📜
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.
مریم:تواخلاق منو نمیدونی من همچین آدمی ام .من بچگی وزندگیمو پای شما گذاشتم بعد بیام بهت حسودی کنم ونزارم ازدواج کنی واقعا متاسفم منصور خیلی دلم شکسته ازت .حالا دیگه برو تو زشته بیرون بمونی مثلا داماد این مجلسی .
منصور :توهم بیا بریم آبجی بخدا اشتباه کردم پشیمونم دلم نمیخواد ناراحت باشی .مریم:من نمیتونم بیام تو همینجا تو حیاط منتظرتون میمونم .
منصور:جون من بیا بریم دیگه من دوست دارم کنارم باشی آبجی من عزیزم من خدیجه رو دوست دارم توروخدا حالا که به دستش آوردم بزار خوشحال باشم .
مریم:دلم میخواست بهش بگم فقط تو آدمی واحساست داری فقط عشق تو عشق هست .یه هفته ام نشده فقط یه بار دختره رو دیدی واینجوری هستی ولی من پانزده ساله احمد رو با سر میچرخونم بخاطر شماها که زیر دست سکینه خار نشید .من عاشق نیستم ؟ولی لب گزیدم دلم نیومد بیشتر ناراحتش کنم وشب رو براش زهر مار کنم .گفتم باشه برارم عزیزم مبارکت باشه ایشالا سرشو بوسیدمو گفتم تو برو منم الان میام .ذوق زده گفت عاشقتم بخدا آبجی جونم .میدونستم دلت نمیاد که نیای بله برون من ...
مریم:با خودم گفتم همینه دیگه هرچی میکشم ازهمین دل صاحب مرده است .وگرنه ول میکردم ومیرفتم پی زندگیم ومیگفتم مگه من پدرو مادرشونم که مواظبشون باشم من خودمم بچه ام .توحیاط موندم تا یکم آروم شدم وبعد رفتم تو .خانواده عروس قبول کردن وبله برون انجام شد وشروع کردیم پذیرایی از مهمون ها ولی هنوز من عروس رو ندیده بودم ومیگفت خداکنه خوب باشه حالا .سکینه دیگه فهمیده بود که منصور همه چیزو به من گفته وبا هم حرف زدیم وخیلی کفری ام ازدستش هی نگاه میکرد ولبخند موزیانه میزد .دلم میخواست برم جلو همه خفش کنم .
بالاخره موقع خداحافظی عروس خانم رو دیدم بدم نیومد ازش خوب بود امیدوارم اخلاقش خوب باشه .
وقتی برگشتیم خونه خودمون همه رفتن بالا رفتم جلوی سکینه رو گرفتم وگفتم :ازاین به بعد میخوای با ازدواج نکردنم بچه هارو علیه من کنی آره .من حسودم ونمیخوام خواهر برادرم ازدواج کنن ؟من تازه بیست ودوسه سالمه تا چهل سال شما هنوز بیست سال وقت دارم عزیزم پس خودتو اذیت نکن بالاخره منم ازدواج میکنم .آخیش دلم خنک شد ه بود تو خوابم نمیدید همچین جوابی بهش بدم خشمگین نگاه کرد ورفت .
دوسه روزی از بله برون منصور میگذشت .آقام سرزمین کارداشت وسکینه هم رفته بود خونه خالم خدا میدونه دوتایی ازکی وازچی میگن ونقشه چه کار کثیفی رو میریزن .از فرصت اینکه کسی خونه نیست استفاده کردمو رفتم خونه منیژه .منیژه رو دار قالی نشسته بود وشروع کردم از ماجراهایی که گذروندم ...