💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_51
از او به خاطر پرحرفیام عذر خواستم.
-اگه پرچونگی کردم منو ببخش البته حرفا به همین جا تموم نمیشه. اگه حوصله داشتی و حرفام منطقی بود، ایشاالله یه وقت دیگه بازم با هم صحبت میکنیم.
دستم را بین دستش فشرود و لبخند کمرنگی زد.
-حرفای خوبی بود. ممنون. باید در موردشون فکر کنم. شاید جوابی واسهشون پیدا کردم اما در کل حرفات واسم تازگی داشت. امیدوارم هر دوتامون به حقیقت برسیم.
"انشاءالله"ی گفتم. کمی دیگر آنجا ماندیم و بعد از هم جدا شدیم و من نفهمیدم او آخر آن اعلامیهها را پخش کرد یا نه.
به دانشگاه برگشتم. سراغ سلف سرویس رفتم اما خبری از غذا نبود. کلاسها لغو شده بود. به مسجد دانشگاه رفتم و مشغول خدایی شدم که بعد آن حرفها دلتنگش شده بودم. مشغول شدم تا دوباره نیرو بگیرم و لذت ببرم از نزدیک شدن به او. بارها به بچهها گفته بودم ما مثل ماهی دریا هستیم. بس که غرق اوییم نمی¬فهمیم اگر یک لحظه از او جدا شویم دیگر وجود نخواهیم داشت. دلم به حال آن حزبیهایی میسوخت که سردمدارانشان برای رسیدن به هدفشان، خدا را ازآنها دریغ میکردند. چه مرده های متحرکی ساخته بودند.
ترم دوم که شروع شد، چند باری به دانشکده حقوق رفتم و سراغ محمد را از دوستانش گرفتم. کسی از او خبر نداشت. دوستانش میگفتند مدتی است که به شهرش رفت اما برنگشت.
نوروز آمد و فعالیت دوباره و زندگی نو طبیعت شروع شد. بعد از تعطیلات به دانشگاه برگشتم. باز هم دانشگاه پاتوق همیشگی آزادیخواه و ضد آزادگی، متدین و بیبند و بار بود و ما هم طبق روال عادی، برنامه درسی خود را شروع کردیم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤