وقتی خبر بارداری مامانمو شنیدم، از ذوق و شدت خوشحالی زبونم بند اومده بود، دلم میخواست داد بزنم و به همه بگم😍 یادمه مامانمم هم خوشحال بودن، هم خجالت میکشیدن... ولی بنظر من این نعمت خدادادی رو باید با صدای بلند جار زد و هیچ خجالتی ام نداره... ترم آخر کارشناسی بودم و خودمم دو سال بود عقد کرده بودم. مامانم از شوهر من خجالت میکشیدن و میخواستن فعلا پنهان بمونه اما من دیگه طاقت نداشتم به محض اینکه از در اتاق اومدم بیرون با خنده و شادی، همه چی رو گفتم البته خودمم یکم از بابام خجالت میکشیدم ولی نه از باب اینکه بچه ای درکاره، از باب اینکه بلاخره بابان و بزرگترن و نمیدونم دیگه.. ولی برق شادی و ذوق رو کاملا میشد از چشمای ناز بابام تشخیص داد... از اون لبخندی که بر لب داشتن و نمیتونستن پنهانش کنن☺ اون موقع یه برادر بزرگتر از خودم داشتم و یه برادر دیگه هم ۷ سال کوچیکتر... یعنی اختلاف سنی پسر بزرگه و کوچیکه خونواده میشد ۲۴ سال😍 مامانمم هم ۴۱ ساله بودن... خلاصه، من همراه مامان میرفتم مطب دکتر و آزمایشات و... اما این خوشحالی و ذوق و شور و حال خیلی طول نکشید و این جنین دو ماهه از بین ما رفت و دلمون از غصه خون شد. منکه خیلی گریه کردم😭 ولی بعد از اینکه مامانم حالشون رو براه شد من شروع کردم به انرژی مثبت دادن و یجور اغفال کردن مامانم🙈😄 تا اینکه در اوج ناباوری، سال بعد دوباره مامانم حامله شدن😍 این یکی رو دیگه هیچ جوره نمیتونستم باور کنم این یعنی لطف و محبت خدا دوباره شادی و شور و نشاط به خونمون برگشت انرژی و نشاطی که این بچه هنوز نیومده با خودش آورده بود، خیلی قشنگ و بجا بود. من و همسرم خیلی خوشحال بودیم اطرافيان هم همگی خوشحال بودند خداروشکر تو فامیل و اطرافیان ما کسی اهل سرزنش و مسخره کردن نبود و نیست. با وجود اینکه مامان بابای من فرزند اول خانواده هستند. و بابامم در شرف بازنشستگی بودن😍 خدا خیلی بهمون لطف کرد توانی به مامانم داد که تو اون شرایط سخت، بتونن همراه من باشن برای خرید جهیزیه... خدا رو شکر شرایط عروسی ما هم فراهم شد و عروسی برپا شد. دیگه الان همه میدونستن مادر عروس سه ماهه حامله ست😍 دوستای من که سر به سر مامانم میذاشتن و بجای اینکه برای منه عروس شعر بخونن برای مامانم میخوندن: مادر عروس، بشین و بسوز ۵ ماه دیگه، سیسمونی بدوز 😂😂😂 که همینم شد. چون هیچ چیزی از لحاظ پوشاک و وسایل و.. نبود برای ورود یه نینی.. مامان بابام با ذوق رفتند یه سیسمونی خریدن😍 کمد لباس و گهواره و کریر و کالاسکه و کلی لباس و اسباب بازی که یا من از ذوقم میخریدم یا داداشم.. البته اینا اسراف نبود، چون هم لازم بود هم بعدا برای بچه های منم استفاده میشد. مخصوصا لوازمش مث گهواره و روروئک و.. خلاصه که این آقا محمدصادق گل ما بدنیا اومد و یه عالمه نشاط و سرزندگی باخودش آورد به خونه بابام... هرچند سختی و خستگی هم داشت مخصوصا برای مامانم که ۴۳ ساله بودن، ولی خب شیرینیش بیشتر از سختیش بود. یکی از اثرات مثبتی که این نینی تو طرز تفکر من بوجود آورد، تغییر دادن حس و نظرم نسبت به بچه پسر بود. من همییییشه میگفتم که اگر بچه ام پسر بشه، ناراحت میشم. ولی خداروشکر انقدر این داداش کوچولو شیرین بود که دیگه جنسیت برام هیچ فرقی نداشت. و یکی دیگه از خوبیای اومدن این نینی به خونه مامانم که داشت این بود که من با سختی های بچه داری با بیخوابیها و تمام مشکلاتش آشنا بشم و آماده... و شاید مهمترین اثر، اثر گذاشتن رو عقاید اطرافیان بود. چون بعدش سه تا از خاله هامم باردار شدند😍 ۶ ماه بعد از عروسیمون، منم باردار شدم خداروشکر حاملگی سختی نداشتم فقط دیگه خیلی کمک و مراقبتای مامان و خونه مادری رو نداشتم که مهم نبود همینکه داداشمو میدیدم تو اوج شیرین کاریاش، همین خودش بمبی بود از انرژی و حمایت و عشق برای زایمانم، خالم کمک حالم بودن منو خالم ۱/۵ سال تفاوت سنی داریم و خیلی صمیمی هستیم با هر ۵ تا خاله صمیمی هستم😍 بلاخره علی آقا هم بدنیا اومدن الان یه نسل جدید از نوه ها خونه مادربزرگم هستن یسری مث من و داداشام که بزرگ شدیم یسری ام این فسقلی هایی که هر کدوم ۴-۵ ماه با هم تفاوت سنی دارن... چقدر خوبه وقتی بچه کوچیکا با هم همبازی میشن و تنها نیستن... بازم از خوبیای ورود داداشم بگم اینکه درسته مامانم به ظاهر خیلی نتونستن تو بارداری و بچه داری کمکم کنن ولی همین که دیگه خونه مامان دغدغه درست کردن حریره و سوپ و.. نداشتم، خودش کلی از زحمتام کم می‌کرد. دیگه از صدقه سری داداش کوچیکه همه چی آماده بود. از غذا گرفته تا پوشک🙈 و پماد و لباس و رختخواب و.. یعنی من دیگه خونه مامانم لازم نبود یه کیف پر از وسایل با خودم ببرم... ادامه در پست بعدی 👇👇 کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1