فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_37 گوشی را روی تخت پرت کردم. نباید می
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 خدا می‌دانست چقدر سبک شدم. _دختر چند روزه ازت خبر ندارم اندازه یه شاهنامه ماجرا داشتی. _سعیده، به نظرت با این فرید چی کار کنم؟ _یعنی چی چی کار کنم؟ مگه هنوز بلاکش نکردی؟ _نه باب. وقتی اون چیزا رو گفت، دیگه حتی جرات نمی‌کنم پی‌امشو باز کنم. _باز نکن بلاکش کن. دختر اون تو رو می‌شناسه. از طریق نادیا حتی می‌تونه شماره‌تو بگیره. کات کن و خلاص. _آخه از همین می‌ترسم. می‌ترسم بلاکش کنم شماره‌مو بگیره و دست از سرم بر نداره. سعیده بابام بفهمه بی‌چاره‌م. گوشی را از میز برداشت و به طرفم گرفت. _باز کن پی امو. ببینیم چی نوشته؟ باز کردم چندین پیام ردیف شده بود. _کجا رفتی پس؟ باز که چموشی می‌کنی. انگار مجازیت با واقعیت داره یکی میشه. _الو دخی منتظرتم. _عشقم، کشتی منو جواب بده. پیام‌های زیاد دیگری هم بود. حرصم در آمده بود. سعیده وادارم کرد همان طور که می‌خواست جواب بدهم. _من همونم که دیدی همون قدر چموش. همین جا همه چیو تموم می‌کنم. به سلامت. آنلاین بود و سریع جواب داد. پشت سر هم می‌نوشت و جمله جمله می‌فرستاد تا قبل از مسدود کردنش حرف‌هایش را بفهمم. _یه لحظه صبر کن. _کاش نمی‌گفتم کی هستم و همون جور مهربون می‌موندی. _قصدم از نشونی دادن فقط این بود که بیشتر با هم آشنا بشیم. _اگه نمی‌خوای قبول. مثل قبل فقط مجازی ادامه بدیم. خب؟ نوبت من بود که جوابش را بدهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪