فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_28 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 تا رسیدن به محل مورد نظر که یک پارک جنگلی زیبا با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با جیغ خفه‌ای مادر را صدا زدم. _باشه مادر سعی می کنم نخندم ولی یکی گفته تو خجالتی و بداخلاقی خنده دار نیست خداییش؟ فرزانه دنبال حرفش را گرفت. _هلیا فقط با مردا یا به قول خودش نامحرما تخسه ولی وای به حال ما. از دستش امون نداریم. حتی مادرشم دیوونه کرده از شیطنت. مگه نه خاله؟ مادر در حالی که سعی می‌کرد نخندد با سر حرفش را تایید کرد. این بار رامین و آزاد هم شروع به خنده کردند. با اخم از جا بلند شدم و به طرف دوربین رفتم تا تنظیمش کنم. صدای آزاد از پشت سرم آمد. _ببخشید قصد ناراحت کردنتونو نداشتیم. _ناراحت نیستم. وقت داره میره. میشه لباسایی که آوردینو ببینم؟ _بله تو صندوق ماشینه. بفرمایید. یک دست کت و شلوار خوش دوخت و دو سری لباس اسپرت که رنگش به سفارش خودم بود تا هارمونی رنگ در آن زمینه‌ی رنگانگ رعایت شود. شروع کردم به عکاسی. ژست می‌گفتم و او بدون اعتراضی اجرا می‌کرد. گاهی رامین مزاحم می‌شد ولی تا ظهر خوب پیش رفت. هر بار هم که باید لباس عوض می‌کرد مادر سفارش می‌کرد عجله کند تا سرما نخورد و من و فرزانه باز هم برای این مادرانه‌ها ریز می‌خندیدیم. به جایی رسیدیم که زمین پر از برگ های پاییزی رنگارنگ بود. صندلی تاشویی که با خود برده بودیم را گوشه‌ای تنظیم کردم. _بیاین اینجا دراز بکشید. _چی؟ دراز بکشم؟ رامین با صدای بلند خندید. به او نگاه کردم. _تصورشم نکن که امیر روی زمین بدون اینکه چیزی زیرش بندازه بشینه چه برسه به اینکه دراز بکشه. _آخه چرا؟ این عکس جزو پر طرفدارترینا میشه. _واسه اینکه مامانش نمیذاره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739