📜
#برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.
:آره مریم بدبخت هست تو چرا .با همون لباسهای خیس مشغول تمیز کردن خونه شدم باورم نمیشد تو این چندساعت که نبودم اینقدر خونه کثیف شده باشه .وقتی ظرفهارو بردم سر کهریز شستم واومدم شب شده بود .مثل مرده بی جون بودم اصلا نفهمیدم شام رو چه جوری خوردم نشستم رو دار قالی تا آقام بخوابه تا منم بخوابم .قالیم تموم شده بود نزدیکای بریده شدن بود که یکی دیگه درست کردم تا این که تموم شد منتظر نمونم سریع برم سراغ اون یکی .قالی بافتنم تو روستا حرف اول رو میزد هر بیست وپنج رو یه فرش رو میبافتم وتموم میکردم .مریم دختری که یه روز کتک خورد تا قالی بافتن یاد بگیره الان فقط تو بیست وپنج روز یه قالی رو میبافتم واین آرزوی تموم مردم ده بود .آقام هم سر این خیلی خوشحال بود ولی به روی خودش نمیورد .
فردا صبح زود بلند شدم کیسه گچ رو آوردم ساختم .چون وسیله بنایی نداشتیم کیسه حموم دستم کردم وبا اون گچ رو میمالیدم به دیوار .تموم خونه رو با کیسه حموم سفید کردم وخونمون شد تنها خونه ای که توی ده سفید شده .زیاد صاف درنیومده بود ولی سفید وتمیز شده بود وباصفا .توی کل ده پیچید که مریم خونه رو سفید کرده و زنها دسته دسته میومدن نگاه میکردن ومیرفتن تا خونه هاشونو با روش من درآوردی من سفید کنن .
سکینه برای اذیت کردن من هر دقیقه منظر رو به بهونه های مختلف صدا میکرد بالا وجلوی چشم من از رابطه وشب خوابیدن های احمد ومنظر ازش میپرسید .منظر هم با ناز وعشوه از رابطه هاشون تعریف میکرد .اوایلش خیلی حالم بد میشد وسختم بود ولی به مرور زمان بهتر شده بودم میدونستم برای اذیت کردن من اینکارو میکنن .
تموم کارها وخونه تکونی تموم شد مهدی ومحبوبه اومده بودن .منصور خدیجه خونمون حسابی شلوغ شده بود خیلی خوشحال بودم که خواهرو برادرام سروسامون گرفتن وهرکدوم یه همدم دارن وبا اونا خوشحالن .با عشق بهشون نگاه میکردم وازخوشحالیشون خوشحال بودم چقدر جای ننم خالی بود که این روزهارو ببینه .ببینه که اون همه بدبختی که کشیده الان بچهاش خوشحالن .عاطفه هم با موسی شب اومدن خونه ما همش از اقام میترسیدم چیزی بگه که موسی ناراحت بشه .آخه آقام اعتقاد داشت دختری که شوهر کرد دیگه باید بره حتی برای سر زدن هم نباید بیاد چه برسه شام وناهار هم بخوان بخورن .عاطفه شکم بزرگ تر شده بود وخواهر کوچولوی من داشت مامان میشد ومیخندید تو این چند وقتی که رفته بود هم چندباری کتک خورده بود ومیگفت مادر موسی میگه بچه باید پسر باشه مثل ننت دختر نیاری سیبیل بچمو بسوزونی .همش میترسید ونگران بود..
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️
@Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·