۸۹۰ پرستار می گفت طبیعی محاله بتونی زایمان کنی اما چند دقیقه گذشت و دید من واقعا حالم عوض شده، سریع پیج درخواست دکتر و تخت ویژه کودک نارس با اکسیژن اعلام شد و ۱۰ دقیقه بعد پسر کوچولو یک کیلو چهارصد گرمیم به دنیا اومد، با معجزه خدا و لطف صاحب زمان. محمدصالح رو سریع به ان ای سیو بردن و من زنگ زدم همسرم و مامانم اومدن، اما چه اومدنی... نه بچه ملاقات داشت نه من، یه سری وسایل و خوراکی دم در تحویل من دادن و برگشتن به شهرمون و باز من تو غربت تنها... از شدت درد و ضعف جسم و اعصاب، ۱۰ ساعت کامل خوابیدم. صبح تا بیدار شدم، موقع نماز صبح بود، رفتم به زور وارد بخش نوزادان شدم، پسرمو از پشت شیشه دیدم و چندتا عکس ازش گرفتم. من زایمان طبیعی بودم و مرخص شدم و همسرم اومد دنبالم اما بچمو نگه داشتن انگار تکه ای از وجودمو کنده بودن و نگه داشتن. وقتی بعد از ۲ ساعت راه رسیدیم منزل تو خونه مون انگار بمب ترکیده بود. همه جا کثیف و بهم ریخته، من زن یک روز زاییده ایستادم به ظرف شستن و تمیز کردن و جارو....با اون حال کتابهای مدرسه آوردم و چندتا کلیپ برای بچها ضبط کردم. همسرم برای اولین بار دلش سوخت، گفت بیا کمی استراحت کن و خودشم رفت خوابید. حال برادرم هر روز بدتر میشد. تلفنی به من تولد پسرمو تبریک گفت، تو صداش جون نبود و هیچ‌کاری جز گریه از من برنمیومد.۲ روز بعد از بیمارستان زنگ زدن که بچه نیاز به شیر داره، مادرش بیاد و من با یک ساک کتاب با شرایط جسمانی بد به بیمارستان رفتم. اول کمی تربت و آب زمزم به طفلکم دادم و دعا کردم خدا کمکش کنه انواع آزمایش‌ها رو می گرفتن، انقدر کوچیک بود که نمیشد بغلش کنم. گذشت و پسرم ۱۲ روز بعد مرخص شد، بماند که از دستشویی بیمارستان که تنها جای ساکتِ بیمارستان بود، کلیپهای مدرسه رو ضبط می کردم، طوری که چندبار پرستارا جمع شدن نگاهم کردن و با تعجب گفتن مگه شمرن! نمی فهمن که زایمان کردی؟!! روز دوازدهم که راهی خونه بودم با پسر کوچولوم خوشحال بودم که حداقل دارم به خونه ام برمی گردم اما غافل از اینکه چه در انتظارمه. ساعت ۳/۵ عصر رسیدیم. از فرط خستگی و ضعف جسمی و روحی و بی خوابی بی هوش شدم. ۵ عصر با خواب وحشتناکی که توش گریه می کردم و برادرمو صدا می زدم به حالت تب و لرز شدید بیدار شدم. همسرم نبود حالم خیلی بد بود حس می کردم جونم داره در میره به مامانم زنگ زدم جواب نداد. به همسرم زنگ زدم گفتم‌ بیا من تب و لرز دارم، بیا به دادِ این بچه کوچیک برس. دیدم همسرم زنگ زد که الان خانم حیدری که پرستار برادرت بود میاد بهت سرم می زنه تعجب کردم آخه چرا؟؟؟ یک ربع بعد خانم حیدری زنگ زد و من به زور از جام بلند شدم، در رو باز کردم سُرم و آمپول به من زد و تلفنی هم با دکتر مشورت کرد. موقع رفتن حال برادرمو پرسیدم. سکوت کرد و گفت: مثل همیشه، موقعی که می رفت همسرم رسید و در راه پله ها کمی با هم صحبت کردن، وقتی همسرم داخل شد پرسیدم چی می گفتید؟ گفت هیچی از حال امیرتون می گفت، از اینکه فشارت پایین و تب داری. دارو اثر کرد و من بی حس شدم همسرم برای پسرمون عقیقه کرده بود و نشست و مشغول بسته بندی گوشتها شد. گفته بودن که پدر و مادر فرزند از این گوشت نخورن، به من گفت شام سیب زمینی آب‌پز می خوری و من گفتم بله. تلفن همسرم مدام زنگ می خورد و من متوجه شدم تشکر می کنه و میگه والا راحت شد، خیلی درد می کشید. شک کردم ولی نمی خواستم باور کنم. به گوشی مامانم زنگ زدم، دیدم دوستش جواب داد، گفت داره نماز می خونه. گفتم شما چرا خونه مامانی. گفت اومدم سر بزنم. تعجب کردم. رفت و آمد این مدلی نداشتن. باز تلفن همسرم زنگ زد، داییش برای تسلیت زنگ زده بود. این‌بار جملات واضح شنیدم و شروع کردم به فریاد زدن. انقدر فریاد زدم که همسرم زنگ زد دوستای مامانم اومدن خونه مون و من حاضر کردن رفتم خونه پدرم... قابل وصف نیست باور کردنی نبود برادرم دیگه زنده نبود و من حتی نتونسته بودم ببینمش. شب به زور و بخاطر پسر کوچیکم برگشتم منزل تک و تنها و گریه و گریه. ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075