🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_39
_اشتباه کردی آقای مجازی. چند ماه بود که هی گفتم نمیخوام آدم واقعی بشم. هیچ جا توی واقعی با کسی نمیرم. حالا که این اشتباهو کردی دیگه بزن به چاک.
مسدودش کردم. امیدوار بودیم با این توضیحات که در مورد اشتباهش گفته بودم دست از سرم بردارد. بعد سعی کردم با خلبازیهای دخترانه و بزن و بکوب روحیهام را درست کنم. خوشحال بودم که سعیده را کنارم داشتم.
شب، سر میز شام، گوشیام زنگ خورد. میدانستم پدر به گوشی جواب دادن وقت غذا حساسیت دارد. بیصدا کردم و فقط متوجه شدم که شماره ناشناس است. باز هم استرس گرفتم که اگر سامان باشد چه کنم. پدر بعد از شام جلوی تلویزیون نشست. خواستم از سر میز بلند شوم که مادر دستم را گرفت و بسته قرصی را جلویم گذاشت.
_ترنم، این قرصو تا دو هفته هر شب یکی بخور بعد بهم بگو وضعیتت چطوره. ببین مادر من و بابات هر جا و هر جور که فکر کنی به کمک نیاز داری، کنارتیم. خواهش میکنم نذار به جایی برسی که دیگه دیر شده باشه.
_چشم مامان. روم نمیشه بگم حواسم هست ولی همیشه روی شما حساب میکنم.
از جا بلند شد و صورتم را بوسید. آرامشش آرامم کرد. تا آخر شب همان شماره ناشناس چندین بار زنگ زد و جواب ندادم و جزو لیست سیاه گذاشتمش. آخر شب پیامک داد.
_دختر خوب جواب منو بده. لااقل بذار حرف بزنیم و قانعم کن که چرا نباید ادامه بدیم.
به سفارش سعیده نباید هیچ جوابی میدادم. وقتی دید هیچ جوابی نمیدهم، شروع کرد به زبانبازی با پیامک. اگر در شرایط قبل از آن مهمانی بودم شاید راحت نرم میشدم و دوباره با او ارتباط میگرفتم اما دیگر از مردها متنفر شده بودم و تحملشان برایم سخت بود.تا روز بعد، او همچنان راه و بیراه پیامک میداد و من بدون جواب حذف میکردم که مرورشان تحریکم نکند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪