۱۰۵۴ ۱۴ ساله بودم که سال ۱۳۸۰ با شوهرم که ۶ سال ازم بزرگتر بودن، ازدواج کردیم. از همون اول عاشق بچه بودم سال ۱۳۸۴ دخترم به دنیا اومد😍بعدش همیشه دوست داشتم خداخواسته باردار شم ولی خودم جرات نمیکردم اقدام کنم چون شرایط مالی اصلا خوب نبود. شوهرم هم خیلی بهم توجه نمیکرد . مثل همه خانواده ها یه سری مشکلات داشتیم،شوهرمم اصلا حرف گوش نمیداد و همش تو زندگی شکست میخوردیم، هر چی که به دست میاوردیم از دست میدادیم منم چون کم سن و سال بودم یه کم از نظر روحی اذیت شدم .دچار دردهای عجیب غریب شدم و هر روز به دردهام اضافه میشد تا جایی که نمازم نشسته شد، دستشوییم فرنگی شد ،کلا جایی نمیرفتم زیاد و اگرم میرفتم پاهام همش دراز بود و دردهای زیاد روحی و جسمی رو تحمل میکردم و مهم ترین علتش به خاطر ضعیف بودن روح بود. اگه همون موقع مثل الان فکر میکردم از زندگیم عقب نمی‌افتادم . دخترم بزرگ بود که شوهرم رفت سربازی و ما خونه ای که به سختی تازه ساخته بودیم از دست دادیم، چون نمیتونستیم قسط بانک رو بدیم. موتور و ماشینمونم از دست دادیم. همه چیزهایی که بعد ۱۴ سال سختیییی کشیدن به دست اورده بودیم 😔 دوباره رفتیم توی خونه ۳۰ متری اجاره ای، دردهام بیشتر شده بود. تو دوران سربازی هم ۲ ماه خونه ی مادرم بودم و کلا حال روحی خوبی نداشتم. سربازی که تمام شد حالا بماند که چطور، گذشت. شوهرم تازه سرکار میرفت و میخواستیم اوضاع بهتر بشه که تصادف کرد و اوضاع بدتر شد تا اینکه ما یه ملک خریدیم و تونستیم ۲ تا اتاق آماده کنیم و بریم توش سال ۱۳۹۷، من ۳ سال قبلش حوزه ثبت نام کرده بودم چون عاشق درس خوندن بودم ولی متاسفانه چون شرایط نشستن روی صندلی رو حتی برای ده دقیقه نداشتم نمیتونستم درس بخونم با وجود اینکه بسیار درس خون بودم ولی نشد که برم. تصمیم گرفتیم به خاطر بهتر شدن اوضاع روحیم، به علاقه ام که درس خوندن بود برسم. رفتم حوزه😍😍اونجا شراطتم رو گفتم حاضر شدن من تو کلاس دراز بکشم و اساتیدخداروشکر همه خانم بودن همون سال تصمیم گرفتیم که بچه دار بشیم. یه سال طول کشید و به لطف خدا ۱۳۹۸ دختر دومم به دنیا اومد😍خدا رو شکر به برکت وجودش خونه مون رو تقریبا کامل کردیم و یه ماشین پراید هم گرفتیم ولی من بچه زیاد دوست داشتم. همش ناراحت بودم که عقب افتادم به خاطر مشکلات و دردهای روحی و جسمی و ۱۴ سال بین دو دخترم اختلاف بود و میگفتم الان باید بچه چهارمم رو می‌آوردم. خلاصه اینکه همش ناراحت بودم که از زندگی عقب افتادم نه درس خوندم نه بچه آوردم، دوست داشتم جبرانش کنم پس باید تلاشی مضاعف میکردم دیدم بعد دنیا اومدن دختر دومم دردهام بدتر نشده، سختی داشت مخصوصا دخترمم نارس دنیا اومد یه کم اذیت شدیم ولی در کل اوضاع دردهام بدتر نشد. تصمیم گرفتیم دوباره بچه دارشیم کسی هم در جریان نبود ولی شوهرم به شدت مخالف بود، هر چی باهاش حرف میزدم بهانه میاورد با دلیل و منطق راضیش میکردم ولی باز پشیمون میشد مثلا میگفت نمیخوام اوضاع جسمیت بدتر بشه، میگفتم اگه سختی انسان برای کار خیر بیشتر بشه کمک خدا هم بیشتر میشه،میگفت اوضاع مالی میگفتم خدا خودش وعده داده روزی رو میرسونه مگه بعد دختر دوم اوضاعمون بهتر نشد؟ فقط کافیه ایمان داشته باشی به وعده های خدا ولی هر چی میگفتم راضی نمیشد. تا اینکه گفتم یا امام زمان عج من دیگه نمیتونم الان یه ساله دارم باهاش حرف میزنم خودت راضیش کن خدارو شکر سال ۱۴۰۱ پسرم به دنیا اومد😍 به لطف خدا بعد دنیا اومدن پسرم، ماشینمون که خیلی مدل پایین بود عوض کردیم و یه ماشین صفر گرفتیم و بعد تونستیم یه ملک کوچولو هم بگیریم😁من بودم و هدف های بلند و آرزوهای بزرگ😍😍 که فکر میکردم هیچ وقت نمیتونم بهشون دست پیدا کنم و کم کم داشتند فراموش میشدن ولی به لطف وجود بچه ها دوباره همه اومدن تو ذهنم و دست یافتنی شدن، داشتیم برای رسیدن به اونها همه ی تلاشمون رو میکردیم. بارداری چهارمم خیلی اذیت شدم چون متاسفانه همه دورو بری ها از دوستان آشنایان و فامیل و اقوام نزدیک کارمون رو زیر سوال میبردن و نظر میدادن و که خرج سخته و میخواین چیکارو از این حرفها. خیلی از نظر روحی اذیت شدم 😔 اما دختر قشنگم سال ۱۴۰۳ به دنیا اومد و شد عزیز دل همه😍😍😍و خانواده ی ما شد ۶ نفره تو این مدت سطح ۲ رو به لطف خدا با معدل عالی گرفتم و الان مشغول تحصیل سطح ۳ هستم. ادامه 👇 "دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075