فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_85 و اما عرفان: چشم‌هایم می‌سوخت. یکسر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _ببخشید داداش عجله داشتم؛ حواسمم نبود؛ حلال کن تو رو خدا. ای بابا، نمی‌دونم از وقتی بیدار شدم چرا این‌طوریم. اول می‌خواستم به خاطر تنه زدنش از خجالتش در بیایم اما شروع که کرد، لبخندی به رگبار جمله‌هایش زدم _بی‌خیال بابا. چه‌خبره تخته گاز میری. برو به کارت برس. نفس بلندی بیرون داد. تشکر و باز هم عذرخواهی کرد و به طرف مسجد رفت. جلوی در ایستاد و به طرفم برگشت. _نمیای تو؟ اول وقته؛ از دهن می‌افته‌ها. گیج نگاهش کردم. _چی؟ _نماز دیگه. اول وقتش می‌چسبه. سیم اتصال اول وقتا مستقیمه‌ها. "باشه"ای گفتم و بی‌اختیار وارد حیاط مسجد شدم. خودم هم تعجب کردم که چرا قبول کردم اما حسم می‌گفت به سیم اتصال علیرضا حسادت کردم. به اینکه او هر کجا و در هر حالی سیمش وصل بود، قلقلکم داد. وضو که گرفتم، دوباره به گلدسته خیره شدم. _فکر نکنی بی‌خیال سوالم شدما. هنوز یه جواب محکم بهم بدهکاری. آن جوان عجول امام جماعت موقت مسجد بود. بعد نماز به طرفم آمد و به خاطر تنه زدنش از نو عذرخواهی کرد. عبایی که روی دوش انداخته بود را دوست داشتم. از بچگی دلم می‌خواست عبا انداختن را امتحان کنم. فکر می‌کردم جذبه دارد. بعد از کمی پیاده‌روی و نرمش در پارک، مثل قبل نانی خریدم و به خانه برگشتم. چند روزی که مادر بستری بود، کارم شده بود رفتن به دانشگاه و بعد بیمارستان. شب‌ها خانه و درس. برای پدر هم غذا می‌گرفتم و می‌بردم. مهدی برای ملاقات مادر آمد و اجازه داد وقتی مادر راهی اصفهان شد شروع به کار کنم. بیش از اندازه شرمنده‌اش شدم. موقع خداحافظی تا در بیمارستان بدرقه‌اش کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤