eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_18 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با تعجب به خواهرم نگاه کردم. نمی‌توانستم حالش را
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با تعجب نگاهش کردم که با اشاره‌ی ابرو به کاغذ اشاره کرد. باز که کردم به مصلحت اندیشی‌اش خندیدم اما سعی کردم خنده‌ام رو به فرزانه باشد تا پررو نشود. روی برگه شماره نوشته بود و متنی. _ببخشید نمی‌شد شماره‌‌ت رو بگیرم‌. لطفاً به خاطر اون پیشنهاد عکاسی تماس بگیر کارت دارم. فرزانه نیشگونی از بازویم گرفت. مانده بودم او و مادر چه مهارت خاص در این کار داشتند که دردش داد آدم را به هوا می‌برد. آخی گفتم که نگاه‌ها به طرفم برگشت. لبخند مسخره‌ای به بقیه زدم و رو به فرزانه کردم. _بمیری الهی هم دستمو داغون کردی هم آبرومو بردی. چته روانی؟ _یعنی خر شانس‌تر از تو هم وجود داره؟ همه ما عکاسی می‌خونیم اون وقت فقط باید بیاد به تو پیشنهاد بده؟ _من که هنوز جوابشو ندادم می‌خوای ارزونی خودت. برو عکاسش شو. _واقعاً که. خر چه داند قیمت نقل و نبات. از شوخی گذشته کارت حرف نداره. اونام این کاره‌ن که فهمیدن و دنبالتن. از اون جهت میگم که اگه به من پیشنهاد داده بودن الان شهرو خبر کرده بودم نه مثل تو که اخلاقت طوریه مجبورن مثل این دوست پسرا نامه واست روی میزت بزارن که کسی نفهمه ربطی بهشون پیدا کردی. با صدای استاد به خود آمدیم و قبل از شروع درس آزاد از استاد اجازه گرفت که هر جلسه قبل از اتمام کلاس برود تا میان جمعیت بین کلاس‌ها گیر نیفتد و استاد قبول کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_18 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روبه‌روی خانم جهانی نشسته بود. منتظر بود
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 بعد از جمع‌بندی نظرات و در نهایت بعد از رأی گیری مریم را خبر کردند. در به صدا درآمد و با صدای بفرماییدِ آقای پاکروان مریم وارد اتاق شد. رییس نگاهی به مریم انداخت که حالا دیگر به سختی می‌توانست اضطرابش را مخفی کند. با بفرمایید رییس مریم کنار بقیه نشست. -بدون مقدمه میگم که خیالتو راحت کنم. توی این جلسه تصمیم گرفته شد با تو قرارداد بسته بشه؛ البته شرط و شروطی داره که توی قرارداد قید میشه و تو اگه موافق بودی امضاش می‌کنی. امیدوارم از تصمیم امروزم پشیمون نشم. همون طور که از تصمیم سه ماه پیشم پشیمون نشدم. لبخندی به لب مریم نشست‌. دوست داشت جیغ بزند و شادی کند اما جایش آنجا نبود. -ممنونم از شما و بقیه همکارا که به من اعتماد کردید. خدا کمک کنه قول میدم جوری کار کنم که نتونید یه روزم نبودنمو توی شرکت تحمل کنید. رییس به آقای حقانی، وکیل شرکت، دستور داد قراردادش را تنظیم کند. مریم که می‌‌دید دیگر نمی‌تواند ذوق زدگی‌اش را پنهان کند و وجهه با اقتدارش از بین می‌رود اجازه گرفت و از جلسه خارج شد. سریع به سمت اتاقش رفت. منشی از چهره خوشحال مریم فهمید حالا حالاها باید او را تحمل کند. اول به مادرش زنگ زد خبر را به او داد وقتی شادی مادر را دید، قول داد بعدازظهر او را به بهشت زهرا و بعد به شاه عبدالعظیم ببرد. می‌دانست مادرش با این خبر، دوست دارد با پدر حرف بزند و برای ادای نذرش باید به امامزاده برود. خودش هم در این مدت به خاطر کار زیاد نتوانسته بود جایی برود. حالا وقت تشکر از خدایی بود که هیچ وقت تنهایش نگذاشته بود. سجاده‌اش را وسط اتاق پهن کرد. نماز شکر خواند و به آرامش عجیبی رسید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_18 _خیلی خوب بود ولی کاش یه پارک خلو
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 مهرانه که این بلا را سرم آورده بود، از ترس چشمانش گرد شده بود. به خودم آمدم. سردم شده بود ولی باید تلافی می‌کردم. در آب دنبالش دویدم او هم جیغ زنان فرار می‌کرد. با صدای داد پدر از حرکت ایستادیم. اخم‌هایش در هم بود. _بس کنید. ترنم، بیا سوییچو بگیر. سریع برو لباستو عوض کن. سینه پهلو می‌کنی. مهدیه شمام لطفاً کمکش کن. سوییچ را گرفتم. مهدیه همراهم آمد‌. به تلافی خنده‌هایش نیشگونی از دستش گرفتم. برای پسر‌عمو‌ها هم با انگشت در هوا خط و نشانی کشیدم که یادشان نرود تلافی خواهم کرد.به کمک مهدیه لباس عوض کردم و تا خواستم به سفره برسم همه از جا بلند شدند تا حرکت کنند. با لب‌های آویزان به سفره جمع شده نگاه کردم. _چطور دلتون میاد بهم صبحونه ندید. لااقل واسه مهدیه بی‌چاره میذاشتین. مادر دو پلاستیک لقمه آماده شده به دستمان داد. _بیاین اینا رو بخورین. مادر جان، نمیشه که همه رو معطل لوس بازیای شما کنیم. شانه‌ای بالا انداختم. _به من چه. این مهرانه بی‌ادب منو انداخت. اصلاً مگه نیومدیم خوش بگذرونیم، پس چرا ناراحت میشین؟ ارشیا در حالی که کفشش را می‌پوشید و لبخند به لب داشت، رو به مادر کرد. _راست میگه زن‌عمو. اگه دیوونه‌بازی اینا نبود الان ما این‌قدر می‌خندیدیم و حالمون خوب می‌شد؟ دستم را به طرفش بلند کردم و هوار کشیدم. _هوی، دلقک خودتی. دیوونه هم خودتی. چیزی که عوض داره گله نداره. نوبت خندیدن منم میرسه. احمد کنار ارشیا ایستاد‌. آهسته با او حرف زد‌. _اوه اوه جنگو شروع کردی. خدا به خیر کنه. رو به من کرد. _من نبودما. _آره جون خودت. فقط کم مونده بود رو دل کنی. پدر صدا زد و من به طرف ماشین دویدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_18 دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 پیمان آنقدر سفارش و نصیحت و وقت خداحافظی دل‌دل کرد که صدای همه را درآورد. اوایل پریچهر زیاد دلتنگ می‌شد اما شروع درس‌ها با نظارت و کمک داوود وقت دلتنگی نگذاشت. نظارت و سختگیری‌اش طوری بود که با شروع مدارس پریچهر تازه نفس راحتی کشید. پیمان گاهی به سراغش می‌آمد و رفع دلتنگی می‌کرد. خبر از شایان هم داد که پیله کرده بود تا بفهمد پریچهر کجا رفته. کسی آدرس عمو را نداشت و رفت و آمدهای پیمان هم بی خبر از اهالی عمارت بود. عمو به جای پدر وظیفه بردن و آوردنش به مدرسه را به عهده گرفته بود. داریوش هم گویا وظیفه‌اش فقط سربه‌سر گذاشتن بود که به تمامه انجامش می‌داد. با او همشیر و هم سن بود. روزی که جواب کنکور آمد، با داریوش برای دیدن نتیجه نشسته بود. داریوش سرش را در لپ‌تاپش فرو کرده بود و مشغول تایپ مشخصات شد. آنقدر خون به دل پریچهر کرد که علاوه بر پریچهر صدای زن‌عمو از آشپزخانه در آمد. دختر منتظر وقتی دید اذیت کردن داریوش تمام نمی‌شود از در صلح وارد شد. _داداشی جونم تو رو خدا زودتر بگو. دق کردم خب. از جا بلند شد تا کنار او بنشیند. شاید بتواند نتیجه را ببیند. داریوش دستش را بالا گرفت. _ایست. جلو نیا وگرنه نمیذارم تا شبم نتیجه رو ببینی. تا الان بلای آسمونی بودم الان داداشی جونت شدم؟ _غلط کردم. بگو خب. _یالا بیا بوسم کن تا بگم. پریچهر دستی در هوا تکان داد و "برو بابا"یی بار او کرد. گوشیش را برداشت و به طرف آشپزخانه رفت تا کنار زن‌عمو امنیت داشته باشد. _نوبرشو آورده. اصلاً نخواستم. زنگ می‌زنم به داداش داوود جونم. اون ببینه و بهم بگه. هنوز بوق نخورده بود که گوشی بی‌هوا از دستش کشید شد‌. برگشت و به داریوش با نفس‌های کشیده و طولانی نگاه کرد. داریوش خونسرد لبخند زد و به گونه‌اش اشاره کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_18 _تو چرا اومدی اینجا؟ برو استراحت کن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 در دلم لعنتی بر خرمگس معرکه فرستادم. دیگر کسی پی جواب آن سوال را نگرفت و ذهنم با حرف‌هایشان در مورد خدا و دین درگیر شد. مبین کار خودش را کرد و در خانه بست نشست تا مرا با خودش به آن نامزدی مسخره ببرد. کت تکم را روی تیپ اسپرت همیشگیم پوشیدم و کفش مخصوص مراسم مهیار را قرض کردم. به چاپلوسی های مبین در مورد تیپ و چهره‌ام هم توجه نکردم. وارد مهمانی که شدم، چشمم گرد شد. نگاهی به مبین انداختم. از دیدن چهره شوکه‌ام، پقی زد زیر خنده. قبل از رسیدن میزبان، پس‌گردنی نثارش کردم تا دلم خنک شود. _خاک تو سرت. این جشن نامزدیه یا پارتی؟ مغز منو خوردی که بیام اینجا؟ از بین هاله دود مردی میانسال جلو آمد و بعد از احوالپرسی خودش را برادر عروس معرفی کرد. با راهنماییش به قسمتی از سالن که میز چیده بودند رفتیم. صدای آهنگ با هیاهوی مهمان‌ها در هم می‌شد و این کلافه‌ام می‌کرد. مبین بین جمعیت دنبال بقیه هم کلاسی‌ها می‌گشت. چند تایی از آن‌ها همان وسط سالن به قول مبین مشغول قر دادن بودند. سعی کردم سرم را به گوشی گرم کنم تا اوضاع اسفبار دخترها اذیتم نکند. با دیدن تیپ مردها و مقایسه‌اش با زن‌ها پوزخندی روی لبم نقش گرفت. عجب هم‌جنس‌های جنس خرابی داشتم و عجب جنس مخالف ساده‌لوهی بودن این‌ها. مردها پوشیده بودند زن‌ها بی‌پوشش و این یعنی لقمه مفت برای چشم‌چران‌های هم‌جنسم. چقدر هم این زن‌ها از تعریف و تمجدید‌های مردها خوشحال می‌شدند. سری به تاسف تکان دادم. ساده بودند که مرض‌چشم‌ها را نمی‌فهمیدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤