🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_38
خدا میدانست چقدر سبک شدم.
_دختر چند روزه ازت خبر ندارم اندازه یه شاهنامه ماجرا داشتی.
_سعیده، به نظرت با این فرید چی کار کنم؟
_یعنی چی چی کار کنم؟ مگه هنوز بلاکش نکردی؟
_نه باب. وقتی اون چیزا رو گفت، دیگه حتی جرات نمیکنم پیامشو باز کنم.
_باز نکن بلاکش کن. دختر اون تو رو میشناسه. از طریق نادیا حتی میتونه شمارهتو بگیره. کات کن و خلاص.
_آخه از همین میترسم. میترسم بلاکش کنم شمارهمو بگیره و دست از سرم بر نداره. سعیده بابام بفهمه بیچارهم.
گوشی را از میز برداشت و به طرفم گرفت.
_باز کن پی امو. ببینیم چی نوشته؟
باز کردم چندین پیام ردیف شده بود.
_کجا رفتی پس؟ باز که چموشی میکنی. انگار مجازیت با واقعیت داره یکی میشه.
_الو دخی منتظرتم.
_عشقم، کشتی منو جواب بده.
پیامهای زیاد دیگری هم بود. حرصم در آمده بود. سعیده وادارم کرد همان طور که میخواست جواب بدهم.
_من همونم که دیدی همون قدر چموش. همین جا همه چیو تموم میکنم. به سلامت.
آنلاین بود و سریع جواب داد. پشت سر هم مینوشت و جمله جمله میفرستاد تا قبل از مسدود کردنش حرفهایش را بفهمم.
_یه لحظه صبر کن.
_کاش نمیگفتم کی هستم و همون جور مهربون میموندی.
_قصدم از نشونی دادن فقط این بود که بیشتر با هم آشنا بشیم.
_اگه نمیخوای قبول. مثل قبل فقط مجازی ادامه بدیم. خب؟
نوبت من بود که جوابش را بدهم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪