرصته.‌ فقط نمیدونم بعد از اینجا کجا برم _هر جا بری پیدات میکنن برت میگردونن. صبر کن نازگل خانم خودش فراریت میده لیوان که بخار و حرارت ازش بالا میزد رو جلوم‌گرفت. _شیر گرم کردم.‌یکم بخورید. هنوز درست و حسابی جون نگرفتید. سوز سرما وارد چادر شد و نگاه هر دومون رو سمت شهین خانم برد.‌ با فخر نگاهی بهم انداخت و داخل اومد.‌ تو چند قدمیم ایستاد. خوران بلافاصله ایستاد و پشتی که کمی پایین تر از من‌بود برداشت و بالاتر از جایی که نشسته بودم گذاشت. _اینجا بشینید خانم جان جدی گفت _اونقدر سنت پایین نیست که نفهمی باید چیکار کنی! توران گفت _شرمنده خانم جان. شما ببخشید. تازه وارده.‌ آداب رو بلد نیست. نفس سنگینی کشید و پشت چشمی نازک کرد. سمت پشتی که توران براش گذاشته بود رفت و نشست. _مطمعن باش به اونجا ها هم نمیرسی. یه جوری با تیپو پرتت میکنم بیرون که دیگه تو بیابونم نتونن پیدات کنن. کامل سمتش چرخیدم و خواستم حرفی بزنم‌ که نگاهش رو ازم گرفت و به روبرو داد. _خر داغ کردن دختر جون. این بوی کباب نیست که کشوندت اینجا        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟