۹۴۰ من متولد ۷۲ ام، زمانی که شعار فرزند کمتر زندگی بهتر بود و متاسفانه خانواده من هم مثل درصد بالایی از زوج‌های دیگه به دو فرزند بسنده کردن و الان که در موردش حرف می‌زنیم، مادرم همیشه میگه اگه اون موقع بیشتر از دوتا بچه می‌آوردیم مثل یه مجرم باهامون رفتار می‌شد. از ۱۳ سالگی خواستگار داشتم البته تا سال اول دانشگاه خانواده بدون اینکه به من بگن رد میکردن و ورود من به دانشگاه مصادف شد با مطرح شدن خواستگارها تو خونه و خب هربار با یکی که معیارهای منو داشت جلسه برگزار میشد و بعد رد میشدن. توی دانشگاه خودکشون درس میخوندم که بتونم ۷ ترم با معدل بالا درسم رو تموم کنم که بین کارشناسی و ارشد فاصله نیفته، غافل از اینکه تا کارشناسیم تموم شد، همسرجان اومدن خواستگاری و من تو جلسه اول عاشقش شدم ولی برای شناخت بیشتر چند جلسه دیگه‌ای صحبت کردیم و مشاوره رفتیم و بالاخره جواب مثبت دادم. ادامه تحصیل هم تموم شد چون از اول همسرم مخالف بود، من هم شخصیت انعطاف پذیری دارم و سریع کنار اومدم ۲سال و ۳ ماه عقد بودیم ولی اصلا دوران خوبی نبود طوری که الان همش به خواهرم میگم هرموقع ازدواج کردی دوران عقد نذار بیشتر از یکسال بشه. همسرم شغل آزاد دارن و ایشون هم یه خواهر فقط دارن، از اول ازدواج همسرم پشتوانه‌ای نداشتن و همه هزینه‌ها با خودشون بود برای همین برای ساخت خونه مجبور شدیم ماشین مون بفروشیم و پولش بذاریم توی بانک تا بتونیم وام ساخت مسکن بگیریم. از اول زندگیمون خدای مهربون به پدرم تواناییشو داد که بتونن پشتوانه محکمی برای ما باشن، ما ۳۰ میلیون پول کم داشتیم که ایشون تقبل کردن و بعد از یکسال برای گرفتن وام نیاز به سند خونه داشتیم که باز هم از طرف خانواده من سند جور شد و پولمون آزاد شد و دوباره ماشین خریدیم و بعد رفتیم برای پروسه ساخت خونه، وای که چه پروسه سخت و سنگینی بود اگه بگم جون دادیم تا تونستیم خونه بسازیم و عروسی بگیریم، دروغ نگفتم. دفعه اول برای شهریور تاریخ عروسی زدیم که متاسفانه خوردیم به بی پولی و نتونستیم خونه مون کامل کنیم روزای خیلی تلخی بود همش بحث و جدل بود چون خانواده من نسبت به همسرم سطح مالی بالایی داشتن و مدام همسرم خودش مقایسه میکرد و این اتفاق شد دلیل کلی دلسردی و بحث😔 خداروشکر مقدار کمبودی که داشتیم بالاخره جور شد و آذر ۹۷ عروسی گرفتیم. همسرم از سمت خانواده هیچ حمایتی نشدن و تمام هزینه ساخت خونه و عروسی گرفتن پای خودشون بود و همیشه ازش بابت مراسمی که برام گرفتن تشکر میکنم. بعد از عروسی چون داروی هورمونی خورده بودم تا یکسال نمیتونستم باردار بشم برای همین به بچه فکر نمیکردیم تا اینکه آبان ۹۸ همسرم به مشکل مالی خوردن که کلا آرامش خونه مون از بین رفت و باعث شد من بیماری اعصاب بگیرم اول پا درد شدید گرفتم و بی حسی پا و سر درد که احتمال ام اس دادن وقتی همه آزمایش‌ها انجام شد متوجه شدن ام اس نیس و من هم دیگه پیگیری نکردم ولی روز به روز هوشیاریم کم میشد، دوبار از هوش رفتم اورژانس اومد منو برد بیمارستان و متاسفانه تشخیص ندادن تا اینکه دفعه سوم وقتی از هوش رفتم تا سه روز  هوشیاری کمی داشتم و تو ccu بستری شدم. همسرم میگه اونشب توی بیمارستان دکتر گفت دچار ورم مغزی شدی و این یکی از علائم مرگ مغزیِ که خداروشکر تشخیص اشتباه بوده. بنده خدا اون شب خیلی داغون شده بود من فقط تنها چیزی که یادمه صدای حرم امام رضا یه لحظه شنیدم اون هم چون همسرم با حرم امام رضا تماس گرفته بود و گوشی گذاشته بود کنار گوشم و بعد دیگه یادم نیست البته گفتن هوشیاریم ۴ بوده. بعد از اون بیماری نذر کردن بریم مشهد. من اونجا خیلی به همسرم التماس کردم بچه دار بشیم ولی بخاطر داروهایی که باید میخوردم نمیشد تا عید صبر کردم و سرخود شروع کردم داروها رو قطع کنم که اشتباه بزرگی بود چون دارو، اعصاب رو نمیشه سرخود خورد و نه میشه سرخود قطع کرد، این وسط بیماری دیابت هم گرفته بودم که دکتر میگفت فعلا باردار نشو🤦‍♀️ دیگه کلا از فکر بچه اومدم بیرون که شب میلاد امام حسن خیلی دل درد و ضعف بدی گرفتم ولی یه درصد هم احتمال بارداری نمی‌دادم. همسرم خیلی آدم مضطربیه و تا یه چیزی پیش بیاد من باید برم خونه مامانم که حواسش به من باشه تا که فردای تولد امام حسن به اصرار مامانم بی بی چک زدم و دیدم بله مثبت وای نگم که با چه ذوقی اومدم بیرون و گفتم که هنوز اذان مغرب نگفته بودن شوهرم حواسش نبود و لیوان فالوده برداشت که بخوره😂😂 ما که دیگه خونه مامانم سفت و سخت موندگار شدیم، تا ۴ ماه ویار داشتم این وسط همسرم تغییر شغل داده و شکست خورد و دوباره میخواست به شغل قبلی برگرده شرایط مالی صفر و شرایط اعصابی دوباره داغون... ادامه 👇 کانال«دوتا کافی نیست» http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075