فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_213 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 با ماسک بی‌تفاوتی کنار مادرم نشستم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 🎼❣🌿🎼❣🌿 🎼❣🌿 به سقف خیره بود. نگاهی به من انداخت و دوباره به همان زاویه نگاه را برگشت. کنارش نشستم تکه‌ای سیب جلوی دهانش گرفتم. بدون آنکه نگاهم کند از دستم برداشت اما نخورد. _بخور دیگه امیرحسین. _هلیا فکراتو بکن. شنیدی دکتر چی گفت. چیزای ساده‌ای نیست‌. اینکه شیش ماه یا یه سال نتونم راه برم، یه مشکله. از اون بدتر بچه دار نشدنه که من نمی‌تونم تو رو که هنوز کامل توی زندگیم نیومدی رو مجبور کنم به پام بمونی. حتی اگه اومده بودی هم نمی‌تونستم بذارم به پای من بسوزی. بغضی که فرو می‌بردم سر باز کرد. اشکم جاری شد. برای آرام گرفتن، کنارش دراز کشیدم و سر در آغوشش فرو بردم. کمی که گذشت و بغض اشک نشده‌ای نماند، سر بلند کردم و نشستم. _شماها در مورد من چطور فکر می‌کنید؟ چرا فکر می‌کنید اینقدر بی‌شعورم که تا سختی پیش اومد، می‌کشم کنار؟ امیرحسین من هنوز توی زندگیت نیومدم؟ چه نسبتی باهم داریم؟ هان؟ دستم را در دستش گرفت و نگاه غمگینی کرد. _هلیا این مساله ساده‌ای نیست. بحث حسرت یه عمره. مگه... _هیچی نگو. خب؟ اصلا بیا این حرفا رو بذاریم واسه بعد. باشه؟ الان فقط درمان و سر پا شدن تو مهمه. دهنتو باز کن که این میوه‌ها از دهن افتاد. لبخند تلخی به لبش نشاند و دهانش را برای خوردن میوه‌ای که جلوی دهانش گرفته بودم، باز کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739