فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_18 _تو چرا اومدی اینجا؟ برو استراحت کن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 در دلم لعنتی بر خرمگس معرکه فرستادم. دیگر کسی پی جواب آن سوال را نگرفت و ذهنم با حرف‌هایشان در مورد خدا و دین درگیر شد. مبین کار خودش را کرد و در خانه بست نشست تا مرا با خودش به آن نامزدی مسخره ببرد. کت تکم را روی تیپ اسپرت همیشگیم پوشیدم و کفش مخصوص مراسم مهیار را قرض کردم. به چاپلوسی های مبین در مورد تیپ و چهره‌ام هم توجه نکردم. وارد مهمانی که شدم، چشمم گرد شد. نگاهی به مبین انداختم. از دیدن چهره شوکه‌ام، پقی زد زیر خنده. قبل از رسیدن میزبان، پس‌گردنی نثارش کردم تا دلم خنک شود. _خاک تو سرت. این جشن نامزدیه یا پارتی؟ مغز منو خوردی که بیام اینجا؟ از بین هاله دود مردی میانسال جلو آمد و بعد از احوالپرسی خودش را برادر عروس معرفی کرد. با راهنماییش به قسمتی از سالن که میز چیده بودند رفتیم. صدای آهنگ با هیاهوی مهمان‌ها در هم می‌شد و این کلافه‌ام می‌کرد. مبین بین جمعیت دنبال بقیه هم کلاسی‌ها می‌گشت. چند تایی از آن‌ها همان وسط سالن به قول مبین مشغول قر دادن بودند. سعی کردم سرم را به گوشی گرم کنم تا اوضاع اسفبار دخترها اذیتم نکند. با دیدن تیپ مردها و مقایسه‌اش با زن‌ها پوزخندی روی لبم نقش گرفت. عجب هم‌جنس‌های جنس خرابی داشتم و عجب جنس مخالف ساده‌لوهی بودن این‌ها. مردها پوشیده بودند زن‌ها بی‌پوشش و این یعنی لقمه مفت برای چشم‌چران‌های هم‌جنسم. چقدر هم این زن‌ها از تعریف و تمجدید‌های مردها خوشحال می‌شدند. سری به تاسف تکان دادم. ساده بودند که مرض‌چشم‌ها را نمی‌فهمیدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤