🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_109
_سپاه قدس همونه که توی سوریه و عراق میجنگه. پس ممکنه یاسین بخواد مدافع حرم بشه؟
کمی بعد برگشت. سوار که شدیم دقت در چهرهاش کردم تا بتوانم بفهمم خوشحال است یا ناراحت و یا عصبی. آنقدر حالتش خنثی بود که نمیشد هیچ چیزی فهمید. دل دل میکردم که سوالم را بپرسم یا نه. جلوتر که رفتیم جلوی یک فروشگاه مواد غذایی ایستاد. همانطور که پیاده میشد، تند حرف میزد.
_برم سفارش همسر جانو بخرم تا خونه رفتم نابودم نکنه.
لبخندی زدم. طوری حرف میزد که هر کس نمیشناخت فکر میکرد همسرش واقعاً با او بد برخورد میکند؛ البته نمیدانستم جلوی بقیه هم همین حرفها را میزند یا نه. خریدش چند دقیقه بیشتر طول نکشید که برگشت.
_چی شده زبونتو موش خورده؟ حرف نمیزنی؟
بیمقدمه به طرفش برگشتم.
_چرا رفتین اونجا؟ مگه میخواین برین جنگ؟ اونجا واسه کساییه که مدافع حرم میشن دیگه. مگه نه؟
بلند خندید. کمی طول کشید تا خندهاش را جمع کند.
_پسر خودتو کشتی تا حالا صبر کردی و نپرسیدی. چته بابا؟
برگشتم و به روبهرو نگاه کردم. ذهنم آنقدر درگیر بود که برخورد یاسین اذیتم کرد. ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
_خب حالا. واسه من بغ میکنه. آره. رفته بودم ببینم جواب ثبتنامم چی شد؟ قبول کردن یا نه که دیدم خدا رو شکر حل شده. فقط باید دوره آموزشی شرکت کنم.
دوباره به طرفش رو کردم.
_چرا؟ چرا میخواین برین اونجا و جونتونو به خطر بندازین؟ مگه شما زن و زندگی ندارین؟ آخه چرا باید شما برین و از یه کشور دیگه دفاع کنین؟
_ ای بابا، باز که افتادی رو دور چرا چرا.
ماشین را نگه داشت اما نگاهش را از خیابان نگرفت.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪