۵۵۲ ۱۹ سالم بود که همسرم اومد خواستگاریم. با هم صحبت کردیم. ولی مهر همسرم به دلم نیفتاد ولی بخاطر اینکه طبق بررسی عقل محور، دلیل مهمی برای رد کردنشون نداشتم بعد از چند جلسه و صحبت قبول کردم. ظاهرا از لحاظ اعتقادی بهم می‌خوردیم ولی وقتی عقد کردیم کم کم مشخص شد چقدددددر اختلاف سلیقه و عقیده داریم. و چقدر خانواده هامون باهم فرق میکنن که این مسئله خیلی منو اذیت می‌کرد. مراسم عروسی رو جلو انداختم که بریم سر خونه زندگیمون و رابطه خانواده ها قطع بشه. آرامش مون بیشتر بشه. اما خودمون هم اختلاف سلیقه داشتیم. ولی در کل من با تمام نقطه ضعفهام و اینکه خیلی احساساتیم، دوست نداشتم کسی متوجه مشکلاتم بشه و اعتقاد دارم دنیا جای راحتی نیست و خود خداوند گفتن که انسان رو در سختی آفریدم. هر کس تو هر نقش و زندگی هست مشکلات و سختی خاص خودش رو داره. پس با زندگی ساختم. من که دختر ناز نازی بابام بودم، دلمو به خوشی های زندگی گرم می‌کردم و سعی می‌کردم از مشکلاتم عبور کنم. در مقابل حرفهایی که ناراحتم می‌کرد، یه گوشم در بود یه گوشم دروازه و مقابل به مثل نمیکردم. خیلی با دل شوهرم راه اومدم. یه وقتایی متوجه می‌شدم خودش می‌فهمه چقدر دارم باهاش راه میام. زندگیم خیلی با اون ‌زندگی رویایی که دخترا تو ذهنشون دارن فرق داشت. نمیدونم شاید من نازک نارنجی بار اومدم. به هرحال خودمو هر روز قویتر از دیروز می‌کردم به لطف و عنایت خدا. سعی می‌کردم مطالعه کنم و هرجا موقعیتی پیدا می‌کردم با مشاوره و روحانی یا دکتر یا آدم با تجربه صحبت می کردم. بعضی مشاوره ها که می‌گفتن ازدواجتون اشتباه بوده و بعضی ها می‌گفتن خانم چه صبری داری. یه کاری کن. ولی من فقط با خدا معامله می‌کردم. رو نکات مثبت اخلاق شوهرم و خانوادش زوم می‌کردم و اختلاف نظر ها رو ندید میگرفتم. شاید ظاهرا آدم، کودن به نظر برسه ولی راه ساختن زندگی و تربیت دیگران همینه. شوهرم تو درس و رشته نقاشی حمایتم می کرد. به خاطر مشکلاتمون تا ۴ سال بچه نیاوردم ولی دیدم هرچی منتظر می‌مونم چیزی تغییر نمیکنه و فقط زمان و پختگی هست که داره کم کم رو مسائلمون در جهت مثبت تاثیر می‌ذاره. دانشجو بودم و همزمان رشته نقاشی رو تو آموزشگاه فنی حرفه ای می‌خوندم.تصمیم گرفتم تا قبل از اینکه سنم بیشتر از این بشه بچه بیارم. به لطف خدای مهربون اسفند سال ۹۵ یه گل پسر داد. ناگفته نماند که اون مشکلات همچنان تو بارداری هم منو بسیار اذیت کرد. حرفهایی که بشدت دلمو شکست. ولی می‌خوام‌ بگم زندگی رویایی فقط تو قصه هاست. با اومدن حسین آقا یه سری از مشکلاتمون کمتر شد چون ما مشغول نگهداری از بچه بودیم و من متوجه شدم یه سری مشکلات از سر بیکاریه. که آدما به هم گیر میدن. گرچه همزمان شیردهی درس و نقاشی خیلی سخت بود ولی خداوند چنان برکتی به زمانم می‌داد که همه چی عالی انجام می‌شد. انگار آدم هرچی کارش بیشتره بهتر به برنامه هاش می‌رسه و هرچی کارش کمتر تنبل تر می‌شه و برکت از زمان میره. من تو این صبوری ها فهمیدم که وقتی به دستورات خدا عمل می‌کنی و شیوه زندگیت رو روی قوانین اسلام و دین پیش میبری خدا چقدر حواسش بهت هست و چقدر کمک میکنه. بچه داری و درس و ....در ظاهر وحشتناک ولی آدم توجه خدا و نگاه خدا رو لمس می‌کنه. پشیمون شدم از اینکه چرا زودتر بچه دار نشدم. چون الان ما یک کار مهم داریم و اونم تربیت یک انسان که از هر کاری بالاتر هست. به مرور که حسین بزرگتر میشه چقدر مارو قشنگ تربیت می‌کنه چون ما قبل از هر کار و بحث و تصمیمی باید حواسمون به بچه باشه و تربیتش و آیندش. تو این سالها با توجه به تجربه و مطالعاتم فهمیدم که برای راحت زندگی کردن کنار آدما باید بدونی باهرکس چطور رفتار کنی. این معنیش دو رویی نیست. هوشمندانه زندگی کردنه. من سعی می‌کنم برای رسیدن به خواسته هام و آرامشم حرفی نزنم که همسرم خوشش نیاد و یا از لحنی که اون رو ناراحت میکنه استفاده نکنم. برای فهماندن حرف خودتون به دیگران نیاز به فریاد نیست. باید رگ خواب طرف مقابلتون رو دست بگیرید. به خاطر اعتقادی که به تربیت بچه دارم از ۳ سالگی پسرم، تصمیم گرفتم بچه دوم رو بیارم. تقریبا دوسال طول کشید تا همسرم تقریبا راضی شد. تو آزمایشات قبل بارداری متوجه شدم بیمار شدم. به لطف خدا بعد از آزمایشات متعدد مشخص شد بیماریم بد خیم نیست و ۶ ماه بعد حدودا درمان شدم و اقدام کردیم برای بچه دوم. به لطف خدا پسر دومم هم به دنیا اومد. الان بعد از دو بچه واقعا خیلی پخته تر شدیم. راحت تر باهم کنار میایم. سعی می‌کنم همدیگه رو عصبی نکنیم و برای تربیت بچمون وقت بذاریم. 👈 ادامه در پست بعدی کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1