🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_50
_آها. خوبه توام. چقدر اخم میکنی؟ یه لبخند بزنی قول میدم پررو نشم. راستی اینقدر بداخلاقی میکنی که آدم یادش میره واسه چی اومده.
از روی داشبورد جعبه کوچک شیرینی را روی پایم گذاشت. سوالی نگاهش کردم.
_بخور تا مناسبتشو بگم.
_اول بگو.
_تا نخوری نمیگم.
عصبی بودم. شیشه ماشین را پایین کشیدم. شیرینی را از پنجره به بیرون پرت کردم. به طرفش برگشتم.
_فکر کن خوردم حالا حرفتو بزن.
ماشین را نگه داشت. با چهرهای برافروخته نگاهم کرد. ترسیدم و ترس به تمام بدنم نفوذ کرد.
_درسته گفتم از چموشیت خوشم میاد اما نگفتم از وحشیگری خوشم میاد. هی هیچی بهت نمیگم دور برداشتی. فکر کردی کی هستی هی نازتو میکشم و تو رَم میکنی.
دستم را به طرف دستگیره بردم که پیاده شوم. با صدای فریادش در جا خشک شدم و اشکم راه افتاد.
_بشین سر جات. برت میگردونم خونهت. بار آخرت باشه این جور تخسبازی درمیاری. حالمو خراب کردی. یه بار دیگه...
هنوز حرفش تمام نشده بود که پدر در ماشین را باز کرد. یقه سامان را کشید و او را بیرون برد. عمو در کنارم را باز کرد و مرا به داخل ماشین خودمان رساند.
_بشین عمو جون. اصلا بیرون نیا. باشه؟
چشمم به پدر که با سامان درگیر شده بود، افتاد.
_عمو، بابام.
_باشه تو بشین خیالم راحت بشه. درو هم قفل کن.
نشستم. پدر سامان را زیر به ضرب کتک گرفت و او هم بعد از خوردن چند ضربه در صدد جواب دادن برآمد. قبلم از جا کنده میشد. پدرم به خاطر اشتباه من ضربه خورد. عمو که رفت آنها را جدا کرد. پدر تهدیدهای جدی کرد و او به کمک مردم از آنجا فاصله گرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪