🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_93
_یاسر وایستا وگرنه ...
_هی هی، خیلی خب روانی. بیا برو گمشو ولی خیالت راحت ما وانمیایستیم.
نگه داشت و همین که پیاده شدم تیکآفی کرد و به راه افتاد. باورم نمیشد برای کمک به من نماندند. وقت این فکرها نبود. سریع به طرف آن مرد دویدم. حواسش به من نبود به همین خاطر در یک حرکت توانستم دخترک را از چنگش خارج کنم. دختر که ترسیده بود، هاج و واج به من خیره شد. بلند داد زدم.
_برو دیگه. زود باش.
به خودش آمد و به سرعت فرار کرد اما من بین سه کفتار مست وحشی که شکارشان را از چنگشان درآورده بودم، گیر کردم. یکی میزدم سه بار میخوردم. کم کم در حال افتادن و از حال رفتن، بودم. ماشینی توقف کرد. فقط صدا شنیدم. انگار قوی بود و ماهر. با چند حرکت آنها را محبور به فرار کرد. در آن حال خرابم سوپرمن بودنِ خودم و او را مقایسه کردم. کاش علاوه بر غیرت، زور و مهارت هم داشتم.
زیر بازویم را گرفت و مرا با یک حرکت از روی زمین بلند کرد و به ماشینش برد. تقریبا در حال از هوش رفت بودم. صدای دخترانهای به گوشم خورد. از او در مورد من میپرسید.
_عمو، حالش خیلی بده؟
_نه. میبرمش درمانگاه. زود خوب میشه. تو این موقع شب، تنهایی، اینجا چی کار میکنی؟
_بابام مریضه. باید کار کنم. از بین آشغالا کارتون و بازیافتی جمع میکنم و میفروشم.
_امشب بیخیال کار شو. باید برگردی خونه. میشه بیای برسونمت خونهتون؟
_نه من شما رو هم نمیشناسم. نمیتونم سوار ماشینتون بشم. تازه کارم مونده باید پول داروی بابامو آماده کنم.
_ببین این کارت شناسایی منه. حالا میتونی اعتماد کنی؟پول داروها رو هم یه کاریش میکنیم.
نفهمیدم چه کارتی بود که دخترک را راضی کرد سوار شود. زیر گوشم زمزمه کرد.
_باغیرت جان میتونی تحمل کنی تا اول اونو برسونیم؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪