💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_14
_میگم؛ توی این اتاق غیر از تو هم کسی بود. مگه نه؟
_آره. مهیار هم اتاقم بود. همون لاغره که موهاش یه کم بلند بود.
سرش را کمی عقب کشید و با کمک نورِ خیابان ابروی درهمشدهاش را دیدم.
_ ای وای. مادر جان، الان کجا میخوابه.
_نگران نباش عزیزم. مهیار نمیذاره بهش بد بگذره.
با نوازشهای مادر خوابم برد و با لگدی از خواب پریدم. گیج و مات به اطراف نگاه کردم. چشمم به مهیار افتاد. هنوز هوا روشن نشده بود. نگاه به جای مادر کردم. نبود.
_وحشی، چرا این طوری بیدارم میکنی؟ مامانم کو؟ چی شده؟
_خاک تو سر خوشخوابت کنن. مادرت از کی خواب نداره. انگار حالش خوب نیست. نمیدونست من تو سالن خوابیدم. مثلا اومده اونجا که تو بیدار نشی.
چشمم را مالیدم و نگاهی به قیافه خوابزدهاش انداختم. ژولیده بود و یقه تیشرت و پاچه شلوارش هر کدام به طرفی میرفت. دلم برایش سوخت.
_شرمنده داداش. جاتو که اشغال کردیم. خوابم حرومت شد.
دوباره لگدی به پایم نثار کرد.
_جمع کن خودتو. این تعارفا بهت نمیاد.
خودم را به سالن رساندم. روی تک کاناپه سالن نشسته بود. همین که چشمش به من افتاد، جمع و جور نشست. کنارش نشستم.
_مامان، چرا خودتو اذیت میکنی؟ چرا بهم نگفتی؟ پاشو آماده شو بریم درمانگاه.
_نمیخواد مادر. چند وقته این جوریه. شروع که میشه طول میکشه تا ول کنه. حتما به خاطر خستگیه.
_دم صبحه. تا بخوایم بریم و برسیم، مرکز عکس باز شده.
کمکش کردم تا آماده شود. راهی شدیم. گرفتن عکس رنگی به خاطر صداهای زمان عکسبرداری حال مادر را بدتر کرد. دکتر آدرس بیمارستانی که صبحها میرفت را داده بود. سریع مادر را رساندم تا دکتر چارهای کند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤