🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞
🦋
#رمان_جذابیت_پنهان
#پارت_48
عمو ایستاد و دو قدمی جلو گذاشت.
_شهرزاد، از الان میگم که نگی نگفتی. همه هم شاهد باشن. تا دو ماه دیگه اگه اون مبلغ که وکیلم محاسبه کرده رو ندین، پریچهر از طریق قانونی جلو میره. شما میدونین که اگه قانون اقدام کنه تمام اموالتونو مصادره میکنه و کسب و کارتون میخوابه تا بررسی بشه و سهم پریچهر ازش در بیاد. تا اون موقع هم کلی ضرر دادین.
با غیض طرف پریچهر برگشت و مانند گرگی که شکارش نگاه کند، نگاهش کرد. بعد رو به همسر و دو دخترش انداخت و دستور رفتن صادر کرد. دختر دومش هم همان تکثیر شده از خودش بود اما کوچکتر.
رفتند و بقیه کمی حالت عادی گرفتند تا مهمانی از حالت معرکه در بیاید و از تنش موجود کم شود. عمه شهین در سکوت به فکر فرو رفته بود. این حالت سکوت هم، دل پریچهر را گرم نمیکرد. اول بزرگترها و بعد دخترها و پسرها جلو میآمدند و با نسبت جدید خودشان را معرفی میکردند. در این بین پسر و دخترهای عمه شهین برایش جلب توجه کرده بودند. سارا و ساحل مغرور بودند. اول مهمانی سرد رفتار میکردند اما بعد از فامیل شدن سعی در صمیمیت داشتند. سهراب هم که از اول، پررو بودنش را ثابت کرده بود، بیشتر خودش را نزدیک میکرد.
سهراب در حال خود شیرینی و مزه پرانی بود که شایان همه را کنار زد و در جای خالی پدر نشست. صدای هو کردن بقیه در آمد. پرچهر با چشمانی گرد شده و دندانهای به هم سابیده رو به او کرد.
_بد نگذره؟ کی اجازه داد ایجا بشینی؟
شایان شانهای بالا داد و خونسرد دو دستش را پشت سرش قفل کرد.
_خونه خودمونه. هر جا بخوام میشینم.
بعد رو به بقیه کرد.
_بسه دیگه نمایش تمومه. بشینین سر جاتون.
سهراب لگدی به پاهای رویهم انداخته شایان زد که پایش به زمین افتاد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/2347
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋
🦋💞
🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞